فقط پنج دقیقه دیگر زهرا قره غاش
ـ خانم دکتر هدى رضایى به اورژانس. خانم دکتر رضایى هر چه سریعتر به اورژانس. صداى پیج(1) لحظه اى قطع نمى شد و چون موجى سهمگین فضاى بیمارستان را مى شکافت و در اطراف گم مى شد. همه پرسنل متوجه شدند که باید مسإله خیلى مهم باشد که خانم دکتر رضایى به اورژانس دعوت مى شود. چون هر وقت کلیه جراحان از بیمارى ناامید مى شدند, دست استمداد به طرف خانم دکتر دراز مى کردند و این دست قوى و پرتوان بود که در آخرین لحظات ناامیدى به انسانها امید زندگى مى بخشید. دکتر مثل برق قرآنش را بست. از پشت میزش بلند شد. فورى به طرف چوب لباسى رفت و چادرش را روى سر انداخت. جلو آینه به سرعت چادر را مرتب کرد و دوان دوان به طرف اورژانس رفت. اتاق ریاست, در قسمت ادارى ساختمان که در طبقه دوم بود, قرار داشت. پس دکتر رضایى با عجله 12 پله را پشت سر گذاشت تا براى رسیدن به اورژانس, 700 متر راه باقیمانده را زودتر طى کند. براى همین به سرعت از جلو چشمها عبور مى کرد تا خودش را به موقع برساند. اورژانس اتاق بزرگى بود که چند تخت کنار هم به فاصله یک متر چیده شده بودند. در قسمتى از اتاق وسایل کمک به بیماران قرار داشت. دکتر حسینى کنار یکى از تختها پسرک زخمى را معاینه مى کرد. ـ خانم پرستار لطفا ترشحات دهان بیماررو ساکشن(2) کن. خانم اسدى شما فشار خون بیماررو کنترل کنین, تا آقاى مسعودى خون بیماررو وصل کنه. خیلى فورى. همه سخت مشغول کار شده بودند. روبه روى در مسوول اورژانس پشت میزش نشسته بود و به سرعت با دو عدد خودکار آبى و قرمز که مثل دو زندانى فرارى به وسیله چسب به هم دستنبد شده بودند, براى بیمار پرونده تشکیل مى داد. ترالى(3) داروهاى اورژانسى هم به دست پرستاران مى چرخید و انجام وظیفه مى کرد. پایه هاى سرم هم کنار تختها آرام و بى صدا در قنوت دستهایشان براى بیمار دعا مى کردند. پزشکان و پرستاران, چون حلقه اى, دور نگین تخت گرد آمده بودند و هر کدام کارى براى بیمار انجام مى دادند. خانم دکتر رضایى ترالى مخصوص را کنار زد و گوشى را از زیر چادر و مقنعه اش توى گوشش قرار داد. ـ بسم الله الرحمن الرحیم. همه چشمها نگران و گوشها منتظر بودند تا خانم دکتر بعنوان آخرین حرف چه چیزى خواهد گفت. ـ دچار پارگى طحال شده. خونریزى زیادى داره. خیلى فورى باید عمل بشه. آقاى دکتر حسینى با خودش گفت: ((آفرین, چه پزشک نترسى. اونم با این شرایط روحى! منکه اصلا جرإت چنین کار خطرناکى رو ندارم. مریضى که فشار خونش پایین, نبضش کند و تنفسى به شماره انگشت, واقعا یک ریسک بزرگه. هر دکترى حاضر نیست این کارو بکنه.)) خون و سرم وصل شده به بیمار مثل باران تند بهارى به حال او گریه مى کردند و لحظه اى درنگ را جایز نمى دانستند. اما پسرک حالش لحظه به لحظه بدتر مى شد. فقط باید خدا کمک مى کرد تا او نجات پیدا کند. ـ پدر بیمار کجاست؟ ـ پدرش توى جاده در دم د ـ س(4) شده. ـ مادرش چى اون کجاست؟ باید براى عمل رضایت بده. ـ مادرش ضربه مغزى شده بود. بردنش یه بیمارستان دیگه. ـ پس کى براى عمل رضایت مى ده؟ ـ عموش پشت در اورژانسه. ـ من رفتم اتاق عمل. شمام فورى بیماررو انتقال بدین. مسوول اورژانس بعد از جوابگویى و گرفتن دستور, بیمار را روى برانکارد قرار داد. دکتر رضایى به سرعت خودش را به اتاق عمل رساند. توى راه یاد آخرین لحظه اى که پسرش چشمش را باز کرده و گفته بود: ((مامان تشنمه.)) افتاد. تمام تنش لرزید. در یک لحظه خودش را در همان محل حادثه احساس کرد. تمام بدنش خیس عرق شد. قادر به حرکت نبود. نزدیک اتاق عمل, عموى پسرک که دوان دوان دکتر را تعقیب مى کرد, ناگهان روى دو کنده زانو به زمین نشست. با دو دست پر خون ترک ترک و لرزانش از او پرسید: ((خانم دکتر تورو به خدا امیدى هست؟)) و با این حرف دکتر را از عالمى که در آن سیر مى کرد خارج و متوجه خود کرد. ـ امید به خدا من تلاشمو مى کنم. در بزرگ و متحرک اتاق عمل بعد از رفتن دکتر هنوز بیقرار بود و آرامش خود را حفظ نکرده بود. برانکارد حامل بیمار در حالى که یک پرستار مرد مواظب سرم و خون بیمار بود و دو نفر از طرف سر و پاى او برانکارد را هدایت مى کردند, وارد اتاق عمل شد. برانکارد مثل مادرى دلسوز و مهربان خیلى مضطرب و پریشان بدون توجه به اطراف به سرعت سالن بزرگ اتاق عمل را طى کرد و با گامهایى لرزان و شتابان کنار تخت جراحى آرام گرفت. پرستارى که بعد از چند ساعت کار مفید حالا توى آبدارخانه کوچک سالن اتاق عمل که دیوار به دیوار داروخانه مخصوص اتاق عمل بود, در حال استراحت و نوشیدن چاى و بیسکویت بود, سراسیمه بلند شد و نگاهى به اطراف انداخت. دکتر حسینى بعد از پوشیدن لباس سبز از رختکن آقایان خارج شد تا به خواهش خانم دکتر رضایى براى کمک به او دست بشوید. پس به طرف دستشویى اتوماتیکى که مخصوص آقایان و در سمت راست سالن واقع شده بود, رفت. دکتر رضایى بعد از پوشیدن مقنعه سبز, چادر و مقنعه سیاهش را توى کمد خودش قرار داد و در آن را قفل کرد. کمدهاى آقایان و خانمها انگار با هم قهر بودند. چون پشت به پشت قرار داده شده بودند و با کسى حرف نمى زدند. فقط هر کدام از آنها به وسیله برچسبى سبز فردى را به سوى خود دعوت و پذیرایى مى کردند. خانم دکتر از جلو اتاق کوچک ریکاورى(5) گذشت و وارد دستشویى خانمها شد. پرستار در دستشویى بتادین به دست ایستاده بود. بیمار روى تخت جراحى بود. پرستاران دست(6) شسته و مشغول آماده کردن وسایل جراحى بودند. ـ بچه ها زود باشین. آقاى دکتر حسینى اومدن. الان خانم دکتر هم مى رسن. دکتر بیهوشى بعد از این حرف خودش هم آماده شد. پرستار بتادین را روى دست خانم دکتر ریخت و منتظر ایستاد. دکتر برس را برداشت. مشغول شستن دست شد. دوباره خاطره آن روز تصادف به سراغش آمد. صداى پسرش را شنید: ((مامان تشنمه.)) بعد حالت چشمان بى فروغ پسرش جگرش را آتش زد. با خودش گفت: ((حتما پسرک مصدوم هم مثل مجید من جلوى پنجره نشسته بوده و جاده رو نگاه مى کرده. طفلکى مجید. هر وقت مسافرت مى رفتیم, کنار پنجره مى نشست و شیشه رو پایین مى کشید و به جاده نگاه مى کرد. اون روز هم مثل همیشه کنار پنجره نشست. کمى سرش رو از پنجره بیرون برد. جاده رو تماشا مى کرد تا اینکه ...)) ناگهان صداى تصادف به گوشش رسید و رعشه بر قد رعنایش انداخت. براى لحظه اى چشمش را بست. سرش را تکانى داد. چشمش را باز کرد و آینه مقابلش را نگاه کرد. صورتش خیس عرق شده بود. چشمهاى درشتش مثل فیروزه از زیر کلاه و ماسک سبز توى آینه پیدا بود. به خود مسلط شد. با پا, فشارى آب را که زیر دستشویى بود فشار داد. دستهایش را زیر آب گرفت. پرستار دوباره بتادین ریخت و دکتر رضایى مشغول برس زدن شد. فکر مجید و صحنه تصادف لحظه اى رهایش نمى کرد. این بار پرت شدن مجید از توى پنجره هنگام تصادف او را آزار مى داد. دست شکسته خودش را فراموش کرده بود. حتى خونهایى که از گوش و بینى شوهرش چون نهر باریکى بر سنگى که سرش به آن خورده بود را به یاد نمىآورد. فقط چهره معصوم و گلبرگ گونه مجید به قلبش چنگ انداخته و آن را مى فشرد. سخت تر و دلخراش تر از آن, هنگامى بود که پزشکان متخصص به اتفاق گفته بودند بر اثر ضربه مغزى و پارگى کبد نمى شود هیچ کارى کرد. کمى هم به شوهرش فکر کرد و با خود گفت: ((بیچاره امیر; او هم مثل خودم تازه حالش خوب شده و بعد از عمل مغز دو ماهى مى شه که برگشته کارخونه.)) دوباره یادش آمد که چطور مجید را بغل کرده بود و گریان و مضطرب از هر ماشین در حال عبور با التماس کمک مى خواست. قطره اشکى گونه لاغرش را نوازش کرد و روى ماسک صورتش پنهان شد. اشکهاى درشت دیگرى براى بدرقه آماده سقوط بودند. ـ لطفا. با شنیدن این حرف پرستار کمکى, گازى برداشت تا عرق از پیشانى جراح بگیرد. ـ مقدارى از محلول پرید توى چشمم. اشکهامو بگیر. خانم حسنى خیلى زود فهمید, خانم دکتر با دیدن پسرک مصدوم یاد مجید افتاده فورى اشکهاى پزشک جراح را خشک کرد. او به کار اتاق عمل کاملا وارد بود. مى دانست اگر قطره اى از اشک و یا عرق دکتر روى دستش بریزد باید دوباره به مدت بیست دقیقه برس بزند و دست بشوید تا کاملا ضدعفونى شده باشد. پس این کار در این موقع کاملا اضطرارى, اصلا مقدور نبود. براى همین با دقت زیاد مواظب خانم دکتر بود و تند تند از پیشانى کشیده دکتر عرق مى چید. ـ خانم دکتر, لباسهاى استریل آماده س. ـ حوله. ـ بفرمایید. ـ گان(7). پرستار بندهاى گان مخصوص عمل را بست و دستکشها را باز کرد. دکتر بعد از پوشیدن دستکش هر دو دست را بالا گرفت و انگشتان لاغر و ظریفش را به هم قفل کرد و با پا در اصلى اتاق عمل را باز کرد. دور تخت عمل, آقاى دکتر حسینى و دو نرس زن لباس پوشیده و آماده ایستاده بودند. با وارد شدن دکتر رضایى دکتر بیهوشى در حالى که تمام سر و صورتش را با ماسک و کلاه سبز پوشانده بود و فقط چشمهایش پیدا بود, به او نگاهى کرد و گفت: ((برم خانم دکتر؟))(8) ـ لطفا. خواهش مى کنم. ـ بفرمایید. دکتر حسینى تیغ را به دستش داد. تمام دستگاهها به کار افتادند. کامپیوترى که روى دیوار نصب شده بود ضربان قلب و ارتعاشات را نشان داد. دکتر بیهوشى به ساعت دیوارى روبه روى کامپیوتر نگاهى کرد. هر دو عقربه اش روى 10 ایستاده بودند. کولر گازى مشغول انجام وظیفه بود. تمام در و دیوار اتاق عمل در حالى که مثل پزشکان و پرستاران سبزپوش شده و دست به دعا, منتظر نتیجه کار بودند, سکوتى مرگبار بر فضاى اتاق حاکم بود. فقط هر چندگاه یک بار, صداى پمپاژ کردن دستگاه بیهوشى بود که مثل موجى آرام گوش را نوازش مى داد. چراغ روى تخت عمل انگار نورانى تر از همیشه با هر پنج لامپ قویش مشغول کار بود. تمام بدن بیمار به جز محل عمل و سر و صورتش به وسیله شان(9) استریل پوشانده شده بود. دکتر رضایى به صورت معصوم پسرک نگاهى کرد. در یک لحظه احساس کرد پسر خودش است, مجید; با موهایى بور و مجعد; صورتى معصوم و دوست داشتنى; ابروهاى کم پشت و خرمایى رنگ و مژه هایى بلند که بر روى گودى چشمها سایه انداخته بودند. چاقو را روى شکم پسرک قرار داد. نرس آزاد(10) تند تند عرق از پیشانى دکتر مى چید. جراح کمکى خونهاى جلوى کار را خشک مى کرد. شکم باز شد و خانم دکتر به سرعت اوضاع را بررسى کرد. ـ دکتر حسینى این طحال باید برداشته بشه. هیچ کارى نمى شه کرد. شما نظر دیگه اى دارید؟ دکتر حسینى با چشمانى نگران و مضطرب رییس بیمارستانشان را نگاه مى کرد و تند تند مشغول خشک کردن خونهاى جلو کار بود. گازهاى خونى یکى پس از دیگرى روى زمین, رقص کنان آرام مى گرفتند. ـ خانم دکتر خودتون بهتر مى دونین شما مختارین. خونریزى خیلى زیاد بود. ساکشن مرتب در حالى که شکم پسرک را مى بوسید, خونهاى داخل آن را مى مکید و محل کار را تمیز در اختیار دکتر قرار مى داد. چاقو زیر طحال قرار گرفت و خانم دکتر طحال را توى ظرف مخصوص قرار داد. دوباره چهره معصوم مجید جلو چشمش ظاهر شد. حرفهاى کودکانه اش, نگاههاى معصومانه اش, صورت زیبا و قشنگش, چشمهاى درشت و آبى اش. مغزش سوت کشید و توان کار را از او ربود. پرستار آزاد, تند تند عرق از پیشانى اش مى گرفت. گاز, گاهى بى اختیار گودى چشم خانم دکتر را هم خشک مى کرد. صداى دکتر بیهوشى که گفت: ((خانم دکتر مریض داره میره!!)) او را به خود آورد. ـ اکسیژن 5 میلى لیتر. دکتر بعد از این دستور, به خون و سرم وصل شده نگاهى کرد. آنها به خوبى مشغول عملیات بودند و همه پرسنل به سرعت کار مى کردند. ـ خانم دکتر خیلى مونده؟ بیمار حالش خوب نیس. دکتر با اشاره سر گفت: ((نه الان تموم میشه.)) بعد لحظه اى را به یاد آورد که خودش بعد از عمل دستش, از پزشک معالج پسرش, سراغ مجید عزیزش را مى گرفت. ـ خانم دکتر متإسفانه على رغم تلاش زیادى که انجام دادیم, با کمال شرمندگى نتونستم تنها فرزند شمارو نجات بدم. از پزشک بیهوشى سوال کرد: ((چطوره؟)) ـ بهتره. دوباره سکوت فضا را در آغوش گرفت. دکتر مشغول دوختن لایه دوم شکم بود. با گرفتن چهار واحد خون هنوز بیمار دچار کم خونى شدید بود. جراح کمکى, مرتب خونهاى جلوى سوزن را خشک مى کرد. یکى از پرستاران کمکى وسایل جراحى را جمع و جور مى کرد. یکى مشغول شمردن گازهاى خونى بود که ناگهان با چشمانى حیرت زده و نگران گفت: ((خانم دکتر یکى از گازها کمه.)) پرستار به وظیفه اش خوب عمل کرده و به دقت گازها را دو بار شمرده بود. دکتر رضایى دلش لرزید. سرش گیج رفت. چشمهایش قادر به دیدن نبود. تنش خیس عرق شد. انگار توى کوره آتش قرار گرفته بود. با خودش گفت: ((یعنى چى؟ یعنى این قدر به فکر مجید بودم که یه گاز توى شکم بیمار جا گذاشتم؟ پس جراح کمکى چى؟ او هم حتما به علت خونریزى زیاد متوجه نشده. خدایا کمکم کن. )) بعد نگاهى به کامپیوتر کرد و اضطرابش بیشتر شد. با خودش گفت: ((با این وضع که نمى شود دوباره شکم بیمار را باز کرد. خدایا خودت کمک کن.)) دستهایش شروع به لرزیدن کرد. نمى دانست باید چکار کند. تاکنون سابقه نداشت چنین اشتباهى را مرتکب بشود. انگار تمام اتاق عمل را کوبیدند توى سرش. همه پرسنل متوجه عکس العمل او شدند و کسى نمى توانست حرفى بزند. انگار تمام نفسها توى سینه ها جا خوش کرده بودند. لحظه ها به سرعت مى گذشتند و بیمار حالش خرابتر مى شد. ـ خانم دکتر, اگه حالتون خوب نیست بقیه کاررو بگذارید به عهده من. دکتر حسینى خوب مى دانست که او از عهده این کار سخت و خطرناک برنمىآید و تنها دکترى که در این بیمارستان مى شود رویش حساب کرد خود دکتر رضایى است. اما بى اختیار این حرفها از دهانش پرید بیرون. دکتر رضایى خوب مى دانست, به جز خودش کسى قادر به این کار نیست. گرچه دکتر حسینى هم داراى مدرک فوق تخصص در رشته جراحى عمومى بود, اما این کارى نبود که او بتواند از عهده آن برآید. ـ یه لیوان آب خنک. بعد بر اعصابش مسلط شد. ـ لطفا همه آماده باشین. دو واحد خون دیگه هم رزرو کنید. با خودش گفت: ((خدایا اگه من بتونم به خوبى شکم رو دوباره باز کنم و اتفاقى برا بچه نیفته نذر مى کنم تا در اولین فرصت برم پابوس امام هشتم(ع).)) بعد از دکتر بیهوشى پرسید: ((چقدر دیگه مى شه بیماررو بیهوش نگهداشت؟)) ـ فقط 5 دقیقه دیگر. ـ فشار خون؟ ـ چهار. ـ تنفس؟ ـ خوب نیس. ـ نبض؟ ـ کند. دکتر نگاهى به ساعت انداخت. هر دو عقربه غمگین روى 12 با چشمانى دریده به دکتر نگاه کردند. نمى دانست باید چکار کند. توى این 5 سال خدمتش, این اولین بارى بود که دچار اشتباهى به این بزرگى مى شد. با خودش گفت: ((باید تموم لوحهاى تقدیرمو بریزم دور.)) دکتر رضایى به کادر اتاق عمل اطمینان صد در صد داشت. پس جاى هیچ شک و شبهه اى نبود. براى اطمینان بیشتر با نظارت خودش گازهاى خونى براى بار سوم شمرده شد. ـ بسم الله الرحمن الرحیم. بعد تمام قدرتش را جمع کرد و به دستهاى لرزانش هدیه نمود. دکتر حسینى با چشمانى نگران زل زده بود به دستهاى خانم دکتر. چراغ عمل بدرگونه شروع به درخشش کرد. کولرگازى صدایش بیشتر شده بود. دستگاه بیهوشى در حالى که خیلى مضطرب به نظر مى رسید, به دقت و بدون هیچ وقفه اى کارش را انجام مى داد. خون وصل شده حالا داشت خون گریه مى کرد. سرم مثل ناودان, محلول را وارد بدن پسرک مى کرد. دکتر بیهوشى دست و پایش را گم کرده بود و با چشمانى دریده به دستهاى خانم دکتر نگاه مى کرد. سکوت اتاق مرگبارتر شده بود. هیچ کس قدرت نفس کشیدن نداشت. سینه ها سنگینى مى کرد. در و دیوار منتظر نتیجه کار بودند. خانم دکتر در حالى که نگران بود نکند پسرک مثل مجیدش چشمهاى قشنگش را براى همیشه به روى دنیا بندند, به آرامى شکم را باز کرد. ساعت مشغول تیک تاک بودم ساکشن دوباره کارش را شروع کرد. دکتر حسینى که حالا خیلى ناراحت بود, گازهاى تمیز را به جاى گازهاى خونى روى زمین پرت مى کرد. دکتر بعد از خارج کردن گاز از داخل شکم, دوباره به آرامى آن را دوخت. وقتى دستکشهاى خانم رضایى روى شکم بیمار افتاد, ساعت به سختى عقربه بزرگ را هل مى داد تا روى یک برساند. خانم دکتر در حالى که خیلى خسته بود به اتاق خودش رفت تا براى نماز ظهر آماده بشود و پیشانى خسته اش را به درگاه خداوند قادر بساید.
پى نوشت : 1ـ پیج: بلندگو. 2ـ ساکشن: وسیله اى مکنده که خون و ترشحات و ... را از جلو کار دکتر مى گیرد. یا از حلق بیمار بیهوش خارج مى کند. 3ـ ترالى: وسیله اى فلزى مربع شکل, رونده, دو طبقه. طبقه اول حمل داروهاى اورژانسى. طبقه دوم محل وسایل پانسمان. 4ـ د ـ سD.C) :) یعنى فوت شدن شخص بیمار یا مصدوم. 5ـ ریکاورى: اتاقى با تجهیزات کامل که بعد از عمل, بیمار بیهوش در آنجا مراقبت مى شود تا به هوش بیاید. 6ـ دست شسته: یعنى دستهایش را شسته و ضدعفونى کرده. 7ـ گان: لباس بلند و گشادى که سر آستینهاى آن کشدار است و روى تمام لباسهاى سبز اتاق عمل پوشیده مى شود. 8ـ خانم دکتر برم: خانم دکتر بیمار را بیهوش کنم. 9ـ شان: پارچه اى دولایه که وسط آن به اندازه محل عمل سوراخ است. 10ـ نرس آزاد: پرستار پادو.
|