((مقاله وارده)) تقدیم به مریم و سینا دخترم, مریم! آنچه مى خوانید مطلبى است که یکى از خوانندگان محترم مقیم لندن براى مجله ارسال کرده است. این خواهر گرامى در این نامه هایى که براى فرزندش مریم نوشته, خود را ((نسرین)) معرفى کرده است توضیحات بیشترى نداده است. حسن سلیقه ایشان در توجه به نکاتى راهگشا در زندگى فرزندش ما را واداشت که متن نوشته ایشان را عینا براى خوانندگان عزیز بازگو کنیم, هر چند این نامه ها اگر ادامه مى یافت حتما نکات تازه و بیشترى را به همراه مى داشت.
شنبه 4 / 1 / 75 دخترم, مریم! امروز سوم فروردین یعنى روزى بود که پنج سال پیش, تو بعد از 9 ماه انتظار مامان و بابا و مادر بزرگها و خاله ها و عمه ها به دنیا آمدى. زایمان سخت بود اما زیبایى لحظه اى که براى اولین بار صورت لطیف و کوچک تو را دیدم, بیشتر به یادم مانده تا سختیهاى زایمان. صداى گریه مظلومانه ات که در اتاق زایمان پیچید, انگار همه سختیها را فراموش کردم. پرستارها دست و پاى کوچکت را مى شستند و من همین طور مات و مبهوت نگاه مى کردم. حتى از آن نوزادى که من در ذهن خودم تصویر کرده بودم, کوچکتر بودى. تو را که در پارچه سفیدى پوشیده شده بودى و صداى جیغ و گریه ات تا آن سوى سالن مى رفت از دست پرستارها قاپیدم و بىآنکه حرفى بزنم اول در گوشهایت اذان گفتم و تو انگار کلمه هاى جادویى شنیده باشى کم کم آرام شدى و گریه ات فرو نشست و به سکوت و صداى نفسهایى کوتاه تبدیل شد. پرستارها با تعجب به دوتایى مان خیره شدند. آنها نمى دانستند که این کلمه هاى جادویى چقدر براى تو آشناست! نمى دانستند در طول 9 ماهى که در دلم بودى, هر روز سرم را آورده بودم پیش گوش تو, نزدیک دلم و برایت اذان گفته بودم تا با این کلمه ها انس بگیرى. اما من خوب مى دانستم که تو با شنیدن دوباره این کلمه ها همان آرامشى را که در خانه قبلى ات داشتى, به یاد مىآورى و آرام مى شوى. پنج سال پیش شاید درست همین ساعتها که من این یادداشت را مى نویسم, تو با آن گریه مظلومانه و بعد صداى اذان وارد دنیاى من و باباعلى شدى. گهواره کوچکى به اتاقمان اضافه کردى, بشقاب کوچکى به سفره مان و بالاتر از اینها دنیایى از زیبایى و معصومیت به خانه مان! خیلى زودتر و سریعتر از آنچه من فکر مى کردم, لحظه ها و روزها و ساعتها گذشتند و تو بزرگ و بزرگتر شدى تا امروز که وقتى تقویم دیوارى را نگاه کردم, دیدم که 5 سال گذشته است. از همان موقع که تقویم را دیدم این فکر به ذهنم افتاد که دفترچه یادداشت کوچکى بردارم و از این به بعد هر شب وقتى که تو چشمهاى معصومت را مى بندى تا رویاهاى شیرین کودکانه خستگى یک روز بازى و کنجکاوى و شیطنت را از روحت بروبند و با خود ببرند, من هم گوشه اى بنشینم و همین طور که بابایت محو تماشاى تلویزیون است یا روزنامه را ورق مى زند براى تو در آن دفترچه همه کارهاى خوبى را که در روز کرده اى, همه آنچه را که یاد گرفته اى و حتى اشتباهاتت را که به اندازه خودت کوچک اند بنویسم. بعد این یادداشتها را در گوشه اى برایت نگهدارم و روزى که دیگر همه چیز را خوب مى فهمیدى و وقت آن بود که دیگر خودت زندگى ات را بسازى و در راهى که مى خواهى قدم بردارى, این یادداشتها را به تو بدهم تا بدانى که از چه مسیرى تا به اینجا آمده اى! البته! مریم جان, مى دانى که مامانت از این فکر و آرزوها زیاد دارد و از این جور خیالها زیاد به سرش مى زند ولى معلوم نیست که به چند تاى آنها عمل کند و مثلا چند صفحه از این یادداشتها را برایت بنویسد ولى خوب باز شروع کردنش بهتر از نکردن است. شاید همین چند صفحه هم به دردت بخورد. این اولین صفحه یادداشت را همین جا تمام مى کنم چون الان باید براى باباعلى چایى ببرم و گرنه از فردا شب که دوباره بخواهم یادداشتها را ادامه بدهم, مى گوید: ما که از صبح تا شب سرکاریم. شب هم که مىآییم چند دقیقه دور هم بنشینیم و حرف بزنیم, سرت را مى کنى توى این کاغذها! مادرت نسرین
یکشنبه 5 / 1 / 75 مریم! امروز من فکر تازه اى کردم. صبح صبحانه ات را که تمام کردى و تازه مى خواستى روز پر از تلاش و هیاهویت را شروع کنى, همین طور که کمکت مى کردم تا اسباب بازیهایت را روى میز بچینى و مغازه اسباب بازىفروشى درست کنى بهت گفتم: مریم مىآیى با هم یه مسابقه بذاریم. تو فکر کردى منظورم یکى دیگر از آن مسابقه هاى ورزشى است که گاهى داریم, مثل دویدن تا انتهاى راهرو یا ... و یا مثلا مسابقه مرتب کردن اتاق و چیدن سفره و از این جور حرفها. براى همین با بى حوصلگى گفتى: ـ نه! اول اسباب بازى فروشى! تو مثلا مشترى مى شى, مىآى پول مى دى و براى بچه ات ماشین مى خرى. تازه امروز باید پول واقعى بدى, در نوشابه و دستمال کاغذى قبول نیست. من هم با خنده گفتم: باشه, اول این بازى رو مى کنیم. ولى من منظورم آن مسابقه هایى که تو فکر کردى نبود; یک جور مسابقه جدید بود. دوست دارى بدونى چى؟ مسابقه مامان خوب ـ بچه خوب با تعجب نگاهم کردى. چون این یکى از جدیدترین اختراعات مامانت بود و قبلا اسمش را نشنیده بودى. گفتم: بیا با هم قرار مى ذاریم من مامان خوبى باشم, بیخودى غر غر و دعوا نکنم, قبل از اینکه تذکر بدم عصبانى نشم, به قولم عمل کنم و ... و تو هم ... بعد یک لیست از کارهایى که تو باید مى کردى تا بهت بگویند بچه خوب ردیف کردم. قرار شد هر شب قبل از خواب با همدیگر تصمیم بگیریم که کداممان آن روز بهتر بودیم و کارهایى را که براى مسابقه باید مى کردیم انجام دادیم تا برنده معلوم شود. سعى کردم همه چیز را خیلى با هیجان و احساس برایت توضیح بدهم. درست مثل وقتهایى که خودت بازى جدیدى را براى بچه هاى دیگر توضیح مى دهى یا با هم براى یک شیطنت تازه نقشه مى کشید. دیگر در این چند سال این را خوب فهمیده ام که اگر کارى را که مى خواهم انجام بدهى طورى بگویم که انگار خودم هم در آن شریکم خیلى راحت تر قبول مى کنى و این هم جزو یکى از بازیهایت مى شود. چون از دستور دادن و امر و نهى کردن مثل همه بچه هاى دیگر, مثل همه آدمهاى دیگر زیاد خوش ات نمىآید. با اینکه خیلى دوست داشتى بازىات را زودتر شروع کنى با تعجب و دقت حرفهایم را گوش کردى. از اینکه طرح جدیدم خوب پیش رفته بود احساس غرور مى کردم. گرچه شاید این مسابقه هم مثل بقیه طرحها و برنامه هایم چند وقت بیشتر دوام نیاورد و تو بعد از مدتى همه چیز یادت برود و مجبور شوم یک فکر جدید بکنم اما مهم نیست, مهم این است که بالاخره کارهاى خوب و عادتهاى درست را لابه لاى همه اینها یاد مى گیرى. این فکرها موقع شستن ظرفهاى صبحانه و تمیز کردن آشپزخانه به ذهنم مى رسد. الان چند وقتى هست که تصمیم گرفته ام که این ساعت صبح فقط براى فکر کردن به تو و کارهاى مربوط به تو باشد, چون استکان شستن و کهنه کشیدن فقط دستم را لازم دارد, فکرم که آزاد است. اولش خیلى سخت بود. مرتب حواسم پرت مى شد و دوباره مى رفتم سراغ فکرهاى دیگر: ناهار چى بپزم, فردا چى بپوشم, کى را مهمان کنم و از این فکرها. اما سعى کردم. چند وقتى تمرین کردم تا بالاخره برایم عادت شد. مریم جان, اگر مى دانستى که بزرگترها چه فکرها و نگرانیهاى مختلفى در سرشان دارند. من اولین امتیاز مسابقه ((مامان خوب ـ بچه خوب)) را به خاطر اینکه صبحها فقط به تو فکر مى کنم گرفته بودم ولى تو اصلا الان این را نمى فهمى. یک امتیاز طلب ام باشد. بعد از اینکه مغازه اسباب بازى فروشى ات تعطیل شد و دیگر حوصله ات از این بازى سر رفت با هم رفتیم و یک تکه مقواى بزرگ زدیم به دیوار اتاق تو. روى مقوا دو ستون درست کردیم یک ستون براى من و یک ستون براى تو, و قرار شد هر کس که در مسابقه بچه خوب ـ مادر خوب, امتیازى آورد به جاى امتیاز برایش یک ستاره کاغذى در ستون خودش بچسبانیم تا ببینیم کى ستاره هاى بیشترى مى گیرد و برنده مى شود. امروز در مسابقه مان برنده و بازنده اى نداشتیم و هر دو مساوى شدیم چون روز اول بود و هر دو حواسمان خوب جمع بود. البته تو با لیلا دختر همسایه که براى بازى به خانه مان آمده بود سر اسباب بازیها دعوایت شد; حتى دست عروسک پارچه اى لیلا کنده شد و من مجبور شدم اتاق عمل راه بیندازم و جراحى کنم ولى چون روز اول مسابقه بود به روى خودم نیاوردم که دلسرد نشوى و تازه خودم هم از دعواى شما حوصله ام سر رفت و بلند با شما حرف زدم; در حالى که باید زودتر از اینکه دعوا کنید مىآمدم و یادتان مى دادم چطور در اسباب بازیها شریک شوید. پس اگر درست حساب مى کردیم باز هم یک به یک مساوى مى شدیم. این هم نتیجه مسابقه امروز. خوب خیلى طولانى شد. براى امشب بس است.مادرت نسرین.
جمعه 7 / 2 / 75 درست یک ماه از وقتى که نوشتن یادداشتها را شروع کرده ام مى گذرد و این مدت هر شب همه اتفاقات ساده و کارهاى هر دویمان را نوشته ام اما مریم! امروز با روزهاى معمولى دیگر فرق داشت, براى هر دویمان و براى مسابقه ((بچه خوب ـ مادر خوب)) روز مهمى بود. امروز همگى مان خانه یکى از دوستان باباعلى ناهار مهمان بودیم; از آن مهمانیهاى خیلى شلوغ که به بچه ها هم خیلى خوش مى گذرد. در راه برگشت, تو همان طور که روى صندلى عقب, ماشین زانو زده بودى و از شیشه عقب ماشینها و آدمهایى را که پشت سرمان بودند نگاه مى کردى, یکدفعه بى مقدمه گفتى: مامان! حامد چه پسر کثیفى بود! تمام اسباب بازیها و لباسهایش دور و بر اتاق ولو بود; تازه خیلى هم بى ادب بود, همش حرفاى زشت مى زد. بابایت نگاه زیرچشمى اى به من کرد و همین طور که فرمان را مى چرخاند که در کوچه اى بپیچد, بهت گفت: خودش که اسباب بازیهایش را نریخته بوده حتما بچه هاى دیگر این کار را کردند. و تو باز هم توضیح دادى که: نه حامد این طور است و ... من اول چند ثانیه اى سکوت کردم انگار غم سنگینى را یکدفعه گذاشته باشند روى دلم. بعد برگشتم و صدایت کردم: مریم! نمى دانم لحن صدا کردنم چطور بود که وقتى رویت را برگرداندى نگاهت پر از سوال بود. فهمیده بودى که از چیزى ناراحت شده ام و داشتى با خودت فکر مى کردى که چى شده؟ یاد حرف خانم همسایه مان افتادم که مى گفت: نمى دانم چه کار کردى که مریم از ناراحت شدن و دلگیر شدن تو به اندازه اینکه ما پسرمان را فلک کنیم و از خانه بیندازیم بیرون, ناراحت مى شود و غصه مى خورد. روى صندلى صاف نشسته بودى و منتظر بقیه حرفهاى من بودى. من با التهاب و نگرانى گفتم: علىآقا! دیدى چطور شد؟ بنده خدا بابایت هول شد و با نگرانى پرسید: چى شده؟ چیزى جا گذاشتى؟ گفتم: نه! علىآقا! شما هم حرف مریم را شنیدید؟ حالا چکار کنیم؟ مریم با این حرفى که الان زد مثل آن پرنده زشت و بزرگى شد که گوشت حیوانهاى مرده را مى خورد. اصلا دهانش نجس شد. بابایت که به قول خودمان تازه دوزاریش افتاده بود با عصبانیت چشم غره اى به من رفت که چرا بیخودى او را هول کرده ام و بعد همان طور که با نگاهش ماشینها و خیابانها را مى پایید, لبخند دزدکى اى زد و با لحنى نه چندان جدى گفت: حالا من الان سریعتر مى روم که زودتر برسیم خانه تا مریم دهانش را بشوید و شاید بوى بدش برود. بعد از توى آینه نگاهى به تو انداخت که هاج و واج و هراسناک به حرفهاى ما گوش مى کردى. بابا هم دیگر وارد شده بود و مى توانست در فیلمهاى من بازى کند; گرچه مى دانستم که وقتى برسیم خانه یک تشر حسابى طلب دارم; به خاطر اینکه اول او را ترساندم. تو پرسیدى: مگه من چى گفتم؟ و من شروع کردم به توضیح دادن برایت که همین که کار بد حامد را پیش ما و آن هم وقتى خودش اینجا نیست گفتى, از همه کارهاى زشتى که حامد کرده است بدتر است. باید دهانت را آب بکشى که این حرف نجس را زدى. تو دوست دارى یک موقعى که خودت نیستى من بنشینم و اشتباههاى تو را پیش خاله فاطمه بگویم که او دیگر تو را زیاد دوست نداشته باشد (این را گفتم چون مى دانستم خاله فاطمه را بیشتر از همه دوست دارى). بدتر از همه اینکه چون این یکى از کارهایى است که خدا اصلا دوست ندارد حالا تا وقتى یک جورى حامد را خوشحال نکنیم که در دلش ما را ببخشد خدا همین طور از دستمان ناراحت مى ماند. رفته بودى توى فکر و چشمهاى معصومت لبریز از هراس بود. دیگر ساکت شدم. خودم هم دلم برایت مى سوخت ولى به کارى که داشتم مى کردم ایمان داشتم. به خانه که رسیدیم دویدى طرف دستشویى, رفتى روى چهارپایه کوچکت و مدتى توى آینه دهانت را نگاه کردى و بعد تند تند مشتهایت را پر از آب کردى و زدى به آن. بغض گلویم را گرفت. با خودم فکر کردم یعنى من هم یک روزى مثل تو این قدر معصوم و ساده بوده ام و حالا ((این)) هستم. حتى انگار بابا على هم یاد گناهانش افتاده بود و مثل من بغض کرده بود. حرفهاى ما و ناراحتى ما دو تا برایت خیلى مهم بود, چون تو کم دیده بودى که ما براى اشتباههاى ساده و کارهاى کودکانه اى مثل اینکه چایى را بریزى روى فرش و یا عمدا کاسه غذایت را خالى کنى, عصبانى شویم. این جور وقتها من گاهى خیلى خیلى هم عصبانى مى شدم اما همیشه دندانهایم را به هم فشار مى دادم و همه ناراحتى ام را قورت مى دادم و به تو فقط مى گفتم: مریم. این کارت بد بود. پاشو برو. یا چیزى شبیه این. حتى آن موقع که فنجان یادگارىاى که از جهاز مادربزرگ بهم رسیده بود را شکستى باز هم عصبانیتم را قورت دادم تا تو فرق اشتباه کوچک و بزرگ را بفهمى! امروز دیدم که همه فشارهایى که به خودم آورده ام چقدر اثر داشته و تو چه خوب فهمیدى که این اشتباهت بزرگ بوده; درست همان که من مى خواستم بفهمى. لباسهاى مهمانى را که عوض کردیم و کارها روبه راه شد با هم رفتیم توى اتاقت و دو تا از ستاره هایى را که از روزهاى پیش گرفته بودى برداشتیم و بعد بهت گفتم که باید یک طورى حامد را خوشحال کنیم تا خدا زودتر ما را ببخشد. از بین اسباب بازیهاى نویى که من براى این جور موقعها قایم کرده بودم, ماشین کوچکى آوردیم و با هم براى حامد کادو کردیم تا فردا بابا ببرد اداره و به باباى حامد بدهد و فقط بگوید: براى تشکر از اینکه حامد دیروز پسر خوبى بوده و با مریم در اسباب بازیهایش شریک شده است. بعد به تو گفتم: با این کارت حتى اگر حامد حرف اشتباهى زده باشد ناراحت مى شود و سعى مى کند از این به بعد با تو مهربان باشد. بعد از اینکه هدیه آماده شد یکى از ستاره هایى را که از ستون تو جدا کرده بودیم, دوباره سر جایش برگرداندیم چون بالاخره کار خوبى کرده بودى که خودش ستاره داشت و تو مثل اینکه بار سنگینى را از دوش ات برداشته باشند با التماس مرا نگاه کردى و گفتى: حالا یعنى دوباره خدا از من راضى مى شود؟ الان که دارم زیر نور ضعیفى که از چراغ راهرو به اتاق مى تابد این یادداشتها را مى نویسم تو اینجا روى تخت ات, کنار دست من خوابیده اى ولى صورتت مثل هر شب شاد نیست و توى خواب مرتب اخم مى کنى. مى دانم که طعم تلخ دعواى امروز و حرفهایى که زده ایم هنوز زیر دهانت است طعم اولین غیبت! من هم خیلى خسته ام مریم! فکر مى کنى این طور غصه دادن تو براى من آسان بود؟ فکر مى کنى تحمل نگاه مظلوم تو که از عصر همین طور روى صورتم بود که ببیند کى اخمهایم باز مى شود, آسان بود؟ تازه بابا هم آمد توى آشپزخانه و کلى باهام بحث کرد که چرا بیخودى به بچه به این کوچکى, خودسازى مى دهى! ولى هیچ کدام اینها مهم نیست, همه را مى توانم تحمل کنم ولى طاقت ندارم فکر کنم روز قیامت عذاب بکشى و به خاطر غیبت مجازات شوى در حالى که من مى توانستم یادت بدهم, مى توانستم نگذارم از همین اول برایت حرف زدن از دیگران عادى بشود. همه اینها به خاطر این است که خیلى دوستت دارم, مریم. نمى توانم ببینم مثل بیشتر مردم این دوره و زمانه به غیبت عادت کرده اى.
شنبه 8 / 2 / 75 مریم! امشب انگار نوشتن کلمه ها یادم رفته است. نیم ساعت پیش دفترچه یادداشت را برداشتم که شروع کنم ولى خودکارم را که روى صفحه گذاشتم رفتم تو فکر و اگر بابا على براى اینکه حواسم را جمع کند یک تکه کاغذ مچاله را روى دفترچه نمى انداخت معلوم نبود تا کى همین طور مثل مجسمه و غرق فکرهاى خودم به نقطه اى از فرش خیره مى ماندم. مى خواهى بدانى چرا؟ مریم! برایت مى نویسم چرا؟ چون این یادداشها را الان نمى توانى بخوانى و وقتى هم که آنها را به تو بدهم این قدر بزرگ شده اى که حرفهایم را بفهمى. امشب وقتى که تو دیگر خوابت برده بود و من و بابا على از این در و آن در حرف مى زدیم, حرفمان کشید به مامان بزرگ ات, یعنى مامان بابا على که من و تو بهش مى گوییم: مامان جون. نمى دانم چى شد که لابه لاى حرفهایمان یکدفعه گفتم: مامان جون که فقط غر مى زند. هنوز جمله را تا آخر تمام نکرده بودم که انگار خشک شدم. اصلا نفهمیدم بابا على به حرفم چه جوابى داد. چون همین طور مات و گیج مانده بودم. مریم, من غیبت کردم; آن هم یک روز بعد از آنکه با تو این همه در باره اش حرف زدم. نمى دانى در آن چند دقیقه در فکر من چى گذشت؟ تمام حرفهایى که برایت زده بودم تمام عذابهایى که تعریف کرده بودم در گوشم زنگ زدند. کاش به اندازه تو ساده و معصوم بود. کاش به اندازه اى که تو حرفهایم را باور مى کنى, خودم باور داشتم. کاش مى شد بروم دهانم را بشویم و مثل تو فکر کنم که گناهم کمى سبک شده است. خیلى کلافه ام. نمى توانم به روى خودم نیاورم و با ستاره هاى دروغى, مسابقه را از تو ببرم. به هم قول داده ایم که تقلب هم در کارمان نباشد; پس باید خودم بروم و آهسته چند تا از ستاره هایى را که در ستونم هست کم کنم همان طور که براى تو کردم ولى صبح که بیدار شدى و پرسیدى چرا؟ چه جوابى بهت بدهم. بگویم بعد از آن همه حرفها که زدم! ... فردا روبه روى نگاه معصوم تو از شرم آب خواهم شد.مادرت نسرین
|