بوى خاک ((قسمت هفتم)) منیژه آرمین
مجید و ملیحه و فرزندانشان, بعد از خروج قاچاقى از ایران, و ماجراهایى که بر آنها گذشت فعلا در مهمانخانه اکرم افندى ماندگار شده بودند و تلاشهاى روشنک و آرش نیز نتوانست آنها را جذب منافقین کند. مجید در همان مهمانخانه, کار نقاشى را شروع کرده بود و براى مشتریهاى اکرم افندى نقاشى مى کشید. پلیسها براى دستگیرى مجید آمده بودند ولى او را پیدا نکردند و دست خالى برگشتند و حالا ... گویا او را از داخل سفینه اى به کره اى دیگر پرتاب کرده بودند. شاید هم به منظومه اى دیگر. از وقتى که دو پلیس قوىهیکل براى دستگیرى او به مهمانخانه اکرم افندى آمدند تا آنچه در آن روز بر او گذشت, به صورت زمانى بسیار طولانى به نظرش مىآمد. اول, صداى شتابزده حنیف بود که او را, آن هم با لباسى اندک از کنار بخارى رستوران به طرف در پشتى مهمانخانه کشاند و بعد ... سرمایى عجیب بود و عوض کردن چند اتوبوس و بعد ... نشستن در یک کشتى بخارى قدیمى و دریازدگى و پناه بردن به ایوان بیرونى کشتى, جایى که صداى موتور کشتى به همراه امواج, در گوشش پیچیده بود و قطرات ریز آب گاهى به صورتش مى خورد. گلین در فنجان قهوه او خوانده بود که روزى به سفر دریایى خواهد رفت ولى فکر نمى کرد که سفر دریایى به این زودى سر برسد. آن هم تنها. ترس از پلیس چنان قلبش را پر کرده بود که خود را سپرده بود به وعده هاى حنیف که مى گفت مى خواهد او را به ((باغ بهشت)) ببرد. ـ باغ بهشت بدون زن و بچه هایم برایم جهنمى بیشتر نیست. ـ ولى شاید بتوانى آنها را هم بیاورى. وانگهى, وقتى خوب پول درآوردى و آنها را تإمین کردى, دیگر چه غصه دارى؟! مى رویم به زیباترین جاى دنیا. جایى که ثروتمندان دنیا, هر کدام آنجا براى خود قصرى دارند. این حرفها, او را آرام نمى کرد و بر عکس, هر لحظه بر آشوب دلش اضافه مى کرد. حرکتى از درون شکمش مىآمد تا گلویش و بعد توى سرش انگار هزاران کرم مى لولیدند و مغز او را مى فشردند. رویا بود یا کابوس؟! از سفر دریایى که در چشم او بسیار طولانى بود وارد جزیره اى شدند با درختان سبز و سر به فلک کشیده و آفتاب غروب که از میان شاخساران, با شعاعهایى خیال انگیز بر حاشیه آبى دریا افتاده بود. بیشتر شبیه نقاشیهاى قبل از رنسانس بود تا واقعیت. گاهى, از میان خیابانها و کوچه هاى تنگى مى گذشتند; در دو طرف خیابان, خانه هایى با سقف قرمز سفالین را مى دیدند و گلدانهایى پر از گلهاى تاج الملوک و بگونیا و شمعدانیهاى درشت در پشت پنجره ها. از صداى ماشین خبرى نبود, تنها درشکه هایى مى گذشتند با صداى یکنواخت چرخهایشان بر روى سنگفرشها. آیا او را به زمان و مکانى دیگر پرتاب کرده بودند یا به دنیاى پریان؟! آیا او دوباره مى توانست ملیحه را و بچه ها را ببیند؟! چشمهایش را باز و بسته مى کرد تا واقعیت داشتن و یا واقعیت نداشتن خود را یا آنچه را مى دید امتحان کند. هنگامى که به واقعیت وجود خود و اطراف, با همه شگفتى اش پى مى برد, صدایى در گوشش پیچید: ((نکنه از چاه در آمده و توى چاله بیفتى!)) در انتهاى دیوارى بلند, به درى رسیدند که تزییناتى از فلز و چوب داشت. حنیف, پیاده شد و در زد. در, باز شد و نگهبان, براى حنیف دست تکان داد, شاید هم به او تعظیم کرد. مجید, آن قدر حیرت زده و گیج بود که همه چیز را به درستى درنمى یافت. درشکه, وارد جاده بسیار تنگى شد که درختان چفت در چفت هم بودند و در بالاى سرشان به هم رسیده بودند. شاخه ها, گاهى با اتاق درشکه برخورد مى کرد. کاش مى شد با کسى حرف بزند. کاش ... حنیف ساکت بود و حالت عجیبى داشت. در یک حالت تمرکز به سر مى برد و چشمهایش همان حالت ترسناکى را پیدا کرده بود که ملیحه به آن اشاره کرده بود. مجید با خود فکر کرد اینجا باغ بهشت است یا زندان ابدى او؟! و یا چیزى که او اصلا از آن سر در نمىآورد. درشکه, جلوى عمارتى با انواع رنگهاى سبز نگه داشت. ستونهایى ظریف از مرمر سبز که در آن غروب آبى, همچون رویایى دور از دسترس به نظر مىآمد. عده اى زن که لباسهاى سبز کمرنگ به تن داشتند, به گلدانها آب مى دادند و عده اى مشغول دانه دادن به پرندگانى بودند که آزادانه در باغ و ایوان گردش مى کردند. عده اى هم در قفسهاى خود, آواز مى خواندند. زنها جلوى حنیف تعظیم کردند و مجید را با نگاهى کنجکاو استقبال کردند. مجید به دنبال منطقى مى گشت تا از احترام خاصى که حنیف, این پیشخدمت مهمانخانه درجه سه اکرم افندى, برخوردار بود, پى ببرد ولى هیچ منطقى براى این قضیه سردرگم نمى یافت. شاید اگر ملیحه بود ... هر چه باشد, او در رشته ریاضى درس خوانده بود و شاید مى توانست راز این معما را بگشاید. حنیف گفت: ((آقامجید, اینجا باغ بهشت است. حال مى برمت پیش ((خورشیدپاشا)). امیدوارم مقبول او واقع بشوى. آن وقت ...)). مجید, همین طور که به سرسراى طولانى که پر بود از درختچه هاى خوشبو و بنفشه هاى آفریقایى نگاه مى کرد و از بوى دود عودها که در عوددانها مى سوخت, گیج شده بود, گفت: ((ترا خدا بگو این خورشید پاشا کیست. من که ترس برم داشته است.)) ـ ((یک انسان کامل. یک انسان خداگونه. کسى که باید بشریت را نجات دهد. باور کن, اقبالت بلند بوده که به اینجا آمدى. اینجا هنرمندان زیادى هستند که روى اندیشه او کار مى کنند و اگر تو را هم بپذیرد, شانس با تو یارى کرده است. راستى یادت باشد از وقتى که ترا به ((خورشیدپاشا)) معرفى کردم, دیگر با تو غریبه مى شوم و تو, هر جا مرا مى بینى باید مثل غربیه ها با من رفتار کنى. مگر اینکه دستور چیز دیگرى باشد.)) دل توى دل مجید نبود. گیج از بوى عود و از سنگینى غروب. در گلدانهاى تزیینى که در طول دیوار چیده شده بودند, از روى فرشهاى نفیس ایرانى که نقشهایى آشنا داشت گذشتند و به درى شبیه محراب رسیدند که دو پله, پایین تر آن تالار بزرگى بود. حنیف دم در ایستاد و گفت: ((مجید, اینجا باید کم حرف بزنى و از هر چه در اینجا مى گذرد, هیچ وقت و با هیچ کس نباید چیزى بگویى ...)) حنیف دم در محراب ایستاد و به روبه رویش, با نگاهى که انگار به افقهاى دوردست, دوخته بود خیره شد و لحظاتى بعد مثل آدمهاى خواب زده جلو رفت و با اشاره اى حنیف را هم به دنبال خود کشاند. صداى امواج دریا مىآمد. صداى موج آن قدر نزدیک بود که مجید حس کرد فاصله اى میان او و دریا نیست. در برابر خود, در فضاى نیمه تاریک تالار, لوح لاجوردین آسمان را دید با شفق به رنگ سرخ و بازیهاى رنگهاى بنفش قرمز و بنفش ... با عمقى که هر لحظه بیشتر مى شد. لوحى که او را یاد کلاسهاى مبانى رنگ, هنرستان مى انداخت. دریا بود و آسمان لاجوردین و شفق سرخ و صداى موج و ... بعد مردى را دید, حتما همان خورشید پاشا بود. مردى که در میان پارچه هاى سفید و موهاى سفید, تنها چشمهایش, چشمهایى که انگار همه سیاهیهاى دنیا را در او ریخته بودند, با برقى عجیب, برقى مسحورکننده و روبه رویش گوى بلورین نسبتا بزرگى بود که سایه هاى رنگینى را و ستارگان را که بر بالاى گنبد آسمان آبى بود در خود منعکس مى ساخت و صدها فرشته که در گنبد آسمان بودند. ترکیبى غریب از معمارى و نقاشى در بالاى سرش بود; به تقلید از معماران و نقاشان ایتالیایى و شاید هم کار خود آنها. مجید سعى کرد از میان پاهایى که پاورچین پاورچین به آن شبح سفیدپوش نزدیک مى شد و از میان سایه هاى آبى و سبز آن غروب وهمآلود, چیزهایى بفهمد و به زودى فهمید که آن لوح لاجوردینى که ابتدا دیده بود, چیزى جز یک دیوار شیشه اى بسیار بزرگ نیست که در پشت آن دریا و آسمان است. آن هم در عمقى عجیب و باور نکردنى. آیا اینجا سیاره اى دیگر بود؟! تمام شب, در میان ملافه هاى نرم و سفید, در گرماى مطبوعى که زمستان و روزهاى یخ زده را همچون خاطره اى دور به نظر مىآورد به خواب نرفت. انگار که روى خار خوابیده باشد. دیشب, بعد از ملاقات با ((خورشیدپاشا)), شامى را که شبیه غذاى یتیم خانه ها بود, خورده بود و از اشباح سرگردانى که لباسهایى به رنگ سبز کمرنگ پوشیده بودند پرسیده بود: ((قبله کجاست؟)) ولى آنها با صورتهاى سفید, قهوه اى و سرخ و چشمانى که گاه همچون خطى مورب و زمانى چون پیاله به نظر مى رسید, در ظلمت رابطه ها به او نگاه کرده بودند. گویا آنها در خلا بودند و هیچ صدایى را نمى شنیدند. صداى خیال انگیز امواج مىآمد و صداى مرغان دریایى و صداى پاهایى که پاورچین پاورچین راه مى رفتند. سپیده که سر زد, اشباح به حرکت درآمدند. در سکوتى سرد و خفه. یک جوان دورگه, او را که اصلا خواب نبود, بیدار کرد. مجید پرسید: ((قبله, قبله مسلمان, نماز)) و دستهایش را بالا برد. پسر, رو به آسمان کرد و چیزى نگفت. دست مجید را با مهربانى گرفت و با دست دیگر بر سینه اش کوبید و با صدایى مبهم گفت: ((خالد)) مجید گفت: ((اسم من هم مجید است.)) خالد, او را به سوى جایى برد که بخارى گرم از درهایش بیرون زده بود. جایى شبیه حمامهاى عمومى. او را بر روى سکویى نشاند و پیرمردى با موهاى زردرنگ شده که تیغى بلند و تیز به دست داشت, به او نگاه کرد. یک لحظه ترس برش داشت. یاد مراسم قربانى افتاد. پیرمرد با ترحم به او نگاه کرد; مثل جلا دى که دلش نمىآید قربانى اش را بکشد. کاش اقلا فارسى حرف مى زد. اگر آدم قرار باشد بمیرد, جلا دش هم به زبان مادرى حرف بزند, خودش نعمتى است. پیرمرد سر او را صاف کرد و شروع کرد به تراشیدن موها و بعد سبیلها و ریشها. مجید فکر کرد چه قیافه خنده دارى پیدا کرده حتى خنده دارتر از وقتى که به سربازى رفته بود. سعى کرد خود را در آیینه ببیند ولى هر چه چشم گرداند, آیینه اى ندید. پیرمرد موزرد که از کار خودش راضى به نظر مى رسید, با دستمال, دستهایش را پاک کرد. خالد, مجید را به طرف اتاقکى برد که دوشى در آن بود و یک دست لباس سبز, شبیه همان لباس که دیگران پوشیده بودند. یک ردا و یک شلوار که در کیسه پلاستیکى بسته بندى شده بود. غیر از او, کس دیگرى نبود و حالا او هم مثل بقیه شده بود و شاید هم کسى دیگر نمى توانست او را بشناسد. همین طور که مى رفت, به سرها نگاه مى کرد که موهایى بلند, کوتاه و یا بسیار کوتاه داشتند, مثل او خیلى کم بود. شاید, این نشانه تازه وارد بودنشان بود. اگر ملیحه او را مى دید, حتما از خنده روده بر مى شد. یک گوشه ایستاد و به سوى قبله اى فرضى نماز صبحش را خواند و بعد, به دنبال اشباح به جایى رفتند که نیایش صبحگاهى را به جا آورند. جایى که پر بود از حوضچه هاى زیبا که تصویر ستارگان را منعکس مى کرد و رنگهاى سپیده را. آنجا, هر کس با خود زمزمه اى داشت. او و خالد, آخرین نفرهایى بودند که رسیده بودند. آدمها که تقریبا صد نفرى مى شدند در حرکتى مارپیچى دو زانو نشسته بودند و در مرکز این خط, خورشید پاشا خم شده و دستهایش را درون حوضچه اى گذاشته بود. مجید, سعى کرد از میان آن اشباح سبزپوش که سرهایشان روى سینه افتاده بود, حنیف را بیابد ولى موفق نشد. جز خورشیدپاشا در مرکز این دایره پیچاپیچ و حوض فیروزه اىرنگ, هیچ چیز را نمى شد تشخیص داد. هنگامى که از نورگیر سقف معبد که به صورت خورشید ساخته شده بود, اولین شعاعهاى آفتاب بر معبد تابید, اشباح به سوى خورشیدپاشا مى رفتند و او قطره اى آب از آن حوضچه مقدس در کف دستشان مى گذاشت. مجید پیش خودش فکر کرد: ((اى خدا, زمانى مى رسد که من این چیزها را براى ملیحه تعریف کنم; شاید هم براى صبا و مهدى, شاید هم در روزگاران آینده براى نوه هایم. یا اینکه باید همه این عجایبى را که دیده ام با خودم به گور ببرم؟)) آخرین شبح که جلو رفت, قدش خیلى بلند بود و هنگامى که مراسم آیینى انجام یافت, شاید به دستور خورشید پاشا, به سوى مجید آمد. چهره شرقى او در میان موهاى نسبتا بلند و رداى سبزى که بر دوش داشت, او را شبیه پیامبران کرده بود. لبخند گنگى در لبهاى او بود که نشان آشنایى داشت. لحظاتى بعد, دست روى شانه هاى مجید گذاشت و گفت: ((سلام.)) کلمه اى که در آن فضاى پرسایه پیچید و قلب مجید را روشن کرد. ـ سلام, اى واى قلبم گرفته بود. اگر یک روز دیگر در سکوت, زندگى مى کردم, جایم در دیوانه خانه بود. مرد با صدایى بسیار آرام, انگار که کلمات را هجى مى کند, گفت: ((اشتباه مى کنى پسرعمو. سکوت بهترین هدیه خداوند است. این چیزى است که ما, در اینجا یاد مى گیریم.)) ـ ایرانى هستى؟ ـ ایرانى بودم ولى حالا... ـ یعنى چه؟ اهل کجایى؟ شرط مى بندم بچه تهران باشى. مرد, سرش را تکان داد و گفت: ((این چیزها مال زمانى بود که هنوز متولد نشده بودم.)) ـ یعنى چه؟ من که سر در نمىآورم. اسمت چیست؟ ـ چه فرقى مى کند؟ حالا فرض کن اسمم ضیإ است. ـ اسم من هم مجید است. ـ خوشبختانه, تو مقبول خورشیدپاشا شدى و او تو را به عنوان ((پسرعمو)) معرفى کرده. ما آدمهایى که اینجا جمع شده ایم, وطنمان را, اسممان را و همه چیزمان را رها کردیم تا به هدفهایمان برسیم. مجید, گیج شده بود. حرفهاى این مرد, حتى سخت تر از تحلیلهاى ایدئولوژیک رفقاى پروین و حسین بود. ـ ازدواج چى؟ حتما ازدواج نکرده اى که از این حرفها مى زنى, این خیالبافیها مال آن زمانها است. ـ چرا. ازدواج کرده ام. ـ بچه, چى؟ ضیإ به حالت مرموز, انگشت سبابه اش را بلند کرد و گفت: ((یک پسر.)) ـ آنها کجا هستند؟ ـ همین جا. نورى به قلب مجید تابید. پیش خودش فکر کرد اگر ملیحه و بچه ها اینجا بیایند دیگر غصه اى ندارد, هر چه باشد شب به شب مى رود پهلوى آنها و مى تواند از آن چیزهایى که بر او گذشته حرفى بزند. دلش براى غرغرهاى ملیحه تنگ شده بود. ـ خوب از آدمها بگو. آدمها اینجا چه کار مى کنند؟ ـ کارشان را مى کنند. هر کارى که بلدند. آشپزى, خیاطى, نظافت, ما اینجا کلى دانشمند و هنرمند و نویسنده داریم. مثلا من, نقاشم. تو هم قرار است با ما کار کنى. ـ من قبلا ترا یک جایى دیده ام؟ ـ بله عکسم را در مجله ها چاپ کردند و تصویرم را در تلویزیون نشان دادند. آن وقتها از این چیزها خوشحال مى شدم. زمانى که هنوز متولد نشده بودم. مجید خندید و با لودگى گفت: ((انگار که تو از جایى به جز شکم مادرت متولد شده اى ...؟!)) ـ آن مربوط به تولد فیزیکى ام بوده ولى بعدها ... ـ بعدها چى؟ ـ باید مدتى اینجا بمانى تا همه چیز را بفهمى ولى فعلا فقط مى توانم یک کلمه به تو بگویم که رویش فکر کنى: ((جاودانگى)). ـ این بابا, این خورشید پاشا دیگر چه صیغه اى است؟! ـ حرف دیگر بس است. الان است که با صداى طوطیها مى بایست به سر کار برویم. ـ به صداى طوطیها؟ مگر ساعت قحط است؟ بعد مطابق عادت همیشگى به مچ دستش نگاه کرد. ساعتى در کار نبود. آن هم ساعتى که آن همه دوست داشت و روز مادرزن سلام, از مادر ملیحه هدیه گرفته بود! ـ مى دانى, اینجا زیاد حرف زدن عیب و نقص محسوب مى شود. دیگر من و تو لازم نیست حرف بزنیم. ـ من باید چکار کنم؟ ـ نقاشى دیگر! مگر حنیف به تو نگفته؟ ـ چرا ولى از جزئیاتش خبر ندارم. یکمرتبه, صداى صدها طوطى پیچید. ضیإ, به سرعت راه افتاد و به او گفت: ((تو هم دنبالم بیا.)) ضیإ همچون شبحى سبز در نور طلایى آفتاب که از پنجره ها تابیده بود و از میان راهروهایى که انباشته از بوى عود و بنفشه هاى آفریقایى و گلهاى سرخ و زرد بود, مى گذشت و مجید هم به دنبال او مى رفت. بدون یک کلمه حرف و آدمهایى هم که از روبه رو مىآمدند, انگار که همدیگر را نمى دیدند, به نقطه هایى در وراى مکان, چشم مى دوختند که نگاهشان به هم نیفتد مثل ستاره هایى که از کنار هم رد مى شدند. در انتهاى راهرو درى چوبى قرار داشت, جایى که بعدها مجید فهمید, در کارگاه نقاشى آنجاست. زنى خم شده بود و از ظرفى طلایى قطرات آب را به درون گلدان مى ریخت و معلوم نبود تحت تإثیر چه نیرویى وقتى آنها به او نزدیک شدند, سر را بلند کرد و به ضیإ نگاه کرد. توى چشمهاى او, در نگاهش چیزى عجیب بود. چیزى که از یک شبح بعید به نظر مى رسید. شاید یک آرزوى گمشده بود. شاید هم اشکى فرو خورده شده; ولى ضیإ به نگاه او پاسخى نداد. ـ ضیإ, این زن کى بود؟ ضیإ به او پاسخى نداد و در سکوت کسالت بار خود با قدمهاى آهسته پیش رفت. آنها وارد کارگاه نقاشى شدند. جایى که وجود مجید را پر کرد از حیرت و تعجب و شاید هم نوعى شیفتگى. حتما وقتى به ایران برمى گشت, یا به هر جاى دیگرى که مى رفتند باید براى همکلاسیهاى قدیمى اش از این کارگاه بى نظیر تعریف مى کرد. از جایى که فقط مى شد شرحش را در قصه خواند. ـ چقدر رنگ! چقدر قلم مو!! آن هم با چه مارکهایى! از پشت شیشه هاى رنگارنگ پنجره ها که در قسمت شمالى اتاق قرار داشت, سایه هایى از خیال بر روى بومها افتاده بود. بومهایى بزرگ بر روى سه پایه هایى که معلوم بود به صورت سفارشى ساخته شده اند و بر دیوارها, تصویر خورشیدپاشا بود. خورشیدپاشا در حال عبادت, خورشیدپاشا در حال مناظره با یکى از روحانیون مسیحى, خورشیدپاشا در حالى که با یکى از نخست وزیرها دست مى دهد, خورشیدپاشا در حالى که سر کودکى را بر سینه فشرده, خورشیدپاشا که از میان ابرها لبخند مى زند ... ضیإ گفت: ((ما باید روى این تابلو کار کنیم و او را به طرف بومى بزرگ کشاند; بومى که اقلا پنج متر ارتفاع داشت. نقاشى میانه سال, در حالى که چندین قلم مو به دست داشت, بر روى چهارپایه اى که با دکمه اى به چپ و راست و بالا و پایین حرکت مى کرد, مشغول کار بود. او, طرح اولیه را مى زد. یک شبح, یک خورشید و یک آسمان. ضیإ گفت: ((استاد, از کجا شروع کنیم؟)) ـ از بالا, با یک آبى یک دست و ملایم, زمینه را پر کنید. فقط اینجاها را خالى بگذارید و با انگشت جایى را که شبح آدمى, در ابعادى بسیار بزرگ و در پشت سرش خورشید بود, اشاره کرد. مجید پیش خودش گفت: ((اگر من همچین چیزهایى داشتم که کار و بارم سکه سکه مى شد!)) ضیإ رفت روى چهار پایه و بعد رفت بالا به طورى که کاملا به بالاى تابلو اشراف داشت. مجید هم رفته بود آن بالا. ضیإ رنگ آبى را که درست کرده بود به او نشان داد و او هم شروع کرد به درست کردن رنگ و زیرچشمى به نقاشانى که مشغول کار بودند, نگاه کرد و به ((استاد)) که همه جا مى رفت و با اشاره حرف مى زد. هیچ کس به کس دیگر نگاه نمى کرد. انگار که نگاه کردن, جرم محسوب مى شد. فقط نگاه عجیب خورشیدپاشا بود که از میان ابروان خاکسترى همه را زیر نظر داشت, با برقى عجیب. فقط او بود که نگاه مى کرد و به او نگاه مى کردند. با حرکتى یکنواخت رنگ آبى را بر روى بوم مى کشید. استاد آمد سراغشان و گفت: ((سعى کنید یک آبى یکنواخت بزنید. از آن آبیهایى که هر کس ببیند قلبش فرو بریزد.)) استاد به زبان انگلیسى و شمرده حرف مى زد. بعد خودش آبى مورد نظر را ساخت و آنها دوباره مشغول شدند. بر روى بومى که دوباره سفید شده بود, آن آبى خیال انگیز را که پس زمینه خورشید و خورشیدپاشا بود, روى بوم آوردند. زمان, متوقف شده بود. سعى کرده بود نام روزهاى هفته را به خاطر بسپارد. سعى کرده بود از صداى پرندگانى که موقع کار و عبادت و ناهار و شام را اعلام مى کردند, زمان را به خاطر بسپارد و تاریخ را اما بالاخره زمان را گم کرد. زمان را مثل خیلى چیزهاى دیگر; مثل ملیحه و بچه ها که گمشان کرده بود. مثل حنیف. مثل نگاه عجیب آن زن که هر روز در جلوى کارگاه تکرار مى شد. مثل اشباح سرگردانى که در سکوت وحشتناک آنجا در آمد و رفت بودند. و مثل فریادهایى که گاه و بیگاه از طبقه سوم شنیده بود, طبقه سوم جایى بود که هیچ کس حق نداشت به آنجا وارد شود. معلوم نبود در کدام غروب بود که از ضیإ پرسید, آن هم بعد از آنکه روزهاى متوالى, آن زن را و نگاه او را دیده بود. ـ آن زن کیست؟ ضیإ نگاه غریبانه اى به او کرد و گفت: ((چطور مگر؟)) در نگاهش, غمى عمیق سایه افکنده بود. ـ این زن, درست در یک ساعت معین, آنجا گلها را آب مى دهد و موقعى که ما را مى بیند ... ضیإ خم شد و با صدایى بسیار آرام گفت: ((قبلا زنم بوده. قبل از آنکه متولد بشوم.)) ـ و حالا ... ـ حالا, ما هر کدام سعى مى کنیم به جاودانگى برسیم. ـ و آن پسرک؟ بچه تان را مى گویم. ـ از بابت او خیالم راحت است. در بهترین موقعیت دارد رشد مى کند. ـ بدون پدر و مادر؟ ـ احتیاجى به ما ندارد. خورشیدپاشا همه چیز به او مى دهد. تغذیه و تربیت بچه ها بر اساس تازه ترین یافته هاى علمى و روانشناسى صورت مى گیرد. ما دیگر چه مى خواهیم؟ تا حدى معناى نگاه آن زن را فهمیده بود. نگاه یک مادر, نگاه یک زن که رنج مى کشید و دم برنمىآورد. ادامه دارد.
|