بوى خاک (قسمت نهم) منیژه آرمین
و در ادامه قصه تندیس مجید شوهر ملیحه بعد از جریاناتى که پشت سر گذاشتند, در خدمت ((خـورشیدپاشا)) درآمـده بـود و حنیف نیز نقـش واسطه را بـازى مـى کــرد. مجید منتظر درست شـدن ویزا تـوسط خـورشیدپاشا براى رفتـن به کشـورى دیگر بـود و جدایى از زن و فرزندانـش را تحمل مى کرد. ملیحه و بچه هایـش سرگردان بـودند و او در خـدمت ((خـورشیـدپـاشـا)) قـرار گـرفته بــود. نه مدیر هتل و نه بچه ها هیچ کدام نمى دانستند در سر ملیحه چه مـى گذرد; ولـى او خـوب مـى دانست که هـرگز به آنجـا بـر نخـواهــد گشت. به هتل پنج ستاره خـورشیـدپاشا! تمام اسباب بازیهایـى که عمـوحنیف بـراى بچه ها خـریـده بود, در هتل مانـده بود. ملیحه فقط یک کیف دستـى دستـش بـود و به صبا اجـازه داده بـود که تنها همـان عروسک پـارچه اى یک چشـم را بـا خـود بــردارد. در ایـن مـدت هیچ وقت دل و دمـاغ پیـدا نکـرد تـا آن یکـى چشـم را بـدوزد. ولـى در آرزویـى دور و با لحنـى عجیب به صبا که عروسک را در بغل مـى فشرد گفته بـود: ((ان شـإالله مامـان بزرگ آن یکـى چشـم را مـى دوزد.)) ملیحه و بچه ها به ایستگاه اتوبوس رفتند و سوار شدند. مهدى گفت: ((مامان کجا مى خواهیم برویـم؟)) ملیحه با نگرانى به مسافرینى که مى خواستند سوار اتـوبـوس بشوند نگاه کرد و به فضاى مهآلود گاراژ و گفت: ((مى خواهیم برویم دیدن گلیـن خانـم و عمواکرم.)) صبا با لحنى بچه گانه گفت: ((ولى عمواکرم ما را دعوا مى کند. کـاش مـى رفتیـم پیـش عمـوحنیف. او ما را چـرخ و فلک سـوار مـى کنـد و به آسمان مى برد.)) ملیحه به آرامـى گفت: ((ولى عمـواکرم هـم خیلـى مهربان است; فقط شما نباید او را عصبانى کنید.)) اتوبوس پر از مسافر شده بـود و شاگرد راننده داشت شیشه ها و آینه ماشین را پاک مى کرد. اتـوبـوس حرکت کرده و از میان خیابانها و گاه از کنار دریاى مهآلـود صبحگاهـى مى گذشت. ملیحه, به گنبـدها و گلدسته هاى مساجد و قصرهاى قدیمـى استانبـول نگاه مـى کرد و آن جمله اى که مجیـد با نـوک پایـش بـر روى آجـر فـرشهاى نزدیک مسجـد ایـاصـوفیه نـوشته بـود; پیـوسته جلـوى چشمهایـش بـود. کاش کسى بود که او مـى تـوانست سخنى با او بگـوید. کاش کسـى بـود که به او کمک مـى کرد. ولـى همه جا نگاههاى بیگانه و گاه کنجکاو مسافـران و راننـده و شاگرد راننده اتوبوس بود. شاید هـم همه اینها خیالات بـود و آن چشمهاى خوفناک حنیف و آن دیدار عجیبى که با مجید داشتند. با ترس به دور و برش نگاه مى کرد. از همه چیز و همه کـس واهمه داشت. ذراتـى از ترس گـویى در هوا متراکـم بـودند. اگر چه هیچ نشانه اى از بدگمانى در مدیر هتل ندیده بـود. ولى از کجا معلوم آن جـوان عینکى که موهاى سیاهـش را بافته است و به آنها نگاه مى کند یکى از مراقبیـن نباشد و یا آن زنى که عینک تیره بزرگى به چشـم زده و اصلا شناخته نمى شود و شاید هـم مردى که کلاه لبه دار خود را تا نزدیک دماغش پایین کشیده ... ولـى فکرهاى ملیحه اشتباه از آب در آمـد. چرا که بیشتـر مسافرها, از جمله همه کسـانـى که ملیحه به آنها شک بـرده بـود, زودتـر از او و در ایستگاههاى قبلـى پیاده شـدند. او مانده بـود با چنـد پیرزن و پیرمـرد و یک خانـواده پـرجمعیت. تمام راه پر بـود از درختهاى پرشکوفه و کشتزارها ولى ملیحه حـوصله هیچ چیز را نـداشت و تنها به جاده هایـى نگاه مـى کرد که او را به سـوى سرنـوشتـى نامعلـوم مى بردند. باورش نمـى شـد که بقیه راه را بـدون مجید طـى کند. اصلا الان مجید کجا بـود؟! کـارش چـى بـود؟ آن نگـاه عجیب و آن پیام ... آخر ایـن راهى که آمده بودند به کجا منتهى مى شد. باورش نمى شد که تنها برگردد. اصلا ایـن همه راه را آمده بود و آن همه سختى را تحمل کرده بـود تا شوهرش تنها نماند ولـى حالا او را گذاشته و آمده بـود. یادش افتاد که در ایـن چند ماهى که از ایـران آمـده انـد, حتـى یک تلفـن هـم به ایـران نزده اند. بـراى اینکه حسـاب همه پـولهاى خـود را داشتند. اگر چه وقتـى از هتل خـورشیـدپاشا بیرون مـىآمـدنـد, گـدایانـى که اطرافـش را مى گرفتند به چشـم زنى ثروتمند به او نگاه مى کردند ولى واقعیت چیز دیگرى بـود. ثروت او تنها ذخیره اى کوچک بـود. حنیف آن قدر به او پـول مى داد تا بتوانند با اتـوبـوس در شهر رفت و آمـد کننـد و یـا پـول چنـد بستنـى بـراى بچه ها. بـارهـا پـرسیـده بـود اگـر مجیـد کـار مـى کنـد پـس پـولهایـش چه مـى شـود؟ و حنیف گفته بـود بعد از پایان کار به او پول مى دهند. وانگهى شما خرجى ندارید همه مخارج شما در هتل تإمیـن مى شـود; اما صورت مجید با آن موهاى کوتاه شده و چشمهاى خالى از نگاه, معلوم نبود چه رازهایى را در خـود پنهان کرده بـود! بعد به گلین فکر مـى کرد که همیشه با آنها مهربان بـود و اکرم افندى ... تـوى ایـن دیار غربت فقط امیـدش به همیـن دو نفـر بـود و اگـر آنها کمک نمـى کـردنـد ... در همان حال, دهکده اى که مهمانخانه اکرم افندى در آن بـود, پیدا شـد. با همان صفاى همیشگى. و ملیحه کمـى دورتر از مهمانخانه از راننده خـواست که تـوقف کند و راننـده با حرکتى سریع اتـوبـوس را نگه داشت در حالى که با نگاه, زن جوانى که دست دو بچه را در دست داشت, تعقیب مى کرد. موقعى که اتوبوس را به حرکت در آورد ملیحه نفـس راحتـى کشیـد و حـس کـرد که یک مـرحله از فـرار را به خـوبـى طـى کــرده است. بوى گلهاى خـوشبـو مشام ملیحه را پـر کـرده بـود. بچه ها به طـرف در مهمانخانه دویدنـد و بعد, سـر و کله گلیـن پیـدا شـد که به ملیحه نگاه مـى کرد. ملیحه با حـرکـاتـى نـامطمئن و نـامتـوازن خـودش را به در مهمـانخـانه رسـانـده بــود. ـ تـویـى ملیحه؟! بعد, با نگرانـى اطرافـش را کاوید و گفت: ((مجید. پـس مجیـد کجاست؟ )) ملیحه به آسمان نگاه کرد. شاید براى اینکه اشکى که ته چشمهایـش بـود سرازیر نشـود. از میان ابرى شکافته شده, آبى آسمان بهارى پیدا بود. سعى کـرد آرام باشـد. زیر لب گفت: ((درست نمـى دانم گلیـن خانـم.)) ـ یعنـى چه؟ بعد با ترس گفت: ((حنیف, حنیف اینجا نیست؟)) ـ نه. از وقتـى شما را بـرد دیگر اینجا پیدایـش نشد. حتى دنبال حقوق ماهیانه اش هـم نیامد. انگار سوزنى شد و به زمین فرو رفت. ـ روشنک و آرش چطور؟ ـ آنها گاهى مىآیند, ولى خیلى کـم. حال بیایید تو و حسابى برایـم تعریف کنید. ملیحه حـس کرد هیچ چیز را نمى تواند تعریف کند. چون خودش هـم از هیچ چیز سر در نمىآورد. فقط حس مـى کرد در چنگال دیـوى ستمکار اسیر شـده انـد. حـس کرد مجید دچار طلسـم دیـوهـا شـده. آن گـونه که از قصه هـاى مـادربزرگ شنیـده بـود. ـ گلیـن خـانـم, ما را جـایـى ببـر که کسـى مـا را نبینـد. اصلا حـوصله نـدارم. ـ چرا, مگر چه کار کرده اید؟ ـ به خدا هیچى گلین خانم. همه چیز را برایت تعریف مى کنم. ـ باشد جانم غصه نخور. اتاقتان همان جـور دست نخـورده باقى مانده. بچه ها را ببر تا مـن برایتان چیزى بیاورم بخورید. بچه ها مى خـواستند به همه جا سر بزنند. به رستـوران, به اتاقهاى بالا و اتاقهاى پـاییـن ولـى ملیحه دستهایشان را گـرفت و بـا خـود به طـرف اتاق پشت آشپزخانه کشاند. اتاق چه خالـى به نظر مى رسید و جاى مجید, جایى که گـوشه تخت مـى نشست و نقاشى مى کرد, به چشـم مىآمد. بچه ها روى تخت افتادند و خیلى زود خـوابشان برد. همه چیز سر جایـش بود و بوى پیازداغ و بوى ترشـى و سبزى همه جا پیچیده بـود و همچنیـن بوى گلهایى که در گلـدانهایـى به ردیف در حیاط خلـوت چیده شـده بـود. گلین به همراه سینى خوراکى آمد. ـ اى واى بچه ها چـرا خوابشان بـرد؟ کاش یک چیزى مـى خـوردند و مـى خـوابیـدنـد. ملیحه سرش را به تخت تکیه داده بـود و سعى مى کرد جلـوى اشکهایـش را که سرازیر بودند, بگیرد. ـ اکرم افندى کجاست؟ ـ رفته خرید. الان است که پیدایش بشود. حالا برایم تعریف کـن ببینم. این مدت را کجا بودید؟ چه ها کردید؟ از مجید برایم بگو. ملیحه سرش را گذاشت روى زانـوهایـش و در همان حال به گلیـن که او را برانـداز مى کرد نگاه کرد. ـ گلیـن خانم نمى خواهم چیزى را از شما پنهان کنم. ولى خودم هم درست نمى دانم چه به سرمان آمده. گلیـن با مهربانـى به بچه ها که خسته و گرسنه به خـواب رفته بـودنـد نگاه کرد. ـ این همه وقت را کجا بودید؟ ـ در هتل خورشیدپاشا. گلیـن بـا حیـرت به ملیحه نگـاه کـرد ولـى لحـن او کـاملا جـدى بـود. ـ مگـر گنج پیـدا کـرده بـودیـد! آن هتل که مـال اعیـان و اشــراف است. هزینه یک شب درآمـد آنجـا به انـدازه تمام پـولـى است که شما از ایـران آورده بـودیـد. بعد به روسرى و لباسهاى رنگ و رو رفته ملیحه نگاه کرد, لباسهایـى که روز اولـى که به آنجـا آمـده بـودنـد, به تـن او دیـده بــود. ـ ملیحه تـرا خـدا بگـو ببینـم چه کسـى خـرج شمـا را در ایـن مـدت مـى داد؟ ـ حنیف. گلیـن زد زیـر خنـده و ابـروهـایـش را به حـالت استهزإ بـالا بــرد و گفت: ((او که چیزى نـداشت.)) ـ مـى گفت ((مإمـوریت دارد تا خـرج ما را بـدهـد.)) ـ ملیحه جـان, دارم دیـوانه مـى شـوم. مـن که از هیچ چیز سـر در نمــىآورم. ـ باور کـن گلیـن خانم خودم هم از هیچ چیز سر در نیاوردم. حنیف مى گفت مجید کار مى کند و خرج شما را تإمین مى کند. ـ مگر مجید پیش شما نبود. ـ نه. در ایـن مـدت فقط یک بـار او را دیـدم. گلین, سرى تکان داد و گفت: ((چه چیزهایـى دم گـوشمان اتفاق مـى افتد و ما ازش خبر نداریـم!!)) بعد, پتـوى تمیزى آورد و روى بچه ها انداخت. ـ ملیحه جان. تو هـم کمى بخواب. فردا صبح شاید حالت بهتر شود و بتوانى همه چیز را برایم تعریف کنى. ـ ولـى گلیـن خـانـم, مـا هـر چه زودتـر بـایـد از اینجـا بـرویم. ـ کجا؟ ـ ایران. ـ خـوب, شما که مشکل ندارید هر سه تان پاسپـورت دارید. سوار اتـوبـوس مى شوید و مى روید. ملیحه زد زیر گریه و در میان گریه گفت: ((ولى ما پاسپورت نداریـم. پاسپورت ما دست حنیف است. شاید هـم دست مدیر هتل باشد.)) گلیـن خانـم که هر لحظه بر حیرتش افزوده مى شد گفت: ((باشد حالا بخواب تا اکرم بیاید ببینم چه کار مى تـواند بکند.)) ـ گلیـن خانـم, تو مى گویى اکرم افندى به ما کمک مى کند؟ ـ معلـوم است. اکـرم هـر کـارى از دستـش بـر بیـایـد بـرایتـان مـى کند. ـ ولى گلیـن خانـم ما پول خیلى کمى داریم. آن هـم پولى است که اکرم افندى بابت نقاشیهاى مجید داده است. ملیحه نمى تـوانست در مورد ترس مرمـوز که ماهها بود به جانـش افتاده بـود حرفى بزند. از زندگى پرتناقضـى که داشتند, از ملاقاتى که با مجید داشت و آن کلماتـى که روى زمین نوشته بود! حالا گلیـن رفته بـود و نـورى اندک روى صورتهاى معصـوم بچه ها که در خیال خوش به خـواب رفته بـودند, نگاه کـرد و به آینـده اى که کاملا بـرایـش نامعلـوم بـود فکر کـرد. اگر مـى تـوانستنـد به ایـران بـرگـردنـد ... تازه آن وقت جـواب مامان کبـرا را چـى مـى داد. مـى گفت مجیـد را در ناکجاآبـاد گذاشته و آمـده و یا مى گفت که اصلا نمى داند مجید چه کار مـى کند و او به دستـور مجیـد به ایران بـرگشته است. چه کسـى مـى تـوانست از حرفهاى سر در گـم او چیزى بفهمـد ... گلیـن, شاید براى اینکه از سنگینـى آن غروب خاکسترى در حیاط خلـوت مهمانخانه کـم کند, یک میز و سه صندلى گذاشت تـوى حیاط و یک سماور هـم رویـش. اکرم افندى سر رسید و به آنها خـوشآمد گفت. بوى کباب همه جا را برداشته بـود. اکرم افندى با لحنـى عجیب گفت: ((خـوب, بالاخره آمـدى. از آن روزى که حنیف شما را برد دیگر از هیچ کـدامتان خبر نـدارم. تـو چه خبر از مجیـد و حنیف دارى؟)) ملیحه به آهستگى گفت: ((تقریبا هیچ. حنیف را زیاد مـى دیدم ولـى مجید را فقط یک بار.)) ـ چطـور. مگر مجید پیش شما نبود؟ ـ نه. ـ گلیـن راست مـى گـویـد که شمـا در هتل خـورشیـدپـاشـا زنـدگـى مـى کـردید؟ ملیحه, بـى حـوصله, سـرش را به نشـانه تصـدیق پـاییــن آورد. ـ و حالا چى شده که مى خواهید برگردید؟ ـ خـودم هـم درست نمـى دانـم ولـى حتمـا بـایـد بـرویـم و هـر چه زودتر. ـ آخر چـرا؟ شما چه مشکلـى دارید و از دست کـى مـى خـواهید فرار کنیـد؟ از دست ارواح؟ دیوها؟ شیـاطیـن؟ مـن که از هیچ چیز سـر در نمــىآورم. ملیحه شـروع کـرد به گـریه و گلیـن هـم بـا او همـراهـى مـى کـرد. بعد, گلیـن اشکهایـش را پاک کرد و گفت: ((اکرم, ملیحه دختر عاقلـى است. هر چه مى گوید برایش بکـن.)) ـ در این صورت باید با قاچاقچى ردشان کنـم. ایـن کار هم مایه مى خواهد. ـ خـوب بخـواهـد. مجیـد کلـى پـول از مــا طلب دارد. اکـرم نگـاه معنـى دارى به گلیـن کـرد و تـوى فکــر رفت و گفت: ((ببینم چه کار مـى تـوانم بکنـم.)) ملیحه گفت: ((هر چـى خرجمان شد برایتان از ایران مى فرستـم. همیـن قدر ما سالم به ایران برسیم ...)) اکرم افندى به اشاره گفت: ((خیالت راحت باشد.)) گلیـن گفت: ((چرا سراغ پسرعمه ات نمى روى. او با همه راننده هاى ترک آشنا است.)) ـ شاید بتـوانیم از مرز ترکیه ردشان کنیـم ولـى از آن طرف خبر نداریم. مگر اینکه ... اکرم افندى چینى به پیشانـى اش انـداخت و گفت: ((شاید نزدیک مرز بشـود با پـول کمترى آنها را رد کرد. کسى به یک زن جـوان با دو بچه کـوچک شک نمى کند.)) و به سرعت خارج شد. سینى غذا دست نخورده مانده بـود. گلیـن گفت: ((به الله قسـم اگر نخورى ناراحت مى شوم. بچه هـا را هـم بیـدار کـن یک چیزى بخـورنـد.)) ملیحه بچه هـا را بیـدار کــرد. مهدى و صبـا بـا اشتها, کبـابهاى استـانبـولـى را مـى خـوردند. گلین زیر لب گفت: ((کاش مى شد مدتـى همین جا مى ماندید.)) ملیحه و گلیـن تا آخر شب کنار هـم نشستند و حرف زدند. حرفهایى که هیچ کدام به نتیجه مطمئن از وضعیت مجید نمى رسید. آخر شب بـود که اکرم افندى آمـد; همراه با پسرعمه اش که یک پلیـس غول پیکر مرزى بود. اکرم افنـدى به ترکـى زیر گـوش او حرفهایـى زد و به ملیحه و بچه ها اشاره کرد. ملیحه از حرکات پلیـس احساس کرد نظر خـوبى نسبت به آنها دارد. چرا که وقتى با گلیـن حـرف مـى زد در صـورت گلیـن احسـاس رضـایت را دید. اکـرم افنـدى گفت: ((همیـن فـردا قبل از طلـوع آفتاب یک اتـوبـوس شمـا را تـا نزدیکیهاى مرز ایران مى برد و به یک خانـواده محلـى تحـویلتان مى دهد و آنها در اولین فرصت شما را از مرز رد مى کنند)). ملیحه یـاد حـرف مـادربزرگ خـدابیـامـرزش افتـاد که گفته بود: ((سرنـوشت را کسى نمى تـواند عوض کند.)) ملیحه همیشه به دنبال زندگى آرام بـود ولى حالا سرنـوشت یا هر چیز دیگر او را به سـوى زندگى پرماجرایى کشانـده بـود. ملیحه خواست چهل دلارى که ذخیره داشت به آنها بدهد. ولى گلیـن گفت: ((اینها را پیش خودت نگه دار. گفتـم که مجید از ما طلبکار است. وانگهى مـن و تو نداریـم. شاید یک روزى دوباره به اینجا برگشتید.)) ملیحه گفت: ((ولى نه ایـن جورى!)) ـ بله, بـا خیـال راحت و دل خـوش. بـا مجیـد و بچه ها. ـ گلیـن خانـم, تـو مى گویى مجید از دست آنها خلاص مى شود؟! ـ بله. هر چه باشد او یک مرد است و از هر جا که شده باشد خـودش را خلاص مى کند. البته اگر اسارتـى در کار باشد. بعد نگاهى به بچه ها کرد و گفت: ((تو هـم کمى بخواب. راه درازى در پیش دارى.)) ـ نه گلین خانم. مـن خوابم نمى برد. فکر مى کنم مجید اگر بتواند, خودش به شما سر مى زند. در ایـن صـورت آنچه بر سر ما آمـد به او بگویید و بگـوییـد که ملیحه همیشه در انتظار اوست. دو زن تا صبح بیدار ماندند تا وقتى که اکرم ماشیـن بزرگ قدیمى اش را روشـن کرد تا آنها را به اتوبوس برساند. در آن صبحگاه سرد منطقه کـوهستانى, هیچ کـس به زنـى که با دو بچه از زن و مرد نسبتا مسـن خداحافظى مى کرد تا سوار اتوبوس بشوند, شکى نکرد. ملیحه و نگیـن هر دو گـریه مـى کـردنـد و اکـرم سعى مـى کـرد به آنها دلـدارى بـدهد. ـ ملیحه جان, هر وقت به ایران رسیدید به مـن تلفـن بزن. ملیحه دستهایـش را روى چشـم گذاشت و گفت: ((حتمــا]1;32;40m (( ادامه دارد]1;35;44m . ]1;31;40m --------------------------------------------------------------------- ]1;32;40m تندیس]1;37;44m کــلیـد انـداخت و در را گشـود. در را پشت ســرش بست. کفشهایـش را در آورد و چـادرش را آویخت. به آشپزخانه رفت. سماور را آب کـرد و eدکمه را روى درجه روشـن گرداند. بیرون که مىآمد صداى سماور بلند شده بـود. به طرف دستشویى به راه افتاد. دستهایـش را با صابـون شست. آب به صورتش زد. دست و صورتـش را با حـوله که خشک مـى کـرد خـودش را در آینه دیـد. به اطاق رفت. لباسهایـش را عوض کرد و روى لبه تختخـوابـش نشست. اندیشید: و اما شام! افکارش در هـم بود. نتوانست تصمیم بگیرد. براى اینکه از ایـن وضعیت خارج شود, خود را روى تخت ولـو کرد. دو دستـش را از دو طرف به زیر سر برد و به سقف خیره مانـد. باز فکر شام هجوم آورد. حـوصله پخت نـداشت. سعى کرد از فکر شام بیرون بیاید. با نیمرو مـى شـد سر و ته قضیه را هـم آورد و یا حـداکثر کنسرو لـوبیا. از فکر مزاحمـى راحت شـده بـود. در همان حالت درازکـش, بـى اختیار یکى از دستهایـش را از زیر سر کشید و به طرف طاقچه بالاى تخت دراز کرد. انگشتانـش از میان ردیف کتابها بر لبه یکى نشست. آن را بیرون کشید. آرزوهاى بزرگ دیکنز بـود. کتـاب را چنـد بـار به آرامـى تکان داد. گـویـى سبک سنگینـش مـى نمـود. به عکـس روى جلـد آن نگاه کرد. آمـد ورق بزنـد اما بلافاصله پشیمان شد. کتاب دیگرى مى خـواست. شعر, بیشتر مناسب حالـش بـود. دمر شد و کتاب را در فاصله اى که میان ردیف کتابها ایجاد شده بود, سر جایـش قرار داد. کتابها در کنار هم چیده شده بودند. چشمهایـش را روى عناویـن آنها چـرخـانـد. کتابهاى رمان, داستان کـوتـاه, شعر, زندگینامه ... به ناگاه برگشت و توى تختـش نشست. پاهایش را توى شکمـش جمع و سرش را روى کشکک زانـوهـایـش گذاشت. زمـانـى به همـان حـالت مـانـد. حـس غریبى در او در غلیان بود و یا اینکه محتمل, حسى در او رو به افـول بـود. از جا بلند شد. به طرف رادیو رفت. رادیو را روشـن کرد. رادیو پیامهاى ترافیکى پخش مى کرد. آن را خاموش کرد و نـوارى در ضبطصـوت گذاشت. صداى مـوزیک بسیار ملایمى در اطاق پیچید. بتهوون یا باخ؟ یا که شوپنهاور؟ دقت کرد. کمى تسکیـن یافته بـود. صداى سماور بلند شده بود. به طرف آشپزخانه رفت. چند قدمـى نرفته, برگشت. صداى ضبط را بیشتر کرد تا صـدا به آشپزخانه برسد. نمى خواست لحظه اى آن حالت آرامش ـ آرامـش نسبت به چند دقیقه قبل ـ را از دست بدهد. قـورى را شست. چنـد قاشق چایـى خشک در آن ریخت. شیـر سماور را باز کـرد و روى چایى آب گرفت. آب حسابى جوش آمده بـود. به ریزش آب بر چایى نگاه کرد. آب جـوش با شدت و خشونت در شکـم قـورى جاى مى گشـود. صداى سماوربرقى با صداى ریزش آب و صداى موزیک در هم مى پیچید. صورتش را به مـوازات قـورى پاییـن داد. بخار آب بر صـورتـش نشست و احساس گرمى کرد. تا قورى پـر آب شـود در همان حالت مانـد. در قـورى را گذاشت و آن را روى سماور قرار داد. چـایـى در قـورى پیـرکـس رنگ قهوه اى تنـد به خـود مـى گـرفت. قطره هاى بخار را از سر و صورتش سترد. به اطـاق که بـرگشت مستقیـم و نـاگهانـى پشت میز تـوالتش نشست. تـوى آینه نگاه کـرد و با دقت تمام صـورتـش را کاویـد. چینهاى ریز, زیر و دور چشمهایش برایش پیامى داشتند. لجـش گرفت. مثل زمان بچگیهایش زبانـش را از دهان بیـرون آورد و شکلک در آورد. او و و وم ... خنـده اش گـرفت, از خودش. خنده در چشمهاى عسلى رنگـش دویده بود. برس را برداشت و بر موهایش کشید. آرام و نـرم از بـالا تـا پـاییـن. دستـش بـا نـواى مـوسیقـى همـاهنگ شـده بود. موهایش روى شانه هایـش رها بـودند. حیـن برس کشیدن چندتایى مـوى سفید در آینه, خود را ظاهر ساختند. مـوهـایـش را مثل گل کلـم لـول داد. اشتبـاه نکـرده بــود. مـوهـاى سفیـد در لابه لاى مـوهـاى نـرم و سیـاهـش سبز شـده بـودنـد. دستهایـش را به میز تکیه داد و سـرش را تـوى دستـانـش گـرفت. حالا موزیک تند شده بود. چقدر زمان تند گذشته بود. احساس نـومیـدى لحظه اى به وجـودش تازیانه زد. اجازه نداد مانـدگار شـود. سریع برخاست و به آشپزخانه رفت. براى خـودش چایى ریخت و برگشت. فنجان چایـى را روى میز گذاشت و دوباره پشت میزتوالت نشست. با حالت عصبى مـوهایـش را پشت سر جمع کرد و به دقت خـود را در آینه نگاه کرد. نه, خـوشـش نمىآمد. کشوى میز را کشید و دو روبان در آورد. مثل دختر مدرسه ایها از پشت سـر مـوهـایـش را دو شـاخه کــرد و بست. تق تق. یکى به در مى زد. مى دانست مادرش است. از طرز در زدنش مى فهمید. کتابـش را بست و همان طور که روى تخت دراز کشیده بود برگشت. دستى که کتاب داشت, در هوا معلق ماند. دستـش را که پایین آورد کتاب به زمین رسید. ـ دختر پس چرا نمىآیى؟ ـ مگه چه خبره؟ ـ واه! مـى گه چه خبـره, هیچ خبـرى نیست الا اینکه بـرات خـواستگـار اومـده. ـ واسه من؟ و زد زیر خنده. خنده اش بلند بود. ـ چند دفعه گفتـم ایـن طـور بلند نخند, عیبه, تـو که دیگه بچه نیستى. پـونزده سالته! ـ مامان تو رو به خدا باز شروع نکـن. تـو که مى بینى مـن هنوز بچه م. به خواستگارا بگو عوضى اومدن. لابد مى خواستـن برن خواستگارى دختر همسایه, راه بلد نبـودن, گذرشون افتاده اینور. شما برید ازشون بپرسین, ببینین همیـن طورى نیـس که من مى گم؟ و باز زد زیر خنده, بلند. ـ واه واه, که چه سـرزبـونـى دارى. بلند شـو دختـر. یه تک پا بیا, چنـد دقیقه بشین, بعد برو. همیـن که خودت رو براشون آفتابى کنى کافیه. بلند شو دخترم, یه دستـى هـم به سـر و صـورتت بکـش. خـوبیت نـداره, مــادر. ـ مامان ... مامان جان ... برو ... بگو ... ما ... دختر ... ن, دا, ریم. همین. والسلام. کلمات را با فاصله و به شـدت و بلنـد ادا کـرده بـود. انگار دیکته مـى گـویـد. مادرش مانده بـود. ایـن دست و آن دست مى کرد. بالاخره با بـى میلى به راه افتاد. نـرسیـده به در اتـاق پـا سست کـرد و بـرگشت. بـا عصبــانیت گفت: ـ هما, از حالا بت بگـم, بدا به حالت با ایـن اخلاق و رفتار نحسى که تـو دارى و با ... و با ایـن کتابهاى کـوفتـى که مغزت را خـراب کـردن و با ... و بـا ... اما چیز دیگرى به زبانـش نیامده بود. در را محکـم به هـم زده بود و رفته بود. ناراحت مادرش شد و دلـش برایش سوخت. اما زود فراموش کرد. دفتر شعرش را گشود و نوشت: اى دنیا تو بدان و مـى دانى من دنیا دنیا از تـو دورم مـن آبیـم از دنیاى شما, آبـى شما را به عاریت دارم مـن دنیایى نیستـم شعرش را دوباره خـواند. فکر کرد شعر خـوبـى گفته است. کتـاب شعرى بـرداشت و خـوانـد: ابر نیست بادى نیست مى نشینـم لب حوض گردش ماهیها, روشنى, مـن, گل, آب صداى آب مىآید, مگر در نهر تنهایى چه مـى شـویند لباس لحظه ها پاک است صدا کـن مرا صداى تـو خـوب است صـداى تـو سبزینه آن گیـاه عجیبــى است که در انتهاى صمیمیت حزن مى روید فکر کرد, شعرش خوب نیست. بلنـد شـد. از پنجـره به بیـرون نگـاه کـرد. در حیاط, مادرش داشت میهمانها را بـدرقه مـى کرد. دو زن و یک مرد. لحظه اى نیـم رخ مرد جـوانـى را دید. بـى تردیـد خواستگار او بود. برگشت. با نوک انگشت کوچکـش چایى را هـم زد. از یادآورى آن خاطره دلـش مى سـوخت, براى مادرش. فنجان را به لبها نزدیک کرد و جرعه اى چاى نـوشید. کمـى گرمـش شد. فنجان را در دست گرفت و بلنـد شـد. به اطاق دیگر رفت. در راه, چایـى را سر کشید. در یخچال را گشود. یخچال پر از میوه بود. روى میوه ها چشم گرداند. عاقبت انتخاب کرد. یک سیب و یک مـوز تـوى بشقابى گذاشت. در یخچال را بست و به میـوه داخل بشقـاب زل زد. سیبـى قـرمز و مـوزى زرد! دو رنگ متفـاوت. به اتاق برگشت و پشت میز نشست. سیب را قاچ قاچ نکرد. گاز زد. ایـن طـورى دوست داشت. جاى دندانهایـش بـر گـوشت سیب مشخص بـود. به سیب دنـدان زده نگاه کـرد. داشت مى خواند, بلند بلند: مى تراود مهتاب مـى درخشد شبتاب نیست یکدم شکند خـواب به چشـم کـس ولیک غم ایـن خفته ى چند خـواب در چشـم تـرم مـى شکند ـ هما, بلنـد شـو بیا بابات کارت داره. کامران بود. به مسخرگى اضافه کرد: ـ کارت در اومـده اى دختـر دانا و از دماغ فیل افتـاده رویایـى و و و و ... د بجنب. و رفت. هما آه کشید و برخاست. به طبقه پاییـن رفت. همه جمع بودند. پدر غضبناک بود, مثل همیشه. دستور داد: ـ بنشین. همـا اطـاعت کـرد. تک تک قیـافه هـا نشـان از حادثه اى در حـال تکـویـن مـى داد. ـ دختر بالاخره مى خواهى چیکار کنى؟ ـ منظورتان را نمى فهمم. صداى پدر بالا رفت. ـ منظورم را خـوب هـم مى فهمـى. دیگه همه ما را خسته کردى. دارن بـرات حـرف در مىآرن, مى فهمى. بچه هـم نیستـى که بگیـم از ایـن چیزا سر در نمىآرى.دخترخانـم مى دانى چند سالته؟ ـ 25 سال! مادر جواب داده بود. ـ 25 سال, مى فهمى. تا کـى ما مـى توانیم به خـواستگارهاى تـو جـواب رد بدهیـم. بـالاخـره تـو فکـرى, نقشه اى, چیزى بـراى آینـده ات دارى یا نه؟ هما سعى کرد بر اعصابش مسلط بماند. ـ البته که من به آینده ام فکر کرده ام. ـ خیلـى خـوب, بفـرمـاییـد ببینـم خـانـم مـى خـواهنـد چیکـار بکنند؟ مـى خـواهند چه دسته گلـى به سرمان بزنند! ـ باباجـون, مـن که بارها به همه شما گفته ام نمى خواهم یک زندگى عادى داشته باشـم. یک روز مرگى کسل کننده! نمى خواهـم بنشینـم تا مردى با دهها فکر و علاقه متفاوت و مخالف به خـواستگاریـم بیایـد و بقیه عمرم را از سر ناچارى با او بگذرانم. مـن به زندگى از دریچه اى دیگر نگاه مـى کنـم. مـن مـى خـواهـم خـودم مـرد زنـدگیـم را انتخـاب کنم. آخه چند بار باید این را بگویم؟ ـ یعنـى تـو با هزارها دختر دیگر که هر روزه ازدواج مـى کننـد و به خانه شـوهر مى روند, فرق دارى؟ ـ بله, من متفاوت هستم. یعنى, نه, آنها متفاوت هستند. ـ این مزخرفات را بگذار کنار ... دختـره پـررو! معلـوم نیست چه مـى خـوانـد بـراى مـا فیلسـوف شده ... پدر از جا در رفته بود. ـ فیلسـوف که نه, شـاعر شـده! کـامـران مزه پـرانـده بــود. بابا تهدید کرده بود. ـ هما, این حرف آخر منه, یا به اولیـن خـواستگارى که واست مىآد شـوهر مى کنى و یا ... ـ و یا چى؟ هما با خونسردى پرسیده بود. انتظارش را داشت. خـود را آمـاده کـرده بـود. ـ دخترجان چرا تو فکر آبروى ما نیستى؟ مادر ادامه داده بود: ـ مادرجان, به خـدا بـرایت حرف در مىآرن. آخه مردم مـى پـرسـن ایـن دختـره چشه خـواستگاراشـو یکى یکـى رد مـى کنه. لابـد یه عیب و ایـرادى تـوى کارش داره ... ـ خانـم فکر مى کنه همیشه همیـن طـور خـوشگل و ترگل ورگل باقـى مى مـونه و نازش خریدار داره. سنت که بالا بره بت مى گـن ترشیده خانم. هماخانـم, اون وقت مردا برات تره هم خرد نمى کنن. ـ تـو دیگه حـرف نزن کـامـران! رو به آنها کـرده بـود. ـ بابا, مامان, من مى تونـم بفهمـم درک آن چیزى که مـن مى خوام و دنبالـش هستـم بـراى شما مشکل است. از ایـن بـابت هـم متـإسفـم. مـن ذره اى ناراحتـى شما را نمى خواهـم, ایـن را از ته دل مى گویم. اما چاره چیه؟ تلقى مـن از زندگى با شما بسیار متفاوت است. من از ازدواج, تعالى و تکامل را مى بینـم. مـن نمى خواهـم یک کالا یا یک کلفت و یا چیزى شبیه اینها باشـم. مـن مى خـواهـم یک زندگـى متعالى, پراحساس و سراسر زیبا داشته باشـم نه ازدواجـى که چـون باید ازدواج کنـم, پـس ازدواج مى کنم! مـن تصمیم دارم زندگى را بفهمـم, ادراک کنم, سرزنده و با طراوت در متـن زندگى باشـم. با زندگى, زندگى کنم. با شوهرم زندگى کنـم, نه که زندگى من با شـوهرم سایه اى در زندگـى باشد. آره, ایـن تفاوت من است. آیا مـن به خطا مى روم؟ شما نگرانید من از سـن ازدواج بگذرم. من نگرانم زندگیم به بطالت بگذرد و ... و چمدانـش را بسته و خانه را براى همیشه ترک گفته بود. جلوى چشمان پدر, مـادر و کـامـران. خیلـى راحت. بـراى راحتـى آنها, بـراى راحتـى خــود. مادر خواسته بود ممانعت بورزد. ـ مگه دیـوونه شـدى دختـر, کجـا مـى خـواى بــرى؟ ـ مادر خیالت راحت باشد. جـاى دور و غریبـى نمـى روم. بـا عمه قبلا حــرف زده ام. عمه کتـایـون پیـر بـود و تنها. امـا همـا به اصـرار اجـاره مــى داد. سیب را خـورده بـود و دست زیر چانه داشت. به گلدان شمعدانـى تنهایـش خیره شده بود. تصـور کرده بـود که مرد زندگیش را مـى یابد و در کنار شمعدانیـش, شمعدانى دیگرى خـواهد نشانـد. بارها از تنهایـى شمعدان, دلـش گرفته بـود. اما افسـوس! اندیشید زندگى چه بى رحم است! چرا باید در دنیاى به ایـن بزرگى زوجهاى همنوا و همسر از هم بى خبر و دور باشند؟ احساس سرخوردگى و یإس مى کرد. احساس شکست در تلاشـى به زعم خـود بس مقدس و بـس بـى فرجام. ایـن احساس مدتـى مى شد در او شکل و قـوام یافته بـود که او را هرگز نخواهد یافت. حتى اگر مردش را مى دید ـ اما به هر دلیلى او برایـش دست نایافتنى مى شد ـ باز شاید زیاد غصه نمى خـورد. اما افسوس! حتى او را ـ سواى در رویاها ـ ندیده بود. اشکال کار در کجا بود؟ بارها به ایـن سوال اندیشیده بـود. اما حال چه فرقى داشت؟ به ایـن نتیجه رسیده بود که مقاومتـش و عزمش براى رسیدن به هدف عالى زندگیـش رو به تحلیل است و همان روز مرگى که او از آن آنچنان نفرت داشت; حال به تمام معنا و بى رحمانه به سراغش آمده بـود. بعد از هفت سال تنها زیستـن و جستجـو, فکـر مـى کـرد مـن هـم چـون دیگـران! نـوار رو به اتمـام مـى رفت. موز را برداشت. از اندیشه اش گذشت; زردى مـوز نیز شاعرانه است اما زود به خـود آمـد. با خـود قرار گذاشته بـود دیگر هرگز بـدیـن گـونه به زندگـى نگاه نکند. بلند شد و به سمت تلفن رفت. گـوشـى را بـرداشت و شمـاره اى گـرفت. از آن طـرف کسـى گفت: ـ الـو! همـا مکثـى کـرد. چشمهایـش را بـر هـم فشـرد و قطـره اشکـى فشـانــد. بعد افسرده گفت: ـ الـو مامان, منـم هما, مى خـواستـم بپـرسـم هنـوز واسه مـن خـواستگار مـىآد؟
|