تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,101 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,035 |
تأملى در مقالات »تضاد و تعارض در فقه اسلامى«1 | ||
فقه | ||
مقاله 5، دوره 17، شماره 65، مهر 1389، صفحه 143-182 | ||
نوع مقاله: مقاله پژوهشی | ||
نویسنده | ||
نویل جی کولسن | ||
تاریخ دریافت: 18 بهمن 1394، تاریخ پذیرش: 18 بهمن 1394 | ||
اصل مقاله | ||
ترجمه: اسماعیل نعمت اللهى و محمد امامى پور آشنایى با کولسن 2روششناسى مطالعات کولسن مقدمه کولسن بر مجموعه مقالاتش | ||
مراجع | ||
پی نوشت ها: 1. این مقاله به همت پژوهشکده فقه و حقوقِ پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامى تهیه و براى مجله ارسال شده است. 2 برگرفته از مجله کاوشى نو در فقه اسلامى، ش54، سال1386. 3. ر .ک: محیىالدین نووى، المجموع، ج1، ص92; ابنعابدین، حاشیة رد المحتار، ج1، ص73، به نقل از: ابنعبدالبرو امام شعرانى. 4. یعنى تضادها و تعارضها در حقوق غرب، ناشى از اختلاف مبانى فکرى است، مثل اختلاف درباره ارزش انسان، جامعه و قلمرو حیات بشر، ملاک سعادت و شقاوت و جایگاه و ارزش ادراکات عقلى. پس اختلاف مکاتب حقوقى غرب برخاسته از مبانى اعتقادى، ملاکات اخلاقى، معیارهاى انسانشناختى و مطالعات جامعهشناسى و در یک کلام تبیین ارزشها و ضدارزشها در نظام فکرى است. اختلاف مکتب حقوقى غرب اعم از نظام رومنى ژرمنى و نظام کامن لا با حقوق هند و چین هم در سطحى کلىتر باز ناشى از همین مبانى فکرى و منابع قانونگذارى است و این سخنى است که در همه نظامهاى حقوقى قابل قبول است. ولى نویسنده وقتى به فقه و حقوق اسلامى مىرسد توقع دارد که در درون این نظام حقوقى که برآمده از فقه است، هیچگونه تضاد و تعارضى دیده نشود. آنگاه علت این توقع خود را چنین بازگو مىکند که حقوق اسلام »مجموعه اوامر الهى« است. ما مىگوییم این تلقى از حقوق اسلام اولاً، فى حد نفسه باطل است و درباره آن بیشتر توضیح خواهیم داد که حقوق اسلام حاصل تلاش فقها در کشف اوامر الهى است نه نفس اوامر واقعى الهى، و اینگونه تلاشها اگر از راههاى معتبر و صحیح و به معرفى خود شارع باشد، در غالب موارد نتیجهاش دستیابى به احکام واقعى است و ثانیاً، خود نویسنده بلافاصله در صفحه بعد مىگوید: »بین مرحله تقدیر و تدبیر میدان وسیعى از فعالیتهاى فکرى و نظریات است« و معنایش آن است که فقه اسلام و نظام حقوقى برآمده از آن حاصل تلاش فقها و نتیجه اجتهاد یعنى فهم کارشناسانه از واقعیت شریعت و کشف مراد و مقصود خداوند متعالى است، و این سخنى صحیح و قابل قبول است و نتیجهاش پذیرفتن تضاد و تعارض در برخى آراى فقها و اختلاف دیدگاه کارشناسان است. 5. به رغم تصور نویسنده، که گویند »کسانى که انتظار دارند... با کمال تأسف در اشتباهاند«، باید گفت اینان در اشتباه نیستند; بلکه به درستى دریافتهاند که اختلاف آراى فقهاى مذاهب و اختلافات واقع در درون یک مذهب فقهى و حتى اختلاف نظر یک فقیه در گذشته و حال که از آن به »تبدیل رأى« تعبیر مىشود، همه برخاسته از اختلاف در مبانى کلامى، فقهى، اصول استنباطى و شیوه تطبیق قواعد و اصول بر اطلاعات و مدارک موجود در هر مسئله است; مثلاً اگر حدیثى با دلیل عقلى تعارض پیدا کرد، یا اگر سیره متشرعه برخلاف مضمون یک حدیث بود، کدامیک را باید مقدم بداریم و رتبه کدام دلیل مقدم بر دیگرى است. اهلسنت خود کتابهاى بسیار مفصل درباره اینگونه مباحث مستقلاً نوشتهاند و منهج اجتهادى ائمه مذاهب و اسباب اختلاف فقها را به تفصیل آوردهاند; ازجمله کتاب »تاریخ الفقه الاسلامى« اثر عمر سلیمان الاشقر و کتاب »دراسة تاریخیة للفقه و اصوله و الاتجاهات التى ظهرت فیها« اثر مصطفى سعید الخنّ; چنانکه اگر معتقد باشیم سنت صحابى همچون سنت نبوى حجت است، یا معتقد باشیم تنها سنت امامان معصوم همچون سنت نبوى معتبر است، این اختلاف کلامى در اختلاف آراى فقهى مؤثر است. یا اگر معتقد باشیم در تعارض نهایى دو حدیث باید به دنبال هرگونه مرجحات بود و هیچگاه نوبت به تساقط نمىرسد، یا معتقد باشیم نوبت به تخییر یا تساقط مىرسد، این اختلاف در قاعده اصولى که تفصیل آن در کتب اصول فقه آمده است، البته بر نتیجه نهایى در فقه مؤثر است. ولى نویسنده در اینجا سوق کلامش به گونهاى است که مىفهماند حقوق اسلام یعنى همان اوامر و نواهى واقعى و نفسالامرى که خداوند در لوح محفوظ ثابت قرار داده است و مىدانیم که این مجموعه قوانین واقعى و نفسالامرى فى حد نفسه تعارض و تضاد ندارد، یا لااقل بگوییم کسى نمىتواند ادعاى تضاد و تعارض در آنها بکند; چون هیچکس نمىتواند ادعاى دستیابى به واقع را به طور کامل داشته باشد و آنچه در واقع فراتر از علم و جهل ما ثابت است به قرینه علم و حکمت خداوند متعالى که قانونگذار حقیقى است، تضاد و تعارض نمىتواند داشته باشد. پس حتى اگر این را یک اصطلاح خاص مربوط به نویسنده بدانیم که حقوق اسلام همان قوانین واقعى ثابت عنداللّه است که اصولیان از آن به »مقام ثبوت حکم« تعبیر مىکنند، به هیچوجه نمىتوان ادعاى تنافى میان مجموعه از احکام واقعى را داشته باشیم; چون آنچه را ما ارزیابى مىکنیم، ادله دال بر احکام است، یا رأى فقهایى است که براساس مجموع آن ادله شکل گرفتهاند، یا قوانین موضوعه است که به استناد آراى فقها نوشته شده است و همه اینها به اصطلاح اصولیان امورى موجود »در مقام اثبات« است و مقام اثبات مىتواند متفاوت از مقام ثبوت باشد چون ادله و آرا و قوانین مبتنى بر آنها در معرض خطا هستند. پس اولاً، نویسنده میان مقام ثبوت و مقام اثبات خلط کرده است و ثانیاً، برخلاف اصطلاح حرکت کرده است; چون حقوق اسلام مجموعه قوانینى مصوب در مجالس قانونگذارى مستند به آراى فقها یا نفس آراى فقهى فقهاست و ثالثاً، در جمله بعدى بلافاصله فعالیتهاى فکرى و نظریات کارشناسى فقها را به حقوق اسلامى ربط داده است و کلام سابق خودش را نقض کرده است; چنان که در پایان پاراگراف بعدى گوید: »تنها و تنها در حیطه این اختیارات معیّن است که تضاد و تعارض در اندیشه فقهى اسلام به وجود مىآید« و مفهومش آن است که در نفس احکام واقعى و ارادههاى مولوى، تضاد و تعارض رخ نمىدهد; یعنى نویسنده در ذیل کلامش پذیرفته که اجتهاد نوعى کارشناسى است و حاصل تلاش بشرى، البته با وجود صلاحیتهاى لازم و ابزارهاى کافى براى فهم یک امر واقعى است، چنان که در علوم طبیعى مثل فیزیک و شیمى و طب و علوم انسانى مثل جامعهشناسى و اقتصاد، با صلاحیتها و ابزارهاى مناسب وجود دارد و اختلاف کارشناسان اگر در چارچوبهاى پذیرفته شده هر علم و با حفظ صلاحیتها و به کارگیرى ابزارهاى مناسب اکتشاف باشد، قابل قبول و توجیهپذیر بلکه ضرورى و اجتنابناپذیر است و اگر خارج از چارچوبها و بدون وجود صلاحیتها و ابزارها باشد، از اساس باطل و از گردونه بحث بیرون است. 6. تعبیر نویسنده به »تدبیر بشرى« در کنار »حکم خداوند«، گویاى آن است که باید فهم و درک مجتهد از حکم خداوند را که طبعاً اختلاف مىپذیرد، از نفس حکم الهى که در عالم واقع ثابت است و به اجتهاد مجتهدین اختلاف نمىپذیرد، جدا ساخت و اگر آیه یا روایت یا هر دلیل دیگر بر حکم واقعى را نیز که حلقه واسطه میان »فتوا« و »واقع« است و نویسنده به طور ضمنى و ارتکازى بدان توجه داشته است، در کار بیاوریم، به این نتیجه مىرسیم که فتوا و فهم فقهى مبتنى بر دلیل حکم، و دلیلِ حکم مبتنى بر وجود واقعى و نفسالامرى حکم است و چنانکه فهم فقیه از دلیل ممکن است به خطا برود، دلیل حکم نیز در مواردى ممکن است به خطا برود و سند یا دلالت حدیثى مطابق با واقع نباشد، از اینجاست که مىتوان گفت اجتهاد و استنباط فقهى مبتنى بر دو بحث مهم، یعنى دلیلشناسى و دلالتشناسى است و اگر بحث تعارض ادله را نیز اضافه کنیم، در یک نگاه جامع مىتوانیم بگوییم منطق فهم دین و شریعت مبتنى بر این سهگونه شناخت با ملاحظه ابزارها و روشهاى مناسب دستیابى به آنهاست و نویسنده به این نکات اساسى که در توجیه اختلافات اجتهادى مؤثر است، اگر توجه کافى پیدا مىکرد، بسیارى از اشکالاتش خودبهخود زایل مىشد. 7. ترجمه صحیح و دقیق آیه چنین است: »با زنان به شایستگى رفتار کنید«، و مقصود آن است که آنچه از تعالیم دین درباره حقوق و شئون زنان شناخته شده است، باید رعایت گردد. 8. ناگفته نماند که از رأى فقهى تا تدوین یک ماده قانونى، راهى است افزون بر راهى که فقیه از ادله و نصوص تا رأى فقهى پیشتر باید بپیماید و نویسنده این دو مسیر را از هم متمایز نساخته است. آنچه در کتب اصول فقه مىآید مربوط به قواعد کلى است که مجتهد در بررسى مدارک هر مسئله باید به آنها مسلح باشد و علاوه بر آنها همه نکات خاص و قراین دخیل در یک مسئله را پیدا کرده و در جمعبندى نهایى مد نظر داشته باشد. از مهارت فقیه در اعمال قواعد کلى بر مدارک خاص هر مسئله، گاه به »قدرت تطبیق« تعبیر مىکنند. چنانکه پزشکان علاوه بر درسهاى نظرى که درباره علایم بیمارىها خواندهاند، باید مهارت و حُسن تشخیص در تطبیق آن علایم بر بیماران را داشته باشند. پس از اینکه هر فقیهى به یک رأى فقهى خاصى رسید، تبدیل این آراى فقهى به قانون، خود داستان دیگرى است، تقنین فقه در اهلسنت با تدوین »مجلة الاحکام العدلیة« در سال 1293 ق در دولت عثمانى آغاز شد و در شیعه همزمان با تدوین قانون مدنى ایران، در سال 1307 ش بود و اگر تاریخ و سیر تحولات قانونگذارى در کشورهاى اسلامى را جستوجو کنیم، مىبینیم که نویسنده اشتباه بزرگى در خلط جریان قانونگذارى و شکلگیرى آراى حقوقى با جریان اجتهاد و فرآیند شکلگیرى یک نظر فقهى مرتکب شده است. به طور خلاصه مىتوان گفت در قانونگذارى معمولاً نظر مشهور میان فقهاى هر مذهب مد نظر قرار مىگیرد و در موارد خاص براى خروج از تنگناهاى خاص که شرایط فرهنگى و اجتماعى اقتضا مىکند، قانونگذار به رأى غیرمشهور در درون مذهب خودش یا موجود در مذهب دیگرى روى مىآورد. هر ماده قانونى بیانگر اتخاذ شیوه اجرایى واحد در سطح یک کشور و قلمرو نفوذ قانون براى عملى شدن فقه با توجه به شرایط روز است. ازاینرو گاه با تغییر زمان و مکان و شرایط روز، شیوههاى اجرایى و مقررات قانونى نیز تغییر مىیابد بدون اینکه تغییر در همه این موارد به تغییر دیدگاه فقهى مستند باشد. بنابراین تضاد و تعارض در آراى قانونى، گاه به تضاد و تعارض آراى فقهى و گاه به تفاوت شرایط اجتماعى و اقتضائات زمان و مکان بازمىگردد، و هر دو صورتش توجیه منطقى و معقول دارد. 9. گفتیم که اینگونه نمونهگیرى به هیچوجه براى یک داورى جامع مبناى محکمى نیست و نویسنده روند قانونگذارى را جداى از روند اجتهاد فقهى مورد توجه قرار نداده است. 10. آنچه نویسنده در این فصل مدنظر داشته است، اجتهادات بىضابطه و باز بودن دست فقیه است، به حدى که گاه منجر به اجتهاد در مقابل نص مىشود و علامه سید شرفالدین عاملى مهمترین اینگونه اجتهادات را در کتاب ارزشمند »الاجتهاد و النص« گرد آورده است. روشن است که امامیه اینگونه اجتهادات را از اساس غیرمعتبر و باطل مىداند، بلکه نزد اهلسنت نیز مخالفتهاى بسیارى با اینگونه اجتهادات صورت گرفته است. جریانات نصگرا در فقه سنى، چه در قالب مذهب ظاهریه که مضمحل شدند و چه در قالب حنابله که باقى ماندند و به عنوان سلفىها شناخته مىشوند، در یک تحلیل منطقى شکلگیرى آنها عکسالعمل طبیعى افراطکارى در اعمال عقل و قیاس و رأى بود. امروز فقهاى همه مذاهب اسلامى اعم از شیعه و سنى تقابل عقل و وحى را نمىپذیرند و عبور از نصوص صریح قرآن و سنت را به اندک توجیهات و خیالات واهى جایز نمىشمارند. بلکه پیروان مذهب حنفى، سخت در تکاپو هستند که اساساً تقابل اهل رأى و اهل حدیث را یک وهم تاریخى و نتیجه القائات برخى مستشرقین غرضورز براى نشان دادن اعراض مسلمانان از سنت بدانند و حتى درباره ابوحنیفه داد سخن دادهاند که انبوهى از احادیث نبوى را از طریق مشایخ خود در اختیار داشت و اعراض او از خبرى، به جهت وجود خبرى صحیحتر در نزدش بود. علاقهمندان مىتوانند به آثار امام محمد زاهد کوثرى درباره ابوحنیفه و ازجمله »تأنیب الخطیب« و »المقالات« یا به کتاب »ابوحنیفه امام الائمة الفقها« اثر دکتر صلاح محمد ابوالحاج رجوع کنند. البته اهلسنت در مورد اجتهادات صحابه سخت به تکلف افتادهاند; چون از سویى عبور از نصوص قرآن و سنت نبوى را به آسانى نمىپذیرند و از سوى دیگر حجیت سنت صحابى را و لااقل سنت صحابه کبار را پذیرفتهاند. در نهایت توجیه اجتهادات صحابه براى آنها به منزله حل یک معماى بزرگ تاریخى شده است. ما در این نقطه هیچ دفاعى از تقابل اجتهاد و نص نداریم; اجتهادى که تمثلى از عقلگرایى و مصلحتاندیشى کوتهبینانه و تمایلات شخصى باشد، هیچگاه نمىتواند در مقابل نص که تمثلى از وحى الهى است، قرار گیرد و مسلماً تقابل وحى و عقل از وجود یک تعارض درونى در سازمان فقه و حقوق اسلام خبر خواهد داد. از نظر امامیه دلیل عقلى با فرض آنکه قطعى باشد، هیچگاه با دلیل نقلى قطعى تقابل و تعارض پیدا نمىکند و نتیجهاش آن مىشود که اگر تنافى ظاهرى میان عقل و نقل پیدا شد، یا آن دلیل عقلى، قطعى نیست و یا دلیل نقلى از نظر سند و دلالت قطعى نیست و البته مىتوان عقل قطعى را قرینه بر تصرف در دلالت ظنى برخى نصوص و از طرف مقابل مىتوان دلیل نقلى قطعى را قرینه بر ظنى بودن و خطا بودن حکم عقل قرار داد. تفصیلات این مباحث را در کتاب »فقه و عقل« اثر ابوالقاسم علىدوست، یا کتاب »الاصول العامة للفقه المقارن« اثر محمدتقى حکیم به طور خلاصه در »مدخل علم فقه« اثر نگارنده این سطور ببینید. 11. نمىدانیم این توصیف از کیست. اگر منظور از حقوق الهى، احکام واقعى ثابت عندالله باشد و منظور از حقوق فقیهان نتیجه تلاش انسانى براى رسیدن به واقع و مجموع این دریافتهاى علمى باشد، شکى نیست که این دریافتها در معرض خطا و صواب است، ولى اگر تلاش فقیه از راه معتبر و صحیح باشد، نظر کارشناسى و تخصصى او اعتبار دارد. پس به خطا رفتن نظر فقیه، دلیل بر عدم اعتبار رأى او نیست، چنان که در کار کارشناسان و متخصصان همه علوم دیده مىشود و اجتهاد از این نظر تفاوت ماهوى با کار بقیه کارشناسان و متخصصان ندارد و فاصله گرفتن حقوق فقیهان از حقوق الهى نیز معنایش تقابل این دو نوع حقوق نیست، بلکه معنایش تفاوت یافتن مقام ثبوت از مقام اثبات است و تلاش خطاپذیر بشر براى کشف واقع است که در همه علوم دیده مىشود. اگر منظور از حقوق الهى، نصوص شرعى و ادله نقلى باشد که مستند و متکى به وحى است، و منظور از حقوق فقیهان مجموع آرا و انظار فقها باشد که در طول تاریخ شکل گرفته است، باز هم تصویر تقابل میان این دو نوع حقوق خالى از اشکال نیست; چون حقوق فقیهان اگر با قطع نظر از نصوص و نادیده گرفتن آنها باشد، این دیگر حقوق فقیهان نیست و فى حد نفسه مستند به فقه نمىتواند باشد، و اگر با لحاظ نصوص و مبتنى بر آنها باشد که گفتیم به تقابل با حقوق الهى نمىانجامد و ظاهراً نویسنده در اینجا بىاعتنایى برخى فقهاى اهلسنت به حقوق الهى مندرج در نصوص کتاب و سنت را مد نظر داشته است که از نظر ما اصل این تقابل باطل است و هیچ فقیهى حق عبور از نصوص و بىاعتنایى کامل به آنها را ندارد هرچند حق توجیه و تفسیر و تعیین دلالت و دلیلیت آنها را با توجه به ادله دیگر دارد. 12. نویسنده در اینجا شریعت را به معناى مجموع احکام واقعى الهى گرفته است و فقه را به معناى مجموع احکام شناخته شده براى فقیه و حاصل فهم فقیه از شریعت دانسته است، ولى ناگفته نماند که گاه شریعت به معناى همین فتواهاى فقهاست چنانکه در اصطلاح سومى شریعت به معناى ادله احکام واقعى که در قرآن و سنت منتشر است، مىتواند باشد; چون شریعت به معناى راه ورود به چیزى است و قرآن و سنت راه شناخت احکام واقعى است. چنانکه مىتوان قرآن و سنت را شریعت نامید از باب تسمیه دال به اسم مدلول یا وجوه مشابه دیگر. غرض آنکه این اختلاف اصطلاح را باید مد نظر داشت تا در هر استعمال درباره همان معناى مقصود بحث شود. 13. شکى نیست که تعبیر »اصول« در اینجا گویاتر از تعبیر »منابع« است. 14. تعبیر گویاتر از علم اصول فقه، همان تعبیر شهید آیتاللّه صدر است که علم اصول را منطق اجتهاد معرفى مىکند; یعنى چنانکه علم منطق روش استدلال در مطلقِ علوم برهانى را مىآموزد، علم اصول روش استدلال در خصوص علم فقه را مىآموزد، پس از آن مىتوان تعبیر به منطق اجتهاد کرد، اما براى کشف احکام شرعى تنها علم اصول کفایت نمىکند، بلکه فقیه باید مهارت اصولى را در جایى اعمال کند. اینجاست که سخن از منابع اجتهاد به میان مىآید. نظر مشهور آن است که منابع اصل اجتهاد عبارتاند از کتاب، سنت، اجماع و عقل که در نظر اهلسنت از دلیل عقل به عنوان قیاس یاد مىشود. از مجموع این ادله گاه به ادله احکام تعبیر مىشود. این منابع را مىتوان منابع علم فقه و منابع علم اصول نیز معرفى کرد. جز آنکه در علم اصول استناد به دلیل عقل و دلیل عرف که زیرمجموعه سنت یا اجماع است، بیشتر و پررنگتر از مقدارى است که در فقه دیده مىشود. در هر صورت پس از شکلگیرى فقه تفریعى، مسائل فقه و اصول پابهپاى هم پیش رفتند، گرچه تدوین مستقل علم اصول کمى متأخر از علم فقه بود; چون قواعد اصولى در ضمن هر مسئله فقهى به تفصیل باید ذکر مىشد تا استدلال بر آن مسئله کامل باشد ولى به تدریج فقها براى جلوگیرى از تکرار، این قواعد را در علم مستقلى تدوین کردند و در علم فقه تنها نتیجه بحث اصولى را به عنوان مبادى تصدیقى مورد استناد قرار دادند. بنابراین اولاً، علم اصول را باید منطق اجتهاد معرفى کرد نه نظریه فقهى اسلام و ثانیاً، تدوین قواعد اصولى و شکلگیرى آنها را در قالب یک علم مستقل، باید متأخر از علم فقه دانست. در این زمینه مىتوانید به کتاب »المعالم الجدیدة« اثر شهید آیتاللّه صدر رجوع کنید. 15. تعریف سنت به مجموعه رفتارها و تصمیمات پیامبر اکرم(ص) به عنوان حاکم جامعه اسلامى و سپس بازگرداندن همه این امور به وحى، خالى از اشکال نیست. اولاً، باید میان احکام ثابت در سنت نبوى و فرامین حکومتى صادر از شأن حکمرانى پیامبر(ص) تفکیک قائل شد و ثانیاً، بخش دوم را هرچند بتوان زیرمجموعه سنت قرار داد ولى این بخش مستند به وحى نیست، بلکه مستند به شخص پیامبر و تصمیم اوست و به نظر شیعه پیامبر در این بخش نیز معصوم از خطاست. در این زمینه رجوع کنید به کتاب »مدخل علم فقه«، بحث »اجتهاد النبى«. 16. کلام نویسنده در این پاراگراف کاملاً بىحساب و بىمنطق است; چون جامع بودن قوانین اسلام در مجموع کتاب و سنت را به طور کلى نفى کرده است و این یعنى در نظر نویسنده حتى در یک یا چند مورد هم نمىتوان قانون جامعى در کتاب و سنت پیدا کرد، در صورتى که نصوصى چون »احلّ الله البیع و حرّم الربا«، »حرمت علیکم المیتة و الدم و لحم الخنزیر«، »ما جعل علیکم فى الدین من حرج« در قرآن، و نصوصى چون »لاضرر و لا ضرار« و »لا رضاع بعد الفطام« در سنت نبوى، به خوبى ارتباط سیستماتیک احکام جزئى در فقه را نشان مىدهد و اساساً همین نصوص مبناى قاعدهمندى و نظریهپردازى در فقه شده است و اگر منظور نویسنده جامع نبودن کل قوانین اسلام در حد یک نظام حقوقى باشد، باز هم نمىتوان نظام حقوقى اسلام را کمتر از نظامهاى حقوقى دیگر قرار داد; اگر نگوییم از همه بهتر و کاملتر است. اما درباره نحوه ارتباط سیستماتیک و نظاممند کتاب و سنت که بحثى کاملاً تخصصى و پرمحتواست و معلومات و مقدمات بسیار لازم دارد، نمىتوان با یک یا چند مثال شتابزده چیزى گفت و رفت. ازسوى دیگر تعبیر نویسنده به گونهاى است که مکمل بودن سنت براى کتاب و ارتباط تنگاتنگ آنها را نیز نفى مىکند، در حالى که ما اگر به خود قرآن و سنت رجوع کنیم، مىبینیم که قرآن و سنت خود را مؤید هم مىدانند. در قرآن ارجاع به سنت داده شده است، مثل آیه: ما آتاکم الرسول فخذوه و ما نهاکم عنه فانتهوا و آیه: لتبین للناس ما نزل الیهم، و در سنت ارجاع به قرآن داده شده است، چنانکه از على(ع) نقل است که پیامبر اکرم(ص) فرمود: »ستکون فتن قلت وما المخرج منها؟ قال کتاب الله فیه نبأ ما قبلکم وخبر ما بعدکم وحکم ما بینکم... « و روایات دیگر که آیتالله سیدابوالقاسم خوئى در آغاز کتاب »البیان فى تفسیر القرآن« آورده است. و جالب آن است که مسلمانان خود هیچگاه احساس جدایى میان دستورات قرآن و دستورات پیامبر نکردهاند و هیچ شبههاى در مکمل بودن سنت براى قرآن نداشتهاند. 17. نویسنده در اینجا میان قواعد حقوقى بیان شده در کتاب و سنت با نظر و رأى فقیه یا قاضى خلط کرده است. درباره قواعد بیان شده در کتاب و سنت، که دلیل بر حکم شرعى است و فقیه باید به آنها رجوع کند، البته مىتوانیم بگوییم که این نصوص همواره حکمى جدید تأسیس نکردهاند بلکه در غیر عبادات به اصطلاح فقها و اصولیان بیشتر امضایى هستند، مثل تجویز بیع و نکاح و تحریم نکاح با محارم و تحریم اکل خبائث که پیش از اسلام نیز میان مردم مرسوم بوده است، ولى برخى احکام مثل تحریم بیع ربوى و شرب خمر و قمار البته تأسیسى است. در عین حال باید بیافزاییم که امضایى بودن این نصوص به معناى امضاى اصل معامله است و منافات با آن ندارد که شارع در قیود و شروط صحت معامله تغییرى صورت دهد. خلاصه نباید توقع داشت و اصلاً معقول نیست که آیین و رسومى در بستر تاریخى ظهور کند و همهاش از صدر تا ذیل و از اصل تا فرع تأسیسى و جدید و براى مردم ناشناخته و بدیع باشد. پس امضایى بودن غالب احکام اسلام در غیر عبادات، هیچ اشکالى بر کمال و ترقى آن نیست، چنانکه در غیر حقوق اسلامى نیز اشکالى محسوب نمىشود. اما اجتهادات و فتاواى فقهاى اسلام بر مبناى رأى شخصى اگر به معناى ایجاد رقیبى براى خداوند باشد که از اساس باطل است و اصلاً نظر فقهى حساب نمىشود; چون نتیجهاش تشریک در تشریع است و برخلاف نص صریح قرآن است که مىفرماید: ان الحکم الا للّه تقابل شدیدى که در قرن دوم و سوم میان وحى و نص از یک سو و عقل و رأى از سوى دیگر پیدا شد، بعدها به صورت خوشبینانهاى اینگونه توجیه شد که نصوصْ محدود و وقایعْ نامحدود است، پس مجتهد براساس اجتهادالرأى باید پاسخگو باشد. روشن است که این توجیه معنایش ایجاد رقیب براى خداوند نیست، بلکه عقل و رأى ابزارى براى تفریع و کشف نمودن تطبیق نصوص عام بر وقایعى است که نص خاصى درباره آنها موجود نیست; یعنى عقل و رأى آنجا کارآیى دارند که »لا نص فیه«. بنابراین شیعه و سنى هیچگاه تقابل وحى و عقل را به لحاظ نظرى نمىپذیرند و اگر در مقام عمل چنین تقابلى گاه ایجاد شده باشد; تفسیر و تحلیلى خاص دارد. 18. واقعبینانه خواندن حرکت اهل رأى و معیار بودن حقوق عرفى در موارد غیر مخالف با شرع، نظر شخصى مؤلف و القاى یک تفکر جهتگیرى شده بدون اقامه شواهد و براهین است و ظاهراً مبتنى بر این اعتقاد است که وحى جوابگوى مسائل زندگى نیست و شرع تنها در برخى مسائل جزئى و محدود دخالت کرده است و در دیگر جهات زندگى بشر عقل یا عرف حاکم مىباشد. شیعه چنین اعتقادى را به شدت تخطئه مىکند و اهلسنت نیز آن را نمىپذیرد; چون همانها در تحلیل جریان افراطى اهل رأى، یا اینگونه حرکتهاى افراطى را از اساس باطل و برخلاف کمال شریعت دانستهاند، و یا به شکل خوشبینانهاى آن را توجیه کردهاند. شکل اول را در مانند »تاریخ بغداد« اثر خطیب بغدادى در شرح حال ابوحنیفه تحت عنوان نعمان بن ثابت در حرف نون ببینید، و شکل دوم را در پاسخهایى که به خطیب بغدادى دادهاند ازجمله در کتاب »تأنیب الخطیب« اثر محمد زاهد کوثرى و نیز در کتاب »امام الائمة الفقهاء ابوحنیفه النعمان« اثر دکتر صلاح محمد ابوالحاج ببینید. 19. تعبیر مناسب آن است که بگوییم اگر در وضع قاعده حقوقى، عقل رقیبى براى خداوند باشد، معنایش شریک قرار دادن براى خداوند است و با توحید در تشریع منافات دارد و البته چنین شرکى سرانجام به ارتداد خواهد انجامید. 20. ناگفته نماند که مؤلف اهل رأى را در صفحه قبل بدین ویژگى یاد کرد که آنان رأى شخصى فقیه را مصدر تشریع و در عرض کتاب و سنت مىدانند، و در اینجا اهل رأى را به شکل دیگرى معرفى مىکند; یعنى به این ویژگى که آنان معتقدند عقل و رأى بشرى حق تفسیر و توضیح قانون (شرع) را دارد و تفاوت بسیار این دو گونه توصیف بر اهل فن مخفى نیست. درباره تطورات اندیشه دینى اهل رأى و نقطه مقابل آنها یعنى اهل حدیث به »دائرة المعارف بزرگ اسلامى«، جلد 9، مدخل »اصحاب حدیث« و مدخل »اصحاب رأى« رجوع کنید. 21. نمىدانیم این تعبیر از کیست و مبناى آن چیست؟ گرچه شافعى نزد اهلسنت مؤسس علم اصول فقه است، ولى به لحاظ تفریعات فقهى و پایهگذارى قواعد فقهى و حقوقى، البته متأخر از ابوحنیفه است و ابوحنیفه خود متأخر از جمعى دیگر است. پس بهتر است نخست ضابطهاى براى اعطاى عناوین پیدا کنیم و سپس از تطبیق آن بر افراد سخن بگوییم. 22. گزارش مؤلف از دیدگاه شافعى درباره رأى و عقل، کوتاه و نارسا و به جهت عدم استناد به منبع معتبر، غیرقابل اعتماد است. در این زمینه به کتابهاى شناخته شده مثل »الامام الشافعى« اثر ابوزهره، یا »الائمة الاربعة« اثر مصطفى شکعه، یا به خود »الرسالة« اثر شافعى رجوع کنید. 23. یعنى تعدیلى که شافعى در به کارگیرى رأى صورت داد، در نهایت منجر به این شد که چیزى به نام قیاس در ادله وارد شود، در صورتى که قیاس پیش از شافعى نیز به طور گسترده و به صورتهاى مختلف بهکارگرفته مىشد و نمىتوان آن را اصطلاحى خاص درباره عقلگرایى تعدیل شده در فقه شافعى دانست و ازاینرو مىبینیم در کتابهایى که دانشمندان اهلسنت درباره مبانى استنباطى ابوحنیفه نوشتهاند، از کاربرد قیاس مصطلح به طور شایع در فقه او خبر دادهاند. براى نمونه مىتوان از کتاب »ابوحنیفه حیاته و عصره، آراءه و فقهیه« اثر محمد ابوزهره نام برد. خلاصه باید گفت درست همانگونه که رجوع به عقل و رأى صورتهاى مختلف داشت و برخى افراطى و برخى تعدیل یافته بود، قیاس نیز گاه بىضابطه و افراطى و گاه تعدیل شده و با دقت بیشتر در تنقیح مناط و شناخت دقیقتر و قابل اعتمادتر از اهداف و مقاصد و به اصطلاح اصولى با شناخت دقیقتر از ملاکات احکام بود. علاوه بر این در میزان اعتبار قیاس و رتبه آن در میان سایر ادله نیز اختلاف بود که این در موارد تعارض قیاس با استحسان یا عمل اهل مدینه شناخته مىشد. البته باید پذیرفت که شافعى با عقلگرایى افراطى که در مکتب حنفى رشد پیدا کرده بود و بیشتر در قالب استحسان خود را نشان مىداد سخت مخالف بود و معروف است که او مىگفت: »من استحسن فقد شرّع«، یعنى هرکه به استحسان روى آورد معنایش آن است که از خود شریعت بسازد و بدعت گذارد. 24. معروف است که مالک مىگفت: »الاستحسان تسعة اعشار العلم«; یعنى نه دهم علم در استحسان نهفته است. پس باید گفت استحسان پیش از شافعى شناخته شده و معمول بود و در تعریف آن گفتهاند استحسان عدول از قیاس به خاطر دلیلى است که اقوى و اخفى از قیاس است. ازاینرو به تناسب آن دلیل اقوى، استحسان را به چندگونه تقسیم کردند، مثل استحسان قیاسى که سبب عدول قیاس خفى دیگرى است، برخلاف قیاس ظاهر یا استحسان ضرورت و استحسان سنت و استحسان اجماع که سبب عدول از قیاس ضرورت و مصلحت یا سنت و اجماع مىباشد. خلاصه درباره ادله اجتهادى و منابع اصلى و فرعى فقه سخن بسیار و بحث و تحلیل گسترده است و اشاره ناقص نویسنده در مانند چنین بحث دقیق علمى، بسى اشکالبرانگیز و دور از انتظار است. 25. یعنى در تداوم حرکت اجتهادى اهلسنت که به اجراى تعدیلاتى در استناد به عقل و رأى منتهى شد و به ظهور دلیلى به نام استحسان یا استصلاح منجر گشت، سرانجام بهکارگیرى این دو دلیل در چارچوب شناخت اهداف و مقاصد شرع و کشف ملاکات احکام، وجاهت پیدا کرد و استناد به آنها از حالت تقابل رأى با وحى خارج شد و البته باید گفت امروزه نیز در میان فقهاى اهلسنت چنین باورى حاکم است و قیاس و استحسان و استصلاح را در خدمت وحى و کشف نظر شارع مىدانند. در این زمینه مىتوانید به کتابهاى اصول فقه از دانشمندانى چون محمد خضرى، عبدالوهاب خلاف، ابوزهره، وهبه زحیلى، یوسف قرضاوى، عبدالکریم زیدان مراجعه کنید و نیز در کتاب »الاصول العامة للفقه المقارن« به طور جامعتر ببینید. 26. تمام فقهاى اسلام بر این باورند که همه احکام ارث تعبدىاند و عقل و رأى بشر در آن هیچ دخالت ندارد، و اختلاف فقهاى مذاهب در برخى فروعات مربوط به تقسیم ارث، به اختلاف آنها در اصلِ صدور برخى روایات و دلالت آنها یا به تفسیر برخى آیات ارث بازمىگردد. پس با عنایت به تعبدى بودن این احکام، درباره فلسفه تشریع آنها و علت تامه ثبوت آنها چیزى از نزد خود نمىتوانیم بگوییم، هرچند مىتوانیم برخى آثار و نتایج ثبوت چنین احکامى را تحلیل و بررسى کنیم و به اصطلاح اصولیان برخى حکمتهاى حکم را کشف کنیم. راه مطمئن آن است که به بیان خود شارع رجوع کنیم و آنچه را شارع به عنوان علت تامه یا علت ناقصه و حکمت حکم بیان فرموده است، قبول کنیم و از گمانهزنى در امر شرع و علل ثبوت حکم بپرهیزیم. تحلیلى که نویسنده اینجا درباره حق ارث آورده است، در ردیف همان گمانهزنىهاى بىاعتبار است، به خصوص که تصور کرده است تقسیم اموال متوفى میان ورثه، و کم و زیاد بودن سهم هریک نشانگر کم یا زیاد بودن ارزش اجتماعى و نقش او در خانواده است، در حالى که ارزشهاى اجتماعى و نقش فرد در خانواده همواره به موقعیت مالى او وابسته نیست; چهبسا افرادى که نقش اجتماعى بسیار مهمى دارند یا در خانواده نقش انسانى و عاطفى بسیار والایى دارند، ولى موقعیت مالى آنها چشمگیر نیست، پس نباید بحث تقسیم میراث را به طور مطلق نشانه ارزشگذارى افراد و نشانه خوب یا بد بودن موقعیت اجتماعى یا انسانى آنها دانست. البته مىتوان تقسیم میراث را به تدبیر شارع در گردش مناسب اموال و تقسیم قدرت اقتصادى میان افراد به تناسب مسئولیتهاى اجتماعى آنان وابسته دانست; مثلاً پسر که بیش از دختر ارث مىبرد حکمتش آن است که پسر در صورت داشتن همسر مکلف به پرداخت نفقه است و دختر در صورت داشتن همسر مکلف به برداشت هزینههاى زندگى از اموال خود نیست. پس باید گفت نظام ارث بیشتر وابسته به نقش اقتصادى افراد در جامعه است و البته در مواردى خاص نیز مربوط به صفات نفسانى و ارزشهاى انسانى مىتواند باشد; مثل آنکه قاتل و کافر از حق ارث محروم مىشوند. 27. بلکه این نظریه را تقویت مىکند که فقها در مقام فقاهت راهحلهاى نظرى و کلى را مد نظر داشتند و شناسایى خصوصیات مقام اجرا را به شأن قاضى یا حاکم شرع مربوط مىدانستند. در عین حال مجموعه استفتائات فقهاى شیعه و سنى پر است از تفریعاتى که همه مربوط به امور واقعى است، نه فرضى و خیالى و هیچگاه و در هیچ دورهاى فروعات فرضى از فروعات واقعى پیشى نمىگرفته است. کتاب »جامع الشتات« از میرزاى قمى و »مجمع المسائل« از آیتالله گلپایگانى و مجموعههاى استفتائى که از فقهاى اهلسنت منتشر شده است، نمونههایى است که مىتوانید در آنها نحوه پرداختن فقیه به امور واقعى را ببینید. البته این درست است که فقها در مقام تفریع افزون بر حوادث واقعه، فروعات فرضى را نیز مد نظر داشتند و لذا از ابوحنیفه نقل است که مىگفت: »ان العلماء یستعدون للبلاء ویتحرزون منه قبل نزوله لیعرفوا الدخول فیه والخروج منه«. ر. ک: »المدخل فى التعریف بالفقه الاسلامى« اثر محمد مصطفى شلبى; »تاریخ التشریع الاسلامى«، اثر محمد خضرى بک، و به همین نام از على محمد معوض و عادل احمد عبدالموجود. 28. این سخن مؤلف به بحث مفصلى بازگشت دارد که آیا قرآن پاسخگوى همه جزئیات مسائل است، یا تنها چارچوبهاى کلى شریعت را بیان کرده است، و یا کلیات شریعت را به انضمام برخى جزئیات مسائل بیان و بقیه را به بیان تأسیسى یا تشریحى و تبیینى پیامبر و اوصیاى او واگذار کرده است. این احتمال را به کمک برخى آیات مثل ما اتاکم الرسول فخذوه وما نهاکم عنه فانتهوا و آیه لتحکم بین الناس بما اراک الله و آیه لتبین للناس ما نزل الیهم مىتوان تأیید کرد و علاوه بر این مىتوانید به کتب تفاسیر و ازجمله »تفسیر نمونه« اثر آیتالله مکارم شیرازى ذیل آیه ونزلنا علیک الکتاب تبیانا لکل شىء مراجعه کنید. ازاینرو مشهور فقهاى اسلام اعم از شیعه و سنى در نهایت نظریه مکمل بودن سنت را براى کتاب پذیرفتهاند، ولى البته تقریر آنها از این مسئله متفاوت است. احکام باب ارث را نیز در اینجا از این زاویه باید نگریست که نصوص قرآن و به ضمیمه سنت پاسخگوى همه مسائل آن است. 29. باید گفت که معناى شأن نزول ماهیت موردى داشتن نیست. اصولیان شیعه و سنى قبول دارند که مورد مخصص نیست; یعنى در عین آنکه مورد خود مشمول اطلاق یا عمومیت آیه است، هیچگاه محدودیتى براى معناى وسیع آیه ایجاد نمىکند. 30. با صرف نظر از این مسئله، به طور کلى مىتوان گفت که احکام اسلام برخى تأسیسى و برخى امضایى است; یعنى هیچ عیبى ندارد که قانونى در عرف معمول باشد و پس از ظهور اسلام نیز مورد تأیید قرار گیرد، ولى مهم آن است که همین موارد احکام امضایى نیز باید دلیل معتبر و قطعى داشته باشد و تأیید و امضاى شارع بر آن موجود باشد وگرنه معنایش نقص شریعت و واگذارى بخشى از کار قانونگذارى به مردم است که ادله کمال شریعت بر بطلان آن دلالت دارد. اما در خصوص این مسئله، ادعاى اهلسنت وجود روایت نبوى بر تثبیت حقالارث براى عصبه است که بدین تعبیر وارد شده است: »الحقوا الفرائض باهلها فما بقى فهو لاَوْلى رجلً ذَکَر«; یعنى فرائض را به اهل آنها برسانید و هرچه باقى ماند براى نزدیکترین مرد به شخص میت است »صحیح بخارى«، ج8، ص5; »فتح البارى«، ج12، ص8). ناگفته نماند که در متن روایت اضطراب و در نحوه قرائت آن احتمالاتى است که شارحان اخبار از اهلسنت خود بدان پرداختهاند. از نظر شیعه این روایت گذشته از اشکال سندى که دارد، با نص قرآن معارض است. خداوند در سوره نساء، آیه هفتم مىفرماید: للرجال نصیب مما ترک الوالدان والاقربون وللنساء نصیب مما ترک الوالدان والاقربون مما قل منه او کثر نصیبا مفروضا و نیز با عموم آیه 76 سوره انفال اولوا الارحام بعضهم اولى ببعض و آیه 12 سوره نساء در تعارض است. چنانکه على بن ابىطالب(ع) و ابنعباس که از بزرگان صحابه بودند، با دادن ارث به عصبه مخالف بودند. همه این منازعات نشان مىدهد که در تبیین طبقات ارث و سهم هر کدام از وارثان، اختلاف فقها به اختلاف در ادله و ثبوت یا عدم ثبوت سنت نبوى بازمىگردد. وارثان متوفى نزد شیعه در سه طبقه طولى قرار مىگیرند: اول: پدر و مادر، اولاد و اولاد اولاد; دوم: اجداد، برادر و خواهر و اولاد برادر و خواهر; سوم: اعمام و عمات، اخوال و خالات و اولاد آنها. ولى نزد اهلسنت این سه طبقه عبارتاند از: اول: صاحبان فروض (که در نزد شیعه پراکنده در طبقه اول و دوم هستند); دوم: عصبات (خویشاوندان مرد متوفى که بین آنها و متوفى زنى واسطه نباشد); سوم: ذوىالارحام (مثل اولاد دختر، اولاد دختر پسر، اولاد خواهر، اولاد برادر مادرى، دختران برادر مادرى که همان طبقه سوم ارث شیعه هستند). مالک و شافعى ذوىالارحام را مطلقا محروم مىدانند، ولى نزد حنفیان و حنابله با فقدان عصبات، آنها ارث مىبرند. در این زمینه رجوع کنید به مقدمه کتاب »عول و تعصیب« اثر دکتر عبدالرحیم نجات، و در مورد اقسام عصبه به همین کتاب ص353 تا 383 و نیز به کتاب »ارث«، اثر دکتر جعفر لنگرودى، ج1، ص9 تا 18 و 115 تا 128 و ج2، ص45 و نیز کتاب »جواهر الکلام«، اثر شیخ محمدحسن نجفى، ج39، ص99 در بحث از بطلان تعصیب در ضمن »کتاب الفرائض«. اما درباره خبر نبوى که اهلسنت به آن استناد مىکنند، این خبر را بخارى و مسلم در صحیح خود به سند از عبدالله بن طاووس بن کیسان یمانى از عبدالله بن عباس آوردهاند. بخارى و مسلم هریک این خبر را از چهار طریق و احمد بن حنبل و ترمذى از دو طریق نقل کرده، ولى بر مبانى رجالى مختار نزد اهلسنت، هیچیک از دو طریق براى اثبات صدور حدیث قابل قبول نیست. شیخ طوسى در »الخلاف« و نیز در »تهذیب الاحکام« این روایت را نقل و سپس نفى آن را از زبان ابنعباس نقل کرده است. دراینباره به کتاب »عول و تعصیب« ص480 تا 500 مراجعه کنید. اما درباره دلالت حدیث باید گفت متن حدیث هیچ دلالتى بر ارث بردن عصبه ندارد، بلکه برخلاف آن دلالت دارد و ائمه اربعه اهلسنت به ظاهر آن عمل نکردهاند و شیخ طوسى نیز در »الخلاف« به آن امر تصریح دارد. خلاصه آنکه متن روایت مخالف فتواى ائمه اربعه، مخالف سنت نبوى، مخالف قرآن و مخالف قواعد تقسیم ارث نزد اهلسنت است. اشکالات دوازدهگانه درباره دلالت خبر را در کتاب »عول و تعصیب«، ص503 تا 536 ببینید. نیز به مقاله »المیراث عند الجعفریه« اثر ابوزهره در مجله رسالة الاسلام، شماره 50 مراجعه کنید. 31. باز هم تذکر مىدهیم که امضایى بودن حکمى، به معناى نشأت گرفتن حکم از حقوق عرفى نیست. ولى در خصوص این مسئله مىتوان پذیرفت که جعل حدیث به انگیزه حفظ منافع قبیلهاى بوده باشد. 32. این یک نمونه از مواردى است که دربارهاش باید گفت »ان دین الله لا یصاب بالعقول« و به خوبى روشن مىکند که عدول از نصوص و روى آوردن به عقل ظنى چگونه مشکل آفرین مىگردد. 33. ناگفته نماند که معناى این سخن نویسنده آن است که اختلاف اهلسنت در مسئله ارث، مبتنى بر پذیرش دو اصل مسلم به عنوان پیشفرض بوده است. یکى آنکه همهجا باید شریعت پاسخگو باشد، و دوم آنکه شریعت هرچه را مقرر کند، همان عین عدالت است. پس اختلاف فقها به ناحیه کشف شریعت بازمىگردد. این سخن با آنچه نویسنده پیشتر آورد که بخشى از حقوق اسلام همان حقوق عرفى است، یا در فقه اسلام میان وحى و عقل تعارض وجود دارد، به روشنى ناهمخوان است; چون اگر عقل در مقام کشف از حکم شرع باشد، جایگاه او متفاوت از جایگاه عقل در مقام تکمیل دفتر شرع و مرجعیت در قانونگذارى است. 34. البته در برخى مسائل واقعاً فقه سنى به گونهاى است که به تعبیر نویسنده رشتههاى وحى و عقل بسیار نزدیک به هم بافته شده است و داستان اجتهادات برخى صحابه و اهل رأى در قرن اول تا سوم، به خوبى آن را نشان مىدهد و گویا نویسنده در تحلیل این جریاناتِ سردرگم، خود نیز دچار سردرگمى شده است. 35. درباره حقوق الهى و حقوق فقیهان، در پاورقى شماره 11 توضیح کافى دادهایم. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 711 |