قصه هاى بى بى (3)
((تولد بى بى)) رفیع افتخار
بى بى, اى, بفهمى نفهمى سوادى نداشت. با این وجود از حیث آیه و حدیث, دست همه بى بى ها را از پشت بسته بود. وقتى سر دماغ بود مرا مى نشاند پیشش و گرم و گیرا حرفى و کلمه اى یادم مى داد. درست یادم هست ظهر جمعه اى بود, بى بى سر نماز ظهر و عصرش بود و طبق عادت همیشگى اش زیر لب دعا مى خواند و تسبیح مى گذراند. صدام زد:
ـ امین!
من توى حیاط بودم.
ـ بیا پسرم اینجا, کارت دارم.
چهارزانو روبرویش نشستم و به اش زل زدم که پوشیده در چادر نماز وال سفید گلدار بود.
ـ بله بى بى!
بى بى نگاه نافذش را بم دوخت, قدرى نگاهم کرد و گفت:
ـ اهل معامله هستى؟
جا خوردم, سابقه نداشت بى بى اینجورى کلام به کلامم بشود. مگر من بزاز بودم یا بقال بودم و یا آدم بزرگ بودم که بى بى بخواد طرف معامله اش باشد. بى بى فهمید در چه فکر و خیالهایى هستم. در پس گفته اش خنده کوتاهى بود:
ـ خوب, چى مى گى, معامله مى کنى؟
به خودم آمدم و سر ضرب جواب دادم:
ـ معلومه که هستم. به من مى گن ...
بى بى زد تو ذوقم:
ـ حالا شاهنومه آخرش خوشه. زیادم به خودت مطمئن نباش. اما از حالا بت بگم اگر برنده بشى حسابى نونت تو روغنه. دیگه خود دانى!
بى بى حسابى تحریکم کرد. فکر کردم این بى بى بدجورى ما را دست کم گرفته. باید بش نشان مى دادم اگر توى دنیا فقط یک بى بى سالار هست از اول, طرف قضیه هم توى ((امین))هاى دنیا فقط یک امین بى عیب و نقص و آقا وجود دارد و اونم امین بى بیه, بى برو و برگرد. بى بى که دید دارم قضیه را سبک سنگین مى کنم گفت:
ـ بالاخره نگفتى آدمش هستى یا نه؟
دست به نقد گفتم: ((بله که هستم)).
ــ باشه, باشه, بسیار خوب, بسیار خوبه. حالا حدیثى توى گوشت مى خوانم و تو باید هفته اى دیگر همین وقت اونو به من تحویل بدى, بى کم و کاست. مخلص کلام از برش مى کنى.
بى اختیار عقب نشینى کردم: ((خیلى سخته؟))
بى بى خندید: ((آدمیزاد اگر بخواد واسش کارى نداره!))
امید به خدا گفتم: ((خیلى خوب, بفرمایید که قبول کردم.))
بى بى چشمهاى آبیش را روى صورتم میزان کرد و گفت:
من آذاها فقد آذانى
و من اغضبها فقد اغضبنى
من سرها فقد سرنى
و من سائها فقد سائنى
کم کم اخمهام رفت توهم. این که معامله نبود; رو کم کنى و نفس گیرى از نوع بى بى بود! خدابیامرز وقتى مى خواست چیزى توى گوشم فرو کند سر صبر و با حوصله مثلى و یا متلى مى گفت تا خوب مسإله حالیم شود اما همین که پاى معامله به میان آمد نگذاشت و نه ورداشت; سخت ترین حرف و حدیثى که بلد بود ریخت روى دایره. آمدم جاخالى بدم و نق نوق کنم که به فکرم رسید اولا توى معامله حلوا پخش نمى کنند. حالا درست یک طرف معامله بى بى بود اما چه توفیرى داشت; معامله معامله س. دوما منى که درس و مشقم زبانزد آدم و عالم است و کلى توى در و همسایه و فک و فامیل سرم را بالا نگه مى دارم الانه چطور مى توانم زیرش بزنم. آبروى چندین و چندساله شاگرد اولیم به خطر مى افتاد. حسابى افتاده بودم تو فکر. بى بى سکوتم را که دید پرسید:
ـ هان, رفتى تو فکر!
یکهویى فکرى توى کله ام دوید. چشمهام را تنگ کردم و صورتم را در هم کشیدم. دک و پوزم دیدنى بود. با خودم مى گفتم, بى بى بگیر که اومد; به من مى گویند امین بى بى نه برگ چغندر! مثل آدمهاى معامله گر پرسیدم:
ـ حالا شما بفرماین چى گیر ما مىآد؟
نقشه ام این بود که بى بى هر چه بگوید کولى بازى درآورم که صرف نمى کند و جا بزنم. نقشه ام ردخور نداشت.
ـ یه توپ فوتبال باب کیفت گیرت مىآد. یه توپ بزرگ و چرمى اعلا!
شل شدم. خدایى اش کسى حریف بى بى من نمى شد!
ـ شوخى که نمى کنى, بى بى؟
ـ دست على مى دم.
دیگه هیچى. شما اگر جاى من بودید قبول نمى کردید. به خودم گفتم نخواستیم این آبرو و حیثیت شاگرد اولى. امین جان بقاپش که شانس بت رو کرده. به خودم قوت قلبى دادم و گفتم:
ـ یک بار دیگر بگین!
بى بى با حوصله و شمرده شمرده از نو حدیث را گفت. اما, نه, زبانى کار پیش نمى رفت.
ـ اینجورى یادم نمى مونه. قلم کاغذ مىآرم شما بگین من مى نویسم.
باز بى بى گفت و من نوشتم. نوشتنش برام سخت بود. بى بى بیچاره هم که دیکته گفتن بلد نبود. فکر مى کردم همان طور که مى گوید منم پا به پاش, پیش بردم. من جا مى ماندم و او مجبور مى شد از نو بگوید. خلاصه, حسابى از نفس افتاده بود. منم زور مى زدم و مى نوشتم. ذوق توپ, حسابى به جنب و جوشم انداخته بود و تمام شد. اما کار من تازه شروع شده بود.
حالا که به آن روزها فکر مى کنم بى اختیار خنده ام مى گیرد. خودمانیم من که عربى بلد نبودم و از فتحه, کسره, ضمه سر در نمىآوردم. به شوق براى توپ عرق مى ریختم, جان مى کندم و مى خواندم اما زیر و زبر کلمات هر دفعه با دفعه قبلش کلى توفیر داشت. حالا این به کنار, شاخه اى قوى از خیالم مدام طرف توپ فوتبال پر مى کشید و مى افتادم توى عالم هپروت: اگر توپ دار مى شدم از جهت ((بچه توپ دارها)) سرى تو سرها در مىآوردم و بعد از شاپور خپل که باباش پولدار محلمان بود و با آن توپ سفید و خال خالیش کلى فیس و افاده به مان مى فروخت و دل ما را آب مى کرد; دومین نفر توپ دار محل مى شدم و آن وقت بود که امینآقا حریف مى طلبید. تر و فرز واسه خودم دار و دسته اى راه مى انداختم و خط و نشان مى کشیدم که بیا و ببین.
دو سه روزى قشنگ سرم رفته بود توى کاغذ نوشته و گاهى بلند بلند و گاهى زیر لبى از بر مى کردم. اما از شما چه پنهان کار سختى بود. بى بى زده بود تو خال: مرا مى شناخت و مى دانست همچى شش دانگ حواسم مى رود تو نخ توپ که توى این معامله رنگ توپش را هم نخواهم دید. از آن طرف, منم پیش خودم کسى بودم و برایم زور ورمى داشت مردم فکر کنند پخمه ام یا فهمم کوره و از این چیزها; و سرشکسته و دل شکسته در آخر بشوم. اما چه باید کرد؟ نشد که نشد. دیدم که از این فکر و خیالها راهى به جایى نمى برم. افتادم به التماس آقاى کاظمى معلم فارسى انشایمان که باش اخت بودم. زنگ تفریح تمام و کمال قضیه را برایش گفتم و قسمش دادم که کارى کند تا آبرویم پیش بى بى نریزد و بىآبرو نشوم. آقاى کاظمى کاغذ را گرفت و خوب نگاهش کرد. دست آخر فکرى کرد و گفت: ((امین, من عربى نمى دانم. باید به کسى نشان بدهى که بتواند برایت ترجمه اش کند. تو هم زیر هر جمله اش فارسى آن را بنویس; بعد کارت آسان مى شود. حفظت مى شود.)) از این حرفهاى آقا هوش و حواسم به کار افتاد و دلم گرم شد. پیش خودم گفتم: بى بى! به من مى گویند آقا امین نه برگ چغندر! نماز مغرب و عشا دفتر و قلم به دست رفتم مسجد و صف اول جماعت جا خوش کردم. نماز که تمام شد معطلش نکردم خودم را رساندم به پیشنماز مسجد محلمان که چهره مهربان و باوقارش را همیشه خدا در ذهن دارم. جریان توپ را ناگفته گذاشتم. در عوض قضیه حفظ کردن حدیث را تا جا داشت رنگ و لعاب مى دادم. حاج آقا وسط حرفهایم ((احسنت احسنت)) بارم مى کرد که من قند توى دلم آب مى شد و کیف مى کردم. حرفهایم که تمام شد دفتر را از دستم گرفت و با حوصله و خط خوش همه اش را با زیر و زبر و حرکات, توى دفترم نوشت و زیر هر جمله فارسى اش را آورد. در این میان من که توى دلم جشن گرفته بودم کم کمک حواسم راه افتاد طرف بى بى و توپ چرمى و لگدزدن به توپ و باد کردن براى شاپور خپل که صداى حاجآقا خیال کنم کرد: ((خیلى خوب, پسرجان, حالا از روى دفترت بخوان ببینم اشکالى ندارى. )) نه یک بار بلکه مجبور شدم چندین بار بخوانم. ماشااله حاجآقاى پرحوصله و صبورى بود. تا مطمئن نشد قرائتم بى عیب و ایراد است اجازه نداد پایم را از مسجد بیرون بگذارم.
کبوتران چاهى بر رگچین دیوار خانه بى بى نشسته و بغبغو مى کردند. با سینه اى سپر و گردنى راست روبه روى بى بى نشسته بودم.
بى بى پیراهن آبى گلدارى به تن داشت و دو بال چارقدش را زیر چانه گره زده بود. من بى تاب بودم.
ـ بى بى جر زنى نکنى ها وگرنه ((بى بى)) بى ((بى بى)).
بى بى یکى از آن نگاههاى معنى دارش را بم حواله کرد که فى الفور ماستها را کیسه کردم و شروع به خواندن حدیث نمودم:
1ـ من آذاها فقد آذانى
هر کس او را آزار دهد مرا آزار داده است
2ـ و من اغضبها فقد اغضبنى
و هر کس او را خشمگین کند مرا خشمگین ساخته
غنچه لبهاى بى بى به لبخندى گشوده شده بود
3ـ من سرها فقد سرنى
هر کس او را مسرور کند مرا مسرور نموده
بى بى شاد بود و من فکرم مى رفت سراغ توپ. گفتم: ((و من سائها فقد ...))
اى داد و بیداد! کلمه آخر چه بود؟ دوباره گفتم: ((و من سائها فقد ...)) لعنت خدا بر شیطان! پاک کلمه آخر از یادم رفته بود. یک بار دیگر تکرار کردم: ((و من سائها فقد ... فقد ...)) یعنى که ((و هر کس او را اندوهگین سازد مرا اندوهگین ساخته است)) و مربوط به حضرت فاطمه(س) است و من سائها فقد ...))
نرم نرمک رویاهایم رنگ مى باخت. به کله ام زور مىآوردم و با مشت به آن مى کوبیدم اما بى فایده بود. کلمه آخر از یادم رفته بود. قافیه را باخته بودم. یواش و خجالتزده گفتم:
ـ بى بى اون توپ چرمى عالى تو خونه شما باشه بهتره! شانس و اقبال مىآره. من بى توپ هم مى تونم زندگى کنم. اصلا گیریم دادیش به من زبونم لال اول شاپور خپل که چشم دیدنش را نداره, همون روز اول یک لگد محکم مى زند زیرش که آخش در مىآد و زبان بسته مى ترکد و من خونه خراب مى شم. اینجا باشه جاش امنه. منم هفته اى, ماهى یک بار مىآم از دور نگاهى بش مى کنم. بسم هست. پیش شما باشه خاصیتش اینه حسابى بش مى رسین و تمیز و سالم و پر باد نگهش مى دارین.
بغض گلویم را گرفته بود. داشت اشکم سرازیر مى شد.
حالم دستگیر بى بى بود. بلند شد و رفت توپ را آورد, بعد گفت:
((فقد سائنى)) امینم. توپت مبارکت باشه پسرم.
از پشت پرده اى از اشک اول توپ و آنگاه بى بى را نگاه کردم. بى بى مى خندید و خوشحال بود. خودم را در آغوشش رها کردم و پشت سر هم دستش را بوسیدم. یاد ندارم مثل آن روز را که او را این قدر خوشحال و سر حال دیده باشم. جورى به وجد آمده بود که گویى روز ((تولد بى بى)) بود.