عالمى وارسته, مبارزى خستگى ناپذیر, همسرى دلسوز, پدرى مهربان گفتگویى با خانم شهیدى, همسر شهید محلاتى در گرامیداشت یکم اسفندماه یکم اسفندماه 1364 روزى بود که جمعى از بهترین سربازان جبهه حق, در جنایت تهاجم هواپیماهاى نظامى عراق به یک فروند هواپیماى بى دفاع جمهورى اسلامى ایران که عازم خوزستان بود, به شهادت رسیدند. در این حمله ناجوانمردانه که با همکارى اطلاعاتى منافقین خودفروخته صورت گرفت, بیش از چهل تن از فرزانگان این سرزمین اسلامى از جمله جمعى از روحانیون ارجمند به شرف شهادت نایل آمدند. حجت الاسلام والمسلمین حاج شیخ فضل الله محلاتى (مهدیزاده), آن مبارز خستگى ناپذیر و یار دیرین امام((قده)) که در آن زمان مسوولیت نمایندگى حضرت امام((قده)) در سپاه را داشت, در جمع این شهیدان خورشیدى بود که شهادت او, امام را نیز در خلوت به گریه انداخت. اینک در دوازدهمین سال شهادت آن عزیز وارسته, برگهایى از شرح زندگى سیاسى, اجتماعى و خانوادگى او را از زبان همسر گرامى ایشان, خانم شهیدى بازگو مى کنیم. متن کامل و مبسوط این گفتگو را مرکز اسناد انقلاب اسلامى به انجام رسانده است و در سال جارى, به پیوست کتاب ((خاطرات و مبارزات شهید محلاتى)) منتشر ساخته است که به خاطر رعایت اختصار, تنها گزیده اى از آن را تقدیم مى کنیم. در پایان نیز اندرزنامه اى که آن شهید بزرگوار, در شب عروسى دختر گرامى اش به عنوان هدیه اى ارزشمند به ایشان تقدیم کرده است را مىآوریم.
در آغاز تقاضا مى کنیم اجمالى از مشخصات فردى خودتان را بازگو فرمایید. بسم الله الرحمن الرحیم. من اقلیم السادات شهیدى محلاتى, دختر سیدجلال شهیدى محلاتى هستم. متولد سال 1320 در شهرستان محلات. حدود یازده سالم بود که با آقاى محلاتى ـ که آن موقع طلبه بودند و بیست و یک سال داشتند ـ ازدواج کردم. من پنج کلاس درس خوانده بودم که با هم ازدواج کردیم. یک سال بعد از آن ـ در منزل پدرم بودم ـ که ششم ابتدایى را هم خواندم.
تاریخ ازدواجتان دقیقا کى بود؟ سال 1331. پنج فرزند دارم. بزرگ آنان احمدآقا است, دومى محمودآقا, سوم نجمه خانم, چهارم نداخانم و فرزند پنجمى هم میثم است.
وقتى پیشنهاد ازدواج با ایشان داده شد شخصا چه نظرى داشتید؟ من خیلى بچه بودم, اصلا متوجه نبودم. فکر مى کردم الکى مى گویند, بعد از ازدواج که آمدیم قم خیلى ناراحت بودم, بى تابى و گریه مى کردم که چرا من تنها به قم آمده ام. پنج ـ شش ماه از زندگى ما که گذشت به آن عادت کردم.
زندگى حاجآقا از نظر معاش و مسایل مادى چگونه مى گذشت؟ زندگى ما از همان اول که شروع کردیم, در دو تا اتاق در یک خانه مستإجرى به مدت دو سال خلاصه مى شد. هر وقت هم ایشان مىآمدند توى خانه ـ کم یا زیاد ـ با ناراحتى توإم نبود, همیشه با روى باز و خندان و شاد بود. روحیه ایشان توى منزل شاد بود. گرچه همیشه کار ایشان توإم با مبارزه با طاغوت بود ولى در منزل مسایل شرعى را زیاد گوشزد مى کردند, مثلا مى گفتند این کار درست نیست, کار خلاف شرع انسان را جهنمى مى کند. انسان باید طبق شوون خانوادگیش زندگى کند و پایش را از گلیم خودش درازتر نکند. همیشه از این صحبتها و نصیحتها به ما مى کردند. همیشه مى خندیدند و بچه ها را دوست داشتند. هیچ وقت کارى نمى کردند که من ناراحت یا عصبانى شوم. خدا شاهد است که در این بیست و هفت ـ هشت سال زندگى یک دفعه نشد که یک روز ایشان با من قهر کنند. من گاهى که ناراحت و عصبانى مى شدم, ایشان مى خندیدند. من با خودم مى گفتم با ایشان قهر مى کنم; اما وقتى به منزل برمى گشتند مى گفتند: سلام, سلام, خانم سلام. من هم خنده ام مى گرفت و دیگر راهى براى قهرکردن من باقى نمى ماند.
از کارهاى سیاسى ایشان اظهار نارضایتى و ناراحتى مى کردید یا همراه ایشان بودید؟ خوب, خسته مى شدم, هفده یا هیجده سالم بود. در تهران تنها بودم. در چنین شرایطى هر زنى احتیاج به همراه و همصحبت دارد. ایشان وقتى نبودند من خیلى ناراحت بودم, اما وقتى مىآمدند خانه این قدر محبت مى کردند که من ناراحتیها را به زودى فراموش مى کردم.
از چه زمانى با امام و خانواده امام آشنا شدید؟ آیا رفت و آمد داشتید و خاطره اى هم از حضرت امام دارید؟ من از پنج سالگى خودم به یاد دارم که امام تعطیلات تابستان حدود چهار ـ پنج سال تشریف مىآوردند محلات. امام اول با پدرم تماس مى گرفتند, ـ چون همدرس و هم مباحثه با پدرم بودند ـ و مى گفتند که براى ما منزل بگیرید. ورودشان هم به خانه پدرم بود. وقتى هم منزل برایشان مى گرفتند پدرم هر روز صبح با امام مى رفتند باغ قدم مى زدند, براى تفریح و پیاده روى صحرا و سرچشمه مى رفتند. ما هم با خانواده امام رفت و آمد داشتیم. در قم روبه روى منزل امام که ما منزل گرفتیم, خانم امام همیشه به من مى گفتند من مثل مادر شما هستم. هیچ وقت دورى را احساس نکنید, هر موقع تنها و ناراحتى, بعدازظهرها بیا منزل ما. دختران من هم مثل خواهر براى تواند. من با دختر کوچک امام ـ خانم مصطفوى, همسر آقاى بروجردى ـ همسن هستم. زمانى که آقاى اشراقى عقد کرده بودند من پنج ساله بودم. آنها در محلات عروسى کردند. خانم حاجآقا مصطفى هم غالبا به منزل ما مىآمدند. حاجآقا مصطفى از دوستداران و همدرسان و هم مباحثه حاجآقا بودند. آنها با یکدیگر خیلى صمیمى بودند. هر هفته دو ـ سه جلسه شام و ناهار با هم بودند.
آیا شما با حضرت امام هم برخوردى, ملاقاتى و گفتگویى داشتید؟ بله. زیاد. ایشان را آن وقتها که تشریف مى بردند نماز و من از حرم برمى گشتم یا بچه ها را دکتر برده بودم, در بین راه مى دیدم و سلام که مى کردم ایشان مى گفتند: سلام دخترم, حالت چطوره؟ حالت خوب است؟ حاج شیخ فضل الله چطورند؟ ـ به حاجآقا مى گفتند: حاج شیخ فضل الله ـ. همیشه مى گفتند: هر نگرانى, ناراحتى دارید من جاى پدر شما هستم بگویید. بعد که ما منتقل شدیم به تهران دو سال مرحوم حاجآقا مصطفى در منزل ما بودند. چون حاجآقا مصطفى توى بیرونى منزل حضرت امام بودند و امام خودشان احتیاج به بیرونى داشتند; بنابراین منزل ما را اجاره کردند براى آقامصطفى و دو سال ایشان در منزل ما بودند.
در چه سالى به تهران آمدید و آقاى محلاتى در تهران چه فعالیتهایى داشتند؟ فکر مى کنم سال 40 یا 41 بود. در مدتى که ما قم بودیم ـ سه چهار سال, در ماه محرم و صفر و رمضان ـ مرا مى بردند منزل پدرم یا پدر خودشان مى گذاشتند و بعد مى رفتند شهرهاى آمل, بابل, بیرجند و گرگان و منبر مى رفتند. بعد از اینکه برمى گشتند مرا مى بردند قم. تهران که آمدیم و منزل اجاره کردیم من دو تا بچه داشتم, بالطبع من در تهران مى ماندم. در تهران, ایشان هم فعالیت سیاسى داشتند و هم اجتماعى. مرتب در حال مبارزه بودند و اعلامیه هاى امام را تکثیر مى کردند. امام که تبعید شدند به ترکیه, از ترکیه اعلامیه هایشان مىآمد, به نجف که تبعید شدند اعلامیه هایشان از نجف مىآمد. یک سال بعد از اینکه آقامصطفى به ترکیه تبعید شدند و بعد به نجف رفتند, با هم قرار گذاشتند که در مسجدالنبى همدیگر را ملاقات کنند. در این دیدار از طرف رژیم ایران کسانى مإمور بودند که ببینند اینها چه مى گویند و چى با هم رد و بدل مى کنند. دایم مواظب اینها بودند. ایشان که از مکه آمدند و دید و بازدید تمام شد ـ هفت, هشت روز بعد ـ از طرف ساواک دستگیر شدند. گفته بودند, شما چرا با فرزند آقاى خمینى صحبت مى کردید, آنجا مگر جاى سیاست است. مگر آنجا باید حرف دنیا و سیاست را زد. حاجآقا به آقامصطفى خیلى نزدیک بودند. در تهران یک مسجد درست کرده بودند ـ در سرآسیاب دولاب ـ به نام مسجد امام محمدتقى(ع) و شبها و ظهرها آنجا مى رفتند. بعد که آقاى انوارى گرفتار شدند به مسجد چهل تن در بازار مى رفتند. حسینیه محلاتیها را هم خودشان با کمک محلاتیهاى مقیم مرکز تإسیس کردند. ایشان در مدرسه مروى حجره داشتند. روزها مى رفتند درس آقاى شاهآبادى, درس آقاى مطهرى و درس آقاى خوانسارى شرکت مى کردند و بعد از درسهایشان جلسات مخفى با دوستان در منزل داشتند. بعد از پانزده خرداد که مبارزات علنى شد, جلسات دوره اى یک روز منزل ما برگزار مى شد, یک روز منزل مرحوم بهشتى, یک روز منزل شهید باهنر, و به این ترتیب منزل شهید مفتح و شهید مطهرى. با آقایان در شرق تهران, جامعه روحانیت را تشکیل دادند. با آقاى جلالى خمینى هم جلساتى داشتند که در آنجا اعلامیه ها تکثیر مى شد. صبح یا شب که آنها در منزل ما جلسه داشتند, یکى دو نفر از بازاریها مواظبت مى کردند تا کسى از مإموران به این جلسه پى نبرد.
لطفا خاطرات خودتان را در مورد زندانى شدن حاجآقا بیان بفرمایید؟ از اول زندگیمان که من به یاد دارم, حدود پانزده ـ شانزده بار ایشان زندان رفتند. از پنج روز شروع شده تا پانزده روز, بیست روز, دو ماه, چهار ماه. توى این زندان رفتنها یک بار محاکمه شدند. وقتى که حسنعلى منصور ترور شد آقاى انوارى را گرفتند, ولى خوشبختانه هنگام قتل حسنعلى منصور, ایشان[ مرحوم شهید محلاتى] زندان بودند, اگر بیرون بودند ایشان هم حتما جزء قاتلین به حساب مىآمدند. بعد ایشان را محاکمه کردند و به هشت ماه زندان محکوم شدند. پدرم آمدند تهران و پیش امام جمعه دوران طاغوت رفتند و شش ماه بعد ایشان را آزاد کردند. ولى ایشان به من نگفتند که به هشت ماه محکوم شده اند. پدرم هم نگفتند. بعد از مرحوم شدن پدرم, سه روز مانده بود به چهلمشان که از کلانترى میدان شهدا ـ ژاله سابق ـ پاسبانى نامه اى به منزل آورد و گفت: ایشان دو ماه زندانى دارند و فردا صبح باید به کمیته خودشان را معرفى کنند. ایشان آمدند منزل و من سوال کردم موضوع چیست؟ گفت: هیچى من دو ماه زندانى دارم. گفتم: شما چرا قبلا نگفتید؟ گفتند تو اعصابت خورد است و ناراحت مى شدى. من هم چون تازه پدرم فوت شده بود ناراحت بودم, گریه مى کردم که چرا حالا شما باید بروید زندان. شما پدر, خواهر و برادر من هم هستید, مى گفت: خوب دیگر, محکوم شده ام چاره اى ندارم. تازه دو ماه به من تخفیف خورد. یک دفعه هم به مدت سه ماه کمیته زندان موقت شهربانى بودند با سى و چهار پنج نفر از علما. آقاى طاهرى خرمآبادى, آقاى مروارید و پدر آقاى امام جمارانى و خیلى از آقایان دیگر هم بودند. سى و پنج نفر روحانى بودند که اینها آن موقع غذاى زندان را نمى خوردند, اعتصاب کرده بودند. پانزده نفر آقایان را از تهران و بقیه را از قم گرفته بودند. روحانیون گفته بودند که خانواده این پانزده نفر تهرانى غذا درست کنند. هر روزى نوبت یکى مى شد که غذا درست کنیم ببریم زندان. ما هم به نوبه خود غذا درست مى کردیم و اخوى خودم یا اخوى حاجآقا مى برد زندان موقت شهربانى, و آنها غذا را مى چشیدند, قاشق مى زدند بعد مى بردند توى زندان. خاطرم هست ساواکیها معمولا شبها مى ریختند توى خانه ما, ـ کم مى شد روز بیایند ـ ساعت ده یا ده و نیم مىآمدند. موقعى که مىآمدند مدام دست مى گذاشتند روى زنگ تا در باز شود. همین که زنگ پشت هم مى زدند, من مى فهمیدم ساواک است. چند تا عکس خصوصى حاجآقا با امام داشتند که قایم مى کردم یا اگر یک وقت اعلامیه در خانه داشتیم فورى اینها را در لباسم مى گذاشتم. مرا که نمى گشتند, ـ همه مرد بودند ـ بعد مىآمدند توى خانه. یک ماشین بیرون مى ایستاد و از پشت بام, این طرف و آن طرف مى ریختند توى خانه. من تا وقتى که حاجآقا بود شجاع بودم و به اینها ناسزا مى گفتم, یک دفعه نظرم هست ـ منزل ما کوچه فقیه الملک بود ـ ساعت ده و نیم آمدند و دو و نیم بعد از نصف شب بود که رفتند بیرون. همه شخصى بودند فقط یک نفر لباس ارتشى پوشیده بود که گفتند دادستان کل ارتش است. او دستور مى داد که دیگران چکار کنند. همه کتابخانه حاجآقا را بیرون ریخته بودند. کتابها را ورق به ورق گشتند. حاجآقا چاى و میوه برایشان برد. یک ضبط صوتى ما داشتیم, از ضبط صوتهاى قدیم. من دو تا نوار سخنرانى از پدرم داشتم و دو تا نوار از سخنرانى حاجآقا. آنها ضبط و نوارها را هم مى خواستند ببرند, من گفتم: اجازه نمى دهم. گفتند: براى چى؟ گفتم: این نوار سخنرانى پدرم است و پدرم دو سه سال است که مرحوم شده و این یادگارى پدرم است, شما پدرسوخته ها این را از بین مى برید. یکى از آنها ـ حجازى نامى بود ـ دلش به رحم آمد. وقتى ضبط را بردند توى ماشین, او یواشکى آمد و ضبط صوت را به من تحویل داد. باز یک شب نظرم است که نزدیک جشنهاى تاجگذارى, چهار پنج شب قبل از این حاجآقا یک سخنرانى کرده بودند, آن شب هم ساعت نه و نیم ـ ده ریختند توى خانه و گشتند. ایشان را خواستند ببرند من به آنها اعتراضى کردم و چیزهایى گفتم. مى گفتند که این حرفها را کى به شما یاد داده؟ گفتم: یعنى چه که به خاطر جشن, چشمان یک عده اى را خون مى کنید. دلشان را خون مى کنید. خلاصه خیلى به آنها ناسزا گفتم. بعضیهایشان به حاجآقا مى گفتند: ببین چه چیزهایى خانمت به ما مى گوید! حاجآقا مى گفت: ولش کنید این اعصابش خورد است. اما وقتى از زندان آزاد مى شد مى گفت: خیلى خوب کار کردى. ولى جلوى اینها مى گفت: ول کنید آقا, این اعصابش خورد است, اعصاب ندارد, دست خودش نیست.
آقاى محلاتى, در زندان با چه کسانى هم سلول بودند؟ حاجآقا مى گفت: در یکى از دفعات که زندان بودند, حدود دو ماه با یک کمونیست ـ کسى که سرهنگ طاهرى را با درفش کشت ـ توى سلول بودند. حاجآقا مى گفتند: شب اول دیدم نماز نمى خواند, گفتم: آقا شما مگر نماز نمى خوانید؟ گفت نه. گفتم: به چه دلیل؟ گفت: من اعتقاد به نماز ندارم. وقتى فهمیده بودند او کمونیست است با ایشان صحبت کرده بودند. این شخص شب اول که آمده بود توى زندان خوابیده بود گفته بود: من پدرم چهل روز است مرده, امشب پدرم را در یک حال خیلى بدى خواب دیدم. خواب دیدم پدرم دم تنور گداخته اى از آتش نشسته و متإثر و ناراحت است. حاجآقا گفته بود: پدرت از دست تو ناراضى است که یک چنین خوابى دیده اى. خلاصه حاجآقا چهل روز با ایشان صحبت مى کند. به او مى گوید: بیا برو حمام غسل توبه کن. بیا من شهادتین را به تو بگویم. نماز یادش داده بود, خلاصه توى زندان آن شخص مسلمان شده بود. او گفته بود: لباس ندارم بروم حمام. گفته بود: برو لباسهاى مرا بپوش. بعد لباسهایت را توى حمام بشور و بیاور همین جا توى سلول خشک کن. ایشان مى گفت: سلول به اندازه یک حمام نمره بود, نمى شد کامل بخوابیم, پایمان را باید به دیوار تکیه مى دادیم, گاهى او مى خوابید و من مى نشستم و گاهى من مى خوابیدم و او مى نشست. سردمان هم بود. دو تا پتو داشتیم که یکى رویمان مى انداختیم و یکى هم زیر. یک پتو او داشت و یکى هم من.
خاطرات خودتان را از سفرهایى که با حاجآقا داشتید, بیان بفرمایید. ما یک سفر با هم به نجف رفتیم. ایشان اعلامیه هاى امام را از اینجا براى آقاى حکیم و آقاى شیرازى و روحانیون دیگر به نجف بردند. به نظرم سال 41 بود. من مفاتیحى داشتم, ایشان مفاتیح مرا بردند بازار و جلد چرمى گرفتند و زیر جلد آن همین اعلامیه ها را گذاشتند و بردند آنجا تکثیر کردند. در آنجا هم مرتب درس آقاى حکیم و آقاى خویى و آقایان دیگر مى رفتند. توى خانه همه آقایان و مراجع مى رفتند. هر کس هم ساکت بود و سکوت مى کرد مى گفتند: شرعا پیش خدا مسوول هستید و اگر به کارهاى دولت ایران اعتراض نکنید فرداى قیامت پیش خدا جوابگو باید باشید. این قدر مى گفتند تا آنها را تحریک مى کردند که یک اعلامیه اى را تإیید کنند. ایشان مى گفتند که هر چه تعداد نام و امضا در پاى این اعلامیه ها بیشتر باشد کار مبارزه اساسى مى شود و تعقیب و کیفر آنها از جانب رژیم کمتر مى شود. این سفر حدود چهل و پنج روز طول کشید که پانزده روز آن را نجف بودیم و چند روز هم در کربلا گذراندیم. چهار پنج روز هم سامرا و کاظمین بودیم. سه سفر هم من با ایشان به مکه رفتم. ایشان شانزده بار مکه رفتند. یک سفر من مستطیع بودم, یک سفر هم ایشان مرا بردند. سال اول انقلاب که ایشان از طرف امام نماینده حج شدند هر چه گفتم مرا هم ببرید, گفتند: نه, خلاف شرع نمى کنم. مرا امام فرستاده, شما را نمى توانم ببرم. شما که دو بار تا به حال رفته اید. سال سوم بعد از انقلاب بود که بعثه, ایشان را به عنوان تبلیغ مى خواستند به حج ببرند من به ایشان گفتم: شما دارید مى روید ما را نمى برید؟ گفتند: نه, من اگر پول از خودم بود و حج از خودم مى رفتم, تو را هم مى بردم. من که از خودم نمى روم, من میهمانم. پول هم اگر داشتم از خودم شما را مى بردم. اما به دنبال اتفاق جالبى که افتاد در آن سال من به نیابت از یک نفر به سفر حج رفتم, اما ایشان شخصا براى سفر حج من اقدام و تلاشى نکرد. یک سفر هم به ملاقات تبعیدیها رفتیم.
آیا با امام ملاقاتى داشتید یا نه؟ دوازده روز بعد از شهادت ایشان, حاجآقا توسلى دوازده تا کارت, براى ما فرستادند و ما به ملاقات ایشان رفتیم. تا سه سال این برنامه بود که ما با امام در آن اتاق کوچک ملاقات خصوصى داشتیم.
امام در این ملاقات چه صحبتهاى براى شما داشتند؟ دو سه روز بعد از شهادت حاجآقا, خانم امام تشریف آوردند منزل ما و تا مرا دیدند بوسیدند و گریه کردند و گفتند که امام در دو شهادت خیلى گریستند و بلند بلند گریه کردند, یکى در شهادت شهید مطهرى بود و یکى هم در شهادت شهید محلاتى. خانم امام فرمودند: در شهادت مصطفى که فرزند و پاره جگرشان بود این قدر ناراحت نشدند. دوازده روز بعد از شهادت که ما را بردند خدمت امام, امام نشسته بودند. مادر حاجآقا که پیرزن و قامت خمیده اى داشتند, اول رفتند تو. بعد ما یکى یکى رفتیم. برادرهاى ایشان هم بودند. دامادها و عروسهایم هم بودند. از در که رفتیم تو آقاى توسلى یکى یکى ما را معرفى کردند و امام همین جور سرشان را تکان مى دادند. دستشان را که زیر شمد بود ما بوسیدیم و نشستیم. ایشان گفتند: من این مصیبت را به شما خانواده شهید عزیز و به مادر ایشان تسلیت مى گویم. ولى مى دانید شما جگرتان مى سوزد ولى من بیش از شما درک مى کنم ایشان چه بود. مثل اینکه من بازویم را از دست داده ام, و اشکهایشان سرازیر شد و همه ما با گریه امام گریه کردیم. اول خودمان را کنترل کردیم ـ چون ایشان ناراحتى قلبى داشتند ـ اما وقتى که امام گریه کردند ما هم گریستیم. دو سال بعد هم کارت دادند و ما به ملاقات خصوصى ایشان رفتیم.
برگردیم به دوران شهادت حاجآقا, شما چه تلقى از شهادت ایشان داشتید؟ بعد از انقلاب وقتى آقاى مطهرى شهید شدند ایشان خیلى گریستند. من بعد از مرگ پدرم و بعد از مرگ آقاى بروجردى تا به حال ندیده بودم ایشان این قدر گریه کنند. یک مدت که گذشت دایم مى گفتند: ما سعادت نداریم و کاش ما هم به شهادت مى رسیدیم, آقاى مطهرى از همه موفق تر بود و زودتر شهید شد. بعد از این وقتى که آقاى مفتح و دکتر بهشتى و بعد باهنر به شهادت رسیدند دایم مى گفتند: من سعادت شهادت ندارم. مواقعى که خانه بودند همیشه راه مى رفتند و مى گفتند: خانم, شما مرا حلال کنید از سر تقصیرات من بگذرید و دعا کنید من به شهادت برسم. من مى گفتم: این حرفها چیست که مى زنید؟ این همه روحانیون به شهادت رسیدند خوب خلإ به وجود مىآید. مى گفت: من مى دانم ولى آنها موفق بودند, خدا آنها را پذیرفت ولى هنوز من بخشیده نشده ام, مرا نپذیرفته است. ایشان خیلى به جبهه مى رفتند. خدا مى داند این شش سال که توى سپاه بودند چه رنجها و زحمتهایى کشیدند, ولى هیچ وقت به رو نمىآوردند. در عین حال وقتى ایشان مىآمدند توى خانه مى گفتند و مى خندیدند. بعد, دو ـ سه ساعت مى نشستند روزنامه و مجلاتى را که برایشان آورده بودند مطالعه مى کردند. مثلا شبهایى که مى خواستند به ملاقات امام بروند, تا سه ـ چهار ساعت گاهى مى نشستند و چیزهایى را که مى خواستند به امام بگویند ـ براى اینکه یادشان نرود ـ مى نوشتند.
آیا آخرین دیدار قبل از شهادت ایشان را به خاطر دارید؟ اوایل اسفندماه بود. شب آخرى که منزل بودند با شوهر همشیره ام و آقاى دیباجى نشسته بودند و گفته بودند که فردا مى خواهم بروم جبهه. من مى خواستم حمله فاو آنجا باشم و بیخود قول داده بودم که مشهد براى سخنرانى بروم. حالا تصمیم گرفته ام که به جبهه بروم. حتى گفتند که آقاى رضایى به من گفتند: با هواپیماهاى سپاه به جبهه بروید, اما ایشان گفته بودند: نه, حالا که دیگر حمله تمام شده است, نمى خواهم یک هواپیما از بیت المال براى من راه بیندازند. هر موقع هواپیمایى رفت با آن مى روم. صبح زود ساعت پنج, نماز خواندند و زنگ زدند فرودگاه که پرواز دارند براى منطقه یا نه. البته شب قبل گفته بودند: فردا بنا هست سه تا پرواز به جنوب باشد. بنابراین ایشان گفته بود: من با یکى از اینها به منطقه مى روم. شوهر همشیره ام هم زیاد مى رفتند جبهه. حتى بعد از سالگرد اول حاجآقا ایشان اسیر شد و در واقع حدود سه سال وهشت ماه مفقودالاثر بودند. ایشان همان شب به حاجآقا گفته بود که مگر امام نگفته اند شخصیتها نروند خط مقدم. حاجآقا جواب داده بود من با شخصیتها فرق دارم. من نماینده امام در سپاه هستم, من باید به جبهه بروم و به جوانان مردم و رزمنده ها روحیه بدهم. من با مسوولان دیگر خیلى فرق دارم. من باید مرتب به جبهه سرکشى کنم, بچه هاى مردم, آنجا مثل گل پرپر مى شوند. آن روز صبح بعد از تماس با فرودگاه ناخنشان را گرفتند و اصلاح کردند و حمام رفتند ـ هر دفعه هم مى خواستند به جبهه بروند غسل شهادت مى کردند ـ بعد آمدند گفتند: خانم ساک مرا آماده کردید؟ من گفتم: بله. گفتند: مسواک و صابون و قرآن کوچک و حوله را هم بگذار. گفتم: چشم و گذاشم. بعد گفتند: چاى پاسدارها را دادى؟ گفتم: بله. بعد گفتند: کیف من توى سپاه است. گفتم: خوب از صبح تا حالا کسى را مى فرستادى مىآوردند. گفت: نه, اگر لازم شد شما بعدا بفرستید توى دفتر کارم است برایتان بیاورند. بعدا متوجه شدیم آخرین وصیت نامه اى که ـ چهل روز, دو ماه قبل از آن نوشته بودند ـ توى کیف بود. ایشان نه وصیتنامه نوشته بودند که این آخرین آنها بود. بعد آمدند توى اتاق و گفتند: خانم من دارم مى روم. گفتم: حالا کى برمى گردید؟ گفتند: ما رفتن جبهه مان با خودمان است ولى برگشتن ما با خدا است. ایشان پنج نفر پاسدار همراه داشتند. گفتم: کدام یک را مى بردید؟ گفتند: من اصلا به بچه هاى مردم نمى گویم بیایند دنبال من توى منطقه و جبهه هاى جنگ; هر کدام خودشان مى خواهند مى توانند با من بیایند. صبح همان روز هم براى آقایى به نام فاطمى ـ که طلبه بود و توى دفتر نمایندگى کار مى کرد مثل اینکه سرطان گلو داشت ـ قرار بود نامه اى بنویسند. این نامه را توى خانه ننوشتند, پاى پلکان هواپیما نوشتند و داده بودند به پاسدارشان که این را بده به ستاد تا بدهند به فلان دکتر. قبل از رفتن از منزل به آن دکتر تلفن کردند و گفتند که نصف هزینه این عمل را من مى دهم, نصف دیگر را شما گذشت کن. بیمار, طلبه سید جوانى است. زن و بچه دارد. این حرف را من از تلفنشان متوجه شدم. بعد از این تلفن کردند به دفترشان و خواستند که با فرودگاه تماس بگیرند که هواپیما نرود. هواپیما بنا بود ساعت نه و نیم پرواز کند, اما ساعت یازده و بیست و پنج دقیقه حرکت کرده بود. آن روز من خیلى نگران بودم. ظهر که شد منقلب بودم. ناراحت بودم. همه اش دلم مى خواست گریه کنم. وضو گرفتم نماز خواندم. زیارت عاشورا خواندم و گریه کردم. به میثم ـ که پنج سالش بود و آمادگى مى رفت ـ به خاطر اینکه قدرى خودش را کثیف کرده بود تشر زدم, گفت: به بابا مى گویم که مرا دعوا کردى. یک مرتبه یادم افتاد حاجآقا جبهه است, بند دلم پاره شد. آن روز ختم انعام دعوت داشتیم. ساعت سه آنجا خانمى دعاى توسل خواند و من خیلى گریه کردم. ولى خدا مى داند فکر حاجآقا نبودم, اما دلم گرفته بود. حتى فکر بچه هایم نبودم.
در تشییع جنازه و مراسم بزرگداشت آنچه را که به یاد دارید, بیان بفرمایید. صبح روز شنبه[ حضرت آیت الله] آقاى خامنه اى و آقاى هاشمى فرمودند که از جلوى مجلس, جنازه این چهل و چهار تن شهید تشییع شود. قرار شد ما برویم جلوى مجلس و جنازه ها را براى تشییع آنجا بیاورند. جمعیت زیادى در خیابانها و اطراف مجلس براى تشییع جنازه شهدا آمده بودند. ما را هم بردند توى مجلس, جلوى در مجلس هم نماینده ها و روحانیون نشسته بودند. آقاى هاشمى صحبت کردند و بعد جنازه ها را آوردند و تشییع کردند. یک عده را بردند بهشت زهرا, یازده شهید از چهل و چهار تن را مى خواستند ببرند که یکى هم حاجآقا بودند. قبل از این ماجرا هفته اى یک شب ایشان به قم مى رفتند و توى دانشگاه سپاه سخنرانى مى کردند. ایشان به آقاى مولایى[ تولیت وقت آستان حضرت معصومه(س]( گفته بودند که من اگر لیاقت دارم, مابین شهدا یک جایى ـ یک قبر ـ براى من در نظر بگیرید. آقاى مولایى بعد از شهادت ایشان ـ تا بچه هاى من رسیدند, دو سه شبانه روز طول کشید تا بعد پسرها رسیدند ـ دایم زنگ مى زدند و پسرشان را مى فرستادند و مى گفتند: اجازه بدهید ما ایشان را قم خاک کنیم[ .حضرت آیت الله] آقاى خامنه اى فرمودند: ایشان را در بهشت زهرا مثل هفتاد و دو تن دفن مى کنیم, ایشان سرور شهداى چهل و چهار تن هستند. من هم تإکید داشتم که ایشان در تهران دفن شوند. مى گفتم: هفته اى دو روز مى خواهم بروم سر مزار ایشان, قم براى من دور است. آقاى مولایى گفتند: من ماشین مى فرستم شما را بیاورد قم, ولى من فرداى قیامت نمى خواهم جلوى برادر شهیدم روسیاه باشم و زیر قولى که به ایشان دادم بزنم. خلاصه من راضى شدم که ایشان را در قم به خاک سپارند. آقاى توسلى, نماز میت خواندند. قمیها خیلى گریه مى کردند. توى سر و صورتشان مى زدند چون سه شنبه قبل ـ حاجآقا براى دو برادر ـ که در غرب به شهادت رسیده بود, به نام زین الدین و فرمانده بودند در قم سخنرانى کرده بودند و حالا خودشان به شهادت رسیده بودند و پیکر ایشان را شنبه عصر توى صحن قم داشتند دفن مى کردند. حاجآقا همیشه به ما تذکر مى دادند که من اگر سعادتى داشتم و به شهادت رسیدم در شهادت من سر و صدا و گریه زارى و شلوغ نکنید که دشمن سوءاستفاده کند. هیچ وقت هم لباس جلنبر تنتان نکنید که بگویند این بنده خدا شوهرش شهید شده, همیشه آبرومندانه بپوشید. پیش بچه ها و پیش مردم آبروى مرا حفظ کنید که نتوانند نقطه ضعفى از شما پیدا کنند. همیشه هم تإکید مى کردند که شما دعا کنید من به شهادت برسم. مى گفتند: من نزدیک سى و هفت ـ هشت سال از چهارده سالگى, مبارزه کرده ام حالا نمى خواهم توى رختخواب بمیرم. به من هم مى گفتند: از سر تقصیرات من بگذر, مرا حلال کن. مى گفتم: من در زندگى شما ناراحتى ندیدم. مى گفتند: در دوران زندگى شما شب, نصف شب ریختند توى خانه, تو بچه کوچک داشتى, باردار بودى, ناراحت بودى بالاخره اینها سختى است براى شما, من دیگر نمى توانم روز قیامت روى پل صراط جلوى جدت حضرت فاطمه روسیاه وارد بشوم, از من بگذر و دعا کن من به شهات برسم. یادم مىآید ماه رمضان سماور را روشن مى کردند. ایشان اول سوال مى کردند غذاى پاسدارها را داده اید؟ مى گفتم: بله. بعد از انقلاب سه پاسدار همراه ایشان بود. همیشه مى گفتند: اول غذاى آنها را بده, بعد خودمان غذا مى خوریم. بعد خودشان مى رفتند سینى را مىآوردند.
با طلب علو درجات از خداوند براى آن شهید عزیز, لطفا در باره روش تربیتى شهید محلاتى نیز توضیح دهید. ایشان در منزل با من برخوردشان خیلى خوب بود. پس از اینکه بچه هاى ما بزرگ شدند, اگر من مثلا با تندى با بچه ها صحبت مى کردم مى گفت: این روش درست نیست. هر چیزى را باید با اخلاق به آنها فهماند. با تندى و خشونت و بدرفتارى نمى شود بچه ها را قانع کرد. هر وقت مسإله اى پیش مىآمد, ایشان با رفتار خوب و اخلاق خوب بچه ها را پدرانه نصیحت مى کردند. بچه ها هم پدرشان را خیلى دوست داشتند, با هم مثل دو برادر یا دو فرزند صحبت مى کردند. پدرشان اگر چیزى به آنها مى گفت سرپیچى نمى کردند. هیچ وقت توى روى بچه ها تند یا بلند با من صحبت نمى کردند. اگر من هم بلند صحبت مى کردم مى گفتند: آرام, بچه ها یاد مى گیرند. ایشان خیلى احترام قائل بودند براى من و براى اولاد حضرت فاطمه(س). من برادرى داشتم یازده یا دوازده ساله بود که پدرم مرحوم شدند. حاجآقا او را آوردند منزل خودمان, گفتند: مادرت اذیت مى شود. خدا شاهد است شانزده سال در خانه ما بود تا ازدواج کرد و سر کارش گذاشتند و از سهم پدرم خانه برایش گرفتند و کارهایش را جور کردند. در محل, همه فکر مى کردند آقاى محلاتى سه پسردارد احمدآقا, امینآقا, محمودآقا. چون هیچ فرقى بین او و پسران خودشان نمى گذاشتند. اگر چه بچه شلوغى بود, ولى از حاجآقا حساب مى برد. حاجآقا مى گفتند: وقت دوستى, دوستى; وقت تفریح, تفریح. مى گفتند: اگر بچه بیرون, کار خلافى کرد وتو دیدى نیا جلوى میهمان و دیگران بگو, آهسته و آرام بیا به من بگو و من هم یواشکى او را مى خواهم. آبروى بچه نباید بریزد و حیثیتش را از دست بدهد. بعد او را مى خواستند, در اتاق را مى بستند و پنهانى با او صحبت مى کردند و مى گفتند: این کار تو خلاف است, با شوونات خانوادگى تو کار درستى نیست. خوب بچه ها هم با احترامى که براى پدر قائل بودند دست از آن کار نادرست برمى داشتند. همیشه به بچه هایشان تإکید داشتند که در کارهایتان خلاف شرع نباشد. هیچ کارى در اسلام عیب نیست, اگر با خلاف شرع همراه نباشد. شاد باشید, با هم خوشرفتارى کنید. گاهى که دور هم مى نشستیم و صحبتى مى شد, ایشان دو تا سه تا مسإله ـ که وظیفه شرعى بچه ها بود و جوانها باید بدانند ـ مى گفتند. مى گفتند: غیبت نکنید, از کسى چیزى نگویید, از خودمان بگویید. مواردى پیش مىآمد ـ خوب من هم جوان بودم ـ و چیزى مى گفتم و مى خواستم, مى گفتند: خانم من جهنم نمى خواهم بروم, شما مرا جهنمى نکنید. کارى کنید که هم خودتان بهشتى باشید, هم من. دنیا محل گذر است, اینجا ما مسافر هستیم, مى رویم و نمى مانیم. اصل, آن دنیاست. بچه ها را فوق العاده دوست داشتند, چه پسر, چه دختر. اگر چند روز اینها را نمى دیدند ناراحت مى شدند. هیچ وقت هم در مورد وظیفه شرعى به بچه ها فشار نمىآوردند. مى گفتند: وظیفه هر مسلمان است که این کار را انجام بدهد.
ایشان در مقابل چه خواسته هایى مى فرمودند ما را جهنمى نکنید؟ مثلا من مى گفتم: فلان چیز را بگیرید; مى گفتند: من حالا نمى توانم, بودجه ام تقاضا نمى کند. ایشان با تجملات مخالف بودند, مى گفتند: خوب است در حد ضرورت آدم داشته باشد و تهیه کند, اما از مال بیت المال نمى شود, هر چه تهیه مى کردند باید از کار شخصى خودشان باشد. فکر و ایده شان این طور بود. هیچ وقت توى خانه بداخلاقى و تندى نمى کردند. خیلى کم عصبانى مى شدند, خیلى تحمل داشتند. یادم هست نداخانم نه ماهه بود, رفته بود سه ورق کتاب پدرش را از روى میز پاره کرده بود. حاجآقا زده بود روى دست این بچه. او هم دیگر کتابخانه نمى رفت. شاید دو ـ سه بار بچه ها تنبیه شده اند. اما با تنبیه, سخت مخالف بودند و مى گفتند: خلاف شرع است, گناه دارد.
شهادت ایشان چه تإثیرات مثبت یا منفى در زندگیتان داشت؟ من هر موقع در نبود ایشان گریه مى کردم و ناراحت مى شدم, در خواب مى دیدم که مى گویند: من هفته اى یک بار به شما سر مى زنم, من هیچ ناراحتى ندارم جز براى شما و میثم. مى گفتند: من از دست بچه هایم راضى هستم. یکى ـ دو شب قبل از پذیرش قطعنامه خواب دیدم ایشان آمدند توى هال و من گریه مى کردم. اصرار مى کردم که دیگر نروید. یا بمانید یا این بچه ـ میثم ـ را با خودتان ببرید. برگشتند و گفتند: من باید بروم, نمى توانم اینجا بمانم, من آمدم اینجا به شما سر بزنم. گفتم: آخر نگهدارى این بچه سخت است, گفتند: من مى دانم حق دارید. اعصابت خورد است, مسوولیت شما سنگین است, اینها را خبر دارم ولى مى دانى اگر این بچه را تو نگهدارى کنى در اجر من شریک هستى؟ من به حالت گریه گفتم: من اجر شما را نمى خواهم. گفتند: نه, شما صبر کن. در پیش خداوند اجرى دارى. بچه را هم ببرید در صحن سیدالشهدا سالار شهیدان شفایش مى دهند. گفتم حالا که جنگ است و راه عتبات بسته است. گفتند: باز مى شود به مرور زمان.
خانم ندا مهدیزاده محلاتى, فرزند شهید محلاتى در بیان خاطره اى به یادماندنى از پدر بزرگوار خویش مى گویند: شب عروسى من ـ بر خلاف اینکه غالب پدران هدیه اى مادى به فرزندشان مى دهند ـ ایشان بهترین هدیه را به من دادند. پدرم براى من نامه اى نوشته بودند که متن آن این است: بسم الله الرحمن الرحیم. از آیات خدا این است که براى شما زوج آفرید و میان شما مودت قرار داد. نور چشم عزیزم, فرزندم, ندا مهدیزاده. بعد از حمد و سپاس خداوند و سلام و درود بر نبى اکرم و ائمه هدى(ع). من با لطف و کرم خداوند شما را بزرگ کردم و تمام سعى من این بود که شما را به تربیت اسلامى تربیت کنم و حقوق شما را ادا کنم. امیدوارم که این وظیفه را انجام داده باشم, اگر هم کوتاهى کرده باشم, ان شإالله خداوند مرا ببخشد و شما هم مرا حلال کنید]...] لازم دانستم تذکرات خیرخواهانه اى را به شما بدهم و حتما بدانید اگر به این نصایح عمل کنید خیر و سعادت آخرت و دنیا نصیب شما خواهد شد. 1ـ بدانید که این زندگى با تمام جلوه هاى آن تمام مى شود و من و شما به پیشگاه خدا مى رویم و آنچه براى ما مى ماند, ایمان به خدا و عمل صالح است. باید تقوا را پیشه خود سازید, واجبات دینى را بجا آورید و از جمیع گناهان پرهیز کنید. مخصوصا نماز را در اول وقت با خلوص بخوانید و سایر عبادات را بجا آورید و ارتباط خود را با خداوند, دایم برقرار کنید و خودتان را به او بسپارید و در گرفتاریها به او پناه ببرید. 2ـ از گناهان اجتناب ورزید خصوصا مراعات حجاب خود را بنمایید. براى شوهر خود هر نوع دوست دارید, آرایش کنید. ولى در انظار نامحرم خود را حفظ نموده و با حجاب شرعى باشید. حتى در مقابل بستگان اگر نامحرم باشند, و از مزاحهاى بد در جلوى آنان خوددارى نمایید. 3ـ احترام شوهر را حفظ کنید و اسرار او را نزد کسى نگویید. بخصوص در جمع فامیل به او بیشتر احترام نمایید. بدون اجازه او حق ندارید از منزل خارج شوید ولو به قصد منزل پدر باشد. خداوند به شما شوهر باکمالى مرحمت کرده و امتیاز خاصى هم دارد که اولاد رسول الله(ص) است و باید به او احترام کنید. 4ـ اخلاق اسلامى داشته باشید. اگر تمام وسایل زندگى براى شما فراهم باشد ولى در منزل اخلاقى نباشد, زندگى جهنم خواهد شد. از هر نوع خشونت و بداخلاقى و غرور و تکبر و الفاظ زشت خوددارى نمایید. زیرا زندگى شما را به مخاطره خواهد انداخت. 5ـ در مقام خوبیها و بدیها, خوشیها و ناراحتیها با شوهر خود نزدیک باشید. هیچ گاه از او مطالبه نکنید چیزى را که براى او مقدور نیست, قناعت را پیشه خود سازید و از اسراف و ولخرجى پرهیز کنید و به فکر آینده خود باشید. 6ـ در طول زندگى فقط به فکر خود و راحتى خود نباشید. دیگران ـ بخصوص افراد فقیر ـ را شریک زندگى خود کنید و به آنان کمک کنید. 7ـ در جلسات عمومى با وقار, با شخصیت و سنگین باشید و حجاب و عفت خود را حفظ نمایید. 8ـ از اموال شوهر بدون اجازه او به کسى نبخشید و هر نوع تصرفى باید به اذن او باشد. 9ـ به پدر و مادرشوهر و فامیلهاى آنان نهایت احترام را داشته باشید, بخصوص که آنها نوعا از علما و سادات هستند. 10ـ آبروى پدر و مادر و فامیل خود را حفظ و در نظر بگیرید و پیوسته باعث عزت و آبرو باشید. پدرجان, این تذکرات را به عنوان خیرخواهى به شما یادآور شدم و شما را به خدا سپردم. ان شإالله خداوند به شما خیر دنیا و آخرت مرحمت نماید و بین شما و شوهرتان الفت و محبت همیشگى ایجاد نماید. هفته اى یک بار این نامه را بخوان و ضمنا از خواندن قرآن و کتب دینى غفلت نکنید که در تربیتتان بسیار موثر است. پدر مهربان شما, فضل الله محلاتى جمعه 7 ذیقعده الحرام 4 / 5 / 64.
|