اطلس بانو رفیع افتخار
عدم تجانس فرهنگى, تنش, ازدواجهاى ناموفق و به دور از دوراندیشى و ناآگاهانه, شرایط متفاوت خواستها, آرزوها و خصوصیات شخصیتى زوجین, نبود صمیمیت و همدردى و هم فهمى در روابط, عدم پایبندى به فرامین و دستورات دینى و مذهبى, بنیان بسیارى از خانواده ها را سست و یا ویران و کانون پر مهر و محبت خانواده را به کانونى سراسر تشنج و به دور از عاطفه مبدل مى سازد. در این میان کانون خانوادگى مإمن اصلى بچه ها و اصلى ترین محل, جهت برآورده ساختن نیازهاى عاطفى و تإمین نیاز به دوست داشتن و رشد و بالندگى مى باشد. امروزه ثابت شده است احساس امنیت بچه ها و برآورده شدن انواع نیازهاى روحى روانى آنان بدون وجود رابطه اى عمیق و عاطفى با پدر و مادر و والدین میسر نیست. رابطه اى که متإسفانه و با افسوس بسیار در خانواده هایى به شکل مطلوب و آنچه اصول تربیتى دین مبین اسلام به ما مىآموزد; وجود ندارد. قصه ((اطلس بانو)) با تخیلى کودکانه به این نوع ناهنجاریهاى اجتماعى ـ خانوادگى مى پردازد. اطلس بانویى که نه تنها در ذهنش, بلکه به واقع در قلبش خواهرى براى خود زاییده و متصور گشته است. خواهرى و همدمى و همدردى به نام ((اطلس بانو)). ((پیام زن)) ـ مى ترسى؟ ـ .... ـ هى, با توام حواست کجاست؟ ـ هان, هان چى گفتى؟ فرشته قیافه مادرانه اى به خود گرفت و دلسوزانه پرسید: ـ نکنه خوابت گرفته, دختره بازیگوش! ـ خواب, نه, نخوابیده بودم. ـ اگه خواب نبودى بگو ببینم من چى گفتم. ـ گفتم که, خواب نبودم ... یه لحظه چشمامو هم گذاشتم. خیلى راه اومدیم؟ فرشته مى خندد و مژگان بلندش را روى هم مى اندازد. ـ پس بگو, ناز نازى خانم خسته شدن! ـ خسته؟ آره, خسته شدم. یعنى یه کم. حالا مى گى چى پرسیدى؟ ـ چى پرسیدم؟ ... یادم رفت ... آهان, پرسیدم مى ترسى؟ ـ ترس؟ نه, چرا بترسم. مگه اون شبى که عمه ات واست قصه اژدهاى هفت سر و, همون که آتیش از دهنش بیرون مى ریخت رو تعریف مى کرد; آخر قصه نگفتش آدم بیخودى از چیزى نمى ترسه. ـ اى شیطون بلا, تو هم مى شنیدى, چرا بم نگفتى گوش مى کردى؟ ـ خیلى قصه قشنگى بود, نه فرشته؟ ـ آره, راس راسى قصه قشنگى بود. ـ من که خیلى قصه دوس دارم. کاشکى تو هم قصه بلد بودى, اونوقت شبا واسم قصه هاى خوب خوب مى گفتى تا خوابم مى برد. ـ اطلس بانوخانم, مزه قصه به اینه آدم بزرگها بگن, بچه ها برن توى رختخواب نرم و گرمشون بخوابن بعد اونا شروع کنن: یکى بود یکى نبود غیر از خداى مهربان کسى نبود ... همینجورى بگن و بگن تا چشاى بچه ها رو هم بیفته و آدم خوابش ببره. عینهو لالایى ... اطلس ... ـ ... فرشته سرش را به قلبش نزدیکتر کرد. ـ اطلس بانو, باز که جواب نمى دى! ـ داشتم فکر مى کردم. ـ فکر مى کردى؟ ـ خب آره, فرشته داریم کجا مى ریم؟ ـ فراموش کردى؟ ـ خوب گفتى, منم فراموشم نشده, اما مى گم ... ـ چى؟ ـ آخه یه جوریه! فرشته کشدار گفت: ـ خانم, ما داریم مى ریم واسه خودمون یه بابا مامان خوب و مهربون پیدا کنیم. چه زود قرارمون یادت رفت. مگه حرفهامونه نزدیم, ببینم نکنه پشیمون شدى؟ ـ پشیمون؟ نه ... اما ... آخه, چه جورى؟ از کجا بدونیم کدوم بابا مامان مهربونند, کدوما بچه هاشونه دوس ندارن؟ فرشته مى خندد و انبوه موهاى بورش را که در اطراف شانه رها شده اند به عقب مى کشد. ـ دیوونه, این که پرسیدن نداره, اولا که از خودشون مى پرسیم; دوما, از چشاشون مى فهمیم راست مى گن یا نه, بمون مى خوان دروغ بگن. ـ تو مى دونى راستشو مى گن؟ ـ چى مى دونم! بشون مى گیم ما اومدیم بچه تون بشیم. اگر شما خوب و مهربونین و دوستمون دارین, بفرمایین ما هم بچه تون هستیم. همین و بس. کجاى این کار مشکله؟ ـ قبول مى کنن منم بچه شون بشم؟ ـ تو هم گاهى وقتا چه حرفایى مى زنى! خوب خانم وقتى من بچه شون بشم و دوستم داشته باشن تو هم بچه شون مى شى. خونه تو قلب منه. هیچ کى نمى تونه تو رو از من جدا بکنه. مگه اینکه به سرت بزنه شیطونى کنى و بخواى اذیت کنى. اون وقتش من مى دونم و تو. خودم به حسابت مى رسم! ـ من که چشمم آب نمى خوره. ـ حالا صبر کن. یه خونه درس و حسابى که پیدا کردیم نشونت مى دم. فکر تمام جاهاشه کردم. مى رم زنگ در رو فشار مى دم. یه خانم خوب و مهربون مىآد دم در. بش مى گم من و اطلس بانو اومدیم شما مامان ما بشین. یه باباى خوب هم لازم داریم. اونم حرفامه قبول مى کنه اما اول مى پرسه مگه مامان خودت چشه که مى خواى من مامانتون بشم؟ منم مى گم مامان ما, ما رو دوس نداره. خانمه یک فکرى مى کنه و مى گه باشه من حرفى ندارم از حالا به بعد من مى شم مامانتون و به من بگین مامان و مى بردمان توى خونه و کلى کیک و شیرینى و خوراکى مى ده بخوریم. ـ ولى باز من مى گم بیا برگردیم, اگه یه دفعه دیگه بابا, مامانت کتکت زدن و اذیتت کردن اون وقتش مى گردیم و واسه خودمون بابا, مامان دیگه اى انتخاب مى کنیم. ـ اطلس بانو خانم, تو در باره من چه فکرى کرده اى؟ کدوم بچه اى دوس داره بابا مامانش, بابا مامانش نباشن؟ اما وقتى مى دونم اونا منو دوس ندارن و همیشه با هم دعوا مى کنن; منم پرغصه مى شم و دیگه دوستشون ندارم. چشمهاى فرشته پر از اشک شده بود. ـ هى, چرا ناراحت شدى؟ من که منظورى نداشتم. گفتم نکنه نگرون ما بشن ... فرشته سرش را به شدت تکان داد. ـ نگرون من؟, اصلا, اصلا, ... اونا منو دوس ندارن ... آستینش را بالا زد. ـ ببین, این کبودیها را مى بینى, تو که خودت مى دیدى چقده من کتک مى خورم. ـ من که نمى تونستم کارى واست بکنم. تو که کتک مى خوردى منم دردم مى اومد, به خدا راست مى گم فرشته جان. اشک فرشته سرازیر شد. ـ دل من بیشتر درد مى گرفت. غصه دار مى شدم. ـ مى دونم. وقتى تو گریه مى کنى و دلت درد مى گیره منم جام تنگ مى شه و گریه ام مى گیره. تو صدامو مى شنفى؟ هق و هق گریه مى کنم. مردى پیش آمد. دختربچه اى را با جثه اى کوچک, چانه اى مصمم و دهانى خوش ترکیب مى دید. چشمهاى درشت و مخملى دختربچه اشکآلود و بى قرار بودند. پوستى لطیف و تابناک داشت و مژگانش تیره, بلند و برگشته بودند. ژاکت بافتنى آبى رنگى روى لباس سفیدى به تن داشت و کلاه ساده اى که پر زردرنگى به گوشه آن زده شده بود بر سر داشت. دخترک پنج, شش ساله بیش نشان نمى داد. ـ دختر کوچولو, چى شده؟ ابروهاى فرشته به علامت اخم به هم نزدیک شدند و ترس در صورتش هویدا گشت. با دستهاى سفید و کوچکش تند و تند اشکهایش را زدود. ـ هیچى ... هیچى ... و به طرف گوشه اى دیگر از خیابان دوید. مانند غزالى تیزپاى فرار مى کرد. قلبش تند و تند مى زد. ـ فرشته, بسه دیگه, از نفس افتادم. فرشته نفس نفس مى زد. ـ یکهویى چت شد؟ ـ خودم هم نمى دونم, از اون آقاهه ترسیدم. ـ مگه چه شکلى بود؟ ـ فکر کردم باباست! ـ من که درست و حسابى ندیدمش, شکل بابا بود؟ ـ نه, نبود. گفتم که فکر کردم شبیه بابامه! ـ مى گم فرشته, کاشکى یه نفرشون خوب بود. ـ بابا, مامان؟ ـ آره. ـ راس مى گى, اون وقت زیاد دلم نمى سوخت. بالاخره یکیشونو داشتیم. با اون خوبه حرف مى زد و درد دل مى کرد. ـ ... مى خوام ... ـ چى؟ ـ یه دقه وایسا! ـ کارى دارى؟ ـ مى خوام گریه کنم. تو ناراحت نمى شى؟ ـ ناراحت؟ تو که مى دونى وقتى گریه مى کنى دل من مى شکنه! ـ چیکار کنم فرشته جونم. وقتى تو اینقده ناراحتى دلم بدجورى مى گیره و مى خوام گریه کنم. ـ خب باشه, اما یواش یواش گریه کن تا دل من به درد نیاد! در همان حال, مدتى قلب فرشته تالاپ تالاپ مى زد. ـ بسه دیگه, قلبم ترکید. ـ باشه, بسه دیگه, معذرت مى خوام. دستمال دارى؟ فرشته دست به ژاکتش برد و از جیبش دستمالى سفید و گلدوزى شده بیرون آورد و به قلبش گرفت. ـ متشکرم, راحت شدم. خیلى دلم گرفته بود. مى دونى چیه, یاد اون روزى افتاده بودم که بابا مامانت داشتن بازم دعوا مى کردن. نمى دونى, تو که جیغ مى کشیدى من مى خواستم بمیرم. اصلا دوست داشتم بمیرم. ـ دعواى مامان باباها خیلى بده, نه اطلس بانو؟ ـ اونا هیچ تو فکر تو نیستن؟ ـ یادم مىآد یه روزى, تو خواب بودى. با داد و فریادشون از خواب پریدم. رفتم پیششون و گریه کردم. دوتایى سرم داد کشیدن و کتکم زدن. ـ آهان! ... یادم مىآد. اون روزى رو مى گى که صبح از خواب پا شدم دیدم تموم دست و پام کبوده. اول فکر کردم مریض شدم. بعد که تو گفتى ... ـ خوب بسه دیگه, چه فایده ش هى این چیزا رو یادمون بیاریم. بیشتر ناراحت مى شیم. راستى تو گشنه ت نیس؟ ـ چرا؟ صبحونه نخورده از خونه فرار کردیم. من که داره دلم ضعف مى ره ... حالا اونا دنبالمون مى گردن؟ ـ ما که براشون اهمیتى نداریم, چه بهتر که نباشیم! و با بغض افزود: ـ بود و نبود ما چه فرقى داره؟ ـ هى فرشته, مگه نپرسیدى گشنه ت نیس؟ ـ آها, چرا گفتم. منم گشنمه. ـ چى بخوریم؟ ـ چند تا شکلات توى جیبم دارم. قسمت مى کنیم. فرشته گوشه اى نشست. لفافه دو تا از شکلاتها را باز کرد و آنها را به دهان برد. ـ خوشمزه س؟ ـ آره, خیلى گشنم شده بود. هنوزم هس؟ ـ مى تونم یکى دیگه بت بدم. بابا مامان خوبمان رو که پیدا کردیم هر چى شکلات خواستیم بمون مى دن. ـ من یکى که دلم یه ذره شده ببینمشون. فرشته به شوخى گفت: ـ یه کم دندون به جیگر بگیر دختر! ـ دس خودم که نیس. وقتى یادم مىآد یه خونه گرم و پرمحبت انتظارمونه مى کشه, دلم قیلى ویلى مى ره! ـ یه خونه پرمحبت و بى کتک و داد و فریاد و دعوا. ـ یعنى همچى خونه اى پیدا مى شه؟ ـ اووه ... آره, توى اون خیابون, پر کوچه س; توى کوچه, پر خونه س; توى خونه ها, پر مامان بابا خوب! ـ تو از کجا مى دونى؟ ـ از کجا مى دونم؟ ... از کجا ... خوب, مى دونم. چقده سوال پیچم مى کنى, دختر. یه روزى اومده بودم همه این خیابونها را دید زده بودم. ـ خودت تنهایى؟ تنهاى تنها؟ ـ تو هنوز دنیا نیومده بودى. راه افتادم از این خیابون به اون خیابون. بابا و مامان قهر بودند. دلم گرفته بود. مامان کتکم زده بود. تو هم نبودى بات حرف بزنم. هیچکى رو نداشتم. مامان را دوست نداشتم. بابا را دوست نداشتم. خیلى گریه کردم, اندازه دنیا گریه کردم. بعدش فکر کردم چه خوب مى شد خواهرى داشتم. خواهرى که باش حرف بزنم. ـ یعنى منو داشتى؟ ـ رفتم سراغ دفتر نقاشى ام, خواهرم رو کشیدم. راستش اول دستم مى لرزید. آخه مى خواستم خوشگل ترین و مهربونترین خواهر دنیا رو داشته باشم. فکر کردم و فکر کردم تا کشیدمش. بعد ترسیدم یکى بیاد و اونو از من بگیره. گذاشتمش توى قلبم تا هیچکى نتونه اونو از من جدا کنه و همیشه با من باشه. اسمشو گذاشتم اطلس بانو. ـ چه خوب, منم خوشحالم خواهر تو شدم, فقط ناراحتى من اینه نمى تونم از قلبت بیرون بیام. نه جایى مى رم, نه گردشى, نه تفریحى, نه بازى ... ـ اطلس بانو جانم! وقتى خیالت راحت شد کسى تو رو از من نمى گیره مىآرمت بیرون و مى تونى با چشاى خودت همه جا را ببینى, بت قول مى دم. ـ چه خوب! ـ اما شرط اولش اینه مامان باباى خوبى پیدا کنیم. من یکى که طاقت ندارم ببینم تو غم و غصه مى خورى ... واى, تو کتک بخورى من مى میرم! ـ اگه من از توى قلب تو بیام بیرون, مامان بابات منم اذیت مى کنن؟ ـ اطلس بانو, ما چقده بدبختیم, اگه اونا منو دوس نداشته باشن تو رو هم حتما دوس ندارن! ـ من که مامان شدم هیچ وقت هیچ وقت بچه هامو کتک نمى زنم. ببینم, بابا مامانا چون بچه هاشون زشتن اونا را مى زنن؟ ـ من چه مى دونم, نه, فکر نکنم! ـ راستى من چه شکلى ام فرشته؟ ـ تو؟ ـ آره, آخه من هیچ وقت قیافه ام رو ندیدم. مى گم اگه بدقیافه ام همون جا توى قلب تو بمونم, بیرون نیام تا بابا مامانم اذیتم کنن! جام راحت راحته. فرشته با قیافه اى جدى گفت: ـ تو اصلا زشت نیستى, این فکرا رو از کله ت بیرون کن. برعکس, خیلى هم خوشگل و مامانى. ـ خوب چه شکلى ام؟ ـ قیافه ت؟ ... موهات بوره, چشات مخملیه, پوستت سفیده, مژه هات تیره و بلند و برگشته س, بازم بگم؟ اصلا عین شکل خودمى. چند روز پیش خاله کتایون داشت به مامان مى گفت: ببین فرشته عین فرشته ها مى مونه. مخصوصا مژه هاش که محشره. اما مامان گفت مرده شور این فرشته رو ببره, من که ازش بیزارم. اگه این نبود من یه روزم با این داریوش اکبیرى زندگى نمى کردم. من بچه مى خوام چیکار؟ فرشته عذاب جونه. داریوش از من بدتر, اونم ازش خوشش نمىآد. داریوشو که مى شناسى, هر روز چشش دنبال یه زنیه. زناى بدون بچه را دوس داره. بچه, جلوى عیش و کیفو مى گیره. منم همینم, منم اینو مى گم, منم دوس دارم آزاد باشم. بچه که باشه دست و پاى آدمو مى بنده. البته اینم بگم کتایون, حالاشم اصلا دیر نشده, این فرشته ذلیل مرده را مى دیم به یه پرورشگاه, . .. یا چه مى دونم, خودش سرشو بندازه پایین بره تو کوچه خیابونها, بالاخره یکى پیدا مى شه ورش مى داره. ـ فرشته, راستشو بگم دعوام نمى کنى؟ ـ نه, بگو. مگه من مامانتم دعوات کنم؟ ـ وقتى حرفاى مامانتو شنیدم گریه ام گرفت. اصلا خوابم نمى اومد. فرشته, بغضآلود گفت: ـ چرا بابا مامان منو دوس ندارن؟ مگه من چه گناهى کردم بچه شون شدم؟ کاشکى اصلا دنیا نیومده بودم. ـ فرشته بیا حرفامونه عوض کنیم. من که دیگه حرف نمى زنم تا تو مامان بابا پیدا کنى. ـ باشه, پس بریم توى اون کوچه. فرشته با قدمهایى آهسته به کوچه اى پیچید. کوچه بن بست بود. در منظرگاه اولین خانه, پا, سست کرد. با نگاهى کاونده به در و دیوار آن خانه نگریست. ـ فرشته, رسیدیم؟ ـ آره. ـ این خونه س؟ فرشته متفکرانه گفت: ـ به نظرم! ـ مگه مطمئن نیستى؟ ـ چرا ... چرا ... ـ صدات مى لرزه, فرشته؟ ـ ... - فرشته دارى مى لرزى؟ ـ من؟ نه ... ـ فهمیدم, از هیجان دیدن اوناس! ـ آره ... قبلا فکر مى کردم کار راحتیه. آدم, بابا مامان نو پیدا مى کنه اما ... اما حالا مى بینم ... مثل اینکه, نمى تونم ... ـ فرشته, جرإت داشته باش. من که نباید به تو بگم. چاره چیه؟ وقتى مامان باباى قبلیت دوستت ندارن تو مجبورى مامان باباى دیگه اى داشته باشى. مگه مى شه آدم بدون بابا مامان زندگى کنه؟ ـ اینا رو که خودم مى دونم. فقط هول کردم. اگه ... ـ اگه چى؟ ـ اگه اینا همون نباشن که ما دنبالشونیم چى؟ ـ هیچى, مى ریم یه خونه دیگه. مگه تو نبودى مى گفتى خیابونا پر خونه س. بالاخره که ... ـ ... ـ فرشته, باز که ایستاده اى! ـ خودمم نمى دونم چم شده, مثل اینکه دستم کار نمى کنه. ـ من که از اول بت گفتم, بابا مامان آدم هر چقدر بد باشند آخرش بابا مامانند. ـ هیچم این طور نیستش, اونا منو نمى خوان, همین و بس. الان در رو مى زنم. فرشته دستش را مصممانه بالا آورد اما بدون کوچکترین اقدامى, بى اراده آن را پایین آورد. ـ مى گم اطلس بانو, بیا از خیر این یکى بگذریم. فکر مى کنم توى این خونه بابا مامان پیدا نشه! ـ هر جور دوست دارى, پس بریم اون یکى خونه. فرشته که گویى نجات یافته بود با شادمانى گفت: ـ راست گفتى, بریم. فرشته در آن کوچه خلوت و بى صدا و بن بست به طرف خانه بعدى به راه افتاد. اما دخترک هیچ گاه این توانایى را در خود نیافت قدم بعدى را به منظور هدفى که براى آن از خانه اش خارج شده بود, یعنى یافتن والدینى مهربان و پر مهر و محبت بردارد. به واقع بر هیچ در خانه اى ضربه اى نواخته نشد. ـ فرشته! ـ ... ـ فرشته جان, پشیمون هستى؟ ـ پشیمون نیستم. نمى تونم. مى ترسم مسخره م کنن! ـ آخیش, طفلکى! ـ ... ـ حالا برمى گردیم؟ ـ نه, همین جا مى مونیم. ما توى دنیاى به این بزرگى بالاخره یه مامان باباى خوب و مهربون واسه خودمون داریم, مامان بابایى که از ته قلبشون ما رو دوس داشته باشن, مگه نه؟ ـ خوب ... شاید, منظورت مامان باباى خودته؟ ـ اونا که دوستمون ندارن, کسایى دیگه, مامان بابایى که ما تا حالا اونا رو ندیدیم اما قلبمون مى گه یه جایى همین نزدیکیها هستن و ما رو خیلى خیلى دوس دارن. ـ فرشته, من خسته شدم. خوابم گرفته! فرشته دستها را به هم کوفت و مانند پرنده اى سبکبال, شوق زده گفت: ـ آره, درسته, بچه ها نباید دنبال اونا توى خیابونها راه بیفتن. بابا مامانهاى خوب هر جا باشن مىآن دنبالمون و پیدامون مى کنن. چه بامزه! ما دنبال اونا هسیم, اونا دنبال ما. حالا اطلس بانو جان راحت بخواب, همین جا مى تونى بخوابى. اونا هر جا باشن مىآن سراغمون. بت قول مى دم چشامونوکه باز کردیم پیش بابا مامانمون هستیم. چشماتو ببند و راحت بخواب. مى خواى برات قصه بگم؟ ـ قصه ... قص ... ه ... فرشته نشست و سرش را به دیوار تکیه داد. خرمن موهایش, نرم نرمک بر صورت بى گناه و معصومش ریخت و قرص صورتش را در بر گرفت. دیرى نپایید خوابى عمیق دختربچه را در ربود. مدتى بعد, زمانى نه چندان طولانى, قامتى بر دخترک خوابیده سایه افکند. نگاهى نافذ و سراسرى بر او انداخت. دخترک در ناب ترین شکل متصور در خواب بود. با مهربانى زایدالوصفى دستها را جلو برد و بلندش کرد. سپس آرام در برش کشید و به راه افتاد. او مى رفت در حالى که آن دخترک, سر را بر سینه اش نهاده و نفسهاى گرم و مالامال از عطوفتش را به صورتش مى ریخت.
|