تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,264 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,174 |
بهار من - به جوانه ها ایمان دارم... | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 2، دوره 27، فروردین 95 - شماره پیاپی 313، اردیبهشت 1395، صفحه 4-4 | ||
نوع مقاله: سرمقاله | ||
تاریخ دریافت: 25 اردیبهشت 1395، تاریخ پذیرش: 25 اردیبهشت 1395 | ||
اصل مقاله | ||
بهار من فاطمه قربانی
بهار، آرام آرام آمده است پشت پنجره و میزند به شیشه. صدا میزند: «آی! کجایی؟ سیب آوردم، سیب، سیب سرخ خورشید.» آن لحظه است که میبینی چندین سال است بهار همیشه همین وقتها پیدایش میشود. میآید کنار پنجره و میگوید: آی سیب! آی سیب! سیب سرخ خورشید... هر سال میآید و ماهی سرخ داخل تنگ میچرخد و میرقصد و دانههای گندم یکییکی سبز میشوند و جوانه میزنند. هر سال همین وقتها پیدایش میشود و مردم توی خیابانها، پاساژها و مغازهها برای آمدنش لحظهشماری میکنند. میبینی، چندین سال است که همیشه این وقتها پیدایش میشود و حاجیفیروزها با چهرههای سیاهشده از زغال، پشت چراغقرمزها میخوانند و رد میشوند. درختها جوانه میزنند؛ حتی پیاز سنبلها و لالهها که یک سالِ تمام زیر خاک ماندهاند هم خبردار میشوند. سبز میشوند و از دل خاک بیرون میآیند. سفرهها پهن میشوند و آینه و قرآنها مینشینند کنار سیرها، سماقها، سمنوها و... میبینی بهار چندین سال است مثل همه سالهای پیش و پیشتر میآید لب پنجره و همه آمدنش را حس میکنند، همه آمدنش را لحظهشماری میکنند، همه نشستنش را پشت پنجره جشن میگیرند. آن وقت با خودت فکر میکنی چند سال گذشته؟ چند سال است که هر بار بهار آمده است و تو پنجره را بستهای. انگار نفهمیدی آمده یا انگار آمدنش برایت به خوشآیندیِ آن سالها نبوده یا شاید مثل کتاب قصهکودکیهایت بهار آمده است و هرچه قصهی سبزینه به گوش درخت خوانده، بیدار نشده و در عوض ترکه سنجدی که درخت را به آن تکیه دادهاند، بیدار شده و سبز شده و سنجد داده و بهار رفته است!... حالا شاید بعد از مدتها بیدار شدهای و دلت میخواهد جوانه بزنی! سخت است؛ مثل بیرون آمدن سبزی برگهای سنبل و لاله از دل خاک. با خودت فکر میکنی چند سال است نخواندهای: خاک جان یافته است/ تو چرا سنگ شدی/ تو چرا این همه دلتنگ شدی؟ یادت نمیآید! فکر میکنی به روزی که قرار بوده است از همهی بنفشهها بنویسی؛ روزی که قرار بوده است مرثیهی همهی ماهیقرمزها را بسرایی؛ فکر میکنی به روزی که قرار بوده است جشن شکوفایی تمام درختها را غزلمثنوی کنی و فکر میکنی و فکر میکنی و فکر میکنی به همهی واژههایی که روزی بودند و حالا مدتهاست نداریشان... فکر میکنی حالا دیگر بعد از گذر این همه سال همهی بنفشهها نوشته شدهاند و هزاران هزار مرثیه در سوگ ماهیقرمزهای تنگها سروده شده است و دیگر هیچ جوانهای نیست که غزلی برایش سروده نشده باشد؛ آن وقت دلت عجیب میگیرد، میروی که پرده را بکشی که بهار امسال هم برود! ناگهان چشمت میخورد به بازی کلاغها روی درخت حیاط و فکر میکنی به پنجرهی همسایهها که رو به حیاط خانهی شما باز نمیشوند و میخندی؛ چون بازی این کلاغها را تنها تو میبینی و فکر میکنی جوانه زدن گلهای باغچهی خانه را فقط تو میبینی و فکر میکنی کسی برای اطلسیهای ایوان خانهی تو شعری نسروده است؛ کسی شعری برای ماهیقرمزهای تنگ تو نگفته است. آمدن بهار هر سال اتفاق میافتد؛ جوانه زدن، سبز شدن و تازه شدن، تکاپو و جشن گرفتن؛ اما هرکس بهار خودش را دارد. هیچکس تجربهی تو را از بهار ننوشته است؛ فقط باید واژههایت را پیدا کنی و سبز شوی. آنوقت پنجره را باز میکنی و میگویی: «خوشآمدی بهار من!... بیا و بر انگشتانم قصه بخوان تا واژهها جوانه بزنند و سبز شوند بر کاغذم... بیا تو بهار من! خوشآمدی؛ چایی بریزم برایت؟ کمرنگ میخوری یا پررنگ؟» ***** به جوانهها ایمان دارم... نسیم نوروزی من هنوز به جوانهها ایمان دارم! به رشد پیلهای که بالای شاخهای توت به انتظار پروانگی، روزها را در خود حل میکند. من به رسوبِ غروب در چشمهای دریا معتقدم و ایمان دارم برای رهبری آب، خاک، دانه، پیله و پروانه باید فقط از خالق دانه و ترانههای قناری کمک گرفت! من هنوز ایمان دارم کوچهها بیمسافر رها نخواهند شد؛ هرچند دلتنگ باشند و هرچند خاکی و غریب! روزی عابری سنگفرش کوچه را با گامهای خود خیس خواهد کرد. ابرها شادمانه نُقلِ خیس میپاشند بر سر و روی کوچه و خیابان! روزی شهر از غربت و سکوت درخواهد آمد. من ایمان دارم از لابهلای سیمانها جوانهای رشد میکند به قوّت چنارهای سبز. روزی درختها میهمانی میگیرند و لابهلای شاخههایشان دوستی، شعر میخوانند. پرستوها باز میگردند به آغوش سبز صنوبرها؛ آن را ایمان دارم که میآید! خورشید بیپرده از ابرها، دلهای قندیلبستهی سرد را در خود ذوب میکند. آدمها به هم بوسه و بابونه تعارف یک روز درِ خانهها به روی آسمان باز میشود. جویبارها مسافری دارند؛ درست شبیه ماهی قرمز تنگ بلوریام! من به فردا باور دارم که جوانهها پوست سیاه زمین را میشکافند و غرور قرن را در هم میشکنند؛ درست از میان قلب من رشد میکنند تا چونان پیچکی برسند به نور! من به تمام جوانهها ایمان دارم! | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 312 |