تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,327 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,286 |
کوچکترین نویسندهی ایرانی (ص 42 و 43) | ||
پوپک | ||
مقاله 51، دوره 23، آبان (268)، آبان 1395، صفحه 42-43 | ||
نوع مقاله: گفت و گو | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2016.22983 | ||
تاریخ دریافت: 08 خرداد 1396، تاریخ پذیرش: 08 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
گفتوگو با ایلیا صفری، نویسندهی کتاب «هیولای پنیری» ایلیا صفری در نُهسالگی اولین کتاب خودش را نوشته به نام «هیولای پنیری». انتشارات «روزگار» هم آن را چاپ کرده است. ایلیاجان! چی شد که تو به نویسندگی علاقهمند شدی؟ ایلیا: وقتی که دیدم همهی خانوادهام دارن نویسندگی میکنن، گفتم که خب، اگه این کارِ خوبیه، پس منم باید انجامش بدم. همهی خانوادهات یعنی چه کسانی؟ ایلیا: مامانم خانم (نسیم عزیزی)، مامانجونم یعنی مادربزرگِ مادریام (خدیجه قاسمی)، پدربزرگ مادریام (محمد عزیزی) و خالهام (پریسا عزیزی). احتمالاً فکر نویسندگی از قبل هم به سرت زده بود، ولی فقط در حد یک فکر بوده. بعد چی شد که ناگهان تصمیم گرفتی واقعاً بنویسی؟ ایلیا: گفتم نمیشه که آدم همیشه خیال کنه؛ آدم باید کاراشو عملی کنه. دنیا که فقط فکر و خیال نیست. ایدهی هیولای پنیری چهطور به ذهن تو آمد؟ ایلیا: دربارهی یک چاپخونه فکر کردم که مثلاً یکی داره توش کار میکنه، بعد یک سری اتفاقاتی براش میافته؛ چون توی داستان نمیشه که شخصیت فقط کارای عادیشو بکنه و هیچ اتفاقی نیفته. وقتی بچه بودی، چهقدر کتاب میخواندی؟ ایلیا: هیچی! پس مادرت برای تو کتاب میخواند؟ ایلیا: بعضی وقتا بله، ولی بیشترشونو شنیده بودم. میخواهی به نویسندگی ادامه بدهی یا این اولین و آخرین کتاب تو خواهد بود؟ ایلیا: نه، میخوام ادامه بدم. غیر از این، داستانهای دیگری هم نوشتهای که هنوز چاپ نشده یا قرار است چاپ بشود؟ ایلیا: اووووه، حالا این یکیشه که چاپ شده. من سی – چهلتایی داستان نوشتم. اِ، چهقدر جالب! میشود اسم چندتا از آنها را برایمان بگویی؟ ایلیا: یکی «دمپاییِ بهدردنخور» بود. یکی هم همین «هیولای پنیری» رو اسمشو گذاشته بودم «خیانتکار» و تا 23 قسمت با ماجراهای مختلف ادامهاش داده بودم؛ ولی اونجوری که میخواستم نشد. برای همین گفتم چندتاشو بیشتر چاپ نکنم و یک مجموعهی دیگه رو شروع کنم. که اینطور. آیا مجموعهداستانهای دیگری هم داری؟ ایلیا: بله. همین الآن یه مدته دارم داستانهایی مینویسم که اسمشو گذاشتم «پنج اَبَرقهرمان». مثلاً فرض میکنم خودم هستم و دوستام، و ما قهرمانیم. شخصیتهای داستانت قهرمان هستند؟ یعنی نیروهای خاص دارند؟ ایلیا: بله، بهجز یکیشون. یعنی شخصیتهای اصلی آن در واقع خودِ تو و دوستانت هستی و شما هم در آن داستانها، کارهای عجیب و غریب ازتان سر میزند؟ بله. مثلاً چهطوری؟ ایلیا: مثلاً من همهچیز رو یخی (منجمد) میکنم، یکی دیگه از دوستام همهچیز رو آتش میزند، ولی بعضیهاشونم نیروهای فوقالعاده ندارند؛ مثلاً یکی از دوستام نیروی خاصی نداره، ولی توی کونگفو از همه بهتره. آیا حرفی برای همسنوسالان خودت داری؟ مثلاً برای آنهایی که به قصهنویسی یا به قصه خواندن علاقهمندند؟ ایلیا: بله. به نظر من، اگه به قصهنویسی علاقه دارن، باید این کارشونو عملی کنن، نه اینکه فقط تصور کنند دارند قصه مینویسند یا مثلاً چاپش کردن. باید عملیش کنن. یعنی تا آن را ننویسند، همیشه یک تخیّل است و تبدیل به واقعیت نخواهد شد، درسته؟ منظورت همینه؟ ایلیا: بله. آیا کسی هم در این کار به تو کمک کرد؟ ایلیا: بله، از پدربزرگم آقای محمد عزیزی که برام این قصه رو چاپ کرد، و بقیهی خانواده که ازشون الهام گرفتم تا نویسندگی رو شروع کنم. امیدوارم که همیشه موفق باشی و ما شاهدِ چاپِ آثار دیگری از تو باشیم! خداحافظ. ایلیا: خداحافظ. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 139 |