تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,261 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,168 |
مسابقهی دنبالهنویسی (ص 38 و 39) | ||
پوپک | ||
مقاله 49، دوره 23، آبان (268)، آبان 1395، صفحه 38-39 | ||
نوع مقاله: سرگرمی | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2016.22981 | ||
تاریخ دریافت: 08 خرداد 1396، تاریخ پذیرش: 08 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
مسابقهی دنبالهنویسی سیداحمد مدقق آخر این داستان چه اتفاقی میافتد؟ وقتی داستان جذّابی میخوانیم، منتظریم بفهمیم خب «بعدش چی میشه؟» اما این بار میخواهیم شما به ما بگویید آخر این داستان چه اتفاقی میافتد؟ پس چرا معطل هستید؟ به راحتی خیالپردازی کنید و هر تصمیمی که دوست داشتید برای پایان این داستان بگیرید و آن را بنویسید. شیپورِ بارانزا صدای مرد دورهگرد در همهی بازار پیچید: «شیپور دارم، شیپور! شیپور بارانزا.» مردم دورِ دورهگرد را گرفتند. بازار شلوغِ شلوغ شد و همدیگر را هُل میدادند تا شیپور را ببینند؛ حتی فروشندهها هم از مغازههایشان بیرون آمدند تا ببینند این چه شیپوری است که میتواند باران بیاورد. مدتها بود که باران نباریده بود و بیشتر درختها خشک شده بودند. همه گفتند: «باید این شیپور را بخریم.» و دورِ گاریِ چوبی جمع شدند. دورهگرد دست روی گاریاش گرفته بود تا کسی به شیپور دست نزد. شیپور آهنی بود و دهانهی گشادی داشت. از بس بزرگ بود، برای بلند کردنش یک مرد پُرزور لازم بود. دورهگرد گفت: «برید کنار! برید کنار! این شیپور خیلی گران است. هر کسی نمیتواند آن را بخرد.» مردم پرسیدند: «چنده؟» دورهگرد گفت: «رودخانهی شهرتان مال من باشد.» همه زدند زیر خنده. گفتند: «رودخانه مال تو، ولی آن که خشک شده.» دورهگرد گفت: «اشکالی نداره. فقط وقتی پرآب شد، هر کسی خواست از روی پل رد شود، باید یک سکه به من بدهد.» و شیپور را به مردم داد. چه کسی باید در شیپور فوت میکرد؟ هر کس میگفت: «من باید فوت کنم. من...» بالأخره قرار گذاشتند همهیشان به نوبت در آن فوت کنند. شیپور را در بالاترین برج شهر نصب کردند و صف کشیدند. یک روز کامل طول کشید تا همهی مردم در آن فوت کردند. باران شروع به باریدن کرد، ولی مثل اینکه زیادی در شیپور فوت شده بود؛ چون باران بند نمیآمد. دو روز، سه روز، یک هفته... همینطور باران بارید. باران قطع نمیشد. کوچه و خیابانها پر از آب شده بود. اگر همینطور ادامه پیدا میکرد، شهر در زیر آب غرق میشد. مردم باز هم دور هم جمع شدند. از خودشان پرسیدند: «باید چه کار کنیم؟» حالا شما بنویسید بعدش چی میشه؟ | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 123 |