گفتگـویـى بـا فـرشتگـان ایثـار و پـرستـاران شهادت
قسمت اول: خـواهـران مـریـم یسـاول, نـاهیـد علمـدارنژاد, حکیمه دانـش پور
گفتگو: فریبا انیسى
عکس: ژاله موسوىپور
از آتش درونم سازم خبر دلت را
آنگه که روح سبزم بر باد رفته باشد
روز پرستار, فقط 6 شهریور نیست. روز پرستار هر روزى است که مجروحى آب مى خـواهد, بیمارى زنگ مـى زنـد ... روز پرستار هر روز و هر شبـى است که ما بیماریـم ... هر روز که مى بینیـم دستى فشارخون را اندازه مى گیرد, به یارى پزشک مى شتابد, آمپـولى تزریق مى کند, روز پرستار است.
مهم نیست در کـدام بیمارستـانها در هـر حـال قطـره اى هستنـد از دریاى ایثـارها.
خاطرات ایـن عزیزان از ایثارگریهاى دوران جنگ تحمیلى شنیدنى است و مهرماه فرصتى است براى پرداختـن به آن. این گفتگوها در دو بخـش پیـش بینى شده است. در نخستیـن بخـش به دیدار خانم علمدارنژاد و خانـم دانش پور که هر دو کارشناس پرستارى هستند و خانـم مریم یساول که در دفتـر درمانگاه زنان مشغول به کار مـى باشنـد, رفتیـم.
ـ مـن نـاهیـد علمـدارنژاد هستـم. سـال 1356 از دانشگـاه تبـریز فـارغ التحصیل شدم.
ـ چه طـور شـد به جبهه رفتیـد؟ در آن جـا چه کـارهـایـى انجـام مـى دادید؟
ـ سال 1361 بعد از اینکه سه ماه از شـروع به کارم در بیمارستان نجمیه گذشت حکـم اعزام به مناطق جنگـى را دریافت کردم. در عملیات والفجر 1 به مدت 9 ماه به جبهه رفتم.
بعد از مـدتـى به بیمارستان شهید بقایـى اهـواز رفتـم و عملیات خیبر را در آنجا بودم. مدت کـوتاهـى را هـم در کردستان در سردشت و بانه بـودم. چـون فارغ التحصیل دانشگاه بـودم, به عنوان مسوول خـواهران فعالیت مى کردم, مسـوول باز کردن بخشها, تقسیم نیرو, ساماندهى و ... بوده ام.
ـ آیا خانواده مانع حضور شما نمى شدند؟
ـ وقتى به جبهه اعزام شـدم دخترم 9 ساله بود و پیـش مادرم بـود. سال 63 وضعیتـى پیـش آمد که او را مدتى به منطقه آوردم. اما در هر صـورت خانواده ام خیلى همراهى و همکارى مى کردند.
ـ براى ما از شهدا تعریف کنید؟
ـ در عملیات وسیع والفجر 1 مجروح زیادى داشتیـم. از ساعت 12 شب با هلـى کـوپتر و ماشین مجروحیـن را مىآوردند. خیلى شلوغ شده بـود. ما اتاق بزرگى را اختصاص داده بـودیـم به مجروحینـى که وضع مناسبـى نداشتند و به رسیدگـى احتیاج داشتند تا به اطاق عمل برسند.
پیرمـرد 70 ـ 60 ساله اى بود که معلـوم بـود مدتهاى مـدیـدى است در منطقه به سـر مى برد.
مـن وقتى بالاى سر او بـودم بى اختیار اشک مى ریختیـم. او محاسـن سپیدى داشت, لباس بسیجى پـوشیده بـود و در قسمتهاى مختلف بدنـش ترکـش داشت, به سختى نفـس مى کشید.
روبه روى تخت او برادرى بود که ظاهرا فرمانده بود و خیلـى شدید مجروح شـده بـود.
وقتـى با پزشک بالاى سرش رفتیم و خـواستیم او را آماده عمل کنیـم با همان بدحالى اشاره کرد به آن پیرمرد که اول او را به اطاق عمل ببریـم. پزشک خیلى با او صحبت کـرد امـا فـایـده نـداشت. به هیچ عنـوان اجـازه نـداد حتـى به او دست بزنیم.
ما پیـش آن پـدر رفتیـم. اشاره کرد از جیب بغلـش چیزى بیرون بیاورم, نگاه کـردم دیدم عکـس حضرت امام(ره) است. آن را بوسید و شروع کرد به ذکر گفتـن و تلاوت قرآن و چنـد لحظه بعد شهیـد شـد و مـا نتـوانستیـم کـارى را بـراى او انجـام دهیم.
برادر فرمانـده مان خیلـى گریه کرد و بـراى آن پـدر بى تابـى نشان داد. ما کارهاى مقـدمـاتـى را روى ایشـان انجـام دادیـم و بعد او را به شهر اعزام کـردنـد.
ـ رابطه افـرادى که با آنها بـرخـورد داشتیـد با امام و ولایت فقیه چگـونه بـود؟
ـ آنها از ایـن عالم بریده بودند و در عالـم دیگرى سیر مى کردند. اعتقادات قوى و قلبـى به ولایت فقیه و رهبرى داشتند. چیزى نبـود که الفاظ بتـواند آن را براى ما مشخص کنند.
این امر با روحشان عجیـن شده بـود. همه بدون استثنا مـى گفتند: سر و جانمان فداى امام.
ـ تلخ تـریـن خاطـره اى که از روزهاى پـرستارى در جبهه داشتیـد را بـراى ما تعریف کنید.
ـ بسیجى جـوانى بود 16 ساله که از روستاى لامرد شیراز آمده بـود. وقتـى او را از خط آوردند, دیدیـم برانکارد پر از خون است. دو دست و دو پاى او را بسته بـودند.
ابتـدا مـا فکـر کـردیـم تـرکشهایـى در بـدن دارد که خـونریزى از آنهاست.
با بازوبندهاى بادى (نوعى بازوبند است که مانع خـونریزى عروق مى شـود) دست و پاى او را بسته بـودند. خیلى با احتیاط یکـى از آنها را باز کردیم و دیدیـم پا کاملا قطع است, آن را در کیسه گذاشته و به سردخانه فرستادیـم. پاى دوم هـم به یک پوست وصل بـود. گرچه پزشکان ماهرى در آنجا داشتیـم ولى نتوانستند پا را پیوند بزنند.
جـوان بـى حال شده بـود و ما کارهاى اولیه را برایـش انجام دادیـم. یکدست را باز کردیـم از مچ قطع شده بود. یکى از پرستاران از ایـن صحنه خونبار و غم انگیز عکـس گرفت. او را به اطاق عمل فرستادیـم. گرچه خـونریزى شـدیدى داشت ولـى تحمل کرد و عنایت الهى شامل حال او شـد. به جز بالاتنه و یک دست براى او چیزى باقـى نمانـده بود.
وقتـى به هـوش آمـد مـن و خـواهر کاتبـى پیـش او بـودیـم. اشک مى ریخت و مـى گفت:
عملیات به کجا رسید؟ بچه ها چه شـدنـد؟ او را دلـدارى دادیم و گفتیـم همه چیز به خوبى پیـش مى رود. نگاهى به خودش کرد و گفت: خدا را شکر. خیلى گریه مى کرد. ما به زعم خودمان تصور مى کردیم گریه از درد است و مى خـواستیم به او مسکـن قوى بزنیـم.
ولى او گفت: دلـم مى خواست براى یک بار هم که شده امام را ببینـم. طى دو سه روزى که اینجـا بـود مـا نشنیـدیـم که بگـویـد: دست مـن یـا پـاى مـن کـو؟
بعد از انتقال به تهران از طریق مادرم که کارهاى خدماتى مجروحین و معلـولیـن را انجام مـى داد, با او در بیمارستان شهید مصطفـى خمینى ملاقات کردیـم. روحیه بالایى داشت. از او پـرسیـدیـم: علت گـریه تـو چه بود؟ گفت:
مـى تـرسیـدم بـه شهادت بـرسـم ولـى امـام را نبینـم و آرزوى دیـدن امام را با خود ببرم.
اتفـاقـا از طـریق تعاون به دیـدار امـام خمینى رفت.
صحنه مجروحیت او براى مـن خیلى دلخراش بود. ولـى براى ما نـور امیدى مانده بـود که او زنـده است. به او گفتیـم: حـالا چه مـى کنى؟
گفت: دوباره به جبهه مى روم. در خط مقدم نمى تـوانـم بروم ولى قسمت تدارکات و ...
مى روم و خدمت مى کنم؟
ـ از شیـریـن تـریـن خـاطـراتـى که روزهاى پـرستـارى در جنگ داریـد تعریف کنیـد.
ـ در بیمارستان ما مجروحیـن را به چند دسته تقسیـم مـى کنند: 1) مریضهاى بدحال و اطـاق عملـى 2) بیماران بـا مشکل دست و پـا که منع خـوردن نـدارنـد 3) بیمـاران آسیب دیـده از نـاحیه شکـم که نبـایـد چیزى بخـورنـد.
بعد از یک عملیات وسیع مجروحى را آورده بـودند که به من گفت: خواهر, مـن سه روز است که آب نخورده ام; یک قطره آب به من بدهید. مـن گاز را خیـس کردم و گفتـم: آب نخـور تا وضعیتت مشخص شـود; چـون از ناحیه شکـم آسیب دیده اى و معلوم نیست روده, معده, کبـد, ... کـدام مشکل دارد. و رفتـم سراغ مجروح دیگر و بعد دیـدم یکـى از برادران محلـى که براى کمک به بیمارستان آمده بـود مـى خـواهد به او چیزى بـدهد.
فـریـاد زدم: نه به او چیزى نـده; او شکمـى است.
مجروح برگشت به سمت من و گفت:
خواهر به خدا مـن شکمو نیستـم, سه روز است چیزى نخورده ام! خاطره دیگر مربـوط به زمانـى بود که قرار بـود مجروحان را به تفکیک براى اعزام آماده کنیـم. پرونـده, عکـس و کارهایى را که براى فرد انجام شده بود, مشخصات و هویت را به همراه بیمار مى فرستادیـم. ماشیـن که آمد مـن به یکـى از برادران محلى که براى کمک آمده بـود گفتـم: برادر پاپـى! ـ نام طایفه اى است در انـدیمشک ـ سـرپاییها را بـراى رفتـن آماده کـن. بعد از مـدتـى دیـدم همه بیماران هنـوز نشسته انـد. گفتم: مگر نگفتـم سـرپاییها را آماده کـن و منظورم بیمارانـى بود که قادر به راه رفتـن بـودنـد و پرونده شان را خود حمل مى کردند.
گفت: چـرا همه را ریخته ام در گـونـى و گذاشته ام دم در. اینها به ((دمپـایـى)) مى گفتند:
((سرپایى)) و ایـن برادر دمپاییها را در گـونـى جمع کرده بـود و کنار در گذاشته بود!
ـ تحـولات روحى و اخلاقى شما پـس از برخـورد با بیماران در جبهه چگونه بـود؟
ـ کار پرستار ایثار است اما جبهه واقعا روى همه تإثیر مـى گذاشت و الان که گاهـى فکر مى کنـم بر آن روزها افسـوس مى خورم. چـون انسان در آنجا ماهیت اصلـى خـود را پیدا مى کند.
در قبـال آن همه گذشت و فـداکـارى, احسـاس حقـارتـى به انسـان دست مى داد.
اگر ما ارتقإ پیدا کردیـم به لحاظ وجود با آنها بـود, به خصوص بسیجیان که حالات خـاصـى داشتنـد. ما از آن روحیه هاى والا درس مـى گـرفتیـم. ما در آنجـا صـرفا کار پرستارى نمـى کردیـم. کارهاى خدماتـى, شستـن لباسها و ملحفه هاى خـونى ... کمک به مردمى که خانه هایشان بمباران مـى شد از اصلـى تریـن کارهاى ما بـود. خودخـواهـى و تعلقـات مـا بـریـده شـده بـود. مـن پزشکـم, مـن لیسـانس دارم, ...
اینها واقعا مطـرح نبـود. پزشک ما لگـن زیـر مـریض قـرار مـى داد ... اینکه امام فرمودند جبهه دانشگاه است واقعا دانشگاه انسان سازى, ایثار و از خـودگذشتگى بـود .. . مـن درس گـرفتـم, مـن چیزى نیستـم اگـر هـم چیزى هست از آن روزها است.
ـ از حضور شما در این گفتگو سپاسگزاریم.
ـ خانـم یساول, لطفا در آغاز, کمـى در بـاره فعالیتهایتـان, بـراى ما بگـوییـد.
ـ قبل از انقلاب با شرکت در کلاسهاى عقیدتـى و سخنرانیهاى شهید هاشمـى نژاد, خانـم گرجى, خانـم کاتـوزیان, دکتر شریعتـى و آقاى ناطق نـورى در جریان جـو انقلاب قرار گـرفتـم. با شروع تظاهرات در کلاسهاى آمـوزش کمکهاى اولیه شهیـد فیاض بخـش شـرکت کـردم. در کمیته استقبـال امـام نیز فعال بـودیـم.
پـس از پیروزى انقلاب به تـوصیه شهیـد فیاض بخـش و همزمان با اعتصاب پرستاران به خاطر عدم استفاده روسرى به جاى کلاه به بیمارستان رفتیـم. اواخـر سال 57 یک دوره نظامـى با مـربیـانـى از فلسطیـن و لبنـان در سطح عالـى دیـدم و بـا اسلحه هـا و تاکتیکهاى نظامى در سطح پیشرفته آشنا شدم. اواخر سال 57 مربـى نظامى شدم و همان مـوقع در بیمـارستـان امـام خمینـى به صـورت افتخـارى فعالیت مـى کـردم.
بعد از جنگ کـردستان و پیام امام, با جمعى از خـواهران و بـرادران جهت اعزام به کردستان اعلام آمادگـى کردیـم. و به کرمانشاه و بعد به پاوه منتقل شـدم. آن زمان من 20 ساله بودم و دیپلم داشتم.
ـ خانواده براى رفتـن شما به کردستان با تـوجه به جو آن روز منطقه مخالفت نکرد؟
ـ آن مـوقع برادرم هـم در منطقه بود و ما مدتى از او بى خبر بـودیـم, مادرم راضى نمـى شـد, امـا پـدرم رضـایت نـامه را امضـإ کرد.
ـ شمـا هنگـام شهادت بـرخـى شهدا حضـور داشتیـد, آنها را چگـونه مـى یـافتیـد؟
ـ وقتـى به پاوه رسیدیم اولیـن شهدا را آنجا دیدیـم. زمانى بـود که به پادگان و بیمارستان پاوه حمله مـى کردنـد و ما با گروه شهیـد چمران بـودیـم و با سخت تریـن صحنه ها مواجه شدیم.
در بیمارستان خیلى مجروح داشتیـم, جنگ و درگیرى شدید بـود. کـومله و دموکرات با هر چه در دست داشتند حمله مى کردند. یک روز که درگیرى خیلى شدید شده بـود, به ما گفتند که باید بیمارستان را ترک کنیـم, چـون حلقه محاصره تنگ شده است. ما راضـى نبـودیـم اما مسوولین بر این کار اصرار مى کردند. آنها تـونلى در زیرزمیـن ساخته بـودند که به بیرون شهر راه داشت. پرستاران و مجروحینى که مى توانستیم حمل کنیـم و یـا مـى تـوانستنـد راه بـرونـد به سـوى تـونل هـدایت شـدنـد.
مجروحیـن بدحال ماندند و البته خـودشان هـم نمىآمدند و مـى گفتند ما دست و پاگیر هستیم.
مـا از تـونل گذشتیـم و به کـرمـانشـاه رسیـدیم.
مجروحیـن را تخلیه کردیـم, برخى از پرستاران به تهران بازگشتند ولى چند نفرى به پاوه برگشتیم.
وضعیت بسیار فجیعى بـود, خـون تمام ساختمان را پـر کـرده بـود, سـرمها را کنـده بودند, مجروحیـن را مثله کرده بودند. در آن میان, تنها یکـى از برادران بـود که نمى دانـم چرا وقتى سرم او را قطع کردند به تصـور مرگ او به او کارى نداشتند. او در ایـن چهار روز از سرم قطره قطره خورده بود و زنده مانده بـود. او به ما گفت:
شما نیروى جدید هستید. کى آمدید؟ گفتیم:
درگیرى که شدید شد ما رفتیم; دوباره برگشتیـم. گفت: نه, یک خانـم اینجا بود. در تمام مـدتـى که هیچ کـس نبود و اینجا ساکت بـود, ایـن خانـم بـود, در میان ایـن مجروحیـن مى چرخید, بچه ها را جمع و جـور مى کرد و رویشان را مى کشید ... به مـن در این چند روز آب مى داد.
مـن قطـره قطـره مـى خـوردم تـا احسـاس تشنگـى و گـرسنگـى نکنم.
گفتیـم: او چه شکلى بود؟ گفت: مـن رویـش را ندیدم. ولى دیدم که او گریه مى کرد و در میان کشته ها راه مى رفت و حسین, حسین مى کـرد ... مـى گفت: حسیـن جان تـو به داد اینها برس ... ایـن برادر بعد از چنـد ساعت بـر اثـر خـونـریزى شدید شهیـد شـد.
ـ از گفته هـا و وصـایـاى شهدا چه به یـاد دارید؟
ـ زمانـى که در کردستان در قروه بودم ـ البته آن زمان متإهل بـودم ـ در سننـدج فعالیت ضد انقلاب خیلـى شدید بـود. مـن و شـوهرم به عنـوان مربـى در آنجا فعالیت مـى کـردیـم و به مـردم کـرد آمـوزشهاى نظامـى و امـداد مـى دادیم.
سال 59 بود و جنگ هنـوز شروع نشده بـود. ما در حد جزیـى اسلحه و مهمات داشتیـم.
نزد آقاى سـرهنگ صیاد شیرازى رفتیم و شکایت کردیـم. ایشان گفت: آمـوزش را شـروع کنید, هر طورى که هست مـن اسلحه را تإمیـن مى کنـم. و ما فعالیت را شروع کردیم.
در میان افراد برخـى بـودند که به صـورت دوجانبه فعالیت مـى کردند! بعد از آزادى دره صلـواتآباد خبـر زمان تـردد ما را به کـومله گزارش دادنـد. در نتیجه, هنگام بـازگشت مـا از سننـدج به قـروه به مـاشینهاى مـا حمله شد.
تعدادى را مجروح کردند, ولى به هر نحو ممکـن توانستیـم ماشینها را از منطقه دور کرده و مجروحین را بیرون بیاوریم.
یکى از آنها را شوهرم بغل کرده بود و مـن مشغول بستـن زخمهایـش شدم. در آن زمان من امدادگـر پادگان بـودم. او گفت: خـواهر, زحمت نکـش; مـن مـدت زیادى پیـش شما نیستـم. فقط وقتى پیش امام رفتید از قول مـن به امام بگویید روزشمارى مى کردم که از نزدیک شما را ببینـم ولـى سعادت نبـود. آن مـوقع صحبتـى از ملاقات با امام در میان نبـود. به او گفتیـم: تـو خود هستى و امام را خـواهى دید. او گفت: به امام بگویید مـن خیلى چشـم انتظار بودم ... و شهید شد. بعد از چند روز از تهران تماس گـرفتنـد و گفتنـد: بـرایتـان وقت گـرفته ایـم; بـراى دیـدار به تهران بیـاییـد.
ـ آیـا در آنجـا فعالیتهاى فـرهنگـى خـاصـى را انجـام مـى دادیـد؟
ـ ما با زنان از طریق برگزارى کلاسهاى کمکهاى اولیه و نظامى دوست مـى شـدیـم. مـن به خانه آنها مى رفتـم و در غذاى آنها شریک مـى شدم. گرچه برادران نیز نگران ایـن رفت و آمدها بـودند اما الحمدلله مسإله خاصـى پیـش نیامد. فعالیت فرهنگى ما در راستاى همین فعالیتها بود.
ـ خـانـم یسـاول, تحـولات روحـى و اخلاقـى شما پـس از حضـور در صحنه جنگ چه بـود؟
ـ ما وقتى وارد آنجا مى شدیم فکر وابستگیها را نمى کردیـم. آنچه مهم بود ایـن بود که در آنجا بیشتـریـن کمکها را انجام دهـى, چیز دیگرى مطرح نبـود. غذا, خـوراک, پوشاک, ...
گاه مى شـد که چند روز چیزى نمى خـوردیم و یا شب با چنـد عدد خـرما سر مـى کردیـم.
مـادیـات مطـرح نبـود. بـراى خـدا حـرکت مـى کـردیـم.
ـ قبل از اینکه خاطره اى شیرین از شما بشنـویـم, بد نیست تلخ تریـن خاطره اى که از آن ایام به خاطر دارید را بازگو کنید.
ـ هنگام رفتـن به پاوه, در کرمانشاه ما را سـوار هلـى کـوپتر کردند. خلبان به ما گفت: پـاوه در دست کـومله است. آیـا شمـا آمـوزشـى دیـده اید؟
برخـى از بـرادران که سربازى رفته بـودند پاسخ مثبت دادنـد و از میان خـواهران, فقط مـن گفتـم که آمـوزش دیـده ام. خلبـان خـوشحـال شد و گفت:
تـو کمک خوبى براى من هستى. بعد گفت وقتى هلى کـوپتر مى خـواهد بنشیند مـن در سطح پـاییـن مـى روم و شمـا بـایـد از هلـى کـوپتـر بپـریـد.
صحنه پریدن را چند بار نشان داد و از مـن و برادران دوره دیده خـواست که دیگران را یـارى کنیـم. ایـن هلـى کـوپتـر دارو, نیـرو و مهمـات حمل مـى کـرد.
هنگام ورود به پاوه, ضد انقلاب با دیدن هلـى کـوپتر شروع به تیراندازى کرد. خلبان نمى تـوانست هلى کوپتر را بنشاند. مقرى که ما را در آن مى خواست پیاده کند, در دره قـرار داشت و گـروه شهیـد چمـران در دامنه کـوه منتظر مـا بـودنـد.
قرار شـد هلـى کـوپتـر دور بزند و چند تـن از نیروها خـود را بیرون بیاندازنـد و دوباره دور بزند و برگردد. تیراندازى شدید شـده بود و فرصت کـم بـود. در هر دور چند نفر مى پریدند اما پرش براى خانمها مشکل بود. در ایـن دور زدنها هلى کوپتر را زدند, خلبان گفت: مـن دیگر نمى توانم هلى کوپتر را کنترل کنـم; بقیه افراد را پرت کـن. چون مسافت کـم بود مـن آنها را پرت مى کردم. لحظات آخر بـود و هر آن احتمال انفجار هلى کوپتر مى رفت ...
نیروهاى شهید چمران که وضع را نامناسب دیده بـودند براى کمک به بالاى کـوه آمـده بودند. هلى کوپتر چرخ مى خورد و کنترل از دست خلبان خارج شده بـود. هلى کوپتر بلند مى شد و به زمیـن مى خورد و در هر حرکت پره هلى کوپتر به نیروها برخـورد مى کرد ...
یک بار سـرى را قطع مـى کرد, تنه فردى را دو نیـم کرد ... صحنه اى که مـن هیچ گاه نتـوانستـم آن را از ذهنـم پـاک کنـم و همیشه جلـوى چشمم است ...
از داخل هلـى کـوپتر مى دیدم که ناگهان سرى قطع مى شود, دستـى جدا مى شـود, بدنى دو نیمه مى شـود ... شهید چمـران را دیـدم که بـر سـرش مى زنـد و مـى دود ... همه گیج بودند, هیچ کـس نمى دانست چه کند .... ما بقیه را هل دادیـم, همه گیج بودند, همه مجروح بودند ...
دست و پایمان زخمـى و خـونیـن شده بود. دست و پاى اکثـر افراد شکسته شـده بـود.
لبـاسها پـاره بـود و خـار و سنگ به بـدن فشـار مىآورد ...
سریع ما را از صحنه دور کردند, هلى کـوپتر آتـش گرفت ... این از تلخ تریـن خاطرات زندگیم بود.
ـ با عرض پـوزش از اینکه شما را متإثر کردیـم, لطفا براى ما از دیگر خاطراتتان نیز بگویید.
ـ زمانـى که ما در سنندج و قروه آمـوزش نظامى مـى دادیـم گاهى نیروها را به کـوه مى بردیـم. هـواپیماهاى عراقـى که براى بمباران شهرها مىآمدند گاهى آن قدر نزدیک بودند که ما خلبان آنها را مى دیدیم. ما به نیروها آمـوزش داده بـودیـم که هنگام تیراندازى به هـواپیما باید به پشت بخـوابیم, یک پا را بالا بیاوریـم و اسلحه را با پا حایل کرده و تیراندازى هوایى کنیـم. تعدادى از برادران ایـن آموزش را یاد گرفته بـودند و حتى چوپانها هـم ایـن کار را انجام مى دادند, اکثر چـوپانها مسلح بـودنـد و اسلحه ((ام.یک)) یـا ((بـرنـو)) داشتند.
وقتى در رزمها هـواپیماهاى دشمن را مى دیدیم تیراندازى مى کردیـم و یک دفعه مـن و 15 برادر به پشت خـوابیده و تیراندازى مى کردیم. در ایـن تیراندازیها تـوانستیـم چند هواپیما را بزنیـم و بعد براى بردن خلبان و تحـویل آن به پادگان نوژه همدان حرکت کنیم.
خلبانهاى عراقـى خود را در آخـور اسبها و طـویله پنهان مـى کردنـد. بار اول چتـر خلبان به درخت گیر کرده بـود. کشاورزى از همان منطقه با داس به او حمله کـرده و شکمـش را پاره کرده بـود و تا ما او را پیدا کرده و به بیمارستان رساندیـم, جان داد.
ـ آیـا محـدودیتـى به خـاطـر زن بـودن نـداشتید؟
ـ در سنندج و قروه, در پادگان ساکـن بودیـم و فقط مـن زن بـودم که البته بعد از ازدواج با همسرم در اطاقى در همان پادگان مستقر شدیـم. برادران همیشه به ما لطف داشتند. در محاصره پادگان سنندج ما آب و غذا نداشتیم; خیلى در مضیقه بودیـم. آب تمیز گودالها را جدا مى کردیم و به عنوان آب نوشیدنى مورد استفاده قرار مى دادیـم و همیشه برادران مرا مقدم مى دانستند.
در شهر هـم ابتـدا حالت خصمانه اى حاکم بـود. کم کـم مرا پذیرا شـدند و براى مـن احترام خاصى قایل بودند. مـن تمام مدت باردارىام را در آنجا گذراندم و فقط براى زایمان به تهران آمدم.
ـ منافقین چه مى کردند؟
ـ منافقیـن خیلـى کارشکنـى مى کردند. زنان را از حضـور در کلاس مـى تـرساندنـد. در خانـواده هاى کرد نگرانـى ایجاد مى کردند. به دیگران یاد مـى دادنـد که اسلحه ها را خـراب کنند و تیربارها را از کار بیاندازنـد. البته با روشنگرى و بـرخـورد صحیح برادران سپاهى, اینها پشیمان شده و منافقیـن را لـو مى دادند. برخـى از اوقات به صورت علنى میان پیـش مرگان کرد مى رفتند و تفرقه ایجاد مى کردند که البته کردها در بین خودشان آنها را تصفیه مى کردند.
ـ از بـرنـامه کـارى و تطـابق آن بـا زنـدگـى تـان بفـرمـاییـد.
ـ وقتى در جریان کار قرار گرفتـم, تمام زندگیـم کار شـد. حتـى سه فرزنـدم را به خاطر کار سخت پرستارى سقط کردم. وقتى از کردستان برگشتـم از قسمت نظامى به قسمت درمـانـى منتقل شـدم و در بیمـارستـان نجمیه کـار مـى کردم.
در طـى جنگ بـارها اتفاق مـى افتاد که هفته ها بیمارستان بـودم و منزل نمـى رفتـم.
همسرم صبح فرزنـدم را سـوار سـرویـس مى کرد و به بیمارستان مـى فرستاد. مـن او را تحویل مى گرفتـم و به مهد کودک مى بردم. بعدازظهر دوباره او را سوار سرویس مى کردم و شـوهرم او را تحـویل مى گرفت و به خانه مـى برد و گاهى شب نزد مـن در بیمارستان مى ماند.
وقتـى که مجروحیـن شیمیایـى را قرار بـود به تهران منتقل کنند وضعیت بسیار بـدى حاکـم بود. ما باید استادیوم دوازده هزار نفرى آزادى را آماده مى کردیـم. تختهاى پادگانها را جمعآورى کردیم و آنجا بردیـم. براى بیماران بـد حال,I.C.U وC.C.U ترتیب دادیم. نیرو کـم بود و مى بایست سریع عمل مى کردیم. وقتى مجروحان را آوردند وضعیت بدى حاکم بود.
صبح در بیمارستان بـودم, بعدازظهر تـا فـردا صبح در ورزشگـاه کـار مـى کـردم. در حاشیه هـم به مساجـد سـر مى زدم و از خانمهاى رابط مـى خـواستـم تا پت و گاز تهیه کننـد. مصـرف در آنجـا زیاد بـود; هـر چه تهیه مـى کـردیـم تـا صبح تمام مـى شـد.
مجروحین شیمیایى تاولهاى بزرگى زده بـودند. وقتى آنها را از بیـن مى بردیـم بخار عجیبـى از آن متصاعد مى شد. پزشکان خارجـى به ما نگفتند که شما باید ماسک بزنید, راهنمـایـى نکـردنـد. ایـن بخـارهـا وارد ریه مـا شـد.
تا مدتها دهان, لبها و گلو و صورتمان زخمى بود. تنفـس براى ما مشکل بـود. ابتدا پزشکان متوجه نبودند و آنها را نوعى حساسیت مى دانستند. کم کـم متوجه شدم مـن که زمانى مربى شنا بـودم, اسب سـوارى مى کردم و مسابقه دو مى دادم. به خاطر نـوع کارم مرتب در رزم بـودم, در راه رفتـن عادى برایـم مشکل ایجاد مـى شـود, ... به تدریج فهمیدم که مـن هم تحت تإثیر گازهاى شیمیایى قرار گرفته ام. هـم اکنون هر چند ماه یک بار باید در بیمارستان بقیه الله بسترى شـوم و مدتـى تحت درمان قرار بگیرم تا دوبـاره بتـوانـم زنـدگـى و کـارم را از سـر بگیـرم.
ـ در پـایـان چه صحبتـى بـا خـواننـدگـان مـا دارید؟
ـ تـوقعى که از خـانمها دارم ایـن است که هیچ گاه خـود را دست کـم نگیـرنـد. در منطقه که بودیم بارها اتفاق مى افتاد که مسوولیـن براى بازدید مىآمدند و از حضور من در آنجا تعجب مى کردند. نماینده امام مى گفت: مـن در گزارشـم از تو یاد مى کنم.
و یا برخـى مـى گفتند: اصلا تـو چرا به اینجا آمده اى؟ پـس از دوره باردارى خیلیها همسرم را مورد سرزنش قرار مى دادند.
اما ما باور داشتیـم با اینکه زن هستـم خیلى کارها را مى تـوانـم انجام دهـم. در وهله اول تربیت فرزنـدانمان است که آنها را در راه اسلام و ولایت فقیه هدایت کرده و آموزش دهیم.
دیگـر اینکه به دنبـال مـادیـات نبـاشیـم و در جهت معنـویـات بکـوشیـم.
به فرزندم مى گـویـم: مى خـواهـم روزهاى جنگ تکرار شود; نه اینکه جنگ تکرار شـود.
چون در آن روزها هیچ کس منیت نداشت.
حتى اگر فرمانـده هـم بـود در ردیف یک سـرباز ساده کار مـى کرد. کارهاى خـدماتـى انجـام مـى داد و انجـام آنها اصلا بـراى مـا مهم نبـود.
ـ خـانـم دانـش پـور, بـراى مـا مـرورى بـر فعالیتهاى خـودتـان داشته بـاشیـد.
ـ زمان انقلاب سال دوم نظرى بودم. در انجمـن اسلامى و مقابله با چپیها و منافقیـن فعالیت مى کردم. در سال 62 و فرداى ازدواج به کردستان رفتـم و یک سال تحصیلـى را همراه همسرم در میان برادران کرد گذرانـدم. در آن زمان پزشکیار سپاه بـودم و در شهرک نظامـى کـامیـاران در بخـش اورژانـس و داروخـانه فعالیت مـى کـردم.
بعد از سال 65 که دانشجـوى پـرستارى بـودم به جبهه رفتـم و در بیمارستان گلستان اهـواز خـدمت مـى کـردم. سال 67 همزمان با آزادى حلبچه و بمبارانهاى شیمیایـى در حالـى که فرزند دومـم را باردار بـودم به جبهه رفتم و در باختران حضـور داشتـم.
ـ آیـا فعالیت فـرهنگـى خـاصـى انجـام مـى دادید؟
ـ در کردستان جمعه ها به اتفاق مسـوول بنیاد شهیـد از خانـواده شهداى باختـران و کـامیاران دیـدار مـى کـردیـم و نیازهاى عاطفـى و روحـى خـود و آنها را بـرآورده مى ساختیـم. ـ آیا خانـواده در رابطه با فعالیتهاى خارج از مرکز شما مانعى ایجاد نمى کرد؟ ـ چون مـن و همسرم نوبتى به جبهه مى رفتیـم. در هر زمان فرزندمان نزدیکى از ما به سر مى برد و مانعى پیـش نمـىآمـد. علاوه بر آنکه خانواده مـن و خانـواده همسرم کمک بزرگى براى ما بودند.
ـ شهدا هنگام شهادت چه حالى داشتند؟
از خاطراتتان در این باره بگویید.
ـ شهدا به چند دسته تقسیم مى شدند:
مجروحینى که در بیهوشى مطلق و در آخریـن لحظات زندگى بـودند, مجروحینى که تا به عقب منتقل شـوند شهید شده بـودند و گروه سـوم آنها که حالت هـوشیارى داشتند مثل مجروحین شیمیایى.
یادم هست یک بار هنگام احیإ مجروحـى هر روى او کارى انجام مـى داد و سـر مجـروح به صـورت باندپیچى شده در دست مـن بـود ... در لحظات آخر هر کـس فعالیتـى انجام مـى داد وقتـى ایشان شهید شد و مـن کنار آمدم دیدم سر ایـن برادر از وسط دو نیمه شده است و با باند به هـم متصل است ولى قلبـش تا مدتها کار مـى کرد ... خیلـى از مـوارد این گـونه بـود. اما مجروحین شیمیایى تا آخریـن لحظه هاى قبل از شهادت از درک و شعور بالایى برخوردار بـودند. در بیمارستان امام خمینى بچه هاى حزب اللهى تا ساعت 2 بعدازظهر درس مى خـواندند و بعدازظهرها و شب کار مـى کردنـد و گاهـى تا 15 روز خانواده هایشان را نمى دیدند.
با ایثارى وصف ناشدنـى و غیر قابل تصـور مجروحیـن شیمیایـى را پرستارى مـى کردند.
مجروحیـن شیمیایى به دلیل ناراحتى ریه و دهان, کنترل آب دهان خـود را نداشتند و متوجه نبـودند آن را کجا مى اندازند روى لباستان, روى صورتتان, روى زمیـن, ... و کار کردن با آنها واقعا ایثار مـى خـواست. اما تا لحظات آخر شعور بالایى داشتند و خاطرات عجیبى به وجود مىآوردند.
یکى از مجروحیـن 17 ـ 16 ساله به نام رضا, خیلى نگران خانـواده اش بـود, هر لحظه انتظار شهادت را مى کشید. بحرانى در بخـش آى.سـى.یـو حاکـم بـود. هر بار که براى تحـویل شیفت مى رفتیم مى دیدیـم که هر هشت تخت بخـش, بیماران جدیدى را دارد و همه شهیـد شـده انـد. رضـا اهل یکـى از روستـاهاى شیـراز بـود, تعاون همکـارى کـرد و خانـواده اش را خبر کـردند, مادر و دو بـرادرش به بیمارستان آمـدنـد. مادرش لباس محلى بر تـن داشت و پـس از دیده بوسى فراوان به او گفت: بابایت نذر کرده است 500 تـومـان بـدهـد و تـو را بفـرستـد امـا رضـا(ع) تـا تـو خـوب شـوى.
در خیلى از مـوارد فقر ایمان را از بین مـى برد ولـى از معجزات انقلاب و جنگ ایـن بود که درون افـراد مستضعف نـور عشقـى تابیـده بـود که آنها را هـدایت مـى کـرد.
نمـى دانـم نـام آن چیست؟ به قـول امـام انقلاب مـا انفجـار نـور بـود.
هر کسى آن را از دیدگاه خـودش بررسى و تحلیل مى کند. در قلب ایـن بچه ها همه نـور بود.
فقط یک دیدار بود, کاش دوربیـن فیلمبردارى بـود و آدم مى توانست آنها را به صورت سنـد تـاریخـى در آورد, ... بعد از 6 ـ 5 سـاعت, او به شهادت رسید.
موضـوع دیگر مربوط به فرمانده گردان, آقاى ولى پـور, بود که خیلى قوىهیکل بـود و خیلى مـوجب تعجب پزشکان شده بود که تا چه حد زیر دستگاهها مقاومت کرده بـود, هر کسى به جاى او بود شهید شده بـود. البته برخى پرستاران ما را مـورد سرزنـش قرار مـى دادند که چـرا ایـن فـرد را که لحظات آخـر عمرش است زیر دستگاه تنفـس دهنـده مى برید! چرا به مجروحیـن شیمیایى آب میـوه مى دهید; فایده اى ندارد ... شاید آنها درست مى گفتند اما ما معتقدیم که تا آخریـن لحظات وظیفه انسانى بر دوش ما است که براى نجات آنها تلاش کنیم.
ایشان وقتى به هوش آمد نمى تـوانست صحبت کند و درخـواست قلـم و کاغذ کرد و نوشت:
عملیات در چه وضعیتى است؟
مـن, هم گفتم و هـم نـوشتـم: بحمدالله در حال پیروزى هستیـم. لبخند قشنگـى زد و نـوشت: مـن فرمانده فلان گردان هستـم, پسر 2 ساله اى دارم, خـواهـش مـى کنـم او را بیاوریـد, براى آخریـن بار او را ببینـم ... با همکارى تعاون, خانـواده اش را در یاسـوج خبـر کـردیـم, وقتـى خـانمـش و فـرزنـدش آمـدنـد ایشان شهیـد شـده بـود.
ـ رابطه مجـروحیـن و بیمـاران بـا امـام و ولایت فقیه چگـونه بود؟
ـ آن چیزى را که ما در جامعه مـى بینیـم صـورت ظاهرى ولایت فقیه است. مرحله قلبـى آن در جبهه هـا اتفـاق مـى افتـاد. شـایـد آن مـوقع معنـى ولایت مطلقه فقیه را نمـى دانستنـد. گـرچه اولیـن قـدم در راه بـاور آن وقتـى است که ما شیعه به دنیا آمـدیـم. امـا آنها عاشق امـام بـودنـد امـام را در قلبشـان جـاى داده بـودنـد.
ـ شیـریـن تـریـن خـاطـره شمـا از ایـام پـرستارى در جبهه چیست؟
ـ در سـال 67 در بیمـارستـان طـالقـانـى بـودیم.
مدتـى بود که خیلـى مجروح مىآوردند, شهرها تخلیه بـود, یک شب دو, سه پناهگاه را زده بودند. خیلى شلوغ بود. فاصله خـوابگاه تا بیمارستان را که نسبتا طولانى بـود و قسمتى از آن بیابان بـود به سرعت طى مى کردیـم که صداى تکبیرهاى حمله را شنیدم که اول بـراى مـا مفهومـى نـداشت و بعد فهمیـدیـم حلبچه آزاد شـده است.
ـ از خـاطـرات تلخ, کـدام را بـراى مـا مـى گـویید؟
ـ در ظاهر تمام خاطرات جبهه تلخ است.
سال 67 بمبارانها در باختـران خیلـى وحشیانه شـده بـود. مـردم در خـواب از بیـن مى رفتند, روحیه حیوانى صدامیان را مى دیدیـم. بدنهاى پاره پاره و سـوخته را شاهد بودیـم. بالاى سر بیمارى بودم که تمام اجزاى صورتش از هـم جدا شده بود, چشمهایش, بینـى, ... خیلـى عجیب بـود که انسـان حتـى نمـى تـوانـد تصـورش را بکنـد.
در یکـى از شبهاى بمباران صداى نـوحه و عزادارى کردها بلند بـود, مـى دیدم بچه اى خاکآلود زخمى, خوابآلود راه مى رفت. چون خودم کودکى در آن سـن داشتـم در حینى که کار انجام مى دادم او را مى پاییدم. بعد که کارم کمـى سبک شد او را بغل کردم و با او به کردى صحبت کـردم: مادرت کـو؟ پـدرت کـو؟ چـرا اینجایـى؟ جـوابـى نمـى داد.
او را به سمت درب ورودى بردم و گفتم:
ایـن بچه کیست؟ دیدم خانمى جلـو آمد, در حالـى که خـود را مى زد گفت: آن آقا, آن خـانـم ... مـن متـوجه شـدم پـدر و مـادرش هـر دو شهیـد شـده اند.
ناخودآگاه گفتم:
از آتـش درونـم سازم خبـر دلت را آنگه که روح سبزم بـر باد رفته باشـد بـا آنکه همیشه معتقـد بودم پرستار باید خیلـى صبـور باشـد, پرستار بایـد آلام دهنـده رنج دیگران باشد, خـود مثل شمع بسـوزد و دیگران در نـور و در آرامـش باشند; ولـى به قدرى گریه کردم و متوجه حالـم نبودم که پزشک ـ دکتر هاشمى ـ مرا صدا کرد و گفت:
خـواهر دانـش پـور تـو چـرا!
ـ به عنـوان آخـریـن کلام, چه صحبتـى دیگـرى داریـد؟
ـ در آنجا مادر شهیـدى بود اهل اصفهان. با ما خیلـى دوست شـده بـود. همیشه پارچ آبى در دست داشت و سر مجروحین را مى شست.
خیلى خالص و باایمان بـود کارهاى خدماتـى انجام مى داد. به هـم خیلـى وابسته شده بودیم.
خاطراتـى که از شهادت پسـرانـش تعریف مـى کرد هنـوز به یاد دارم و همـواره حالـم دگرگون مى شـود. با یادآورى آن ... اما نباید بگذاریـم آن ایثارها, آن فداکاریها فرامـوش شـود و هر از چندگاهى خاطراتى از آن را به یاد آوریم. باید بکـوشیـم در راه هـدفـى که به خـاطـر آن ایـن همه ایثـار و فـداکـارى صـورت گرفت.