یک جرعه زندگى (2)
ستون (نیم نگاه)
ستون ((نیم نگاه)) اختصاص به برخى نامه هاى خوانندگان عزیـز بـویـژه در زمـیـنـه مـسـایـل خـانـوادگـى دارد.
نامه هایى که خود به خوبى گویاست و بدون پرداختن به محتواى آن نـیـز مى توان پى برد که در بخشهایى از جامعه چه مى گذرد؟ البته مجله بـه روال معمول خود, این نامه ها را نیز در بخش مشاوره مورد بررسـى قـرار خـواهد داد اما در این ستون روى سخن مستقیما با خوانندگان عزیز و همه کسـانـى است که علاقه دارند از واقعیاتى که در جامعه مى گذرد آگـاهى بـیـشـتـر و نـزدیـکـتـرى داشـتـه بـاشـنـد.
خوشحال مى شویم که نظرات شما را در خصوص نامه هاى مطرح شـده را نـیـز دریـافـت کـنـیـم.
در این شماره نامه ((م,الف)) را تنها با اندکى حذف بازگو مى کـنـیـم
امـروز درد, تـمـامـى جـانـم را گـرفـتـه اسـت. آن قدر زیاد که احساس مى کنـم عـاقـبـت, مـرا از پاى در خـواهد آورد اما ریشه این درد خودم هستم و این بیشتر و بـیـشـتـر مـرا مـى کـشـد حـدود یـک سـال پیـش, ایـن اتـفـاق افـتـاد.
هنگامى که نیاز به محبت کسى داشتم و مثل همیشه احساسات, مرا در بـر گـرفـتـه بـود.
نمى خواهم از خودم تعریف کرده باشم; همیشه آدمى بودم خوب و مهربان و از نظر اخلاق نمونه, از لحاظ نجابت و سنگینى; اما ناگهان یک اتفـاق بـد افـتـاد.
بعد از مرگ مادرم, در سال 75 ـ 76 بود که یک انسان مالیخولیایى, یک آدم اسکیزفرن به این خانه مسکوت و بى عاطفه زنگ زد و من آن قـدر احـمـق شده بودم که خودم را ناگهان در گردابى انداختم که شعله هایش هم اکـنـون تـمـام هسـتـى ام را از مـن گـرفـتـه اسـت.
خـدایـا! خـودت کـمـکـم کـن.
رابـطه مـن بـا او فـقـط و فـقـط از طریـق تـلـفـن بـود.
و من هرگز نخواستم به خودم بقبولانم که او فقط قصد آزار مـرا دارد و مـى خـواهد خـودش را ارضـإ کـنـد.
چـنـد جـلـسـه اول صـحـبـتـهاى مـا کـامـلا عـادى بـود.
در مورد خیلى چیزها, ولى در جلسات بعدى, حرفـهاى او فـقـط در مـورد مـسـایـل انـحـرافـى بـود.
او مـرا نـابـود کـرد.
قـربـانـى یـک شـهوت شـدم.
قـربـانـى کـسـى کـه هرگـز بـه خـدا نـدیـدمـش.
هم اکنون آن قدر بغض, گلویم را گرفته است که نمى توانم تمـرکـز حـواس داشـتـه بـاشـم.
حال براى خودم افسوس مى خورم که چقدر زود در سن جـوانـى تـبـاه شـدم بـعد از آن حـرفـها, مـتـإسـفـانـه دچـار انـحـراف شـدم.
شـایـد نـمـى دانـم دیـوانـه شـده بـودم.
شـایـد مـن هم اسـکـیـزوافـکـت بـودم.
شاید من هم مثال او دیوانه بودم و تا آن موقع خودم خـبـر نـداشـتـم امـا داسـتـان زنـدگـى مـن: دخـتـرى 35 سـالـه ام.
شـاغـل در]...] بـسـیـار سـاده و قـیـافـه اى نـه خـوب.
حـدود 3 سـالـگـى پدرم مـرد.
و در سـن 23 سـالـگـى مـادرم.
مـادرم در هنـگـام مـرگ وضـعیـتـى خـوب نـداشـت.
او تـا مـرگـش فـقـط زجـر کـشـیـد و مـا را هم زجـر داد.
کمبود رابطه عاطفـى بـا مـادرم بـه خـدا مـرا بـه ایـن روز در آورد تـا قـبـل از ایـن, رابـطه تـلـفـنـى بـا هیـچ کـس نـداشـتـم.
نـه دوسـت پسـرى و نـه هیـچ چـیـز دیـگـر.
امـا نـاگـهان بـدبـخـتـى بـه سـراغـم آمـد.
بـا مـرگ مـادرم, تـنـها شـدم.
برادرم حرفهایم را نمى فهمید و متإسفانه از صبح تا شب خانـه نـبـود یـک روز, یـک نـفـر بـه ایـن خـانـه زنـگeزد.
صـدایـش مـهربـان و دوسـت داشـتـنـى بـه نـظرم آمـد.
بسیار آرام و با طمإنینه حرف مى زد و اظهار مى داشت که همین طور زنگ زده اسـت.
و روزهاى دیگر هم زنگ زد, البتـه مـن خـودم شـمـاره را بـه او دادم یـعنـى مـى گـفـت یـادش رفـتـه اسـت.
در مـورد خـیـلـى چـیـزها حـرف مـى زدیـم.
و من آن قدر خوشحال بودم که فکر مى کردم که خداوند درهاى رحمـتـش را بـه سـوى مـن گـشـوده اسـت.
مى گفتم شاید ایـن یـک مـعجـزه بـاشـد از طرف خـدا بـراى مـن تـنـها آن موقع هنوز سر کار نرفته بودم و منتظر جواب قبـول شـدگـان بـودم و داشـتـم بـراى امـتـحـان فـوق لـیـسـانـس خـودم را آمـاده مـى کـردم.
رابـطه مـا خـیـلـى بـیـشـتـر شـد.
مـنـظورم مـدت زمـان تـلـفـنـها بـود.
هیچ کس نبود به من تـذکـر دهد کـه عـاقـبـت ایـن کـار خـوب نـیـسـت فـکـر مـى کـردم خـداونـد بـه مـن لـطف کـرده اسـت.
او خودش اظهار مى داشت که چون من صبورم خداوند اکنون جوابـم را داده است! مى گفت من از تو خوشم آمده است و حتما به خواستگاریت خواهم آمـد و همـدیـگـر را خـواهیـم دیـد.
بـعد از مـدتـى رابـطه تـلـفـنـى قـطع شـد.
و من آن قدر ناراحت بودم که همه مى گفتند اتفاق بدى برایـت افـتـاده اسـت.
بعد از چند ماهى دوباره زنگ زد و گفت: تصادف کرده ام و در بیمارستان بـسـتـرى بـوده ام; بـراى همـیـن زنـگ نـزده ام.
خلاصه هر بار به دلایلى بهانه مىآورد که به این دلیـل نـمـى تـوانـیـم همـدیـگـر را بـبـیـنـیـم.
مى گفت من جانباز 25% هستم! خدا مرا لعنت کند که به حـرفـهایـش گـوش دادم و گـول خـوردم.
اصـلا خـودم نـبـودم; یـک آدم دیـگـر بـودم.
تـنـها و مـحـتـاج کـمـک و مـحـبـت دیـگـران.
و او آن قدر سیاستمدار و زبان باز که با حرفهایش مرا ارضـإ مـى کـرد مـدتـهاى زیـادى مـى گـریـسـتـم و بـه گـریـه هایـم گـوش مـى داد.
فـقـط خـدا مـى دانـد کـه مـن چـقـدر نـاراحـت بـودم در آن مـدت.
و احـتـیـاج بـه کـسـى داشـتـم کـه کـمـکـم کـنـد.
مـثـل بـدبـخـتـها شـده بـودم.
مثل آدمهاى بدبختى که چیزى ندارند; هیچ چیز; در حالى که خیلى چیزها داشـتـم.
خیلى چیزهایى که مى توانستند کمکم کنند و مرا از تنـهایـى کـه خـودم بـراى خـودم سـاخـتـه بـودم نـجـاتـم دهنـد.
و اکـنـون بـدبـخـت تـر از همـیـشـه شـده ام.
درد تـمـامـى وجـودم را گـرفـتـه اسـت.
حـدود 6 مـاه اسـت کـه از زور درد دارم مـى مـیـرم.
و به کسى چیزى نگفته ام تا اینکه یک روز مجله پیـام زن را در خـانـه یکى از دوستانم دیدم و فهمیدم که مشاوران این مجله مى توانند پاسخـگـوى مـشـکـلات دخـتـران بـدبـخـت و ذلـیـل شـده اى مـانـنـد مـن را بـدهنـد.
دخترانى به سیاهى شب که دیگر هیچ کس تحویلشان نخواهد گرفت و بـایـد بـمـیـرنـد.
کـاش زودتـر مـى مـردم.
کـاش فـنـا مـى شـدم.
کـاش هر چـه زودتـر نـابـود مـى شـدم.
هرگز نخواسته ام چنـیـن سـرنـوشـت شـومـى را بـراى خـودم بـنـویـسـم حـالا نـمـى دانـم چـه کـنـم.
احـسـاس مـى کـنـم در قـسـمـت حـسـاس بـدنـم غـده اى در آورده ام.
احـسـاس درد در ایـن قـسـمـت ریـشـه هاى جـانـم را سـوزانـده اسـت.
چند بار به دکتر زنان مراجعه کرده ام البته قبل از اینکـه وضـع ایـن قـدر وخـیـم شـود و احـسـاس جـسـم خـارجـى داشـتـه بـاشـم.
داروهاى ضد عفونت و ضد قارچ مصرف کرده ام و هیچ تإثیرى نداشته اسـت کـارم بـه داروهاى آرام بـخـش رسـیـد.
دکـتـر فـکـر مـى کـرد مـن نـاراحـتـى اعـصـاب دارم.
بـه او واقـعیـت را نـگـفـتـم.
حـال درد, دارد مـرا مـى کـشـد.
فکر مى کنم مبتلا بـه بـیـمـارى خـطرنـاک و وحـشـتـنـاک ایـدز شـده ام بـیـمـارى قـرن 20 کـه نـصـیـب مـن بـیـچـاره شـد.
نمى دانم; فکر مبتلا شدن به این بیمارى تمامى وجودم را گـرفـتـه اسـت تـا چـنـدى پیـش خـودم را بـراى مـرگ آمـاده کـرده بـودم.
و تا قبل از آن براى خودکشى حتى سم خـریـدم, ولـى جـرإت نـداشـتـم جـرإت نـداشـتـم خـودم را خـلاص کـنـم.
در مـحـیـط کـار آدم خـوبـى نـبـودم.
حـوصـلـه درس دادن نـداشـتـم.
شغلى که این همه برایش زحمت کشیده بودم, مفـت مـفـت از دسـتـش دادم خـدا مـى دانـد بـراى پیـدا کـردن کـار تـا کـجـاها رفـتـه بـودم.
آدمى بسیار جدى و سنگین که همه از اخـلاق مـثـبـت او حـرف مـى زدنـد, هم اکنون به یک بیمار افسرده تبدیل شده است که حوصله هیچ کس را ندارد و فـقـط دلـش مـى خـواهد بـمـیـرد و گـریـه کـنـد.
دلم مى خواهد آن قدر گریـه کـنـم کـه از فـرط گـریـه زیـاد بـمـیـرم دیـگـر هیـچ کـس مـرا نـخـواهد پذیـرفـت.
و آرزوهاى جـوانـیـم تـبـاه خـواهد شـد.
دیگر فوق لیسانس در کـار نـخـواهد بـود و ازدواج, بـى ازدواج و آرزوى بـچـه دار شـدن بـراى همـیـشـه در ذهن فـرسـوده مـن مـدفـون خـواهد شـد بـراى همـیـشـه بـمـیـرم و راحـت شـوم.
حـالا نـمـى دانـم چـه کـنـم؟ چـه خـاکـى بـر سـرم بـریـزم.
هیـچ کـس وجـود نـدارد کـه مـن حـرفـهایـم را بـه او بـگـویـم.
بـا هیـچ کـس از فـامـیـلـهایـمـان هم رابـطه دوسـتـانـه نـدارم.
جـرإت رفـتـن بـه دکـتـر را نـدارم.
جسم خارجى هر روز بزرگتر و بزرگتر مى شود و بیشتر و بیشـتـر اذیـتـم مـى کـنـد; طورى کـه دلـم مـى خـواهد فـقـط دراز بـکـشـم.
احـسـاس خـارش عـجـیـبـى تـمـام پوسـتـم را گـرفـتـه اسـت.
مى دانم به بیمارى خطرناکى مبتلا شده ام که دارد هم جسم و هم روحـم را مـى خـورد.
هر شـب دچـار کـابـوس مـى شـوم.
قـیـافـه ام زشـت تـر و زشـت تـر شـده اسـت.
هیچ کس را در این دنیا ندارم و عاقبت در تنـهایـى و بـا وجـود بـار سـنـگـیـن گـنـاه کـبـیـره خـواهم مـرد.
نـمـى دانـم چـه کـار کـنـم.
قـدرت کـشـتـن خـودم را هم نـدارم.
و از طرفـى درد تـمـام وجـودم را گـرفـتـه اسـت.
بـسـیـار تـنـها و مـضـطربـم.
مـى تـرسـم.
احـسـاس تـرس, نـابـودم کـرده اسـت.
چرا باید یک آدم متشخص و نجیب به چنین آدم منفورى بدل شود که دیگـر هیچ کس حاضر نشود رویش را ببیند و اگر براى همیشه تنها شوم چه اتفاقـى خواهد افتاد؟ چه اتفاقى؟ فقط مى خواستـم بـدانـم آیـا روزى از شـدت درد خواهم مرد؟چون جـرإت مـراجـعه بـه پزشـک و حـرف زدن بـا او را نـدارم از کـرده خـود پشـیـمـانـم.
کـاش مـى تـوانـسـتـم کـفـاره گـنـاه کـبـیـره خـود را پس دهم.
خیلى وقتها فکر مى کنم که این عذاب روحى و جسمى که مى کشـم نـتـیـجـه کـارهایـم اسـت.
اگـر ایـن طور بـاشـد, حـاضـرم.
نـمـى خـواهم در قـیـامـت هم عـذاب بـبـیـنـم.
خـواهش مـى کـنـم کـمـکـم کـنـیـد.
چطور مى توانم توبه کنم؟ چطور مى توانم کفاره گنـاهم را بـدهم؟ چـطور مى توانم از عذاب الهى در امان باشم؟ زندگى دنیوى که دیـگـر تـمـام شـد آرزوهایـم بـر بـاد رفـت.
آرزوهاى یـک دخـتـر جـوان دم بـخـت.
همـه اش نـابـودم شـد و رفـت هوا.
خـاکـسـتـر شـد.
ولـى بـه خـدا دسـت خـودم نـبـود.
آن قدر محتاج آن صدا بودم که نمى توانستم گوشى تلـفـن را بـر نـدارم بـا هیـچ کـس رابـطه اى نـداشـتـم.
حـتـى یـک بـار هم نـدیـدمـش.
فـقـط صـدایـش را مـى شـنـیـدم.
مـى دانـم بـسـیـار احـمـق بـودم و نـادان.
یـک آدم بـى عـقـل بـودم.
و مثلا یک تحصیل کرده, یک لیسانس, که با رتبه خوب در بهترین دانشگـاه درسـم را بـه پایـان رسـانـدم.
و اکنون یک آدم عاطل و باطل, یک منفور, یک نفرین شده, یک دختر بد و هرزه.
خـدا بـه مـن رحـم کـنـد.
خـواهش مـى کـنـم کـمـکـم کـنـیـد.
بـه خـاطر خـدا ایـن کـار را بـکـنـیـد.
باور کنید هرگز کار زشت من تکرار نشد و من هرگز نخواسته ام این جـور بـاشـم.
خـواهش مـى کـنـم جـواب نـامـه ام را بـدهیـد.
مـتـإسـفـانـه مـجـلـه شـمـا در شـهر مـا مـوجـود نـیـسـت.
اگر مى شود به آدرس داده شده مشاور عزیز و محترم, جـواب نـامـه ام را بـدهیـد.
و جواب من از شما این است که آیا این بیمارى خطرناک مرا خواهد کشت؟ و آیا هیچ وقت نخواهم توانست ازدواج کنم؟چکار کنم؟ خواهش مى کنم راه حلى پیش پایم بـگـذاریـد و مـرا از ایـن تـنـهایـى وحـشـتـنـاک بـرهانـیـد ارادتـمـنـد کـمـک شـمـا م. الـف