قصه هاى شما (11)
این شماره:
حاجت ـ بنفشه افتخارى ـ تهران
ایثار ـ فاطمه خمر ـ مازندران
حاجت
بنفشه افتخارى ـ تهران
نامه پرمهرتان را خواندیم و ما هم براى شما آرزوى موفقیت کردیم.
خواهر محترم, نوشته شما بیشتر به خاطره در خاطره شباهت دارد تا یک داستان مستقل و پویا. براى اینکه یک خاطره به داستان تبدیل شود باید از عناصر داستانى بهره بگیرید و با ایجاد حوادث و بحران, داستان را به اوج ببرید و بعد در خاتمه با عمل معقول, شخصیت داستان را جمع بندى کنید و پیام را به صورت غیر مستقیم ارائه دهید.
شما خاطرات دخترى را عنوان مى کنید که به سفره انداختن و حاجت گرفتن از ائمه اطهار(ع) اعتقادى ندارد ولى در آخر بدون اینکه بدانیم چرا و چطور, این شخص پشیمان مى شود و شما آخرین جمله را این طور بیان مى کنید: ((آره روى حلواها نشانى از دست بریده حضرت ابوالفضل افتاده بود که علامت عنایت آقا به سفره بود.))
دوست عزیز, شما خاطرات شخصیت را بار دیگر جستجو مى کنید و نظر وى را نسبت به سفر مشهد عنوان مى کنید که این خود جاى تحسین بسیار دارد, چرا که یک نویسنده زیرک با اشاره به خاطره گذشته شخصیت, حادثه جدیدى را خلق مى کند و چون شخصیت به دلیل خاصى این خاطره را به یاد آورده است, پس محتواى جدید کار و شخصیت فعلى آدمهاى داستان را بیشتر تثبیت مى کند و خواننده را بهتر در جریان افکار آنها قرار مى دهد. این را هم از ((لئونارد بیشاب)) بدانید که ((خواننده را به دو طریق مى توان به خاطرات گذشته شخصیت ارجاع داد; اول با اشاره تازه به حادثه اى در گذشته و بعد با بسط اشاره تکرارى به حادثه اى در زندگى گذشته شخصیت)).
ما در اینجا نمى فهمیم که این شخص با چنین افکار روشنفکرانه اى چطور در حرم متحول مى شود و مى فهمد که اشتباه مى کرده است. پس مى بینید که هر داستانى احتیاج به پیچ و خمهاى بسیار دارد تا واقعا داستان شود.
چشم به راه داستانهاى بعدى شما هستیم.
سلامت و پیروز باشید.
ایثار
فاطمه خمر ـ مازندران
خواهر عزیز!
داستان خوب شما را خواندیم. خواسته بودید به شما بگوییم که نویسندگى را ادامه بدهید یا نه؟ باید به شما تإکید کنیم که حتما نوشتن و خواندن داستان را فراموش نکنید, چون که شما قادر هستید داستان بنویسید. البته اشکالاتى در کارتان هست که ما به چند نمونه از آن اشاره مى کنیم.
اول اینکه در یک داستان باید به داستانى بودن نثر دقت داشته باشید. این همان چیزى است که یک داستان را از یک مقاله جدا مى کند. براى این کار باید با نثرى روان و نزدیک به محاوره مردم شروع کنید و چندین بار نوشته خود را با صداى بلند بخوانید و بازنویسى کنید تا بتوانید به یکدستى نثر خود پى ببرید. از طرفى شما به دفعات از افعالى استفاده کرده اید که جمله را زیباتر که نمى کنند هیچ, باعث مبهم شدن جمله هم مى شوند. یا اینکه به زمان افعال دقت نمى کنید و به اشتباه از گونه هاى دیگر فعل استفاده مى کنید. اگر داستان اصلاح شده خود را با آن داستانى که براى ما فرستاده اید مقایسه کنید متوجه اشکالات خود خواهید شد.
شما به خوبى توانسته اید با مقدمه چینى و ایجاد یک گره داستانى که همان بى پولى پسر و بیمارى مادر است, خواننده را به هیجان وادارید که دنباله داستان را بخواند اما باید توجه داشته باشید که از مورد صندوق پول و ایثار پسر خیلى زود گذشته اید. هر چه باشد مادر او مریض است; پس این مسإله باید اندیشه پسر را مشغول کرده و وى براى انجام این عمل تردید داشته باشد و به همین راحتى پول را در صندوق نیندازد. حتى دوستش در مدرسه مى تواند علت تغییر رفتار او را بپرسد و پسر فقط جواب بدهد که چون مادرش مریض است ناراحت مى باشد. آن وقت هم شخصیت پردازى پسر کامل مى شود و هم اینکه در آخر داستان ناگهان سر و کله مادر دوستش پیدا نمى شود. حتى مى توانستید یکى از همکلاسیهاى پسر را اهوازى کنید و او را جنگ زده و بى پناه نشان دهید, تا پسر دلایل بیشترى براى کمک به جبهه داشته باشد. این نکته را هم فراموش نکنید که در چنین داستانهایى جاى پدر را خالى نگذارید و لااقل با اشاره اى بیان کنید که او مرده یا زندانى است یا در سفر است یا اینکه به خانه نمىآید و یا ...
در مورد گفتگوهاى اشخاص داستان هم بعد از این دقت کنید تا به همان نرمى و روانى که مردم با هم حرف مى زنند شما هم متن یک گفتگو بنویسید. خیلى راحت قسمتهاى غیر ضرورى را حذف کنید و قسمتهایى را که لازم است اضافه نمایید و از هیچ نقد و انتقادى نترسید چرا که اگر نقد نباشد هیچ اثرى پیشرفت نمى کند. به قول نویسنده اى به نام ((جان جیکس)), ((اگر توانایى لازم را براى قضاوت منتقدانه راجع به آثارت و توان جرح و تعدیل آنها را نداشته باشى, نویسنده نیستى.))
با هم داستانتان را مى خوانیم باشد که با توجه به نکات یاد شده بعد از این دقیق تر و بهتر داستان بنویسید. منتظر آثار سبز شما مى مانیم.
ایثار
فاطمه خمر
سرماى زمستان طاقتش را تمام کرده بود. دستهایش را به هم مالید و در حالى که به صف طولانى خیره شده بود, کودکان هم سن و سال خودش را دید که منتظر گرفتن بسته اى روزنامه بودند تا بتوانند در خیابانهاى شلوغ شهر بفروشند. پسرک کمى این پا و آن پا کرد. بالاخره کاسه صبرش لبریز شد و با فشار خود را به میانه صف رساند. در این هنگام ناگهان مردى فریاد زد: ((پسر حواست کجاست؟ مگه روزنامه نمى خواى؟ برو تو صف.))
ـ آره آقا مى خوام.
پسرک خیلى زود و باعجله روزنامه ها را گرفت و دوان دوان خود را به خیابان شلوغى رساند. سوز سردى مى وزید و سرما را درون هیکل لاغر و کوچک او پخش مى کرد. کمى بى حرکت کنارى ایستاد. احساس مى کرد که سرما فشار بیشترى به بدنش وارد مى کند. پس براى اینکه بتواند خودش را گرم کند, مدام فریاد مى زد: ((کیهان, اطلاعات ... بمباران اهواز به وسیله هواپیماهاى دشمن.)) حلقه سیاه رنگى که دور چشمانش را فرا گرفته بود با هر فریادش بزرگتر و سیاهتر مى شد و احساس مى کرد که رگهاى بدنش مى خواهد از پوست بیرون بزند. دستها را به سوى دهان برد تا با هواى دهان آنها را کمى گرم کند. هنوز چند روزنامه لاى ورق نایلون زیر بغلش سنگینى مى کرد. دلش مى خواست زودتر آنها را بفروشد. هنگامى که چراغ سبز مى شد به طرف اتومبیلها مى رفت تا شاید یکى را بفروشد. انگار سردى هوا حوصله روزنامه خواندن را از مردم گرفته بود. با تاریک شدن هوا, سرما هر لحظه بیشتر و بیشتر مى شد. حالا دیگر تکه هاى کوچک برف بر گونه هاى سردش مى نشست و صورت ترک خورده اش را مىآزرد. دلش مى خواست چند مشترى پیدا شود و این دو سه روزنامه باقیمانده را بخرد تا او زود به خانه برود. ظهر که از مدرسه برگشته بود با عجله غذا خورده بود تا بتواند زودتر روزنامه بگیرد. آخر ممکن بود با تحویل دادن سهمیه آن روزش به فرد دیگرى, روزنامه اى براى فروش پیدا نکند.
کم کم دیگر شب همه جا را فرا مى گرفت. دلش از گرسنگى ضعف مى رفت و احساس مى کرد که توان ایستادن ندارد. به همین دلیل چند قدمى از خیابان فاصله گرفت. به یکى از مغازه هاى طرف راست خیابان سر کشید که یکدفعه متوجه نانوایى آن طرف خیابان شد. با عجله از خیابان گذشت. دستش را به جیبش فرو برد و یک پنج ریالى بیرون آورد. به جلوى صف رفت, دستش را پیش برد. در این هنگام مرد پشت دخل گفت: ((برو تو صف)). همگى افرادى که در صف بودند شروع به سر و صدا کردند. پسرک گفت: ((اما من یه نصفه مى خوام.)) مرد نانوا در حالى که نصف نان دستش بود جلو آمد و نگاهى به مردم کرد و به پسر که حواسش نبود گفت: ((بده پنج زارتو! معطل نکن.)) پسر پول را داد و نان داغ را گرفت. نان دستهاى یخ زده اش را کمى گرم کرد و او تکه نان را به صورتش نزدیک کرد تا صورتش هم گرم بشود. به چهارراه که رسید لقمه آخر را در دهانش گذاشت و دوباره مشغول به کار شد. ناگهان صدایى او را از جا پراند. بلند شد.
ـ آهاى پسر بیا جلو ببینم.
این صداى راننده یک ماشین مدل بالا بود. پسرک با عجله به سوى ماشین رفت و گفت: ((چى مى خواین آقا؟)) بعد روزنامه اى به دست او داد. مرد لحظه اى تیترهاى درشت روزنامه را نگاه کرد و سپس به زن میان سالى که کنارش بود چیزى را نشان داد و هر دو قهقهه سر دادند. همین موقع چراغ قرمز شد و بوق ماشینهاى عقب, راننده را به خود آورد. پسرک گفت: ((روزنامه رو بده.)) مرد با عجله چند سکه به او داد و رفت. پسرک نگاهى به سه, پنج ریالى که راننده به او داده بود کرد و فریاد زد: ((اینکه پونزه زاره, دو تومن مى شه آقا.)) ولى از ماشین خبرى نبود. دیگر سرما طاقتش را گرفته بود, بنابراین به سوى خانه روانه شد; در حالى که هنوز چند روزنامه داخل پاکت نایلونى بود. خیلى زود خودش را به کوچه شان رساند و پس از لحظه اى جلوى در خودشان رسید. با عجله وارد شد و سریع از پله ها بالا رفت. با نگاه نافذش چیزى مى جست. درست در انتهاى اتاق و چسبیده به دیوار مادر پیرش روى پتویى دراز کشیده و لحافچه کهنه اى را روى خود انداخته بود. در لحظه ورود بوى نفت که فضاى اتاق را پر کرده بود, او را اذیت کرد. به مادر سلام کرد و همین طور که انگشتان سرد و کبودش را به بدنه داغ کترى مى چسباند پرسید: ((نون داریم؟)) مادر با زحمت بلند شد و مى خواست چیزى بگوید که سرفه امانش نداد. صداى خس خس سینه اش دل پسرک را مى سوزاند. حال مادر هر روز از روز قبل بدتر مى شد و پسر که منتظر جمع کردن پول بود تا مادر را براى معالجه ببرد, روزشمارى مى کرد. دوباره مادر سرفه کرد و پسر با صداى سرفه هاى مادر به خود آمد. بلند شد و زیر بغل مادر را گرفت و سعى کرد او را بنشاند و بعد گفت: ((امروز هوا خوب نبود, فروش روزنامه هم کم بود. نزدیک چهل پنجاه تومن جمع شده, مى شه دو سه روز بعد ببرمت دکتر.)) مادر گفت: ((نون از صبح مونده; بلند شو آش رو گرم کن.)) پسرک بلند شد. روزنامه هاى فروش رفته را به کنارى گذاشت و در حالى که براى برداشتن ظرف به طرف دیگر اتاق مى رفت گفت: ((باید زودتر بخوابم, چون امروز زیاد توى خیابونها دویدم و خسته شدم.))
بیمارى مادر و خستگى و ناراحتى آن روز, قلبش را انباشته از غم و غصه کرده بود. دلش مى خواست شکایت همه اینها را به خدا بکند. دستهایش را بلند کرد و سرش را بالا برد و مشغول زمزمه شد و براى بهبودى مادرش دعا کرد. یکمرتبه متوجه عکس روزنامه شد. فریادى که آن روز عصر بارها براى فروش روزنامه کشیده بود اینک براى او معنى و مفهومى تازه داشت. خم شد و یکى از روزنامه ها را برداشت و محو عکسش شد. از اینکه تا آن زمان متوجه نشده بود, خود را سرزنش کرد. بار دیگر به عکس خانه هاى مخروبه اى که سقفهایشان فرو ریخته بود, نگاه کرد و به زنها و کودکانى که در کنار ویرانه ها ناله و شیون سر داده بودند. احساس کرد اجزإ عکس از همه سو در حال جنبش و حرکتند و با او حرف مى زنند. روزنامه را به کنارى گذاشت. مثل کسى که از کارش پشیمان شده باشد زیر لب گفت: ((خدایا! اگر ناشکرى کردم مرا ببخش.))
خاطرات آن روز یکدفعه به ذهنش خطور کرده بود و او را از خواب باز مى داشت, بخصوص قیافه راننده اى که پنج ریال از پول روزنامه را نداده بود و قیافه زنى که همراهش بود, به یادش آمد. زن با دیدن عکس روزنامه و ویرانیها, چهره زشت و بزک کرده اش را خنده اى زشت تر پوشانده بود. با خود فکر کرد که اگر در آینده توانست یک روزنامه فروشى باز کند, روى تابلوى آن بنویسد: ((از فروش جنس به بانوان بدحجاب معذوریم.)) همان طور که حسنآقا خوار و بار فروش محله شان این کار را کرده بود و براى همین او را دوست داشت.
فرداى آن روز وقتى که زنگ مدرسه خورد و همه به خانه هایشان رفتند, او برخلاف همیشه چندان عجله اى نداشت. کتابهایش را جمع کرد و همین طور که از کلاس خارج مى شد, اسکناسهاى درون جیبش را مرتب کرده, بیرون کشید و دوباره به آنها نگاه کرد و در حالى که آنها را در دستش مى فشرد, پله ها را پشت سر گذاشت. به اطراف نگاهى کرد. صندوق راهرو توجهش را به خود جلب کرد. جلو رفت تا ببیند رویش چه نوشته؟ جمله را خواند: ((صندوق کمک به جبهه)). تا کنون این صندوق را ندیده بود. با عجله از راهرو بیرون زد و خیلى سریع از مدرسه خارج شد. دوباره به سوى روزنامه فروشى رفت تا تعدادى روزنامه بگیرد و بفروشد. آن روز در تمام مدت براى فروش روزنامه فریاد نمى زد. خیلى ساکت و آرام گوشه اى کز کرده بود و گویى چیزى قلبش را سخت مىآزرد. دلش براى عکس دیروز روزنامه خیلى مى سوخت. مى خواست به آنها کمکى کند. آه بلند کشید و تا پایان روز با خود کلنجار رفت, ولى نمى دانست چه کند؟ ساعتها گذشت و شب فرا رسید. به منزل برگشت و با وجود مادر پیر و مریض که گوشه اى از اتاق افتاده بود, نمى دانست چه کند. پول کافى هم براى بردنش پیش پزشک نداشت. مى ترسید نکند مادرش از دست برود.
فرداى آن روز به مدرسه رفت و ساعت آخر که همه به منزل رفتند, او مثل همیشه هیچ عجله اى نداشت, از پله ها پایین آمد و به انتهاى راهرو که رسید نگاهى کرد. هیچ کس مواظبش نبود. نمى دانست کارى که انجام مى دهد خوب است یا بد؟ آیا مادرش راضى است یا نه؟ با سرعت مشتش را بالا آورد و پولها را با فشار از بریدگى روى جعبه گذراند و با یک ضربه آنها را داخل صندوق کرد و بدون معطلى از مدرسه خارج شد و تا نانوایى سر کوچه دوید. نانوایى خلوت بود. امیدوار شد که خیلى دیر نکرده و مى تواند زودتر به منزل برگردد. حالا دیگر خیالش راحت بود. خیلى از خودش راضى بود. به نظر آورد که خانه هاى ویران, ساخته شده و مردم زندگى را آغاز کرده اند. ناگهان به یاد مادرش افتاد و او را به نظر آورد که در گوشه اى از اتاق خوابیده و منتظر رفتن به دکتر است. در یک لحظه از کار خیرى که کرده بود پشیمان شد. چشمانش پر از اشک شد و گفت: ((کاش مى تونستم ببرمش دکتر.))
وقتى به خانه رسید سرشکسته و پشیمان در را به صدا در آورد و فکر کرد تا مادرش بجنبد دقایقى طول مى کشد. بنابراین بیشتر در زد. اما وقتى صداى چفت در زودتر از معمول به گوش رسید دلهره و اضطراب عجیبى به همراه افکار گوناگون به ذهنش خطور کرد و مجبور شد در نیمه باز را هل بدهد تا زودتر وارد شود. مادر با صداى آرام گفت: ((یواش چه خبره! مگه سر اوردى.))
ـ سلام!
ـ سلام مادرجون. بیا تو چقده عجله دارى, چى شده؟
پسرک نگاهى ناباورانه به قامت شکسته مادر که حالا راحت و آسوده گام برمى داشت کرد و گوشها را تیز کرد تا صداى خس خس سینه بیمار او را بشنود. نخیر. مثل اینکه صدایى به گوش نمى رسید; گویا سینه فرسوده مادر جوان شده بود, آن قدر که هیچ صدایى شنیده نمى شد. وارد اتاق شد. انگار تمام شادیهاى عالم را به او داده بودند. نانها را سر سفره گذاشت و گفت: ((بگو ببینم مادرجون, حالت چطوره؟ مثل اینکه خدا را شکر بهترى.)) مادر در حالى که قابلمه غذا را به دست داشت گفت: ((همین طوره پسرم خیلى بهترم.))
ـ ولى مى خواستم امروز هر طور شده ببرمت دکتر.
مادر حرفش را قطع کرد و گفت: ((صبح مریم خانم زن همسایه روبه رویى اومد و کمى جوشنده گیاهى اورد و به من داد و بهم گفت چند روز که بخورم خوب مى شم, منم الان بهترم شکر خدا.))
ولى مادر مریم خانم از کجا مى دونست شما مریضى؟
ـ پسرش تو مدرسه از زبون خودت شنیده بود. مگه اون همکلاسى تو نیست؟
ـ خب بله هست.
پسر به کنار پنجره رفت و در حالى که چیزى زمزمه مى کرد و کسى به جز خودش نمى شنید, دستها را بالا برد و خدا را شکر کرد و به روشنایى خورشید که وسط زمستان حیاط را روشن کرده بود, خیره شد.