قصه هاى شما (16) مریم بصیرى
این شماره: ماجراى دامادى منآذر ودادى ـ تبریز بوسه بر استقامت مریم خدادادیان ـ قم همراه با بهارفریبا خدیوى ـ قم به مریم چه سخت گذشت صدیقه شاهسون ـ شهرکرد
ماجراى دامادى من آذر ودادى ـ تبریز خواهر عزیز, ما هم از شما متشکریم که ما را امین خود دانسته و باز هم برایمان داستان فرستاده اید. با توجه به این داستان و داستان ((پرستوى در قفس)) شما که قبلا در همین صفحه مورد ارزیابى قرار گرفته بود, پیداست که علاقه و استعداد خوبى در این زمینه دارید. ((ماجراى دامادى من)), کوتاه و جمع و جور است و با نثرى ساده و روان نگاشته شده است. اینها همه نشانگر آن است که مى توانید با تلاش و پشتکار بیشترى در امر نویسندگى موفق شوید. در این داستان, ماجراى پسر دانشجویى را عنوان مى کنید که به اصرار مادرش تصمیم به ازدواج مى گیرد و همه چیز به خوبى و خوشى و با مراسم عروسى این دانشجو پایان مى گیرد; اما مهمترین نکته اى که لازمه یک داستان است و در نوشته شما دیده نمى شود, ایجاد گره داستانى است. فرض کنید پسر, على رغم میل مادرش به هیچ عنوان تن به ازدواج نمى داد و یا اینکه مشکلى براى او یا خانواده عروس پیش مىآمد و یا مسایلى از این دست. این سنگ اندازیها کمک مى کرد تا داستان پیچیده شود و خواننده به ادامه باقى داستان راغب گردد تا بفهمد که بالاخره این دانشجو موفق به ازدواج مى شود یا نه؟ وقتى شما این پسر و خانواده اش را بدون مشکل و دغدغه فرض کرده اید دیگر جایى براى عنوان کردن عناصر اصلى داستان و پرداختن به دیگر عوامل نگذاشته اید و همین باعث شده که متن شما بیشتر شبیه یک خاطره خوب دوران دانشجویى باشد تا یک داستان پر از کشمکش و دلهره, که خواننده هر آن انتظار دارد اتفاق جدیدى در آن بیفتد و پایان داستان به نفع شخصیتى که او دوست دارد پایان گیرد. در واقع نزدیکى به پیروزى و شکستهاى کوچک و بزرگى که در این راه براى آدمهاى قصه پیش مىآید, مهمترین عنصر پرداخت داستان است. ((از دانشگاه برگشتم خانه, دیدم هواى خانه یکجور دیگر است. دسته گلى روى میز, کت و شلوارى اتو شده روى مبل و به قول منصور, همه نکات ایمنى رعایت شده و منتظر من هستن با اینکه حدس زده بودم ماجرا از چه قراره, ولى چیزى نگفتم و خودم را بى تفاوت نشان دادم. خواهرم گفت: على, نمى پرسى که این گلها و لباسها براى کیست. یهو تعادل خودم را نتوانستم حفظ کنم و گفتم: مال من نیست. مادر و خواهرم زدن زیر خنده, از خجالت دیگر سرخ سرخ شده بودم. رو به مادر کردم و گفتم: مادر, من زن نمى خواهم. هر کارى کردم موفق نشدم. چون چاره اى ندیدم یکدفعه, بدون هیچ مقدمه اى گفتم: من یک دختر دیگه اى را دوست دارم. خواهرم تعجب کرد ولى مادرم که مى دانست چنین چیزى ممکن نیست با خونسردى گفت: براى همین هم با همون خانواده قرار گذاشتیم.)) یکى دیگر از نکاتى که باید حتما به آن توجه داشته باشید رعایت حد محاوره نویسى است. به طور معمول, نویسنده فقط مجاز است در گفتگوى شخصیتها از محاوره و شکسته نویسى استفاده کند, البته آن هم با قید علامت گیومه در آغاز و پایان هر گفتگو. امیدواریم با مطالعه و تلاش بیشتر روز به روز, در کار داستان نویسى موفق تر شوید. منتظر نوشته هاى خوب شما هستیم.
بوسه بر استقامت مریم خدادادیان ـ قم دوست عزیز, داستان زیباى شما را خواندیم. پیداست که کاملا با عناصر داستان آشنا هستید و مى توانید به درستى از موقعیت ایجاد شده به نفع شخصیتهاى داستان بهره بگیرید. زنى به خاطر فرزندانش با مردش که احساس و عاطفه او را لگدکوب کرده است سر مى کند و دم بر نمىآورد, تا اینکه بالاخره بعد از 30 سال زندگى بدون بهانه اى خاص, شریک زندگیش را ترک کرده و پاى طلاقنامه اش را امضا مى کند چرا که مى انگارد فرزندانش بزرگ شده اند و دیگر به او احتیاجى ندارند. در این آسودگى خیال و رهایى از زندان خانه شوهر, به خانه دختر بزرگش مى رود, اما آنجا متوجه مى شود که مادرشوهر دخترش حاضر نیست براى خواستگارى پسر کوچکش به منزل دخترى که مادرش طلاق گرفته است برود. حتى به زن مى گوید او عروسى مى خواهد که مثل دختر او خانواده دار باشد و خانمى چون او مادر وى باشد. زن تحت تإثیر همین حرف پشیمان مى شود و حتى بدون لحظه اى فکر, تصمیمش را مى گیرد. تحول مادر, آنى است. اویى که سى سال در خانه شوهر سر کرده است و دیگر تحمل دیدن او را ندارد چطور حاضر مى شود با این کلام بدون هیچ دغدغه و اضطرابى به خانه شوهرش برگردد؟ ((تصمیمش را گرفته بود. مثل همیشه ثابت و استوار, مثل زمانى که گفت همه چیز را تحمل مى کنم تا فرزندانم را به سر و سامان برسانم و مثل صبح که تصمیم گرفت و جدا شد, حالا هم تصمیم داشت که برگردد حتى اگر شده به مردش التماس کند.)) از طرفى, زن به همین آسانى متحول مى شود و از طرفى دیگر, مرد با دیدن آلبوم عکسشان به اشتباه خود پى مى برد و دست به دامن زن مى شود; طورى که وقتى او دوباره به خانه اش برمى گردد به پاى او مى افتد و بر آن همه استقامت بوسه مى زند. شاید در واقعیت چنین اتفاقى ممکن باشد اما در داستان باید براى هر کارى دلیل و پیشینه خاصى داشته باشیم. کاملا دور از ذهن است که زن بدون هیچ حرفى به خانه برگردد و مردش آن طور از او معذرت خواهى کند! اما مورد دیگر مستقیم گویى و یا به قول معروف شعار دادن است که شما بسیار از آن استفاده کرده اید. به طور مثال به چند مورد اشاره مى شود. ((اگر تن به آن همه ذلت دادم و دم برنیاوردم به قدرت نام مادرى بود که خداوند منت نهاد و آن را نصیبم کرد)), ((این غروب آیینه طلوع فرداست; آیا غروب زندگى زناشویى من هم طلوع فردایى است یا بهتر از دیروز.)), ((زهره با خود گفت: لعنت به هرچى فرهنگ غلطه که باعث مى شه آدما تن به ذلت و اسارت بدن.)) ... با توجه به ذوق و استعدادتان آینده خوبى در پیش خواهید داشت. به امید موفقیت روز افزونتان.
همراه با بهار فریبا خدیوى ـ قم خواهر محترم, داستان خوبتان را خواندیم اما جا دارد به چند نکته هم اشاره داشته باشیم, اول اینکه نوشته شما بیشتر شبیه یک نمایشنامه است تا داستان. چون تمام تلاش شما در نوشتن گفتگوهاى اشخاص خلاصه شده است و گاه فقط توضیحى و یا اشاره اى به محل و موقعیت موجود شده است. حتما خودتان مى دانید که این اندک, براى نوشتن یک داستان موفق کافى نیست. نویسنده باید توجه داشته باشد که در مرحله نخست شخصیتش را در زمان و مکانى که به زعم خودش مشخص و منطقى است ظاهر کند تا خواننده موقعیت ایجاد شده را باور کند و آن را به صورت تصویرى واضح در جلوى چشم خود داشته باشد. در کتاب ((درسهایى در باره داستان نویسى)) در بخش ((تصویرى بنویسید)) آمده است: ((هرگز پس از اینکه با تلاش زیاد, واقعیتى مادى را خلق کردید, ارتباط تصویرى خود را با آن قطع نکنید. برعکس, تصویرىنویسى را ادامه دهید ... معمولا داستان نویسان پس از اینکه جزئیات واقعى محیطى را تصویر کردند, سهل انگار مى شوند و گمان مى کنند که چون خودشان تصویر صحنه را با چشم ذهنشان مى بینند, خواننده نیز تصویر آن را بر روى کاغذ مى بیند. در صورتى که باید همواره و در جاى جاى داستان واقعیت را تصویرى ارایه داد.)) با این حساب خودتان متوجه مى شوید که بعد از این چگونه باید بنویسید و چطور خواننده را با محیط داستان آشنا کنید. مسإله دیگر در مورد اتفاقات و حوادث غیر قابل توجیه داستانتان است. قرار است به زودى بهار ازدواج کند ولى او خواستار ازدواج با پسرخاله اش است. طى یک حادثه که به نجات جان خواستگار اول و پسرخاله منتهى مى شود, داماد اولى کنار مى کشد و با دوست بهار, گل بانو ازدواج مى کند و بهار به آرزویش مى رسد و در کنار پسرخاله اش بله مى گوید. بدون اینکه ماجرا را درست توضیح دهید و اهمیت قضیه را متذکر شوید, ناگهان به سراغ عروسى مى روید و همه چیز را با خوبى و خوشى به پایان مى برید و این در حالى است که مخاطب هنوز گیج است و نمى داند این شخصیتها کیستند و چرا به همین راحتى تصمیم مى گیرند و سپس منصرف مى شوند. بهتر است بعد از این با دقت و تفکر بیشترى به داستان نویسى روى بیاورید تا موفقیت, همیشه قرین شما باشد. موفق و سرافراز باشید.
به مریم چه سخت گذشت صدیقه شاهسون ـ شهرکرد خواهر ارجمند, از اینکه به تلاش و کوشش خودتان ادامه داده و دوباره براى ما داستان فرستاده اید بسیار خوشحالیم, چرا که شاهد شکوفایى استعداد و اراده شما هستیم. به گفته خودتان غیر از برادرهاى کوچکتان شخص باسواد دیگرى در منزل ندارید و هیچ کتابى هم براى مطالعه در اختیارتان نیست; طورى که مجبورند تکه هاى مجلات را از لاى زباله ها جدا کنید و بخوانید. امیدواریم هر چه زودتر امکان مطالعه کتابهاى سودمند را پیدا کنید و به دانش فرهنگى, هنرى خود بیفزایید و به قول خودتان با آن سماجتى که دارید هر چه زودتر به موفقیت نزدیکتر شوید. در این داستان شما قصه دخترى قالى باف را بازگو مى کنید که درگیر ازدواجى نامناسب شده است. دختر 16 سال بیشتر ندارد در حالى که خواستگار, 35 سال دارد. خانواده دختر با توجه به ثروت داماد با این ازدواج موافق هستند ولى دختر ناراضى است چرا که ظاهرا وى و پسر همسایه علاقه مند به یکدیگر هستند. در ابتدا باید به شما تبریک بگوییم که به خوبى توانسته اید نکاتى را که قبلا براى شما گفته بودیم, اجرا کنید و در داستان نویسى پیشرفتى حاصل کنید. توجه به نکات ریز و در عین حال مهم باعث شده داستان شما در نشان دادن حالات دخترى دم بخت موفق باشد و به خوبى از احساس و آرزوى او پرده بردارید و گاه با ارایه توصیفات بجا و زیبا به معصومیت و مهربانى او اشاره داشته باشد. مثلا یکى از توصیفات خوب داستانتان را متذکر مى شویم تا خودتان متوجه باقى قضایا بشوید: ((در قورى چینى را باز کردم چاییهاى خشک را به مقدار معینى در داخل قورى ریختم و آب جوش کترى را روى آنها ولو کردم و به چاییهاى خشک که از شوق رسیدن به آب رنگ مى پراندند خیره شودم[ شدم].)) و یا قسمت پایانى داستانتان که این طور نگاشته شده است. ((در چوبى را باز کردم رنگین کمان بعد از آن باران طولانى در آسمان ظاهر شده بود این بار دیگر در چوبى صداى وحشتناکى نداد چون باران به تنش رخنه کرده بود و خیسش کرده بود از پشت قاب در چهره اشرف خانم زن همسایه روبه رویى هویدار[ هویدا] شد بدون این که من حرفى بزنم او گفت مریم جون شنیده بودم عروس لیلاخانم مى خواهى بشى ولى اینو بهت بگم که احمد از سفر برگشته و منو راهى کرده بهت بگم که گفت: مریم تو مال منى نه مال اکبر پسر لیلاخانم.)) البته قابل ذکر است که عنوان کردن این سخن و این طور خواستگارى کردن کمى دور از ذهن است آن هم در حالى که مریم فقط تصور مى کند که پسر همسایه خواهان ازدواج با او است. از طرفى شما براى اینکه دلهره و کشمکش داستان را بیشتر کنید, مى توانستید اصرار خواستگار اول را پررنگ تر کنید و در این میان به انتظار مریم و آینده نامعلوم او تإکید نمایید تا خواننده هر لحظه خود را در جریان ماجرایى تازه بیابد. در ضمن با توجه به اشاره اى که قبلا به شما کردیم هنوز هم در نوشته تان غلط املایى دیده مى شود که ما فقط به منظور دقت بیشتر شما درست آنها را یادآور مى شویم. ضهره: زهره, هیکل قول مانند: هیکل غول مانند, همسایه بقلى: همسایه بغلى, قنچه هایش: غنچه هایش, طارفى: تعارفى, صراغم: سراغم, گریم: گریه ام, خواسگارى: خواستگارى, یحو: یهو, ضاهر: ظاهر, شودم: شدم, حول: هول, هویدار: هویدا. البته متإسفانه این داستان شما هم هنوز قابل چاپ نیست ولى از داستان اولتان خیلى بهتر است و پیداست که با کمى تلاش و همت, بهتر هم خواهد شد. منتظر داستانهاى جدید شما هستیم. شادکام و پیروز باشید.
|