قصه هاى بى بى (3)
جشن و درس رفیع افتخار
در را که باز کردم عینهو مجسمه خشکم زد. چشمهایم را تنگ تر کردم تا بهتر ببینم. نخیر, خود خودش بود. علیرضا, پسر عمویم. خیلى تکیده و مچاله شده بود. ژولیده و نامرتب و رنگ پریده و عین قلم نى ترکه اى و لاغر. علیرضا کجا, اینجا کجا! صداى ننه به خودم آورد: ((کیه ... امین کیه؟)) علیرضا با چشم و ابرو و اشاره و التماس بم فهماند کسى بو نبرد او آمده و مثل گربه حالت فرار به خود گرفت. خنده ام گرفت. مرد گنده به چه روزى افتاده بود. الکى گفتم: ((حسین است. چند دقیقه اى مى روم خانه شان.)) ننه گفت: ((زود آمدى, ها!)) در را که بستم علیرضا نفس راحتى کشید. دو نفرى به در تکیه دادیم. نگاهش کردم چشمهایش را بسته بود. شقیقه هایش به خاکسترى مى زد. توى فامیل ما خبرها تند مى پیچید و کوچک و بزرگ از حال و روز هم خبر داشتند. منم درست بچه بودم اما خبرها بم مى رسید و گیرنده اى فعال و قوى داشتم.
ـ چى شده علیرضا؟
زیر لبى گفت: ((امین جان! دستم به دامنت. باید کمکم کنى; پاک دارم دق مرگ مى شم.))
ـ من؟
ـ آره, خود تو. برو پیش بى بى, وساطت من. بگو علیرضا گفته غلط کردم اجازه بده بیام دست بوست. بگو بى بى, من کور و کر بودم, نمى فهمیدم. بگو علیرضایت داره از دست مى ره. من بى بى را خوب مى شناسم. عز و جزم واسش بى فایده س. بگو بى بى علیرضا گفت دستم به دامنت; یک راهى پیش پایم بگذار. بگو امان از دست این گلورى! هیچکى مثل تو نمى تونه سفارشم را پیش بى بى ببره.
از تعریفهایش خوشم آمد. حال و روزش از یادم رفت. غبغب گرفتم, باد کردم و گفتم: ((البته واضح است همه پسرعموها و پسرعمه ها و پسرخاله ها و پسرها و دخترها به من احتیاج دارند. تنها منم که خرم پیش بى بى مى رود. همه عالم مى دانند بى بى مرا از همه بچه هایش بیشتر دوست دارد و سابقه نداشته است روى مرا زمین بیندازد. هر کس کارى با بى بى داشته باشد و دل و جرإت و یا رویش را نداشته باشد با بى بى رو در رو شود, فى الفور به سراغ من مىآید. اما جن و انس دنیا عالمند بى بى یک دنده است و همینطورى با دست خالى نمى شود او را نرم کرد و نظرش را برگرداند مخصوصا که اگر پاى شخصى در میان باشد که باعث جلز و ولز فراوان بى بى شده باشد .. .)) گرم سخنرانى شده بودم و چهار اسبه مى تاختم که علیرضا دو تا اسکناس دوتومانى در کف دستم گذاشت. دستم را با اسکناسها مشت کرد و با التماس گفت: ((جان تو و جان پسرعمو)) و راهش را کشید و رفت. درست از پولش روشن شدم ولى بى انصاف بدجورى نطقم را کور کرد. اینجورى که زد تو ذوقم حقش بود بیشتر براش ناز مى کردم. تو فکر بودم و با نگاه دنبالش مى کردم که دیدم سیگارى آتش زد. عجب! پس سیگارىهم شده بود! معلومم شد خیلى درب و داغان شده وگرنه علیرضاى ما کجا سیگار کجا! پول را نگاه کردم. دهنم آب افتاد. پول قلمبه اى بود. هر چقدر هم براى بازارگرمى فیلم بازى مى کردم و توگوشش مى خواندم بى بى لجباز است, چهار تومان, پنج تومان نمى شد. ویر طمع به سراغم آمده بود و قلقلکم مى داد. علیرضا بهتر از من اخلاق بى بى را مى شناخت و مى دانست آن خدا بیامرز وقتى سر دنده لج افتاد احدى حریفش نمى شد ولى آن بیچاره لابد گرفتاریهایش از آسمان هفتم گذشته که دزدکى سراغ من آمده بود. به فکرم آمد علیرضا نقشه کشیده کارش را که راه انداختم با پس گردنى پول را ازم پس بگیرد. اما, نه, این علیرضایى که من دیدم چنان زمین خورده بود که حال و حوصله نقشه کشیدن را نداشت. در ثانى مگر من مى دادم؟ اهه, بى بى را راضى کنم باش آشتى کنه, دست آخر هیچى! خوبه واله! یواش دست کشیدم روى اسکناسها. از ذوق دلم قیلى ویلى رفت. تا آن وقت که یک همچین پولى نداشته بودم.
در زدم و داخل شدم. چرخم را برداشتم و مثل باد به طرف خانه بى بى پا زدم. ننه تا آمده بود صدایش را بلند کند که کجا مى رم, از خم کوچه رد شده بودم.
علیرضا پسر اول عمو رحیم, 7 ـ 6 سالى از من بزرگتر بود و حاضرم قسم بخورم اگر من نبودم گل سر سبد بچه ها براى بى بى بود و براى خودش اهن و تلپ و برو بیایى داشت اما چند سال پیش دخترى به نام فرنگیس حسابى قابشو دزدید و علیرضا دو پایش را توى یک کفش کرد که خدا این دختر را تنها براى من آفریده و لاغیر. خلاصه فرنگیس خانم میخ را قشنگ کوفته بود. از آن طرف, ما را مى گویید همه مخالف. عمو و زن عمو مى گفتند: ((هنوز کو تا ازدواج تو؟ ازدواج و همسردارى مگر ساده س؟)) زن گرفتن شوخى بردار نیست فکر و اندیشه مى خواد, هر کى که نمى شه زن زندگى, تحقیق مى خواد, بررسى لازم داره. خودش, خانواده اش وقتى فکرشان, راه و روششان, یک عمر مى خواى باش زندگى کنى. تو هنوز سرت به سنگ زمانه نخورده, بد و خوب دنیا را نمى فهمى. ما که اصلا راضى نیستیم. نمى پسندیمشان. نه خودش, نه خانواده اش ...)) بى بى هم که معتقد بود علیرضایش دارد دستى دستى خود را در چاه مى اندازد, اول بار زبان خوش و نرم تو گوشش مى خواند که: ((اینا کفو ما نیستن پسرجان, از ادا اطوار و حرکات و حرف زدن این دختره من خوشم نمىآد. سبکه, چشمم آب نمى خوره زن زندگى باشد و از این حرفها.))
بى بى بیچاره روى این جریان خیلى جوش زد و فشار خونش بالا رفت اما علیرضا روى حرفش بود و بود. دست آخر چون تیغ بى بى نبرید با دندون قروچه گفت: ((برو هر کارى دلت مى خواهد بکن اما من که دیگر بى بى تو نیستم. فکر کن اصلا بى بى ندارى!)) خلاصه به بى بى خیلى برخورد که علیرضا بعد از آن همه زحمت که پایش کشیده بودند, حرف بزرگترها و بخصوص بى بى را به هیچ گرفت. علیرضا سر حرفش ماند, بعد از عروسى بار و بندیلش را بست و به اصفهان رفت. اما هنوز سرشان نرفته بود که خبرشان آمد چه نشسته اید تازه عروس و داماد مثل کارد و پنیر شده اند و هنوز عرقشان خشک نشده افتاده اند به جان هم و مى خواهند جدا شوند! علیرضا وقتى سر حرف بى بى آمد که کار از کار گذشته بود. افتاد به تک و دو ولى همه پلهاى پشت سر را خراب کرده بود و تو فامیل کسى پیدا نمى شد برایش دل بسوزاند. بى بى را مى گویید هر چند ته دلش ناراحتش بود, اما مى گفت خودش خواسته و بلانسبت محل سگ هم بش نمى گذاشت. از خودسرى علیرضا بدجورى تو غیض بود. مى گفت: ((این بچه به حرف آدمهایى که چهار تا پیرهن بیشتر پاره کردن, اعتنایى نکرد, حالا چوبشو بخوره, بسوزد و بسازد. تویى که خدا را بنده نبودى د حالا بکش!)) مى گویند اگر براى آدم ببارد از همه طرف برایش مى بارد. توى این هیر و ویر صاحب دخترى شدند. علیرضا حالا نه راه پیش داشت نه پس. بریده از فک و فامیل و کو روى بازگشت! زنش همان نبود که مى خواست. بچه هم که آمد, قوز بالاى قوز, جنگ و دعواهایشان شد. آدمها مى گفتند فرنگیس, تو در و همسایه چاک دهانش را وا مى کرد و هر چى جلویش مىآمد مى انداخت بیرون و حرمت علیرضا را نگه نمى داشت. تربیت خانوادگى فرنگیس کلى با علیرضا توفیر داشت و او جوش مى زد, دست آخر بچه مثل مادرش بددهن مى شود.
خلاصه علیرضا از اصفهان پیغام و پسغام مى فرستاد که برسید به دادم همه فحشهاى ناجور دنیا تو کله این خانمه س, ولى دیگر احدى برایش تره هم خرد نمى کرد چه برسد به اینکه غمخوارش باشد.
پا مى زدم و توى اندیشه هاى علیرضایم غرق بودم که فکرم راه کشید طرف خودم. اى داد و بیداد! نکند زن بددهنى وبال گردن منم بشود ... چاک دهانش را باز کند و بد و بیراه ردیف کند ... بر شیطان لعنت ... نه, من که علیرضا نیستم. چشمهایم را خوب باز مى کنم و چهارچشمى حواسم جمع کارم هست. خوش خوشک ترس از بلاى علیرضا سراغم مىآمد که دیدم سر پیچ کوچه خانه بى بى رسیده ام. تندتر پا زدم و خودم را به بى بى رساندم. پیغام علیرضا را به بى بى دادم. هر چند مى دانستم ته دل بى بى چیزى نیست و دلش مى سوخت اما خدا بیامرز به رویش نیاورد. نگذاشت و نه ورداشت گفت: ((پخ, پخ, پخ. این علیرضا که اونوقتها گونى گونى خیال از فرنگیس مى بافت و تحویل مى داد که تو قوطى هیچ عطارى پیدا نمى شد. هنوز یادم نرفته اون همه حرصى که به من پیرزن داد. آخرش هم کار خودشو کرد. د حالا پاش بشینه.)) در آمدم که بى بى این علیرضا آن علیرضاى چند سال پیش نیس. بیچاره س, بدبخته, فلک زده س, ثواب دنیا و آخرت براى شما داره, کمکش کنین. اما بى بى سفت و سخت سر حرف خودش ایستاده بود. مى گفت از دست من کارى برنمىآد. خودش بشینه باش حرف بزنه, نصیحتش کنه, آشیه که خودش پخته. توى این خوش و بش از من اصرار و از بى بى انکار. بى اختیار دستم توى جیب شلوارم رفت و روى اسکناسهاى زبان بسته نشست. اى داد و بیداد پولها داشتند مى پریدند! برایم خیلى زور داشت از آن پول دل بکنم. بى بى فى الفور متوجه ام شد:
ـ چى تو جیبت دارى, تو مشتت چیه؟
خودم را زدم به آن راه: ((هیچى, همین جورى دستم را مشت کردم.))
ـ دستت را در بیار ببینم.
بدجورى گیر افتاده بودم. عادتم بود حرف بى بى را اطاعت کنم. دستم را با پول بیرون آوردم و مظلومانه گفتم: ((بیا بى بى جون, اینا را واسم نگه دار. اگر خودت احتیاج داشتى ورشان دار, اصلا مى دهمشان به شما.)) بى بى نگاهى به پولهاى تو دستم و بعد نگاهى به من انداخت. به چشمهایم نگاه کرد و رفت تو بحرم. پولها را گرفت و پیک پیک خندید. پیشانیم را بوسید و روانه خانه ام کرد. برگشتنى ویراژ مى دادم و زیر لبى مى خواندم. نسیم خنکى مى وزید و صورتم را نوازش مى داد.
دو سه هفته بعد بى بى همه را دعوت کرده بود. علیرضا و زنش هم بودند. در اصل همه مى دانستند آشتى کنان علیرضا با فامیل و بى بى است. دخترشان پا گذاشته بود تو پنج سالگى و نازنازى بود. تو ماچ و بوسه ها و بگو بخندها به سرم زد بروم سراغ علیرضا, سینه ام را صاف کنم و یادش بیاندازم: این من بودم کارش را درست کردم و یک جورى حالیش کنم که انصاف و داد حکم مى کند سر کیسه را شل کند اما ترسیدم بى بى بو ببرد. حتم داشتم از این کار خوشش نمىآید. از طرف دیگر فکر مى کردم قضیه به گوش فرنگیس برسد چند لنترانى بارم خواهد کرد و آبرویم را خواهد برد. بنابراین دندان روى جگر گذاشتم. فرنگیس به بددهانى معروف شده بود و کسى دوست نداشت با اراجیفش سکه یه پول شود. تا آنجایى که مى شد از او دورى مى کردند و باش سرسنگین بودند. فقط انگشت به دهان مانده بودم از این بى بى که برعکس همه زیاد دور و برش مى پلکید و عز و احترامش مى کرد. این بى بى همان بى بى بود که ورد زبانش بود: ((این دختره به بچه م علیرضا بامبول زده, مغزشو خراب کرده, با آن ادا و اطوارهاى کوفتیش بچه منو از راه به در برده.)) اى بى بى دل صاف! چه زود لنترانیهاى فرنگیس را فراموش کرده بود. با خودم فکر مى کردم بى بى من همه بى بى هاى دنیا را از مهربانى و خوبى مى گذارد توى جیبش.
خانه بى بى بازار شام شده بود. تو اطاق تهى قیل و قال زنها و بچه ها به هوا بود. زنها نیششان تا بناگوش باز بود و چند نفرى پچ و پچ مى کردند. بچه هاى ریزه میزه از سر و کول هم و در و دیوار مى رفتن بالا و چندتایى زورآزمایى مى کردند و کل و کشتى مى گرفتند. مردها تو حیاط بودند, خنده شان را ول کرده بودند و سر به سر علیرضا مى گذاشتند. فرنگیس سگرمه هاش تو هم بود و لام تا کام حرف نمى زد.
بالاخره سفره انداخته شد. دور سفره غلغله بود. صداى به هم خوردن قاشق و چنگال به بشقابها و داد و قال و بگو بخند و ملچ ملوچ دهانهاى پر از پلو و خورشت از چهار گوشه سفره مىآمد. سر همه مان گرم بود که ناگهان صداى فرنگیس آمد. جیغ مى کشید و مشتى فحش و بد و بیراه نثار این و آن مى کرد. چهل پنجاه جفت چشم به طرف او چرخیدند. اما قاشق توى دهان فرنگیس بود و دهانش پر از پلو! دهان یک جادوگر هم نمى توانست در آن حالت فحش صادر کند! فرنگیس, بهتش برده بود. صدا, صداى خودش بود و فحشها راسته کارش. یکى از زنها هیزمى به تنور انداخت و براى خودشیرینى گفت: ((علیرضا کجا رفته, چرا سر سفره نیس؟)) بى بى درستش کرد و با خونسردى گفت: ((الانه مىآد. چیزى نبود. شما مشغول بشین.)) این گفتگو باعث شد همه فکر کنند اشتباهى گوشهایشان شنیده, به هم نگاه کردند, سرى تکان دادند و مشغول شدند. وضع داشت عادى مى شد که یکهویى لنترانیهاى فرنگیس مثل نقل و نبات در اطاق پخش شد. جل الخالق! این فرنگیس دیگر چه عجوزه اى است! همه هاج و واج مانده بودیم. فرنگیس با دهان پر بد و بیراه به علیرضا, بچه ش و در و همسایه مى داد و اصلا خجالت هم حالیش نبود. همه به لبهایش چشم دوخته بودیم. تکان نمى خوردند ولى مگر از رو مى رفت. صدایش را در گلو انداخت و این بار فحشهاى چاروادارى و درجه اولش را با داد و بیداد نثار ما یعنى فک و فامیل شوهرش و بى بى کرد. همه به طرف فرنگیس براق شده بودیم. من که مى خواستم تکه پاره اش بکنم. فرنگیس پاک گیج بود و رنگش رفته بود. با نگاهش مى گفت: من بى گناهم ولى کى که باور مى کرد. هول و منگ قاشق را توى بشقابش گذاشت و به زحمت گفت: ((... باور کنید ... من ... من نیستم. این یکى ... یکى دیگه س ... من نیستم ...)) بعد یکهو لب ورچید و پقى زد زیر گریه. بى بى زیر بغلش را گرفت و بردش اطاق دیگه. وقت رفتن فرنگیس صورتش را در آینه دید. تکانى خورد. بى بى کلى نصیحتش کرد و باش حرف زد و چند روز نگهش داشت خانه خودش. ما نمى دانستیم چى بود و چى گذشت. حرفها و صداى فرنگیس بود ولى حاضر بودیم قسم بخوریم فرنگیس سر سفره, دهانش بسته بود و ساکت غذایش را مى خورد. در بین میهمانان هر کسى یک نظر داشت. علیرضا هم غیبش زده بود تا چیزى بگوید. دست آخر خسته شدند و به نتیجه اى نرسیدند. بعد از آن روز, فرنگیس خیلى بهتر شد و مراعات حرف زدنش را مى کرد. لنترانیهایش را بوسید و تقریبا گذاشت کنار. الان از آن جریان سالها مى گذرد و هنوز این معما بدون جواب باقى مانده که اگر فرنگیس نبود, پس کى بود. فرنگیس مى گفت مطمئنم من نبودم. به هر حال, هر چه بود به خیر و خوبى گذشت و آیا همه اش زیر سر بى بى بود یا نه؟ باید بگویم: الله اعلم.