تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,327 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,287 |
اوضاع اضطراری - دزد | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 9، دوره 27، فروردین 95 - شماره پیاپی 313، اردیبهشت 1395، صفحه 14-15 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
تاریخ دریافت: 28 اردیبهشت 1395، تاریخ پذیرش: 28 اردیبهشت 1395 | ||
اصل مقاله | ||
اوضاع اضطراری مظفر سالاری متولد 1341، یزد. کلاس دوم دبستان عضو کانون پرورش فکری شد و روزنامهدیواری و بولتن کار میکرد. از سال 71 همکاریاش را با سلامبچهها آغاز کرد و نوشتن داستان و نقد را جدیتر گرفت. علاوه بر چند رمان و مجموعهی داستان کوتاه، کتابی دربارهی داستاننویسی (گشایش داستان) دارد. اکنون مشغول تدوین دانشنامهی قرآنی نوجوانان است. او سریال انیمیشنی دربارهی پیامبر با نام «آخرین فرستاده» نوشته که در ششصد دقیقه ساخته شده است. او هشت سال مسئول داستان سلامبچهها و پوپک بوده است. === تعطیلات عید تمام شده بود و بچهها سرحال و قبراق، به مدرسه بازگشته بودند. آقای «چاییده» دبیر ادبیات دربارهی انواع تشبیه صحبت میکرد. بچهها خمیازه میکشیدند. به فاصلهی ده دقیقه، سه نفر برخاستند و اجازه گرفتند که به دستشویی بروند. رفتند و دیر آمدند. «حمید عصابهدست» ردیف آخر نشسته بود و به خود میپیچید. تا خواسته بود اجازه بگیرد، آن سه نفر یکی پس از دیگری اجازه گرفته بودند. چشمهایش گرد شده بود و نمیتوانست درست بنشیند. بچهی کمرویی بود و همیشه خودش را ملامت میکرد که چرا نمیتواند حرفش را بزند. عاقبت بغلدستیاش «سحرخوان» برخاست و گفت: «آقا اجازه، اوضاع عصابهدست، اضطراری است.» آقای چاییده پوزخندی زد و سری تکان داد. - شما اصلاً میدانید «اوضاع اضطراری» را چهطور مینویسند؟ آمریکا میخواست عراق را تحت تسلط خود بگیرد. در عراق دیکتاتوری حکومت میکرد به نام صدّام. این دو کشور به جنگ افتادند و آمریکا مثل نقل و نبات، روی سر مردم عراق بمب و موشک میریخت. اوضاع اضطراری یعنی آن روزهای عراق که گاهی خانمی در خیابان یا بیابانهای اطراف شهر وضع حمل میکرد. عصابهدست که دیگر داشت بیچاره میشد، برخاست و بدون آنکه اجازه بگیرد، دولا دولا از کلاس بیرون دوید. آقای چاییده چند لحظهای ساکت ماند و بعد گفت: «نه، مثل اینکه این بیچاره هم اوضاعش اضطراری بود!» *** دزد هاجر زمانی هاجر زمانی هستم، متولد آبانماه 1365. وقتی رفتم دانشگاه، خیلی زود فهمیدم که دلم نمیخواهد خانممهندس بشوم، فهمیدم دوست دارم تا آخر عمر مثل همهى دوران کودکی و نوجوانیام، کتاب و قلم به دست بمانم. رؤیایم را دنبال کردم و دنبال کردم. هنوز هم دارم برای رسیدن به آرزویم تلاش میکنم! === آخرهای تابستان، کیسهی برگه و هستهی زردآلو را دادم به عمو تا سوغات ببرد شهر، برای بچههایش که میروند مدرسه، هسته و برگه بریزند توی جیبهایشان و زنگ تفریح بخورند. عمو کیف کرد، قول داد عید که دوباره به ما و ننهآقا سرمیزند و برایم یک عیدی خیلی خوب بیاورد. امسال عید، بیشتر از هر سال به ننهآقا توی خانهتکانی کمک کردم. سعی کردم ذرهای خاک توی خانهی کاهگلیاش نماند. خدا کند عمو کیف مدرسهی پارهام را دیده باشد یا آن حرفم را شنیده باشد که گفتم همهی بچهها با چادر و مقعنهی مشکی میروند مدرسه، من با چادر و مقنعهی رنگی! روز قبلِ عید عمو آمد. از همان اول کارتن بزرگی که توی بقچهی گلگلی پیچیده بود، چشمم را گرفت. روز عید، عمو سوغاتیها را تقسیم کرد. کارتن بزرگ سهم من شد. عمو قبل از اینکه بازش کنم، گفت: «سروناز، دختر کدبانویی است؛ کلی گشتم تا یک دست پارچ و لیوان خوب برای جهیزیهاش بخرم. مبارکت باشد عمو! انشاءالله عروسیات!» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 136 |