تشویق شهره مدنى
دل تو دلم نبود, براى چندمین بار مسیر اتاق تا در خانه را طى کردم. قلبم آن قدر با شتاب مى زد که احساس مى کردم صداى آن تمام فضاى خانه را پر کرده است. انتظارى شیرین وجودم را سست و بى حال کرده بود. عزیزخانم سر بلند کرد و گفت: ((مادرجون سرسام گرفتم, توکل به خدا. تو که تلاشت را کرده اى, این همه دلشوره ندارد.)) مادر ظرفهاى شسته را از لب حوض برداشت. از چشم غره اش فهمیدم که باید بنشینم تا عزیزخانم اذیت نشود. روى پله ایوان کنار عزیزخانم نشستم و به دستهاى استخوانى اش که دانه هاى تسبیح را به گردش در مىآورد چشم دوختم, آن قدر آرام بود که آرامشش, مثل آب خنکى تن تبدارم را شست. سرم را روى زانوان نحیفش گذاشتم و بغضآلود گفتم: ((عزیزه, براى من هم دعا مى کنى؟ دعا بکن شاگرد اول بشم, من خیلى دوست دارم ...)) عزیزخانم با مهربانى دستى به سرم کشید و گفت: ((دخترم; خدا بنده هاى شکرگذار و پرتلاش خودش را هیچ وقت تنها نمى گذارد از قدیم هم گفته اند از تو حرکت, از خدا برکت. تو که شکر خدا سستى نکردى و درست را خوب خواندى, اگر او بخواهد مثل همیشه شاگرد ممتاز مى شوى و به آرزویت هم مى رسى, فقط دلت را صاف کن و از خودش بخواه, او دعاى تو را بهتر از دعاى من مى پذیرد.)) کلمات آخر عزیزخانم با صداى کشدار زنگ در هم آمیخت. با سرعت به سمت در رفتم. انگار که دستى پنهانى مرا به دنبال خود مى کشاند. در را که باز کردم, زهره با لبخند همیشگى اش به انتظارم پایان داد و طبق عادت معمول, مستقیم به سمت اتاق عزیزخانم رفت. او هم مثل همه اهالى محل, احترام خاصى براى این پیرزن باخدا و تنها که همه عشقش خاطرات خانواده از دست داده اش مى باشد قائل است. عزیزخانم مثل روزهاى امتحان, ما را از زیر قرآن رد کرد, بعد آیه الکرسى را خواند و به ما فوت کرد و زیر لب چیزهایى گفت که من نفهمیدم. مسیر کوتاه مدرسه در برابر دلشوره ما بلند و بى انتها مى نمود. انگار با هر قدم از مقصد دورتر مى شدیم. اولین بار بود که براى گرفتن کارنامه این قدر دلهره داشتم. با دیدن تابلوى بزرگ مدرسه و هیاهوى بچه ها دلم فرو ریخت. چشمهایم را بستم و با نام خدا وارد مدرسه شدم. مثل سالهاى پیش اسامى قبول شدگان را روى تابلوى اعلانات نصب کرده بودند تا دانشآموزان در صورت اطمینان از قبولى براى گرفتن کارنامه وارد دفتر شوند. مى دانستم که من و زهره هر دو قبول شده ایم, پس براى گرفتن کارنامه وارد دفتر شدیم. تعداد زیادى از دوستانم اطراف میز خانم ناظم ایستاده بودند. با زحمت خودم را به میز رساندم و منتظر شدم. بدنم آشکارا مى لرزید; طورى که براى حفظ تعادل هردو دستم را روى میز تکیه دادم. یک لحظ نگاه خانم متقى با نگاهم مصادف شد. با دستپاچگى سلام کردم و او با لبخندى از سر شوق جوابم را داد و گفت: ((بچه ها ببینید کى اینجاست! دوستتان مریم, امسال نه تنها در مدرسه اول شده بلکه بین تمام کلاسهاى سوم منطقه شاگرد ممتاز شده است.)) حرف خانم ناظم روحم را به پرواز در آورد. نفسم بند آمده بود. دیگر تاب یکجا ماندن نداشتم. احساس مى کردم به قدرى سبک شده ام که مى توانم مثل حباب روى هوا بمانم, حس غریبى داشتم, حسى مثل رسیدن به آرزو. دوستانم تبریک گفتند و کارنامه ام را دست به دست گرداندند. زهره هم خوشحالى اش کمتر از من نبود. چند بار تبریک گفت و به بچه ها گفت: منتظر سوغات هم باشید چون پدر مریم قول داده اگر در امتحانات نهایى شاگرداول بشود او را براى زیارت به مشهد ببرد. دیگر نتوانستم داخل مدرسه بمانم, دلم مى خواست هر چه زودتر خبر موفقیتم را به خانه ببرم. از شوق به پرواز در آمده بودم طورى که زهره دنبالم مى دوید. زهره ایستاد و با اعتراض گفت: حالا مى رسى, چقدر عجله مى کنى, خسته شدم. به خاطر زهره سرعتم را کم کردم ولى فکر مسافرت به مشهد آرامش را از من گرفته بود, فکر آن گنبد و گلدسته هاى طلایى, فکر آن حرم و ضریح مقدس, بوى خوش عود و گلاب و پرواز زیباى کبوتران در آسمان نیلگون حرم, صداى زیباى نقاره و طنین دلکش اذان. و صدها تصویر زیباى دیگرى که از تعریفهاى دیگران در ذهنم نقش مى بست, مرا یک لحظه آرام نمى گذاشت. صداى وحشتناک ترمز ماشین و فریادهاى زهره مرا از رویاهاى طلایى بیرون آورد. به خود آمدم که دیدم جمعیت زیادى من, زهره و اتومبیل سفیدرنگى را محاصره کرده اند. زهره مرا که متعجب و بى حرکت ایستاده بودم از جمعیت بیرون کشید و چند بار از راننده عذرخواهى کرد. صداى فریادهاى راننده را تا سر کوچه مى شنیدم و بیشتر شرمنده مى شدم. سر کوچه, موقع خداحافظى از زهره از او به خاطر بى توجهى ام عذرخواهى کردم و با شتاب خودم را به داخل خانه رساندم. آخرین لباس را تا مى زنم و داخل چمدان مى گذارم. با صداى بلند گفتم:((مادر همه چیز آماده است.)) فکر اینکه صبح فردا به مشهد مى رفتیم, آرامش را از من مى گرفت. ساعتى از نیمه شب گذشته بود ولى چشمانم وجود خواب را احساس نمى کردند. آن قدر غرق در رویاى زیارت بودم که گذشت زمان را احساس نمى کردم. چند روزى بود که همه خیالات و افکارم فقط دور یک چیز مى چرخید و آن مسافرت به مشهد بود. آن قدر شاد بودم که کوچکترین موضوع مدتها مرا به خود مشغول مى کرد ولى در تمام ساعاتى که شاد و دلخوش بودم, گوشه اى از قلبم تاریک و بى نور بود, انگار وجودم چیزى کم داشت. حس مى کردم خوشحالى ام کامل نیست و گوشه اى از وجودم خالى و بى حس است. هر چه فکر مى کردم کمتر دلیل این خلإ را مى یافتم. یک لحظه چشمهایم را بستم, فکر کردم این چند روز هیچ تغییرى در خانه ما نبوده است جز جنب و جوش براى رفتن به مسافرت. ناگهان چشمهاى غمگین و نگران عزیزخانم را مقابلم مى بینم. راستى چقدر این چند روز عزیزخانم افسرده و غمگین است, درست مثل روزهاى اولى که تازه آمده بود, دلتنگ و بى قرار! مثل روزى که شیخ احمدى امام جماعت مسجد محل او را که از جنوب آمده بود, خانه ما آورد و گفت همه خانواده اش در حمله هوایى کشته شده اند و از من و على خواست مثل مادربزرگ خودمان دوستش داشته باشیم. عزیزخانم خانواده اش را از دست داده بود ولى مثل همه زنهاى دیگر ضجه نمى زد و ناله نمى کرد, عکس خانواده اش را به آغوش مى کشید و به آرامى اشک مى ریخت; حتى آرامتر از ماهیهاى قرمز حوض. چهره اش غمگین بود و شکسته و قلبش مجروح و بى قرار و درست مثل این چند روز دلتنگ و ناآرام. از جا برمى خیزم و خودم را آهسته به اتاقش مى رسانم, او روى سجاده فیروزه اىرنگش نشسته و ذکر مى گوید. هاله اى از غم صورت نورانى اش را پوشانده بود, غمى به بزرگى یک دلتنگى. چشمهایش نمناک است و نگاهش چیزى را در آسمان مى جست. شاید آنجا به دنبال خاطرات گمشده خانواده اش بود. کنارش نشستم و سرم را روى شانه اش گذاشتم. انگار که چیزى به یاد آورده باشد گفت: ((مادرجون چرا نخوابیده اى, فردا صبح باید حرکت کنید. زیارت آقا سعادت مى خواهد. باید از همه لحظه هاى این سفر استفاده کنى ...)) از اینکه عزیزخانم همراه ما نمىآمد دلم گرفت. با بغض گفتم: ((عزیزه! کاش تو هم با ما مىآمدى.)) عزیزخانم اشکهایش را با چادرنماز سفیدش پاک کرد و گفت: ((آقا باید بطلبد دخترم. آنجا مرا هم دعا کن و از آقا بخواه مرا هم بطلبد. اگر عمرى بود, سفر دیگر من هم با شما مىآیم.)) بغض به سختى گلویم را مى فشرد و نفس کشیدن را برایم مشکل مى کرد. اما این بغض از این نبود که براى مدتى عزیزخانم را نمى دیدم. در آن لحظه از خودم بیزار بودم, چقدر بى فکر بودم من که علت دلتنگى عزیزخانم را ندانستم از کجاست. آن قدر خوشحال بودم که چهره افسرده عزیزخانم را نمى دیدم. چرا درک نکرده بودم او دلتنگ زیارت امام رضاست؟ اصلا چرا از یاد برده بودم که بارها گفته بود تنها آرزویش, رفتن به زیارت مشهد است. شاید اگر خانواده اش زنده بودند تا به حال آرزویش را بر آورده کرده بودند ولى مگر او مادربزرگ من نبود. مگر من به شیخ احمدى قول نداده بودم مثل یک نوه واقعى دوستش داشته باشم! از اتاق عزیزخانم بیرون رفتم و خودم را به حوض رساندم. اشک بى مهابا از چشمانم خارج مى شد و صورت تبدارم را مى شست. نگاه غمگین عزیزخانم وجودم را به آتش کشید و شعله هاى اشتیاق را در من خاکستر کرد. نمى دانم چقدر لب حوض نشستم. ولى یک لحظه به خود آمدم, صداى اذان سکوت شب را شکسته بود. تا ساعتى دیگر سپیده سر مى زد و من تصمیم خودم را گرفته بودم. بعد از خواندن نماز به آشپزخانه رفتم. مادر با خنده گفت: تو هم که از شوق زیارت خوابت نبرده! کنارش ایستادم و سعى کردم لرزش صدایم را مخفى کنم. گفتم: ((مامان ... من ... من با شما نمىآیم. مى خواهم همین جا بمانم.)) مادر ناباورانه پرسید: ((واقعا مى گویى؟! تو که براى رفتن به این سفر روزشمارى مى کردى, پدرت را عاجز کردى تا با خواهش و تمنا چند روز زودتر از موعد مرخصى بگیرد, پس چه شد؟)) گفتم: ((مادر, من نمى توانم با شما بیایم.)) مادر با دلخورى گفت: ((دخترم, انسان براى رفتن به زیارت شک و دودلى نمى کند. معصیت دارد.)) و مثل کسى که تمام حرفهایش را زده باشد از آشپزخانه خارج شد. دنبالش رفتم و گفتم: ((اما مامان)); حرفم را قطع کرد و گفت: ((اما ندارد. تو که پدرت را مى شناسى, چون به تو قول داده بود هر کار که از دستش بر آمد انجام داد تا قولش را عملى کند. حالا اگر بگویى منصرف شده اى, دلخور مى شود.)) پدر وارد اتاق شد و گفت: ((مریم جان, من از چه چیز دلخور مى شوم؟)) مادر با نگرانى نگاهم کرد و گفت: ((هیچ, چیز مهمى نبود.)) ولى من با صدایى که به زحمت شنیده مى شد گفتم: ((پدر من نمى توانم با شما بیایم ... من مسافرت نمىآیم.)) پدر چرتش پاره شد, متعجب نگاهم کرد و مثل مادر شروع کرد به نصیحت کردن و دلیل آوردن. ولى وقتى اصرار مرا دید, با فریاد گفت: ((اگر مى خواستى نیایى پس چرا این قدر اصرارداشتى تا برنامه مسافرت هر چه زودتر ردیف شود, حتى صبر نکردى برادرت کنکور بدهد و بعد از امتحان او همگى برویم؟! مریم, تو براى سبکسرىهایت دلیل هم دارى؟)) از اینکه پدر را ناراحت کرده بودم راضى نبودم ولى مى دانستم که او بسیار منطقى است و اگر دلیلم را بداند, از نرفتن من دلخور نمى شود. به پدر گفتم: ((مگر این سفر جایزه من نیست؟! اگر مى خواهید به قولتان عمل کرده باشید به جاى من عزیزخانم را با خودتان ببرید.)) عزیزخانم مبهوت در چارچوب در ایستاده بود و به حرفهاى ما گوش مى داد. به طرفش رفتم و گفتم: ((اصلا عزیزه, اگر مى خواهى من به آرزویم برسم تو باید عوض من به زیارت امام رضا بروى!)) اشک شوق گونه هاى چروک عزیزخانم را خیس کرده بود و هنوز مبهوت بود. پدر و مادر دیگر به من اصرار نکردند. در عوض عزیزخانم را راضى کردند که همراهشان برود. عزیزخانم هنوز دو دل بود. سجاده فیروزه اىاش را روى وسایل دیگر ساک مى گذارم, گفتم: ((عزیزه, وسایلت آماده است. دل نوه ات را نشکن و آرزویش را بر آورده کن.)) عزیزخانم با مهربانى مرا به آغوش کشید و گریه کرد, اما گریه اش از دلتنگى و بى قرارى نبود. انگار که چشمانش از پشت پرده نازک اشک مى خندیدند. بارى به سنگینى کوه از دوشم برداشته شد. اگر چه به مشهد نمى رفتم, ولى در عوض تنها آرزوى عزیزخانم بر آورده مى شد. هر وقت نگاهم به چشمان پدر و مادر مى افتاد رضایت را از آن مى خواندم و بر خودم مى بالیدم. عزیزخانم صورتم را بوسید و براى چندمین بار تشکر کرد. با خنده گفتم: ((عزیزه, از امام رضا تشکر کن. او تو را طلبیده بود نه من را! ولى دعا کن سال دیگر پنج نفرى به زیارتش برویم.)) عزیزخانم در حالى که از زیر قرآن مى گذشت, چشم به آسمان دوخت و گفت: ((ان شإالله به حق صاحب این کتاب.)) کاسه آب را در دستم جابجا کردم و به رقص گلهاى یاس درون آن چشم دوختم. بعد با آرزوى سفرى خوش و سلامت آب را پشت سرشان پاشیدم.
آخرین کاسه هاى آش را بین همسایه ها تقسیم کردیم. زهره نفس عمیقى کشید و گفت: ((چه آش پربرکتى; به همه رسید)). با شرمسارى نگاهش کردم و گفتم: ((زهره جان, شرمنده ام; تو هم به زحمت افتادى.)) زهره گفت: ((شرمنده شیطان است. کارى نکردم. وظیفه ام بود.)) گفتم: ((زهره این چند روز که خانواده ام نیستند بیشتر به من سر بزن. از تنهایى دلم مى گیرد. کاش باز هم مدرسه مى رفتیم. من که از این روزهاى طولانى و یکنواخت خسته شده ام. دلم براى مسوولان مدرسه و بچه ها خیلى تنگ شده, خصوصا براى خانم متقى.)) زهره انگار که چیز مهمى به یاد آورده باشد با دلخورى ایستاد و گفت: ((دیدى چى شد, من فراموش کردم پیغام خانم متقى را به تو برسانم.)) بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت: ((مدرسه چند دقیقه دیگر تعطیل مى شود.)) خواستم از ناراحتى در آورمش گفتم: ((فردا هم براى خودش روزى است.)) زهره با دلخورى گفت: ((اما مریم, خانم متقى دو روز پیش که براى ثبت نام خواهرم رفته بودم سراغ تو را گرفت و گفت کار مهمى دارد و باید هر چه زودتر به مدرسه بروى.)) ظرفهاى خالى آش را لب ایوان گذاشتم و گفتم: ((اینکه ناراحتى ندارد. الان مى رویم. اگر رسیدیم که بهتر و اگر دیر رسیدیم فردا اول وقت مى رویم.)) و با این نیت از خانه خارج شدیم. تمام مسیر را مى دویدیم. نمى دانستم خانم متقى چه کار مهمى دارد. از حیاط بزرگ مدرسه عبور کردیم و وارد سالن شدیم. انتهاى سالن, پشت در دفتر کمى ایستادیم و نفس تازه کردیم و بعد وارد دفتر شدیم. خانم متقى سرش را از روى انبوه کاغذهاى روى میز بلند کرد و با مهربانى به سلام من و زهره پاسخ داد. بعد به سمت خانم مدیر چرخید و گفت: ((بالاخره ستاره سهیل طلوع کرد.)) زهره با شرمسارى گفت: ((کوتاهى از جانب من بود ... من پیغام شما را دیر رساندم. خانم متقى از کشوى میز نامه اى برداشت و گفت: زیاد هم دیر نشده است.)) بعد آن را به من داد و گفت: ((تشویقنامه از اداره آموزش و پرورش منطقه است!)) زهره با شوقى کودکانه گفت: ((زودتر بازش کن.)) دستانم به وضوح مى لرزید. نامه را به سختى گشودم, با خواندن هر سطر از نامه, گوشه اى از قلبم فرو مى ریخت. احساس مى کردم به سبکى ابر شده ام. ابرى که آماده باریدن است. اشک بى مهابا چشمانم را تر مى کرد. نورى به درخشش خورشید قلبم را روشن کرده بود. آن قدر روشن که حتى یک روزنه تاریک در آن نمانده بود. زهره نامه را از دستم گرفت. بعد دستهایش را به هم زد و گفت: ((خدا را شکر, مریم دیدى امام رضا تو را هم طلبید؟! چه تشویق مناسب و بجایى!)) از مدرسه خارج شدیم. هواى نمناک را با نفس عمیقى به ریه هایم کشیدم. احساس کردم هوا پر است از بوى گل یاس باغچه عزیزخانم, پر از بوى عود و عنبر, بوى رسیدن و وصال, هوا پر بود از بوى خدا .
|