قصه هاى بى بى (8) دخترى مى میرد رفیع افتخار
توى خیابان مى رفتم که یکهویى چشمم به دفترچه یادداشتى افتاد که روى زمین بود. ورش داشتم و خوب خل و خاکش را تکاندم. دفترچه جلد آبى رنگى داشت و نو بود. از فکرم گذشت بنده خدایى دفترش را گم و گور کرده است! شروع کردم به ورق زدنش. بیشتر صفحه هاش سیاه بود. آخرهاى نوشته ها چشمم به کلماتى خورد که درشت نوشته بود ((دخترى مى میرد)). اول توى خیالم آمد صاحب دفترچه از اونهایى است که بدخطه و از زور بیکارى نشسته واسه خودش تند و تند تمرین مشق نوشته است. آمدم دفترچه را سر جایش بگذارم که کنجکاویم گل کرد و شروع کردم به خواندن. صفحه اول را تمام کرده نکرده چشمهام از تعجب گرد شدند. نه بابا, جدى جدى تنابنده اى داشت مى رفت! دخترى بیچاره و فلک زده! چهارچشمى رفته بودم توى نخ کلمات و پاک حال و جایم را فراموش کرده بودم. همه را که خواندم درست و حسابى عرق کرده بودم. چه باید مى کردم؟ از دست من چه کارى ساخته بود؟ گیج و منگ سر جایم میخ شده بودم و کله ام کار نمى کرد. چند نفرى که از کنارم گذشتند هاج و واج نگاهى یم کردند و رد شدند. یکى ازم پرسید: ((پسرجان طورى شده؟)) تنها توانستم سرم را به علامت ((خیر)) بالا بندازم. بعد پسر بیکارى هم قد و اندازه خودم پیدا شد و با لبخند مسخره و لوسى راست راست زل زد توى صورتم. لابد فکر مى کرد خلم یا از دست ننه بابام کتک متک جانانه اى نوش جان کرده ام و از خونه بیرونم کرده اند و حالا ویلان و سرگردان کوچه خیابان شده ام. محلش نگذاشتم و با آخرین سرعتى که در خودم سراغ داشتم دویدم طرف خانه مان. به دختر بیچاره فکر مى کردم و خدا خدا مى کردم دیر نشده باشد. مثل تیر مى رفتم اما نزدیکیهاى خانه مان که رسیدم پا سست کردم. یعنى در اصل پاهایم سست شدند. ننه باباى من کارى به این کارها نداشتند. تازه, اگر هم که نوشته هاى دفترچه را باور مى کردند دست آخر قیافه حق بجانبى به خود مى گرفتند و با آه و افسوس مى گفتند از دست ما چه کارى ساخته س؟! ... نه, نه, اصلا چشمم آب نمى خورد آنها دستى بجنبانند و به یک آدم درمانده و گرفتار کمک کنند. و صد البته فرشته اى که من مى شناختم سرش درد مى کرد براى کمک کردن و خیرش به آدمها مى رسید; بى بى بود. حقیقتش, فکر مى کنم روز اولى که خداوند ارحم الراحمین مى خواست این بى بى مرا بى بى کند بش گفته بود تو توى دنیا که مى روى حواست کاملا جمع کارت باشد همه اش فکر و ذکرت خدمت به بندگان من باشد و لاغیر. هر چه دیگران گفتند تو کاریشان نداشته باش. سرت توى کار و بار خودت باشه و سفت و سخت بچسب به کمک رسانى و اصلا محلشون نذار هر که هر چه خواست بگوید ... بى بى هم سفت و سخت به مإموریتش چسبیده بود و چون خدا به دلش انداخته بود سرش را بالا پایین مى انداخت و جلو مى رفت. حتم داشتم تنها کسى که مى توانست به آن دختر بینوا کمک کند بى بى بود. با عجله خودم را داخل خانه انداختم و چرخ را برداشتم. چرخ را که به بیرون مى راندم با صدایى که مى لرزید داد کشیدم: ((من رفتم پیش بى بى!)) جوابى نیامد. اگر کسى هم خانه بود مى دانست وقتى دل من هواى بى بى را کند دیگر فیل هم جلودارم نیست چه برسد به آدمها! پرنده آسمان مى شدم بال مى زدم و خودم را به او مى رساندم. دوچرخه هوا را مى برید و مى رفت. دلم تالاپ تالاپ مى زد. مسإله بودن و نبودن در میان بود! فکر مى کردم مثل قهرمانان فیلم ها شدم و زندگى دخترى در دستان قدرقدرت من است. دیر مى رسید دختره نفله مى شد و پشیمانى هم سودى نداشت. با این فکر و خیالها با شدت پا مى زدم. تا که رسیدم سلام کرده نکرده گردنم را جلو دادم و با صدایى بلند و هیجانى گفتم: ((بى بى زود باش چادرت را سر کن. این دست و آن دست هم نکنى,ها و گرنه هیچى نشده این دفترچه بى صاحب مى شه)). بعد یواشتر اضافه کردم: ((اگر تا حالا بى صاحب نشده باشه!)) بى بى جدى نگرفت: ((زده به کله ات پسرجون!)) ـ بى بى به خدا شوخى نمى کنم. شوخى چیه, اگه حرفمو باور نمى کنى بیا این دفترچه, خودت بگیر و بخونش. بى بى عقب نشست. توى چشمهام خوب نگاه کرد. حالت پریشانم بش مى فهماند راستى راستى خبرهایى شده است. خلق و اخلاق من خوب دستگیرش بود. بنابراین ابروهاش به علامت تعجب به هم نزدیک شدند و نگرانى در چین و چروکه هاى صورتش نشست. ـ این دفترچه چیه؟ ـ این دفترچه خاطرات یه دختر بدبخت بیچاره س که داره از دست ما مى ره! شک برش داشت: ((هیچى نشده با دخترا سر و سر پیدا کردى؟)) با بى حوصلگى گفتم: ((بى بى تو هم وقت پیدا کردى, دفترچه روى زمین افتاده بود. )) بعد شروع کردم قشنگ به شرح دادن ماجراى پیدا کردن دفترچه و دست آخر گفتم: ((بى بى, حالا برایت مى خوانم چى توش نوشته تا حساب کار دستت بیاد.)) نگاهى هم بش انداختم تا بفهمم حرفهایم را باور کرده یا نه. بى بى تسلیم شده بود. از روى دفترچه با صدایى گرفته خواندم: اى خداى بزرگ, اى خداى بزرگ, تو که این قدر خوب و مهربانى, مگر من چه گناهى به درگاهت مرتکب شده بودم که تنها و بى کس به حال خود رهایم کرده اى. از آن بالا بالاها مى بینى من چقدر بدبخت و بیچاره ام. چرا کسى را نمى فرستى مرا نجات بدهد. اى خداى بزرگ گناه من چه بوده که در خانواده اى فقیر و ندار به دنیا آمده ام. خانواده اى که از اول تولد با توسرى به من فهمانده اند دختر نمى خواهند, دختر نون خور اضافى است, دختر همان بهتر که دنیا نیاید. خانواده اى که از اول تولد مرا با کلمه اى دردناک آشنا ساختند: فقر! اى خداى بزرگ! من نمى خواهم کفران نعمتهایت را بکنم و یا کسى را مقصر بدانم, چرا که شاید ندارى و فرهنگ پایین, ما بچه ها را به این روز سیاه نشانده است اما تو خود شاهد بوده اى که از همان اول زندگى با محنت, شب سر به بالین گذاشته ام و چه اشکها که نریخته ام! اما اى خداى بزرگ من هیچ وقت از کرم تو غافل نبوده ام و به این امید به زندگانى دل بسته ام که یکى خواهد آمد و مرا از این زندگى نکبت بار سراسر محنت نجات مى دهد و اینک او براى نجات من نگون بخت آمده است. خنده دار است, نه گریه دار است! میرزا ازبک لقوه اى شصت ساله به خواستگارى من هفده ساله آمده و پدرم از زور بى پولى اصرار دارد به همسرى میرزا ازبک لقوه اى که همه در و همسایه ها او را شناس هستند درآیم. میرزا ازبک نزولخوارى قهار است که با پول نزول و خون مردم را در شیشه کردن, ثروتى به هم زده و از بس خسیس و طمعکار است بعد از اینکه زنش را سى سال پیش از دست داد, زن نگرفت تا انبانش را بیشتر پر از پول کند. حالا او سوار بر اسب سفیدش به خواستگارى من مفلوک آمده است. این است مرد رویایى من که باید تمام عمر با او بسازم! اى خداى بزرگ تو که از حال همه بندگانت خبر دارى و مى دانى من دوست دارم, اکبر, تنها پسر میرزا ازبک, شوهر من بشود. او جوان بسیار خوبى است که مثل من با بدبختى و تیره روزى زیر دست همچو پدرى بزرگ شده است. اما آخر چرا باید پدر لقوه اى نزولخوارش مرا بخواهد؟ من خودم را خواهم کشت اما هرگز تن به این ازدواج ننگآور نخواهد داد. خودم را از بین خواهم برد و از دست این زندگى پرمحنت و سراسر درد و غم خلاص خواهم شد. اکبر هم قسم خورده در صورتى که مرا به میرزا ازبک بدهند اول او و بعد خودش را خواهد کشت. اى خداى بزرگ! هر وقت چشمم به این میرزا ازبک لقوه اى مى خورد از ترس و وحشت لرزه بر اندامم مى افتد. اى خداى مهربان کمکم کن. دخترى مى میرد. دخترى مى میرد. بى بى را نگاه کردم. رنگ به چهره نداشت. از لاى دندانهاى کلید شده اش گفت: ((زود باش امین, راه بیفت)). نمى دانستم بى بى کجا مى خواست برود و چکار مى خواست بکند. دختره نام و نشانى خود را ننوشته بود. بى بى مثل برق و باد آماده شد و گفت: ((نشانم بده دفترچه را کجا پیدا کردى؟ عجله کن.)) بعد بى معطلى راه افتاد. بى بى چنان تند مى رفت که من دنبالش مى دویدم. خدا بیامرز خیلى تو هم بود. جرإت نمى کردم چیزى ازش بپرسم یا حرفى بزنم. مى دانستم نوشته هاى آن دختر بخت برگشته دلش را سخت به درد آورده و حسابى از آدمهاى پیر و پاتال پول پرست دخترکش اوقاتش تلخ است. منم دست کمى از او نداشتم اما آن وقتها خیلى عقلم قد نمى داد که بفهمم ازدواج زور زورکى یعنى چه و اگر مثلا یک دختر هفده ساله, زن یک پیرمرد شصت ساله بشود چه ریخت و مزه اى دارد و ... تنها مى فهمیدم باید زنها و مردها خوب باشند و با بچه هایشان مهربان باشند و دعوا و جار و جنجال راه نندازند تا لقمه اى که مى خورند زهر مارشان نشود. بالاخره به خیابانى که در آن دفترچه را پیدا کرده بودم رسیدیم. محل را نشان بى بى دادم و پرسیدم: ((حالا, بى بى چى کار مى کنى, راهى به نظرت مى رسه؟)) جوابم نداد و در عوض از همان جا شروع کرد به پرس و جو از جا و کار میرزا ازبک لقوه اى. چند خیابان و کوچه را که رد کردیم بى بى از زن جا افتاده اى که چادرش را به پر کمرش بسته بود و داشت جلوى خانه اش را آب و جارو مى کرد پرس و جو کرد. زن پرسید: ((میرزا ازبک لقوه اى را مى خواى, خواهر؟ مگه اینجا کسى هس اونو نشناسه. دکونش پشت خونه ماس, توى همین کوچه.)) و با دست کوچه پشتى رانشان داد. بعد بلافاصله ابرو درهم کشید و پرسید: ـ چى کارش دارى خواهر؟ ـ کارم افتاده بش! ـ آخ بمیرم واست, خواهر. خدا نصیب گرگ بیابون نکنه. نزولخور بى... اما حرفش را خورد. کمى نزدیکتر آمد و به حالت پچ پچ به بى بى گفت: ـ ببینم از فامیلهاش که نیستین خواهر؟ به جاى بى بى من جواب دادم: ـ نه به خدا! ـ خب, کرور کرور شکرش. ترسیدم نکنه همراه و همکارش باشین. از خدا چه پنهون خواهر, من که از شما شناس نیستم, گیرم رهگذر این محل باشین, چه مى دونم, بنده خدایین دیگه, شما هم بدونین چه اشکال, من که مى گم, این اکبیرى سر پیرى مى خواد یه دختر ترگل ورگل را به خاک سیاه بشونه, نه کم مردم را چاپیده حالا ... بى بى فورا گرفت: ـ دختره کیه, اسمش چیه, خونش کجاس؟ ـ ملیح را مى خواى؟ به باباش مى گن اوس برزو, مقنیه, تو همین محل مى شینن ... زن هنوز داشت حرف مى زد که بى بى دستم را کشید. از پشت سر صداى زن به گوش مى رسید: ـ حالا مى اومدین تو, چند دقه مى نشستین ... هر چند زن وراجى بود اما وراجیهایش خیلى به دردمون خورد. سر راه میلم کشید دزدکى قیافه میرزا ازبک را دیدى بزنم. بى بى هم بى میل نبود. میرزا ازبک پشت پیشخوانش داشت مگس مى پراند. عجب دک و پوزى داشت! سرش گنده, عین کدو حلوایى بى مو, بدنش خپله و چشمهایش ورقلمبیده! ندیده و نشناخته خیالم راه کشید طرف ملیح بخت برگشته که قرار بود زن این بابا پیره لقوه اى بشه. بفهمى نفهمى ترس ورم داشت و بى اختیار خودم را چسباندم به بى بى و سفت چادرش را چسبیدم. بى بى توپید: ((چته؟ چى کار مى کنى؟)) چادر داشت از سرش مى افتاد. با نگاهى که در آن نگرانى و ترس و لرز قاطى پاتى شده بود پرسیدم: ((بى بى, تو هم دارى زهره ترک مى شى؟)) خدا بیامرز خنده اى زیر جلدى تحویلم داد و دستم را کشید و برد. نشانى درست و کامل را از یک نفر دیگر گرفتیم و صاف رفتیم دم خانه شان. چند دفعه اى در زدیم اما کسى جواب نداد. ما هم سرمان را انداختیم زیر و تعارف نشده رفتیم تو. خانه اى درب و داغان و خشت و گلى بود. توى خانه بچه بود که وول مى خورد. آن هم بچه هایى با شکم هاى باد کرده و رنگ هاى زرد و نزار و لخت و پتى. فقر و بدبختى از سر و روى خانه و اهلش مى بارید. توى اطاق که نشستیم بى بى طاقتش نگرفت و صاف و پوست کنده رفت سر اصل مطلب: ـ دردسرتان ندهم, مخلص کلام موضوع خواستگارى از دخترتان است. زنى که روبه روى ما نشسته بود و ما فکر مى کردیم مادر ملیح است از لاغرى به نى قلیان مى گفت تو جلو نیا که من هستم, رنگ پریده بود و بى حس و حال. همین جورى زل زده بود به ما و هیچى نمى گفت. بى بى دوباره حرفش را تکرار کرد, اما زن همان طور مات و بى حرف نگاه نگاهمان مى کرد. بعدا فهمیدیم این زن نامادرى ملیح بوده و مادر خودش سر زاى بچه پنجم رفته است. من که داشتم کلافه مى شدم آهسته پرسیدم: ((بى بى, نکنه گوشهاش عیب و ایرادى دارن. حرفهایت به گوشاش اصلا و ابدا فرو نمى ره که نمى ره!)) بى بى آمد با صداى بلندتر بگوید که انگارى زن حرفهاى مرا شنید. پرده جلو در اطاق را کنار زد و همان طور نشسته داد کشید: ((اوس برزو ... !)) و پرده را انداخت. چند دقیقه بعد اوس برزو پرده را کنار زد و در حالى که یک دستش به تنبانش بود آمد تو. پیرمردى فرتوت و استخوانى بود و قى فراوانى گوشه چشمهاش جمع شده بود. زن بى تفاوت و با صدایى که انگار از ته چاه مىآمد گفت: ((خواستگارن!)) اوس برزو سرى تکان داد: ((واسه کدوم یکى اومدین؟)) بى بى گفت: ((مگه شما چند تا دختر دم بخت دارین؟)) زن گفت: ((ما یه گله بچه داریم. اول باید بچه هاى زن خدا بیامرز اوسا برن.)) ـ ما ملیح را مى خوایم! اوس برزو با زهرخند گفت: ((ملیح؟ ملیح نمى شه)) و سیگار اشنویى درآورد و گیراند. بى بى تند شد: ((کار نشد نداره!)) ـ دیر اومدین, پس فردا عقدکنون ملیحه. ـ عقد کى مى شه؟ ـ عقد آمیرزا! ـ کدام آمیرزا؟ ـ آمیرزا ازبک. مرد ... بى بى با تشر پرسید: ((تو مى خواى دخترت را بدى به اون پیر نزولخوار بى دین و ایمون؟!)) اوس برزو ساکت ماند. ناگهان من چشمم افتاد به پرده کوچک وسط اتاق که اتاق بغل را از جایى که نشسته بودیم جدا مى کرد. گوشه پرده به اندازه یک چشم کنار زده شده بود و این یک چشم ما را نگاه مى کرد. اوس برزو پک عمیقى به سیگارش زد. بعد سکوت را شکست و با لحنى واخورده گفت: ـ چاره چیه؟ ـ یعنى چه چاره چیه؟ ـ گرفتارم. پول بم رسوند تا این خراب شده آجر آجر رفت بالا. ندارم بش برگردونم. مدتیه بیکارم. در عوض پولش دختره را مى خواد! من و بى بى به هم نگاه کردیم. ملیح توى دفترش این را ننوشته بود. بى بى با تإثر پرسید: ـ چنده؟ ـ کم نیس ... شصت هزار تومان, با نزولش شده شصت ... کم نیس, ندارم ... واله ندارم! بى بى در فکر بود: ((حالا اگر این پول جور بشه چى مى گى؟)) اوس برزو سرش پایین بود. چشمهاى زن برق زدند و سر جایش خود را جا به جا کرد. اوس برزو سکوت را شکست: ـ هر کى پول داد دختر مال او. قرار عقد که دستتون هس؟ بعد پاشد. پرده را بالا زد که برود اما قبل از رفتن بىآنکه برگردد زیر لبى گفت: ((از شما نمى پرسم. هر کى باشین بهتر ...)) و بقیه حرفش را خورد و پرده را انداخت. بى بى پرسید: ((توى این خونه یه چیکه آب پیدا نمى شه؟)) زن که جانى تازه گرفته بود دستپاچه شد: ((اه ... خاک بر سرم!)) و پاشد. تنها که شدیم بلافاصله بى بى به طرف پرده میان دو اتاق برگشت و یواش گفت: ((ملیح, دخترم, یه دقه بیا پیش ما.)) پس او هم متوجه شده بود. پرده کم کم کنار رفت. دخترى آمد و سلام کرد. چهره غم زده اى داشت اما مثل اسمش ملیح بود. بى بى گفت: ((ملیح, دخترم, دفترچه ات پیش منه, بیا بگیرش.)) و دفترچه را درآورد و به طرف او گرفت. اشک به چشمهاى ملیح هجوم آورد. دفترچه را قاپید و به سینه اش فشرد. بى بى پرسید: ((اکبر را مى خواى؟)) ملیح سرش را پایین انداخت. خجالت مى کشید. بى بى به کمکش آمد: ((آهان, نوشته بودى, توکلت به خدا باشه, ان شإالله خوشبخت مى شى.)) وقتى برمى گشتیم پاک گیج بودم. توى این چند ساعت ناقابل چه چیزهایى که ندیده و نشنیده بودم! از طرف دیگر دلم براى ملیح, اوس برزو, مادرش و حتى خودم و بى بى بدجورى مى سوخت. پیش خودم حساب مى کردم اگر پول و پله اى داشتم توى دک و پوز میرزا ازبک ها مى زدم و ملیح و اکبرها را به هم مى رساندم. به خانه که رسیدیم بى بى از همان دم در شروع کرد به حساب کتاب داراییهایش که چه چیزهایى را مى تواند آب کند و بفروشد. حسابى اطاقها را گشت و وسایلش را زیر و رو کرد. به من هم مإموریت داد به سروقت عمه ها و عموها و همه فک و فامیل ریز و درشت بروم و بگویم چه نشسته اید که بى بى درمانده پول شده است. تا روز عقدکنان, زبانم لال خانه بى بى شده بود عین چادر امداد رسانى به زلزله زدگان یا سیل زدگان و دیگر مصیبت زدگان! هر کى هر چى دم دست داشت مىآورد و گوشه اى تلنبار مى کرد از پتو و پول و پنکه و زیلو گرفته تا بادبزن و سماور و طلاجات و کپسول گاز و غیره. قلک منم گوشه اى روى طاقچه بود تا به وقتش شکسته بشود. اما هیچ کس نمى دانست گرفتارى بى بى چیه و از کجا آب مى خورد. ما هم که نم پس نمى دادیم و قیافه مان چنان جدى بود که تنابنده اى جرإت نمى کرد سوالى بکند و یا حرف از زیر زبانمان بکشد بیرون. نوبت فروختن جنسهاى جور واجور که شد بى بى چند تا از زنهاى سرزبان دارى که خوب مى شناخت گفت باشند و به کمک آنها سر و ته قضیه را همآورد. روز بعد که همان روز عقدکنان بود بى بى با پنج شش تا از زنهاى محل راه افتادند. لیلاخانم را هم که قشقرقهایش زبانزد عام و خاص بود گفت تو هم با ما بیا تا خوب محکم کارى کرده باشد. توى راه, همین که مى رفتند ماجرا را بى کم و کاست برایشان گفت: زنها که توى خواب هم فکر نمى کردند بى بى آن همه پول را براى این مى خواسته از تعجب داشتند شاخ درمىآوردند. ما تازه رسیده بودیم که سر و کله عاقد هم پیدا شد. میرزا ازبک شاد و شنگول نشان مى داد و کت گل و گشادى براى داماد شدنش پوشیده بود. ما را که دید هاج و واج ماند. لیلاخانم لنگه کفشش را درآورد و صاف به طرف او رفت. کنار میرزا ازبک ایستاد و چشمهایش را تا مى توانست برایش دراند. او منتظر اشاره بى بى بود. بى بى پول را به اوستا برزو داد. اوستا برزو پول را به میرزا ازبک رد کرد. رنگ میرزا ازبک رفت. با دستهایى لرزان پول را شمرد. درست بود. لیلاخانم با لنگه کفش بالا گرفته و قیافه اى عبوس و درهم سر و چشم و ابرویى تکان داد که یعنى بیرون! میرزا ازبک پولها را برداشت و رفت. سریع هم رفت. بى بى, ملیح را صدا زد. بى بى اکبر را خواست, عاقد عقدشان کرد. بى بى دستشان را توى دست هم گذاشت. من, سینه را جلو داده بودم. براى زنها مى گفتم این من بودم دفترچه را پیدا کردم. داشتم از خودم تعریف مى کردم که نگاهم افتاد به لیلاخانم. با قیافه اى سفت و سخت همان طور دستش را با لنگه کفش در هوا نگه داشته بود. با صداى بلند گفتم: ((آهاى لیلاخانم, کجایى, تمام شد. میرزا ازبک دمش را گذاشت روى کولش و در رفت. دستت را پایین بینداز)). صدام در خانه پیچید و به گوش همه رسید.
|