اشاره دوباره:
در مقدمه اولین بخش نوشتیم که خانم دکتر وسمقى پس از دو مرحله سفر به لبنان به انگیزه بررسى اوضاع سیاسى اجتماعى آن کشور, این مهم را به انجام رساندند. مجله درخواست کرد این سفرنامه تحلیلى که آگاهیهاى سودمندى را در بردارد براى علاقمه مندان مسائل سیاسى و اجتماعى طى قسمتهاى متعددى در پیام زن منتشر شود که اینک دومین بخش آن را ملاحظه مى کنید.((پیام زن))
مدرسه قسطل
روز پنجشنبه نوزدهم دیماه سال 1370 ساعت 8/5 صبح زاهد آمد. به اتفاق او به مدرسه ((قسطل)) در اردوگاه ((الجلیل)) رفتیم. قسطل نام یکى از قهرمانان و شهداى فلسطینى است. دکتر ابراهیم سر کلاس بود. مطلع شد که ما در مدرسه هستیم. با ظاهرى آراسته آمد و با شعف و خوش رویى به ما خوشآمد گفت. به دفتر مدیر مدرسه رفتیم. او مردى لاغراندام بود و از دیدار ما بسیار اظهار خوشحالى مى کرد. با مدیر و معلمان چندى در دفتر مدرسه به گفتگو نشستیم. کتابهاى درسى دانشآموزان توسطUNORWA تهیه مى شود و فلسطینیها, خود در تنظیم کتابهاى درسى سهمى ندارند. معلمان و مدیر مدرسه از این وضعیت ناراضى و نگران بودند. آنان مى گفتند که فرزندان ما باید با تاریخ سرزمین خود, فلسطین, آشنا شوند. آنان اظهار مى کردند که ما مسلمانیم و فرزندان ما باید تعالیم دینى و اسلامى را, بیاموزند و حال آنکه کتابهاى درسى فاقد این ارزشها است.
معلمان مربوطه براى جبران این کمبودها, خود در کلاسهاى درس, دانشآموزان را از تاریخ سرزمین فلسطین و نیز تعالیم اسلامى آگاه مى سازند. و دانشآموزان را به مطالعه کتابهایى در این زمینه ها تشویق مى کنند. مدارس فلسطینى در همه کشورها این مشکلات را دارند. عدم استقلال در برنامه هاى آموزشى و تربیتى کودکان و نوجوانان مشکل بزرگى است که موجب دور افتادن فلسطینیان مهاجر و آواره از فرهنگ خود مى شود. معلمان که در چهره یک یک آنان اثر رنج و درد دیده مى شد, از وضعیت زندگى و آثار رنج بار بى وطنى شکوه مى کردند. یکى از آنان گفت: ((کودکان ما دور از وطن خود متولد مى شوند, بزرگ مى شوند, به مدرسه مى روند, ازدواج مى کنند, مى میرند و در سرزمینى دیگر مدفون مى شوند. آنان چگونه مى توانند با فرهنگ حقیقى خود پیوند داشته باشند؟ ما معلمان, بسیار مى کوشیم که عشق به وطن را در دل آنان زنده نگه داریم و به آنان بیاموزیم که به فرهنگ اسلامى خود احترام بگذارند و بکوشند متناسب با فرهنگ ملت فلسطین زندگى کنند. ما مى کوشیم آرزوى بازگشت به وطن را در آنان به وجود بیاوریم و روز به روز این آرزو را بزرگتر کنیم. فرزندان ما با چنین آرزویى در دل, به مبارزه مى اندیشند.))
همه تحت تإثیر سخنان او قرار گرفتیم. علاقه داشتم کلاسها و بقیه قسمتهاى مدرسه را ببینم. طبقه اول به پسران اختصاص داشت و طبقه دوم, دخترانه بود. زنگ درس بود و معلمان مشغول درس دادن بودند. دوست داشتم که بچه ها را در کلاس درس ببینم. از طبقه اول شروع کردیم. وارد کلاس دکتر ابراهیم شدیم. یکى از بچه ها گفت: برپا.
پسران این کلاس, دوره دبیرستان را مى گذراندند. دکتر ابراهیم از دانشآموزان خواست که اگر کسى خلاصه کتابى را نوشته است براى ما بخواند. تعداد زیادى از پسرها دست خود را بالا بردند. از آنان در باره موضوع کتابهاى خوانده شده سوال کردم. همه کتابها در باره قهرمانان فلسطینى و بزرگان اسلام و مفاهیم دینى بود. یکى از پسرها نوشته خود را خواند.
به طبقه بالا رفتیم. دختران نیز مشغول درس خواندن بودند. بسیارى از دختران حجاب داشتند. دانشآموزان, نخستین بار بود که یک زن ایرانى را با چادر مى دیدند. معلمان نیز همین طور. لذا ما براى آنان سوژه جدیدى بودیم. و از این بابت اظهار خوشحالى مى کردند. بر دیوار کلاسها آیات و احادیث و دستورات اسلامى دیده مى شد که با خط خوش نوشته شده بود.
در طبقه دوم به اتاق بزرگى رفتیم که در واقع کتابخانه کوچکى بود. کتابخانه اى بدون تجهیزات لازم. حتى بدون قفسه کتاب. کتابها روى میزهایى چیده شده بود. عنوان کتابها را مرور کردم. اکثر آنها مذهبى و حماسى بود. جو خاصى بر مدرسه حاکم بود. توجه و علاقه نسبت به اسلام و فلسطین در همه زوایاى مدرسه این علاقه احساس مى شد; بر دیوارها, در کتابها و بر زبانها. به دفترى که نام کتاب و امانت گیرنده در آن ثبت مى شد مراجعه کردیم. کتابهایى با موضوعات اسلامى و حماسى و تاریخى بویژه تاریخ فلسطین و مبارزات قهرمانان این سرزمین, بسیار طرفدار و خواننده داشت. به کتابهاى دیگر کمتر مراجعه مى شد. در یکى از کلاسهاى دخترانه از بچه ها سوال کردم که شما چه آرزویى دارید؟ یکى از دختران گفت: من آرزو دارم که در آینده پزشک شوم و به بیماران اردوگاه و دیگر بیماران فلسطینى کمک کنم.
دخترى دیگر گفت: من آرزو دارم که به فلسطین بازگردم. جایى که هرگز آن را ندیده ام. بسیارى از بچه ها همین جواب را مى دادند. اگر چه آنان هنوز ارزش حقیقى وطن را درک نکرده بودند و هنوز با رنج غربت و بى وطنى و آوارگى چندان دست و پنجه نرم نکرده بودند, اما عشق به وطن و آرزوى بازگشت به فلسطین, ورد زبان آنان بود. بچه هایى که هنوز دنیاى بیرون اردوگاه را ندیده بودند و چهره هاى دیگر زندگى را نمى شناختند, اما دریافته بودند که با دیگران فرق دارند. با همه مردم دنیا. براستى, جز مردم فلسطین کدام مردمند که همه وطن آنان را اشغال کرده, و آنان را رانده باشند؟
در چهره بچه ها آثار فقر و محرومیت توإم با شیطنت دوران نوجوانى دیده مى شد. به دفتر معلمان رفتیم. ((ابوخالد)) یکى از معلمان مدرسه بود. او بسیار پرشور حرف مى زد. علاقه داشت در باره خودش بیشتر سخن بگوید. او قصه مهاجرت خود را از فلسطین تعریف کرد: ((ده ساله بودم که یهود به قریه مجاور قریه ما هجوم آوردند. آنان همه مردان قریه را قتل عام کرده, به زنان تجاوز کردند. اموال مردم را به غارت بردند. این کار همیشگى آنان است. صهیونیستها براى اخراج مردم فلسطینى از روستاها و خانه هاى خود, همیشه از این روش وحشیانه استفاده مى کنند و این طور زودتر به نتیجه مى رسند. مردم براى حفظ جان و ناموس خود مجبور به مهاجرت و ترک خانه و کاشانه خود مى شوند. وقتى که خبر هجوم وحشیانه صهیونیستها به ده مجاور در میان مردم روستاى ما پیچید, همه تصمیم به ترک خانه هاى خود گرفتند. خانواده ما نیز مانند دیگران تصمیم به مهاجرت گرفت. من همه چیزهایى را که دوست داشتم, همبازیهایم, اسباب بازیهایم, کوچه و محله و خانه و خاطراتم را در آنجا گذاشتم, کودکى ام را برداشتم, غم و رنج را برداشتم و به همراه دیگران به اینجا پناه آوردم. روستاها علاوه بر این رفتارهاى غیر انسانى همواره توسط هواپیماها بمباران مى شد. مردم گروه گروه کشته مى شدند و هر که مى ماند, تن به آوارگى و مهاجرت مى داد ...)). او با صدایى حزنآلود, در حالى که اشک پشت پلکهایش پنهان شده بود, قصه خود را تعریف کرد. گویى مدتها منتظر گوشى شنوا بوده است.
همه کسانى که در آنجا حضور داشتند سرگذشتى مشابه سرگذشت ((ابوخالد)) داشتند. همه دوست داشتند که از قصه ها و خاطرات خود غبارها را بزدایند.
زنگ تفریح بود و بچه ها در حیاط مدرسه مشغول شیطنت و بازى بودند. به حیاط مدرسه رفتیم. با آنکه عکس گرفتن ممنوع بود, ـ نمى دانم چرا ـ ولى با اجازه آقاى مدیر با بچه ها و برخى معلمان چند عکس به عنوان یادبود گرفتیم. با بدرقه گرم همه, از مدرسه ((قسطل)) خداحافظى کردیم.
از ماشین پیاده شدم تا در کوچه هاى تنگ و دلگیر اردوگاه ((الجلیل)) کمى قدم بزنم و چند عکس بگیرم. همه توجهات به سوى من جلب شد. گویى یک نفر مریخى را دیده اند. بچه ها یکدیگر را خبر مى کردند. اردوگاه مانند یک خانه بود و بیغوله ها, اتاقهاى خانه. خبرها در طول چند دقیقه به گوش همه مى رسید. ناگهان چند جوان فلسطینى اطراف مرا گرفتند و تند تند شروع کردند به سوال کردن. آنان سعى کردند که دوربین مرا بگیرند. البته به من نزدیک نشدند, بلکه از ((زاهد)) خواستند که دوربین مرا به آنان بدهد. زیرا باید براى عکس گرفتن از دفتر ((جیش الشعبى)) اجازه مى گرفتیم. ابتدا از رفتار آنان ترسیدم. زیرا جنگ داخلى تازه به پایان رسیده بود و اوضاع هنوز چندان آرام به نظر نمى رسید. افرادى نیز قبلا از رفتن ما به اردوگاهها اظهار نگرانى کرده بودند و حتى مرا از اسارت و گروگانگیرى مى ترساندند, اما من مثل همیشه دل به دریا زدم.
زندگى یعنى به دریا زدن, خود را به امواج سپردن. با ترس که نمى شود زندگى کرد, البته در حد لازم احتیاط شده بود. قبلا با مسوول اردوگاه هماهنگیها صورت گرفته بود, اما دفتر ((جیش الشعبى)) بى اطلاع بود. قرار شد که من و ((انیس)) در ماشین بمانیم. زاهد همراه جوانان به دفتر رفت. بازگشتن او به طول انجامید. بچه ها در اطراف ماشین جمع شده بودند. پیاده شدم و قبل از صدور مجوز چند عکس گرفتم. دخترى لاغر و پریده رنگ به دیوار چسبیده بود و ما را مى نگریست. به طرف او رفتم.
ـ ما اسمک؟ (اسمت چیست؟)
ـ ((رائیه)) ...
آن سوىتر پیرزنى روى زمین نشسته بود. در فکر بود. گویى خاطرات خود را مرور مى کرد. به این همه سر و صداى اطراف خود توجهى نداشت. زنى صورت پیرمردى را که گویى همسرش بود اصلاح مى کرد.
بالاخره ((زاهد)) و جوانان آمدند و گفتند که: راحت باشید, مى توانید عکس بگیرید. اما من بدون اجازه آنان نیز راحت بودم و عکسهایم را هم گرفته بودم!
قرار بود ((دکتر ابراهیم)) را ببینم. او مى خواست تعدادى کتاب به من اهدا کند. از مدرسه آمد. از ماجراى عکس گرفتن ما باخبر شده بود. صمیمانه به خاطر رفتار جوانان از ما عذرخواهى کرد. به او گفتم که نیازى به عذرخواهى نیست, زیرا جوانان رفتار بدى نداشته اند. با هم به سوى خانه او در کنار اردوگاه حرکت کردیم.
از کتابخانه خود که بیشتر کتابهاى تاریخى بویژه در باره تاریخ فلسطین در آن بود, چند کتاب به من اهدا کرد. از جمله کتاب ((النبوه و السیاسه)). به امید دیدار دوباره از او و خانواده اش خداحافظى کردیم.
معبد الشمس
روز جمعه بیستم دیماه 1370 صبح هنگام براى دیدن آثار تاریخى ((معبد الشمس)) از خانه بیرون رفتیم. چندان راهى تا ((معبد الشمس)) نبود. آسمان نیمه ابرى و زیبا را مى نگریستم, دلم مى خواست پیاده بروم. زمین پر گل و لاى را مى نگریستم, پاهایم از من فرمان نمى برد. بالاخره در این کشاکش, پاهایم را راضى کردم و پیاده به راه افتادیم. صداى نوحه به گوش مى رسید. هر روز در خانه اى به یاد شهیدى نوحه مى خوانند. بعلبک شهرى کوچک و بسیار قدیمى است. نام قدیم آن ((هلیوبولیس)) بوده است. این شهر روزگارى پایتخت فینیقیها و در قرن اول میلادى در زمان حکومت نرون, مستعمره رومیها بوده است. گنجینه عظیمى از تاریخ, زیر این شهر کوچک مدفون شده است. در این میان معبد خورشید با ستونهاى برافراشته, سر از خاک برآورده است. این معبد در زمان ((آنتونن مقدس)) ساخته شده است. ستونهاى بلند و سنگى و پایه هاى سنگى و زیباى ستونها و وسعت معبد مرا به تخت جمشید برد. از این آثار باارزش هیچ گونه مراقبتى نمى شد و بسیارى از آنها توسط غربیها به غارت رفته است. اما هنوز این منطقه به درستى حفارى نشده است.
چندى در آنجا قدم زدم. روى یک پایه ستون نشستم. دلم مى خواست ساعتها در آنجا بنشینم و فکر کنم. در کنار آثار بجاى مانده از گذشتگان دور, چقدر فکر بال و پر مى گیرد! از انسانها و تمدنها و قدرتهاى گذشته جز خاک نمانده است. براستى خاک چیست; که انسان از آن آفریده شده است. به خاک بازمى گردد و از او و هر آنچه او ساخته است, جز خاک نمى ماند؟ اما انسان عبرت پذیر نیست و گویا نباید باشد. چنانکه آدم عبرت نپذیرفت.
مدتى روى خاکها از این سو به آن سو پرسه زدم. دلم مى خواست روى خاک بنشینم و تنها باشم, اما نمى شد. ظهر باید به بیروت مى رفتیم, لذا دل از خاک کندم و به راه افتادم. در آن حوالى مقبره امامزاده اى بود. به زیارت رفتیم. باران, نم نم مى بارید و به فضا صفا مى بخشید. همه ائمه و اولاد ستم کشیده. آنان را که سلسله درد و رنج اند یاد کردم.
به سوى خانه حرکت کردیم. به همت ایران در بعلبک یک شرکت تعاونى تإسیس شده بود که مردم به آن ((استهلاکیه)) مى گفتند. در این شرکت تعاونى اجناس مورد نیاز مردم با قیمتى ارزان تر از دیگر فروشگاهها فروخته مى شد. گشتى سریع در ((استهلاکیه)) زدیم. فروشگاه نسبتا بزرگى بود. از قسمت مخصوص چند شیشه عطر خریدم و رفتیم.
به سوى بیروت
از بعلبک به سوى بیروت حرکت کردیم. منطقه ((بقاع)) حدود چهار هزار متر بالاتر از سطح دریا قرار دارد. در طول مسیر از روستاهاى بسیارى عبور کردیم. اکثر مردم این منطقه شیعه هستند. اما شمار اندکى از مسیحیان و دروزیان نیز در روستاهاى ((بقاع)) زندگى مى کردند. ساختمانهاى ویران بسیارى در طول راه به چشم مى خورد که برخى از آثار جنگهاى داخلى بود, اما بیشتر ویرانیها متعلق به دوره هجوم اسرائیل به لبنان در سال 1361 (1982) بود. مسیحیان این مناطق نیز بیشتر بازماندگان دوره هجوم اسرائیل به لبنان اند. پس از هجوم نیروهاى اسرائیلى به لبنان, مسیحیان از مناطق خود به سوى مناطق مسلمان نشین به عنوان عقب راندن صهیونیستها پیشروى کردند اما پس از خروج نیروهاى اسرائیلى, مسیحیان از این مناطق خارج نشدند. این مسإله موجب بروز جنگهایى نیز میان مسلمانان و مسیحیان شد.
پس از تحقق آرزوى یهود در دست یافتن به سرزمین موعود و موفقیت در تشکیل حکومت اسرائیل, سالیان درازى است که تئورىپردازان مسیحى, تئورى ((لبنان, وطن مسیحیت)) را مطالعه و مطرح مى کنند.
و پرواضح است که اگر مسلمانان اندکى غفلت ورزند, اسرائیل دوم شکل خواهد گرفت. هر چند که نماینده پاپ و رهبر مارونیهاى خاورمیانه, کاردینال ((صفیر)) در دیدارى که با وى داشتم با تبدیل لبنان به اسرائیل دوم مخالف بود. (در جاى خود تفصیل سخنان وى خواهد آمد.) اما سیاست بازان جهان غرب که در لبنان چوگان بازى مى کنند هرگز به موافقت و مخالفت دیگران کارى نداشته اند. آنان همواره راه خود را مى روند.
در مسیر, از مناطق دروزىنشین که عبور مى کردیم, زنان و مردان دروزى را با لباسهاى خاصى دیدم. البته در میان دروزیان آن عده که پاىبند آداب مذهبى هستند این گونه لباس مى پوشند. زنان دروزى پیراهن بلند و پرچین بر تن داشتند با سرپوشى سفیدرنگ مانند مقنعه که صورت خود را نیز تا بینى با آن پوشانده بودند. مردان, شلوار سیاه گشادى مانند شلوار کردى بر تن داشتند و عرقچینى سفیدرنگ نیز بر سر. این عده, کودکان خود را نیز چنین لباس مى پوشانند. در کنار زن دروزى خرمافروشى عکس گرفتم. همچنین از مادر و پسرى دروزى نیز که چنین لباس پوشیده بودند, خواهش کردم که اجازه دهند از آنان عکسى بگیرم. و آنان نیز با روى خوش پذیرفتند.
((دروز)) یکى از فرقه هاى قدیمى منسوب به اسلام است. دروزیان در لبنان و سوریه و فلسطین زندگى مى کنند و شمار آنان در لبنان حدود سیصد هزار نفر است که غالبا در منطقه ((جبل)) زندگى مى کنند. پیروان این فرقه عقائد خاصى دارند که در بخش مربوطه در باره آن سخن خواهیم گفت.
لبنان هر چند سرزمین کوچکى است و مساحت آن حدود ده هزار کیلومتر مربع است اما سرزمین پرماجرا و شگفتى است. طوائف مختلف مانند شیعه و سنى و مارونى و ارمنى و دروزى هر یک قلمرویى دارند و قدرت نیز میان آنان تقسیم شده است. مارونیها زرنگى کرده اند و ریاست جمهورى را از آن خود ساخته اند. سنیها نخست وزیرى را برده اند و شیعیان ریاست مجلس را. سر برخى نیز در این میان بى کلاه مانده است مانند ارامنه و دروزیان, چرا که در اقلیت اند. تعداد ارامنه بنا بر گفته ((کریم بقرادونى)) در لبنان حدود ده هزار نفر است. ارامنه و دروزیان علاوه بر عضویت در پارلمان فقط مى توانند به عنوان وزیر در قدرت سهیم باشند.
در طول مسیر خود تا بیروت از روستاهاى زیادى گذشتیم. در برخى روستاها مسیحیان و مسلمانان در کنار یکدیگر زندگى مى کردند و در برخى دیگر دروزیان در کنار مسیحیان. اما روستایى را ندیدم که دروزیان و مسلمانان در کنار یکدیگر زندگى کنند, هر چند که دروزیان خود را منسوب به اسلام و یکى از فرق آن مى دانند, اما مسلمانان سخت از آنان پرهیز داشتند و آنان را غیر قابل اعتماد مى دانستند. تا آنجا که این مثل در میان مسلمانان مشهور بود: ((الطعام عند الدروز و النوم عند المسیحى)). غذارا با دروزى بخور ونزدمسیحى استراحت کن.
پس از دو ساعت به بیروت رسیدیم. شهر ساختمانهاى بلند و ویران. وارد بیروت غربى شدیم. آثار گلوله روى دیوارها پیدا بود. بسیارى از ساختمانها فرو ریخته بود. بیروت غربى بخش مسلمان نشین است. اکثر مسلمانان این منطقه سنى اند. شیعیان در منطقه ((ضاهیه)) در حومه بیروت زندگى مى کنند.
خیابانهاى بیروت غربى گلآلود و آسفالتها خراب بود و زباله ها در هر سو روى هم انباشته. اینها همه یک سو بود و سویى دیگر مدیترانه. آرام و پهناور و آبى و زیبا. گویى آب, آرام با لباس آبى مى رقصید.
مدیترانه, سالیان دراز شاهد جنگهاى خونینى بوده است. روزى کشتیهاى اسرائیلى از روى این آبها, بر مسلمانان آتش گشودند. روزى کشتیهاى آمریکایى و ... .
... اما دریا همچنان آبى و آرام مانده است.
ادامه دارد.