ناگفته هایى از سرزمین سیب و آتش ((قسمت پنجم)) صدیقه وسمقى
ناگفته هایى از سرزمین سیب و آتش عنوان سفرنامه اى تحلیلى از لبنان است که خانم دکتر وسمقى پس از دو مرحله سفر در سالهاى 1370 و 1375 به هدف بررسى اوضاع سیاسى, اجتماعى لبنان به نگارش آن اقدام کرده است. این سفرنامه آگاهیهاى خبرى و تحلیلى خوبى را از اوضاع لبنان به دست مى دهد. وضعیت اردوگاههاى فلسطینى یکى از بخشهاى این تحلیل است که در چند قسمت قبل به برخى از آنها پرداخته شد. آنچه اینک مى خوانید روایتى از زخمهاى اردوگاه رشیدیه است.
روایتى از زخمهاى رشیدیه پیش از آنکه پاى سخنان راوى زخمهاى رشیدیه بنشینیم, بیان مقدمه اى ضرورى است. نزدیک به پنج دهه است که مردم مظلوم فلسطین به انحإ مختلف از کشور خود رانده مى شوند. در میان کشورهاى هم مرز فلسطین, لبنان بهترین مإمن و پناهگاه مردم آواره فلسطین بوده است. بویژه جنوب لبنان که با فرهنگ پر مهر تشیع صفایى دیگر یافته است. به همین جهت اکثر رانده شدگان فلسطینى به لبنان مهاجرت کرده اند. اما در طول این سالهاى دراز غریبى, به زندگى آرام و بى دغدغه نپرداخته اند, بلکه ماجراهاى شگفتى را پشت سر گذاشته اند. در طول این چند دهه گروههاى مختلف فلسطینى با افکار و گرایشات گوناگون سیاسى و هر یک با شاخه نظامى تشکیل شده است. وجود فلسطینیان مسلح در کشور همسایه فلسطین اشغالى, همواره خطرى جدى براى دولت غاصب اسرائیل بوده است. لذا پراکندن فلسطینیان از لبنان و خاموش کردن آتش جنگ و جهاد در مرز لبنان و نیز خاموش کردن نواى بازگشت به فلسطین, همیشه از اهداف رژیم غاصب اسرائیل بوده است. از سوى دیگر مهره اى همچون ((عرفات)) مى کوشید تا از قدرت فلسطینیان در لبنان در جهت اهداف جاه طلبانه خود بهره بردارى کند و قدرتى در لبنان به چنگ آورد و به این ترتیب انحرافى بزرگ و جبران ناپذیر در میان نیروهاى فلسطینى به وجود آورد. به این ترتیب نه تنها اسرائیل خواستار سرکوب نیروهاى فلسطینى در لبنان بود, بلکه عوامل سیاسى همدست اسرائیل در داخل لبنان نیز اکنون بهانه اى موجه براى سرکوب فلسطینیان و اخراج و خلع سلاح آنان یافته بودند. در سال 1361 (1982م) اسرائیل با هجوم به لبنان به قتل عام وحشیانه فلسطینیان در اردوگاهها پرداخت. عوامل آنان نیز همچون فالانژیستها, نیروهاى اسرائیلى را راهنمایى و یارى کردند. زنان حامله را شکم دریدند, کودکان را سر بریدند, پیران و جوانان را قتل عام کردند, سوزاندند و پشته هایى از کشته بر ویرانه ها بر جاى گذاشتند و رفتند. در این میان نه تنها فلسطینیان, که مردم مسلمان لبنان, بویژه جنوب که محل گذر نیروهاى اسرائیلى بود, خسارات فراوانى را متحمل شدند. نیروهاى اسرائیلى تا بیروت پیش رفتند و اردوگاههاى فلسطینى ((صبرا)) و ((شتیلا)) و ((برج البراجنه)) را با خاک یکسان کردند. ((ابومحمود)) یکى از مجاهدان لبنانى که علیه نیروهاى فلسطینى مقاومت کرده است گوشه اى از خاطرات خود را از هجوم اسرائیل در سال 1361 (1982م) چنین نقل مى کند: ((در سال 82 که نیروهاى اسرائیلى به بیروت آمدند, وارد هر منطقه اى مى شدند, پشت سر آنان فالانژیستها مىآمدند و مستقر مى شدند. من و سه برادر و هشت تن دیگر, جمعا دوازده نفر بودیم که در منطقه ((حى السلم)) در حومه جنوبى بیروت در ساختمان ((مدینه الزهرا)) که قبلا متعلق به ((امل)) بود, از این منطقه دفاع مى کردیم. سه شبانه روز ما 12 نفر سرسختانه مقاومت کردیم و نیروهاى صهیونیست نتوانستند منطقه را بگیرند. ما سلاح کم داشتیم. از ((ابوعابد)), فرمانده یکى از گروههاى فلسطینى وابسته به عرفات کمک خواستیم و او با آنکه سلاح زیادى در اختیار داشت به ما جواب داد: نداریم. مکرر از او کمک خواستیم و او امتناع کرد. روز شنبه سیاه, این منطقه و حومه جنوبى بیروت 18 ساعت بمباران شد, ولى ما تسلیم نشدیم. تا آنکه نیروهاى حزب سوسیال پیشرو (تقدمى الاشتراکى) در منطقه استراتژیک جبل از ((شویفات)) راه را براى نیروهاى اسرائیلى باز کردند و بىآنکه در منطقه دروزىنشین جبل, گلوله اى شلیک شود, نیروهاى صهیونیست به سوى منطقه ما پیشروى کردند. از سوى دیگر, باخبر شدیم که ((ابوعابد)) به ما خیانت کرده و محل استقرار ما و کمبود سلاح ما را به صهیونیستها در ((شویفات)) اطلاع داده است. لذا نیروهاى اسرائیلى حدود ساعت 4/5 صبح پیاده وارد منطقه شدند و ما را غافلگیر کردند. ما مجبور به عقب نشینى شدیم. صهیونیستها به حسینیه رفتند, قرآنها را پاره پاره کردند و سوزاندند.)) پس از خروج نیروهاى اسرائیلى, دولت لبنان اعلام کرد که همه گروهها و احزاب باید خلع سلاح شوند و فقط سه حزب اجازه دارد مسلح باقى بماند: شاخه نظامى حزب کتائب یعنى فالانژیستها, حزب سوسیال پیشرو (تقدمى الاشتراکى) به رهبرى ولید جنبلاط و حزب ((امل)). هدف نهایى, خلع سلاح و پراکندن نیروهاى فلسطینى بود. بویژه نیروهایى که مى توانستند براى اسرائیل خطرناک باشند. لذا از سال 1362 (1983م) محاصره اردوگاههاى فلسطین و قتل عام و کشتار مردم بى پناه آغاز شد. مردم غریب فلسطین در طول سالهاى آوارگى خود از هر سو بازى خورده و قربانى شده اند. گاه به دست فالانژیستهاى مسیحى, گاه به دست صهیونیستهاى یهودى و گاه به دست نیروهاى مسلمان ((امل)), و گاه نیروهاى خودى! در سال 1367 (1988م) اردوگاه رشیدیه توسط نیروهاى ((امل)) محاصره شد و اخبار فجیع و وحشتناکى از کشتار فلسطینیها به گوش مى رسید. ((سید عیسى طباطبایى)) از سوى ایران به عنوان نماینده تام الاختیار انتخاب شد تا به این فاجعه و فتنه پایان دهد. در 28 دىماه 1370 هـ.ش در سفارت ایران در دمشق با او دیدار کردم و حدود دو ساعت پاى سخنان دردآلود او نشستم, روایت زخمهاى رشیدیه:
اردوگاه رشیدیه ((اردوگاه رشیدیه از سوى نیروهاى امل مدت زیادى بود که محاصره شده بود. اخبار فجیعى به گوش مى رسید که مردم در این اردوگاه کشته مى شوند, کودکان و زنان از گرسنگى و بیمارى مى میرند, مجروحین در اردوگاه مانده اند و جان مى دهند. من به عنوان نماینده تام الاختیار از سوى جمهورى اسلامى ایران انتخاب شدم تا از هر طریقى که مى توانم این فتنه را بخوابانم. علت انتخاب من, یکى سابقه طولانى دوستى و آشنایى و علاقه من نسبت به مردم فلسطین و فلسطین بود, و دیگر شناخت من نسبت به حرکت امل. من از سال 1346 (67م) به لبنان آمدم. در خدمت آقا موسى صدر بودم. مدتى در خدمت ایشان تلمذ مى کردم و از بدو تإسیس حرکت امل در کنار ایشان بودم. قضایاى فلسطین را مى شناختم. سران ایشان را از عرفات تا احمد جبریل و دیگران مى شناختم. فلسطین براى من آرمانى مقدس و معنوى بود. گرچه افرادى مانند عرفات از مسإله فلسطین بهره بردارى مادى مى کردند و جیب عرفات پر بود و بسیار بذل و بخشش مى کرد. با آنکه اسرائیلیها خانه مرا, ماشین مرا منفجر کردند, اما من هرگز از عرفات کمک مالى قبول نکردم. مساعدتهاى امام, سلام الله علیه, توسط وکلاى ایشان به من مى رسید. به هر حال, سوابق من موجب آن شده بود که من براى خاموش کردن فتنه رشیدیه انتخاب شوم و همین سوابق باعث مى شد که امل مرا واسطه اى بى طرف نشناسد. در حالى که براى من فقط دین و انقلاب و آرمان مقدس فلسطین مهم بود. من مى دیدم که چهل و چند سال سابقه طولانى مهمان نوازى شیعیان جنوب لبنان نسبت به مردم بى پناه فلسطین با دستهایى ضایع و پایمال مى شود. یک ننگ این بود که امل به عنوان شیعه, به جان فلسطینیان افتاده بود و ننگ دیگر اینکه مسلمان به دست مسلمان کشته مى شد. تحمل این ننگ و عارها براى ایران ممکن نبود. فلسطینیها در بسیارى از اردوگاهها شکست خورده بودند و خیلى از آنان به رشیدیه پناه آورده بودند. رشیدیه به دلیل آنکه در کنار دریا قرار دارد و به اسرائیل نیز نزدیکتر است, موقعیت خاصى دارد. امل مدعى بود که امنیت در جنوب لبنان باید منحصرا در دست آنان باشد. سلاحها باید جمعآورى شود و علنا اعلام مى کردند که هیچ گونه عملیاتى نباید علیه اسرائیل انجام شود; و توجیه آنان این بود که اگر یک گلوله به سوى اسرائیل شلیک شود, اسرائیل شهرهاى ما را مى کوبد و شیعیان باید ضرر آن را تحمل کنند. لذا باید یا با مذاکره مشکل را حل کرد و یا با یک استراتژى واحد و هماهنگ از سوى همه کشورهاى عرب. چرا شما از کشورهایى مانند سوریه و اردن و مصر و ... عملیات ضد اسرائیلى نمى کنید؟ از طرفى نیز سلطه عرفات و فلسطینیها در لبنان و بویژه جنوب بسیار قوى شده بود. متإسفانه گروهها و احزاب سیاسى و نظامى فلسطینى و بویژه گروههاى وابسته به عرفات نیز در چنوب لبنان ـ اردوگاه رشیدیه طول این سالها به دلیل رفتارهاى بد و ناخوشایند, موجبات بدبینى و نارضایتى مردم لبنان را فراهم کرده بودند. طرح و نقشه این بود که با استفاده از این اوضاع, فلسطینیان را نابود و یا از لبنان اخراج کنند و با فشار بر آنان, وادارشان سازند که مذاکره صلح و نوار غزه را به عنوان وطن فلسطینیان بپذیرند. لذا همه یک هدف را دنبال مى کردند. عرفات مى خواست با وارد آمدن این فشارها, کرانه غربى به عنوان وطن فلسطینیان پذیرفته شود و خود به حکومت برسد. امل نیز مى خواست فلسطینیان را اخراج کند. اسرائیل و آمریکا نیز همین را مى خواستند. در این میان هزاران نفر مردم بیچاره و مظلوم فلسطینى, وسیله تجارت گروهها بودند و چون مرغ, در عروسى و عزا سرشان بریده مى شد. خلع سلاح فلسطینیان و گرفتن حق دفاع از آنان در مقابل اسرائیل ظلم بزرگى بود. امروز هیچ ملتى مانند فلسطینیها مورد تهدید نیستند. بعد از آنکه به من اختیارات کامل براى خواباندن فتنه داده شد, هیإتى تشکیل شد. از ایران من بودم و از آقایان دیگر سید عباس موسوى, شیخ حمود, شیخ عبدالحسین, و شیخ محرم عارفى بودند. ملاقاتهاى زیادى انجام دادیم, با خدام, جلود, سران احزاب سیاسى لبنان و با هر کس که فکر مى کردیم مى تواند به پایان بخشیدن فتنه کمک کند. هیجده روز ملاقات و گفتگو کردیم. ((جلود)), هفتاد ـ هشتاد روز در دمشق ماند تا طرحى بدهد. ((شیخ الاسلام)) نیز از اینجا قضایا را کنترل مى کرد. سوریه نیز از داخل اقدام مى کرد. اما هیچ کارى صورت نمى گرفت و مردم کشته مى شدند. سوریه و لیبى نمى خواستند که ایران در لبنان مطرح باشد. خواست آمریکا نیز همین بود. در ازاى کنترل عملیات ضداسرائیلى, لبنان در اختیار سوریه قرار مى گرفت. لذا پیشنهاد ایران به سوریه براى عدم حمایت از امل که علیه ملت فلسطین مى جنگید مورد قبول واقع نشد. على رغم همه این مشکلات, خواست ایران این بود که فتنه تمام شود. بالاخره قرار شد که من به عنوان نماینده ایران به شهر ((صور)) بروم. سه, چهار هزار دلار پول همراه خود داشتم. چند کامیون آرد و سیب زمینى و سیب درختى و شکر و روغن و دارو خریدم. اکنون هفتاد روز از محاصره مى گذشت. در لحظه آتش بس سعى کردم وارد اردوگاه شوم. اما در ابتداى اردوگاه, کامیونهاى آذوقه به دست عوامل ((عرفات)) و ((نبیه برى)) محاصره و مصادره شد. با دست خالى وارد اردوگاه شدم. من براى بررسى وضعیت مردم آمده بودم, اما هفتاد روز در آنجا ماندم و امکان خارج شدن نبود. در ابتداى ورود در اعتراض به مصادره کامیونهاى آذوقه 4ـ3 روز اعتصاب غذا کردم, اما بى فایده بود. بعد از آن اعتصاب را شکستم و تا یک ماه یک وعده غذا در روز مى خوردم و پس از آن نیز روزه گرفتم. در آغاز کار, 9 گروه فلسطینى حاضر در اردوگاه که همه داراى سنگر و سلاح و بى سیم بودند, دور من جمع شدند و قسم خوردند که اگر در حضور شما بر ما آتش ببارد, ما جواب آتش ((امل)) را نخواهیم داد تا اینکه نگویند ما فتنه گریم. پیش از این اگر یک نفر از ما کشته مى شد باید یک نفر از آنان را مى کشتیم. بسیارى از مردم اردوگاه پیش از محاصره رفته بودند. خانواده ها و افراد وابسته به گروههاى سیاسى که بودى خطر را حس کرده بودند, رفته بودند و حدود چهار, پنج هزار نفر مانده بودند. و اینان کسانى بودند که جایى براى رفتن نداشتند و یا افراد نظامى بودند. روز به روز آتش بر ما گسترده تر مى شد و گاه با ضدهوایى که با آن هواپیما را مى زنند به روى مردم آتش مى گشودند. آتش سوزى و انفجارهاى مهیبى روى مى داد و من شاهد بودم که 9 گروه به پیمان خود وفا کردند و جواب آتش آنان را ندادند. مگر اندک, آن هم براى دفاع. بر سر ما خمپاره هاى 80 و 111 مى ریختند. تانکى بر روى تپه اى مشرف بر اردوگاه ایستاده بود. بچه ها بارها از من اجازه خواستند که شبانه تانک را منفجر کنند و من گفتم که این کار خلاف تعهد شماست. این همه خوددارى براى آن بود که شاید فتنه بخوابد. برخى صبرشان تمام مى شد و مى گفتند که بگذار یک موشک بزنیم. اما مردم فریاد مى زدند: اگر یک موشک بزنید, حمله بیشتر مى شود. سید! بیا موشکها را جمع کن. آنان با آنکه مى توانستند انتقام بگیرند, اما نگرفتند. در اردوگاه آذوقه نبود و مردم از گرسنگى مى مردند, اما بى سیم گروهها سالم بود و هر اتفاقى که مى افتاد به بیرون گزارش مى شد و در اخبار دنیا منعکس مى شد. مرگ خود را حتمى مى دانستم و تصمیم داشتم تا آخر مقاومت کنم. گفتم من اجازه خلع سلاح و تسلیم را نمى دهم. وصیتنامه خود را نوشتم و در سه نسخه, براى آقاى منتظرى, وزارت خارجه و سفارت ایران به طریقى از اردوگاه به بیرون فرستادم. روز به روز اوضاع وخیم تر مى شد. اوایل, گاهى شوربایى مى دیدیم که چند عدس یا نخود در آن بود و یا هر چند روز لقمه نانى مى خوردیم. اما بعد از مدتى این چیزها هم نبود. قیامتى بود, هر کس در خانه کمى آرد یا برنج داشت, چنان آن را پنهان مى کرد که همسایه اش نفهمد و به شکلى با آن سدجوع مى کرد که بوى غذا یا نان بلند نشود. ارزش یک لقمه نان از طلا بیشتر بود و کسى نان را با طلا معاوضه نمى کرد. غذاى ما در مدت هفتاد روز بیشتر علف و کاسنى بود که مى جوشاندیم و تلخى آن را مى گرفتیم و مى خوردیم. در ساحل علف زیاد بود. حلزون نیز در ساحل زیاد بود و مردم با حلزون سدجوع مى کردند و حتى قورباغه نیز مى خوردند. گاهى کسى به اندازه یک کف دست براى من نان به عنوان هدیه مىآورد و این لطف فراموش نکردنى و بزرگى بود. من آن را تقسیم مى کردم و لقمه اى نیز خودم مى خوردم. حیوانات نیز از گرسنگى از اردوگاه رفته بودند. سه گاو در اثر تیراندازى کشته شده بودند و یک ماده گاو آبستن بود که روز بروز لاغرتر مى شد و یک مشت استخوان شده بود. افراد 9 گروه مى خواستند گاو را از صاحبش بخرند, اما به قیمت گوشت آن. صاحب گاو به من گفت: بگو گاو را از من به قیمت اولیه آن بخرند تا بعدا بتوانم دوباره گاوى بخرم. اما آن افراد حاضر نشدند و بالاخره پیرمرد مجبور شد گاو را به قیمت گوشت آن بفروشد که اکنون بیش از سى کیلو وزن نداشت. پیرمرد گریه مى کرد. کمى از جگر گاو را نیز براى من آوردند, اما من نخوردم. همه با مرگ دست به گریبان بودند. هیچ حیوانى در اردوگاه نمانده بود. فقط سگى بود متعلق به زنى که دو بچه یتیم داشت. سگ در تمام این مدت از اردوگاه نرفت. این سو و آن سو مى رفت, غذایى مى خورد و برمى گشت. روزى آمدنش به طول انجامید. بعد از مدتها مردم دیدند که سگ از دور مىآید و چیزى در دهان دارد. سگ آمد و آنچه در دهان داشت جلوى بچه هاى یتیم گذاشت. آنچه آورده بود کیسه اى پر از نان و پنیر بود که سگ از سنگر نیروهاى ((امل)) آورده بود. اولین سنگر, امل 60ـ50 متر از اردوگاه فاصله داشت که از آنجا تا آخرین سنگر با تونل زیرزمینى به هم متصل مى شدند و از اولین سنگر ما را با تک تیرانداز مى زدند. سگ از این سنگرها کیسه نان و پنیر را آورده بود. یک بار دیگر نیز مشابه این کار از او دیده شد. سگ با آنکه گرسنه بود از نان و پنیر نخورده بود و حتى وقتى که قسمتى از نان را به او دادند, نخورد.
اردوگاه برج البراجنه کمبود آب نداشتیم. چشمه هاى آب فراوان بود. اما آوردن آب از چشمه مشکل بود. چند نفر هنگام آوردن آب کشته شدند. فردى مى گفت: سید عبدالحسین شرف الدین[ عالم پرآوازه و صاحب کتاب المراجعات], از دست فرانسویها در لبنان به فلسطین گریخته بود و در خانه ما مخفى شده بود. من بر دوش خود از چشمه براى او آب مىآوردم و امروز بر همین شانه ها براى شما آب مىآورم. فشار شدید شده بود. گرسنگى همه را از پا درآورده بود. وضع مجروحین وخیم بود. اجازه نمى دادند که مجروحین را از اردوگاه خارج کنیم. بوى تعفن پیچیده بود. نه نفت و ذغال بود, نه شمع و کبریت. هیچگونه روشنایى نبود. روز روشن با آینه کمى نور به زیرزمین هدایت مى کردیم. آینه را مقابل خورشید مى گرفتیم تا نور به پله ها بیفتد و از آنجا به پله هاى دیگر تا زیرزمین. آتش نیز بالا گرفته بود. آتشى که هرگز مانند آن بر سر اسرائیل نریختند. در گوشه اى دور از تیررس چاله اى پیدا کرده بودیم, هر کس مى مرد, در عرض نیم ساعت با همان لباسهایش و یا در میان پتویى او را دفن مى کردیم. گاهى من بر جنازه نماز مى خواندم و گاه شیخ دیگرى که در اردوگاه بود. در مدت محاصره قبرستانى در آنجا پدید آمد با 125 قبر. از اینکه نتوانسته بودم دارویى و یا آذوقه اى براى مردم به اردوگاه بیاورم, بسیار ناراحت و شرمنده بودم. وضع ما سخت شده بود. آتش نیز گسترده تر. من نیز مى گفتم که تسلیم نمى شوم. مى میرم, اما نمى گذارم سلاحها تحویل شود. قبر خود را در میان شهدا با دستان خود کندم و گفتم: اگر مردم, مرا در اینجا دفن کنید. طاقت مردم تمام شده بود. برخى گروهها نیز با امل مى ساختند و فشار را بر ما بیشتر مى کردند. شبى جماعت عرفات با ((امل)) ساختند و یک سوپر مارکت را غارت کردند. به صاحب سوپر مارکت دویست هزار دلار داده بودند و با یک جنگ زرگرى تا صبح سوپر مارکت را تخلیه کردند. صبح اخبار همه کشورها اعلام کردند که چند صد تن مواد یک سوپر مارکت را چند تن جوان فلسطینى غارت کردند! اما ذره اى از این آذوقه ها را به مردم ندادند. من آنان را تهدید کردم که باید آذوقه ها را در میان مردم تقسیم کنند. بارها ((عرفات)) تلاش کرد از طریق بى سیم با من صحبت کند, اما من نپذیرفتم. به من تهمت زده بودند که از جماعت عرفات هستم. او نیز گفته بود: من افتخار دارم که از جماعت سید عیسى هستم. براى من تلگراف مى فرستاد و تقدیر مى کرد و در واقع ریشه ما را مى زد. من تلگرافهاى او را نمى گرفتم. از بغداد و تونس مى خواست با من صحبت کند. اما من این ننگ را قبول نکردم. تهدید شده بود که اگر تا یک هفته دیگر محاصره تمام نشود, گروهها تعهد خود را پس مى گیرند. از طریق بى سیم براى آقاى منتظرى پیغام فرستادم که اگر تا یک هفته دیگر قضیه فیصله پیدا نکند, احتمال حمله بزرگى هست که موجب کشتار شیعیان و هتک حرمت شیعه است و من نبینم آن روز را. آقاى منتظرى به وحید دستجردى دستور داد که با یک هواپیما آرد و مواد غذایى به بیروت بیاید و به هر طریق حتى با کشته دادن وارد اردوگاه شوند. پیش از فرا رسیدن یک هفته دهها کامیون مواد غذایى آماده شد. قسمتى به سوى اردوگاه ((برج البراجنه)) حرکت کرد که وضعش از همه جا بدتر بود و سه سال و نیم در محاصره بود و قسمتى نیز به سوى رشیدیه. یک راننده و یک شخص دیگر کشته شد. کامیونها را پنچر کردند و به هر طریقى سعى کردند مانع ورود کامیونها شوند. اما کامیونها وارد اردوگاه شدند و طرح جمهورى اسلامى پیروز شد. از سویى, امل, دیگر حال جنگ نداشت و از سوى دیگر ایران امل را تهدید کرده بود و به طور ضمنى نیز وعده هایى به آنها داده بود. من با مجروحین از اردوگاه خارج شدم در حالى که 125 کشته داده بودیم و از ((امل)) تنها دو نفر کشته شده بودند. در طول هفتاد روز با آنکه ضعف زیادى بر من غلبه کرده بود, فشار خونم 9 بود و هیجده کیلو وزن کم کرده بودم, اما تعادل روحى خود را حفظ کرده بودم. اما پس از خروج, از همان شب اول, اعتدال خود را از دست دادم. دائما صحنه هاى هولناک کشتار دسته جمعى مردم و مردن آنان در اثر گرسنگى, پیش چشم من مجسم مى شد. صداى انفجارها و صحنه هاى آتش سوزى از خاطرم مى گذشت. تا چند ماه بدون عصا و بدون کمک نمى توانستم راه بروم. تاریخ لبنان جدا از این مرحله حساس و دردناک نیست و هر کس بخواهد در باره لبنان قلم بزند نمى تواند از کنار این ماجرا به سادگى عبور کند و یا از آن چشم پوشى کند.)) ادامه دارد. پى نوشت : این مطالب از گفتگوى دو ساعته با سید عیسى طباطبایى اقتباس و تنظیم شده است.
|