قصه هاى بى بى (5) ((بى بى در پاییز)) رفیع افتخار
ویژه نامه آبانماه بین ما و امین و بى بى یک شماره فاصله انداخت. پاییز هم دارد فصلش مى گذرد, اما چه کنیم که این ((امین)) دست از سرمان برنمى دارد. بى بى هم این قدر مهربان است که آدم هیچ وقت او را فراموش نمى کند. ببینیم این مهربانى این بار کجا گل کرده است. چنانچه از آدمها پرسیده شود چه فصلى را بیشتر دوست دارید هر کس به فراخور حالش جوابى مى دهد. بعضى مثل بوتیک دارها و برف پاکنها مى گویند زمستان. چرا که در زمستان برف مى بارد و سور و سات پاروکشى به راه است. برف پاروکنها, کیف دلشان مى روند پشت بام خانه هاى مردم و حسابى همه جا را پارومالى مى کنند و دست آخر, پول پارو مى کنند. یا بوتیک دارها لباسهاى زمستانى را با تبختر و فیس جلوى مغازه شان آویزان مى کنند تا آدمهاى پولدار لباسهاى گرم و نرم و گران قیمتشان را بخرند و گرمتر بشوند و آدمهاى فقیر, فقرا که از سوز سرما دندانهایشان به هم مى خورد و قروچ قروچ صدا مى دهند; به فکر قرض و قوله اى بیفتند و با هزار بدبختى و فلاکت پولى فراهم کنند و سر سیاه زمستان را به آخر برسانند. از طرف دیگر, همین بوتیک دارها دلشان قرص و محکم است و حساب و کتاب دستشان است که آخر زمستان عید مى رسد و دوباره مردم هوایى لباس نو مى شوند و به سراغشان خواهند آمد و همه لباسهاى از سال پیش روى دست مانده شان را روى هوا مى برند و دو دستى پولهاى بى زبان خود را تقدیمشان خواهند کرد. بنابراین چرتکه که مى اندازند مى بینند زمستان, قشنگ بشان مى چسبد و از زمستان بهتر سراغ ندارند. بعضى هم مثل بسازبفروشها, بنگاه معاملات ملکیها, طلافروشها, آرایشگرها و بخصوص آرایش عروسها و عده اى دیگر بهار را بر بقیه فصول ترجیح مى دهند. بسازبفروشها و بنگاه معاملات ملکیها که تمام زمستان را زکام بوده اند و از سرما به گوشه اى خزیده اند, توى دلشان عروسى است که برفها آب مى شوند و بازار بنایى و ساختمان سازى از همه طرف رونق مى گیرد و آنها هم طبقه روى طبقه بالا مى برند و یا معامله جوش مى دهند و از دو طرف قضیه سهم دلالى مى گیرند و مثل عقاب تیزمنقار دقیقه شمارى مى کنند تا خانه صاحبخانه اى خالى شود و با زبان چرب و نرم براى خانه مستإجرى پیدا کنند و براى مستإجر فلک زده قبلى خانه اى مناسب حال و روزش پیدا کنند و خود از همه طرف یک سوم حق دلالى را بگیرند و دعا به جان بهار بکنند که مفت مفت مثل ریگ پول به جیبشان سرازیر مى کند. حالا اگر از جمله آدمهاى صدى پنج و شش و هفت و بالاتر باشند; جداى از اینکه حسابشان با کرام الکاتبین است مى توان آنها را بهارزده به حساب آورد! اما راسته طلافروشان و اعوان و انصار مرتبط با آنان, بهار را مى پسندند چرا که فصل بزن بکوب و اى یار مبارک بادا و عروسیهاست. البته, خودمانیم, آنها محتملا بیشتر از بهار, از دامادهاى نگون بخت و بخت برگشته خوششان مىآید که باسود هفت درصدى به علاوه کارمزدى, رنگ و جلاى بیشترى به در و دکانشان و چراغهاى الوان پشت ویترینهایشان مى دهند و بر همین منوال است حال و روز آرایشگرهاى بهارى و عروس و دامادپذیر با وقت و بى وقت قبلى! اما, از قضاى روزگار, طیف آدمها و صنوفى که از تابستان بیشتر خوششان مىآید بسى گسترده و فراخ است. از بچه مدرسه ایهاى تنبل و درس نخوان و بازیگوش گرفته تا بارفروشها و تعمیراتچیهاى لوازم الکتریکى و بستنى فروشها و رستورانهاى بین راهى و الى آخر. حالا اگر از تعمیراتچیها که به دلیل قطع و وصل مکرر برق که لوازم برق مردم را ناجوانمردانه مى سوزاند و آنها قند توى دلشان آب مى شود که آدمهاى یخچال تلویزیون فریزر سوخته, محتاج و عبید ذلیلشان هستند که بگذریم به بارفروشها و شعبات ریز و درشتشان یعنى میوه فروشها که فرصت سر خاراندن ندارند مى رسیم. آنها, بار بار هندوانه و خربزه و طالبى و شلیل و هلو و انگور و خیار را جلوى چشم مردم میوه ندیده به نمایش مى گذارند و خوب دل مردم را آب مى کنند. البته, اول, با صبر و حوصله, درشت و آبدارهایشان را جدا مى کنند و براى مشتریهاى پولدار و مخصوص کنار مى گذارند و یا با کبکبه و دبدبه به در خانه هایشان مى فرستند و بقیه را درهم به آدمهاى میوه به دل مى فروشند و آخر شب بسکه پول مى شمرند خسته مى شوند و خوشى مى زند زیر دلشان و میوه هاى درهم و له و لوردشان را که از آدمهاى میوه درهم خور دریغ کرده بودند در جوى آب رها مى کنند و سیر میوه به خورد جوى شهرها مى دهند! بچه تنبلها هم که 9 ماه تمام صد تا دلیل و بهانه تراشیده اند تا درس نخوانند حالا که تابستان است و مدرسه ها تعطیل, خود را از هر دلیلى مبرا مى بینند و با خیال راحت مى افتند پى یل للى تل للى و سر کوچه ها جمع مى شوند و تا مى توانند براى هم چاخان مى بافند و حرفهاى نامربوط ردیف مى کنند و یا به هم مى پرند و حسابى همدیگر را خونین و مالین مى کنند. آخرهاى تابستان هم تازه یادشان مىآید که مشتى تجدیدى دارند و دو دستى مى کوبند توى سرشان که اى داد و بیداد باز رفوزه شدیم! از همه اینها گذشته, خدایى اش, تابستان فصل سیر و سیاحت و گردش و از این شهر به آن شهر رفتن براى خلق الناس است. هر کس دستش به دهانش مى رسد ماشینش را سوار مى شود و با فک و فامیلش مى زند بیرون و چند روزى هوا تازه مى کند. اما ماشین ندارها با صف و التماس و التجإ و قربان صدقه, بلیط اتوبوسى تهیه مى کنند و در حالى که از خوشحالى با دمشان گردو مى شکنند که پیش زن و بچه هایشان سرافکنده نشده اند و فاتحانه بلیط بدست برگشته اند پا توى اتوبوس مى گذارند. حالا توى آن هواى دم کرده اتوبوس هى شرشر عرق مى ریزند و اتوبوس حرکت نمى کند و آنها دم برنمىآورند بماند چرا که شاید دلشان به حال رستورانهاى بین راهى مى سوزد و مى دانند آنها همین یک تابستان را دارند تا غذاهاى عالى و خوشمزه و بهداشتى و ((نه مانده)) خود را به مسافران سر راهى بفروشند و پول و پله اى به هم بزنند. به همین خاطر به راهنمایى راننده اى که اصلا و ابدا دست دوستى و آشنایى با صاحب رستوران سر راهى نداده است پیاده مى شوند و هر جورى است با فلاکت لقمه اى مى لمبانند. با این تفاصیل چرا و به چه دلیلى صاحب رستوران باید فصلى دیگر به جز تابستان را بپسندد؟ حالا که کار به اینجا کشید راست و پوست کنده بگویم بعضى از این آدمهاى خدا آفریده یا اصلا از هیچ فصلى خوششان نمىآید و یا برایشان چهار فصل خدا تفاوتى ندارند و برایشان على السویه اند! اینها از جمله بخت برگشتگان, فلک زده ها, درمانده ها و وامانده ها هستند. چنانچه از این گونه افراد پرسیده شود شما کدام فصل را بیشتر دوست دارید راست راست نگاهمان مى کنند (از آن نگاههاى عاقل اندر سفیه) و زیر لبى با غرغر مى گویند: برو بابا تو هم دلت خوشه! و اما چه کسانى پاییز را بیشتر دوست دارند و عاشق پاییزاند. خوب, واضح است کسانى مثل من یعنى امین بى بى. من تا یاد داشته ام پاییز را مى خواسته ام. پاییز برایم بالاتر از یک فصل, مفهومى عمیق و فسانه از حد اعلاى زیبایى آفرینش بوده است. من در پاییز مهر و عشق, غم و شادى, کرامت و شکیبایى, تولد و مرگ را در جذاب ترین و دلکش ترین حالات ممکنه, جمع دیده ام. پاییز که رسیده است احساس زنده بودن, شسته شدن و دگرگونى به تمام معنى در وجودم سارى گشته است. در پاییز دیده ام زیباترین صحنه هاى هستى بر سراپرده وجود نقشآفرین شده بدانسان که آدمى با نفسهایى عمیق دوست دارد پاییز را مالامال در آغوش کشد و وجودى کاملا پاییزى بیابد. پاییز را دریافته ام که یک حس است, حسى بسیار قوى براى آنانى که آن را مى فهمند و حس مى کنند. به علاوه, پاییز براى من یک خاطره است. خاطره اى فراموش ناشدنى که تنها در این فصل اتفاق مى افتد و مى تواند اتفاق بیفتد. خاطره اى از بى بى در پاییز.
مهر بود و مدرسه ها باز شده بودند. در حال و هواى مهر و کیف و کفش مدرسه و کتاب دفتر و دیدن بچه هاى به کلاس بالاتر آمده و عقب مانده بودیم. مدرسه از داد و قال و فریاد و شادى بچه ها پر بود. روز دوم سوم مهر بود که آقاى شکیبا مرا خواست. آقاى شکیبا مدیر مدرسه مان بود و خدابیامرز از آن مدیرهاى دلسوز و جدى بود که آدم همیشه به یادشان مى ماند. توى دفتر کسى نبود. پاکت نامه اى دستم داد و گفت: ((بیا, این پاکت را زودى به بى بى ات برسان.)) از تعجب داشت دو شاخ روى کله ام سبز مى شد: ((به بى بى, بى بى من؟ )) با مهربانى گفت: ((بله, به بى بى خود خودت, کسى هم نباید بو ببره!)) حس کردم شاخهاى سرم دارند بیشتر مى شوند. آقاى شکیبا تیز فهمید گیج و ویج شده ام. خنده کنان گفت: ـ حالا تو برو, نامه را که رساندى همه چیز دستگیرت مى شه. همین حالا هم برو. اجازه ات با من! هزار فکر جور واجور به کله ام خطور کرد. یعنى چه معنى دارد مدیر مدرسه مان با بى بى من نامه رد و بدل بکند؟! فکر مى کردم: نکنه در مورد من چیزهایى نوشته باشد اما هنوز که اول سال است و درس و مشقى شروع نشده ... دعوا مرافعه اى هم با کسى نداشته ام ... خیالم راه کشید طرف معلمها, همسایه ها, فک و فامیل, اتفاقات سال پیش و صد تا فکر نامربوط دیگر و ... دست آخر عقلم به جایى قد نکشید و همین جورى در حالت شک و شبهه باقى ماندم تا به بى بى رسیدم. بى بى خوشحال گفت: ((زود نامه را باز کن ببینم چند نفرى مى شن.)) آمدم بپرسم چى چند نفر مى شوند که منصرف شدم. نامه خود جواب معما بود. تر و فرز نامه را باز کردم و روى نوشته هاش چشم دواندم. آقاى مدیر کاغذ را پشت و رو خطکشى کرده بود و در هر ستون اسم تعدادى از بچه هاى هر کلاس را نوشته بود. آنها, بچه هاى تنگدست و بیچاره مدرسه مان بودند که ندارى و بى چیزى از سر و صورتشان مى بارید. سرم را از توى کاغذ بلند کردم و به چشمهاى آبى خوش رنگ بى بى نگاه کردم. از نگاهش دستگیرم شد که فکرهایى توى کله اش هست. پرسیدم: ـ این چیه؟ با لبخند جواب داد: ((کاغذ را تو خواندى, من جواب بدهم!)) بعد که بى تابیم را دید ادامه داد: ـ اومده بودم مدرسه تان. با مدیرتان حرف زدم و ازش خواستم اسم بچه هاى نیازمند را بنویسید و بدهد تو بیاورى. با دلخورى گفتم: ((چرا از خودم نخواستى, من که همه را مى شناسم.)) دلجویانه گفت: ((خب, درست, اما ممکنه چیزهایى باشه تو از آنها اطلاعى نداشته باشى.)) بعد دستم را گرفت و به اطاق بغلى برد. چه مى دیدم! تا سقف زیر کفش و شلوار و پیراهن بود. با چشمهایى گرد شده گفتم: ـ بى بى دستت درد نکنه, اینا از سر من هم زیادیه. روزى یکى مى پوشم و حسابى پز مى دم. تو چقده بى بى خوبى ... بى بى با اخم پرسید: ـ حالا کى گفته اینا مال توئه؟ شل شدم. ـ مال من نیست؟ ـ اینا مال اوناییه که وضعشون خوب نیست. مثل اینکه تو اصلا به فکر دوستات نیستى؟ از خودم خجالت کشیدم. حق با بى بى بود. این چند روزه چنان گرم کار خودم شده بودم که پاک همه چیز فراموشم شده بود. بى بى, با این کارش به یادم آورد که همه دنیا من نیستم. کم کم, یکى یکى, قیافه رضا و تقى و حسن و حمید و بقیه بچه ها با آن لباسهاى نخ نما و کهنه جلوى چشمهایم ظاهر مى شدند. بى بى به عالم واقع برگرداندم: ـ حالا عجله کن, خیلى کار داریم. ـ پس فکر کردى اسم بچه ها را واسه چى مى خواستم. این لباسها همه مال اونهاست. بلند شدم دست بى بى را ماچ کردم.گفتم: ـ بى بى واقعا که یکه هستى! با محبت دستى بر سرم کشید: ـ حالا مى گم چیکار کنیم. من اینها را در اندازه هاى مختلف خریده ام. توى هر یک از این پاکتها باید یک جفت کفش, یک پیراهن و یک شلوار بگذاریم. تو که همه این بچه ها را مى شناسى؟ با خوشحالى گفتم: ((معلومه همه را مى شناسم.)) ـ خوبه. حالا یکى یکى قد و اندازه هاشونه برام مى گى. حواست را خوب جمع کن اشتباه نکنى و گرنه لباس و کفشها به تنشان گل و گشاد نشون مى ده. با ذوق و شوق شروع کردم. یکى یکى کلاس, قد و قامت و اندازه هایشان را مى گفتم و بى بى حدس مى زد کدام کفش و لباس مناسب است. روى هر پاکتى اسم بچه ها را درشت مى نوشتم و کنار مى گذاشتم. چند نفرى هم بودند که نمى شناختم. بى بى گفت تو که همه را مى شناختى! به بى بى قول دادم فردا بى سر و صدا پرس و جویى بکنم. تا پاکتها آماده شدند شب شده بود. بى بى گفت پاشو برویم. دوتایى تا آنجایى که مى شد پاکت برداشتیم. در آن تاریکى شب خانه هاى بچه ها را پیدا مى کردیم. بى بى گوشه اى قایم مى شد. من مى رفتم در مى زدم پاکت را پشت در مى گذاشتم و در تاریکى خودم را فرز به بى بى مى رساندم. آن قدر صبر مى کردیم تا کسى در را باز کند و پاکت را بردارد, بعد راه مى افتادیم. وقتى همه پاکتها را پشت در خانه بچه ها گذاشتیم خسته و کوفته به خانه برگشتیم. هنوز کلى پاکت بود که باید به بچه ها مى رساندیم. بى بى گفت: ـ تا پس فردا شب همه را به بچه ها مى رسانیم. فردا, توى مدرسه, بچه ها را دیدم که لباسهاى نو خود را پوشیده بودند و شاد و شنگول بودند. چند نفرى لباس و کفش و شلوار یک رنگ تنشان بود ولى آنها که هیچى, به عقل جن هم نمى رسید بفهمند لباسها از کجا آمده و چرا بعضیها لباس یکرنگ تنشان کرده اند. سر صف آقاى شکیبا از احسان و نیکوکارى صحبت کرد و از آدمهایى که به فکر دیگران هستند و خود را در غم و شادى دیگران شریک مى دانند. نسیمى پاییزى شروع به وزیدن کرده بود و آرام آرام خود را در موهایم جاى مى داد. بى اختیار چشمهایم را به طرف پنجره کلاسمان چرخانیدم. کم کم صورت مهربان و دوست داشتنى بى بى در برابر چشمهایم شکل گرفت. به نظرم آمد این بى بى, بى بى همه بچه هاست و همه آنها را از ته دل دوست دارد. به نظرم آمد حالا که بى بى بچه هاى ندار و فقیر را در لباسهاى نو و تر و تمیز مى بیند حسابى خوشحال است. به نظرم آمد بى بى لحظه شمارى مى کند تا لباسهاى بقیه را به دستشان برساند ... آقاى مدیر هنوز داشت در مورد احسان مى گفت و مستقیم به من نگاه مى کرد. به نظرم رسید او هم از دیدن بچه ها در لباسهاى نو خوشحال است. نسیم پاییزى همچنان مهربانانه بر سر و صورتم مى نشست و من قلبم از شادى داشت از جاى کنده مى شد.
|