قصه هاى شمـا (22)
ایـن شمـاره:
مـریـم بصیـرى
زایران شب
هـاجـر شـاهسـون ـ شهرکـرد گمشـده ام را پیـدا کردم
هـاجـر عرب ـ شهرکـرد دو پـاره انـار
معصـومه قاراخانى ـ اصفهان
دوستان عزیز!
صغرا طهماسبى از شیراز
صدیقه شاهسون از شهر کرد
فاطمه کلابى از قم
سیده معصومه حسینى از اصفهان
آثـار خـوبتـان به دستمـان رسیـد. از همـراهـى و همـدلـى شمــا سپاسگزاریم و امیدواریم براى رسیدن به کمال مطلوب, بیش از ایـن تلاش کنیـد و روزى جزء نـویسنـدگـان بـرتـر کشـور بـاشید.
زایران شب
هاجر شاهسون ـ شهرکرد
دوست عزیز, علاقه و استعداد در امـور هنرى و ادبـى نعمتـى نیست که هر کسـى آن را دارا باشـد. شما که علاقه مند هستیـد نـویسنـده شـوید, باید بدانید که ایـن کار خیلـى هـم آسان نیست و علاوه بر مطـالعه, احتیاج به همت و صبـر و تلاش فـراوان دارد. شما بـایـد تـوان و حـوصله آن را داشته باشید که داستانهاى خود را بارها و بارها بـازنـویسـى کنیـد تا اشکالات آن بـرطـرف شـود و به نتیجه دلخواه برسید.
((ارنست همینگوى)) مى گـوید: ((داستان پیرمرد و دریا را بیـش از دویست بار, بازنـویسـى کرده ام.)) همچنین ذکر مـى کنـد: ((آخریـن صفحه رمان وداع با اسلحه را سـى و نه بـار عوض کـردم تـا راضـى شـدم.)) داستـان شما فاقـد طـرح است. نطفه اصلـى آن درست و بجا بسته شده است ولـى پرداخت نشـده و هیچ هـدف و پیچشـى را در پـى ندارد.
فکر اولیه داستان, ماده خامى است که به تنهایى نمـى تـوان آن را طرح داستان نامید. یک طرح وقتـى کامل باشـد, در ذهـن نـویسنـده بارور شـده و بـا تکنیکهاى داستانـى آمیخته مـى شـود تا یک اثـر ماندگار خلق شود.
تفکـر و فـرو رفتـن در دنیاى تخیل و از طـرفـى دیگـر, تجـربه و آشنایى با فرهنگ مردمانـى که در باره آنها مـى نـویسید, علاوه بر تسلط شما بر داستان نـویسـى, از عواملى هستند که به مـوفقیت شما مـى افزایند. به انـدیشه تان بال و پـر بـدهیـد و طرح اثـرتان را گسترده تر و پیچیده تر کنید. کسانى که بـى هیچ دلیلـى نیمه شب عزم زیارت مى کنند و ناگهان به طـور تصادفى در آن جاده خلوت, یکى از آشنایان خـود را مى بینند و راحت به مقصـد مـى رسنـد, شخصیتهایـى نیستنـد که بـراى خـواننـده جـالب و تفکـربـرانگیز بـاشنـد.
اصلا معلـوم نیست زیارتگاه در شهر است یا روستا و در چه مـوقعیت جغرافیایى قرار دارد؟
((سکوت مرگبارى در سراسر بیابان حکمفرما بـود. اما ما مسیر خود را از جاده اى که خاکـش سفیـد بـود پیـدا مـى کـردیـم. بعد از یک راهنمایى دو ساعته به یک مزرعه رسیدیم, اى کاش که نمـى رسیدیـم! چـون تا پاى خود را به آنجا گذاشتیـم, سگهاى نگهبان شروع کردند به پارس کردن. اضطراب و ترس شدیدى سراسر وجـودمان را فرا گرفته بود.
از یک طرف هـوا تاریک بود و از طرفـى دیگر, سگها زیاد بـودند و انگار مسابقه آدم گیرى هـم داشتنـد.)) معلـوم نیست خاک جاده چرا سفید است و چه کسى آنها را در آن سکـوت بیابان راهنمایى مى کند؟
دقت بسیار و انتخاب درست عناصر داستانى, به شما کمک خـواهد کرد که بعد از ایـن داستـانهاى خـود را به زیبـایـى پـرداخت کنیـد.
امیدواریـم با تـوجه به ایـن تذکرات, آثار بعدى خود را با فراغ خاطر بیشترى بنگارید.
مـوفقیت و سـربلنـدى شمـا را از ایزد منـان خـواستـاریـم.
گمشده ام را پیدا کردم
هاجر عـرب ـ شهــرکـرد
خواهر گرامى, خسته نباشید. با اینکه اولیـن داستان خویش را به روى کاغذ مـىآوریـد, ولـى پیـداست که تا حـدى بـا طـرح و دیگـر تکنیکهاى داستانى آشنا هستید. با ایـن همه, نـوشته شما اشکالاتى دارد که نمـى تـوان به راحتـى از آنها گذشت.
اول از همه اینکه شخصیت داستـان شمـا مبهم و ناشنـاخته است. به تعبیر شما و طـى یک جمله, ما مى فهمیـم که او دانشجـو است, ولـى کارها و افکارش به یک دختر مـدرسه اى بیشتر شبیه است تا یک دختر تحصیل کرده و باتجـربه. به فرض او جایـى به خاطر یک سیلـى تا دو روز قهر مى کند و از اتاقـش بیرون نمىآید و تازه بعدها مـى گـوید که آن سیلـى حقـش بـوده و کـاملا متضـاد بـا گذشته عمل مـى کنـد.
از طرفـى دیگر, مـوضـوع خـواستگارى در عیـن بیمارى پـدر, قـدرى عجـولانه و دور از انتظار است و ایـن در حالـى است که اگـر پـدر بیمار نمـى شـد و اگـر خـواستگـار کلیه اش را به خـانـواده دختـر نمى بخشید, او هرگز حاضر نمى شد با چنیـن خـواستگارى ازدواج کند.
ایـن دختر با توجه به سـن و آگاهیهاى اجتماعیـش باید بتواند از روى اخلاق و گفتار و کردار به شخصیت شـوهر آینـده اش پـى ببرد نه اینکه به خـاطـر اهـداى کلیه او, شیفته اش شـود و گذشته ها را از خاطر ببرد.
یکى دیگر از دلایلى که باعث شده داستان شما ضعیف شـود, ناآشنایى شما با مکانها, حـوادث و اشخاص مختلف است. گویا در هنگام نگارش داستان توجه کافـى به ایـن کار نداشتید و با تـوجه به حدسیات و ذهنیـات خـویـش داستـان را نـوشته ایـد. در کتـاب ((مــراحل خلق داستان)) جملاتى آمده است که دانستـن آن براى شما خیلى از فایده نیست: ((در مـرحله شکل گیـرى داستان, اغلب نـویسنـدگان همچـون کـرمهاى ابریشـم به درون پیله اى خزیده و به تفکر و نـوشتـن مـى پردازند.
آنها اغلب سر و صداهاى پیرامـون خـود را نمى شنـوند و به حـوادث اطراف بـى اعتناینـد. بـراى آنان در ایـن شـور و التهاب هیچ چیز بهتر از نـوشتـن و شیـریـن تـر از خلق کـردن نیست. بیشتـر آنها, ساعتها به نقطه اى خیـره مـى ماننـد و به تخیل در بـاره حـوادث و شخصیتهاى داستان مى پردازند. در ایـن موقع فضاها را مجسم مى کنند و آن را در زمـان مـوجـود لمـس مـى کنند.
آن چنـان که گـویـى شخصیتها را مـى بیننـد و بـا آنـان زنـدگــى مـى کنند.)) در شروع, بهتر است شما هـم در باره آدمها و فضاهایى که مـى شناسید قلـم بزنیـد, تا در باره نادیـده ها و ناشناخته هاى خویـش. به طـور مثال دختر نمـى تـواند هر وقت که دلـش خـواست به بیمارستان برود و با پدرش ملاقات کند, حتـى ساعتها در بیمارستان بماند بدون اینکه دلیلى براى ایـن کارش داشته باشد و یا کسى او را منع کنـد. یـا اینکه در کتب دانشگـاهـى و کتاب تـاریخ آنها, مطالبـى را که شما نـوشته اید تدریـس نمـى کنند و آن دروس مخصـوص دوران راهنمایى است.
یک نـویسنـده بـراى اینکه داستانـش را قابل باور کنـد بایـد با آدمهاى زیادى بـرخـورد داشته باشـد و از هر کـدام نکاتـى را به خاطر بسپارد. او بایـد با محیطها و مکانهاى مختلف آشنا باشـد و یا لااقل اطلاعات کافـى در مـورد آنها کسب کنـد تا در مـواقع لازم بتـواند با اطمینان کامل, اقدام به نـوشتـن کند. گفته شده, جلال آل احمـد, نـویسنـده تـواناى ایران زمیـن به حافظه خـود اطمینان نداشت و همواره دفتر یادداشت و قلـم, دو جزء جدایى ناپذیر او در سفرهایـش بـوده اند. او دایـم هر چه را مى دید و مـى شنید یادداشت مى کرد, مخصـوصا نکاتى را که فکر مى کرد در آینده مى تـواند سـوژه داستانى باشد.
شما هـم مى توانید به پیروى از ایـن نویسنده, دیده ها و شنیده هاى خـویـش را وسعت ببخشیـد تا بهتر و زنـده تـر دست به خلق آثارتان بزنید.
از طرفـى دیگر, سعى کنید از کلمات تکرارى بپـرهیزیـد بخصـوص در مـورد افعال ((گفت)) و ((گفتـم)) که به وفـور در نـوشته شما به چشـم مى خـورد. ((حسیـن گفت یعنى زن مـن مى شى گفتـم آره چـون از مردونگى و کارهایت راضى هستـم براى همیـن یک زن و شـوهر خـوبـى مى شویم حسیـن گفت مریـم بیا نزدیکتر رفتـم پیشش گفت دستمو بگیر رفتم نزدیکتر و گفتم حسیـن نمى تونم گفت چرا گفتم مـن و تو هنوز نامحرمیـم گفت زنـم دستمو نمى گیره پس چه کسى بگیره گفتـم حسیـن ولى دلـم به رحـم آمد و دست حسین را گرفتـم حسیـن دستمو گرفت و گفت مادرتو صدا کن گفتـم چرا گفت تو صدا کـن مادرم را صدا کردم مادرم گفت .
..)) حتما خـود متـوجه شده اید که در ایـن چند خط چقـدر از ایـن افعال استفاده کـرده اید. سعى کنیـد با جایگزینـى افعال دیگر و استفاده از علایـم نگارشى, بخصوص گیومه, نثرتان را ساده و رساتر بنـویسید. در ضمـن نام داستان با خـود داستان هیچ سنخیتى ندارد. یکى از شرایط انتخاب عنـوان داستان ایـن است که, اسـم باید حتما مربـوط به موضوع باشد ولى حوادث آن را لو ندهد.
امیدواریم, بعد از این با دانش و آگاهى بیشترى اقدام به نوشتـن کنید.
در پنـاه حق سلامت و سـربلنـد بـاشیـد.
دو پاره انار
معصومه قاراخانى ـ اصفهان
خواهر محترم, داستان شما را خـواندیم و از اینکه دانستیـم عضـو انجمـن قصه نـویسان شهر خـود هستید و در ایـن راه تلاش مـى کنیـد, خوشحال شدیم.
همان طـور که خـود مـى دانیـد هر داستان طرح مشخصـى دارد, یعنـى نویسنده در همان وهله اول به محض زدن جرقه اى در ذهنـش, با عجله به نـوشتـن داستان نمى پردازد; بلکه ابتدا سعى مى کند حادثه عمده داستانـش را مشخص کرده و بعد داستان را بر اساس آن گسترش دهـد.
او در ایـن موقع, نکات دیگر و حـوادث فرعى را که کمک بیشترى به حادثه اصلى و یا موضوع داستان مى کند, به ذهـن مى سپارد و سپس بر اساس آنها, سلسله حـوادث داستان را طـورى پشت سر هـم مىآورد که یکى علت وقوع دیگرى باشد و علاوه بر ایـن به نحـوى عطـش خواننده را بـراى ادامه داستان تیزتر کنـد چرا که در هر داستان عواملـى وجود دارد که خواننده را بر سر شوق مىآورد و ناخودآگاه مجبـورش مى کند تا آخر داستان را بخواند. با ایـن توصیفات پیداست که شما قـدرى عجله کرده و داستان خـودتان را به خلاصه تریـن شکل مـوجـود نگاشته ایـد. در واقع ساختار داستان و شیـوه بیان شما ضعیف است.
نویسنده باید بتـواند با بکارگیرى اصـول و قواعد داستانى, حالات و اثـراتـى خاص را که مـورد نظر او است در داستان اعمال کنـد و تمهیدهایـى به کار گیرد که پیام داستان مـوثرتر واقع شـود. شما به قـدرى شتـابزده عمل کـرده ایـد که سـوالات بیشمـارى را بــراى خواننده باقى گذاشته اید.
مخـاطب به درستـى اطلاعى از شغل زن ندارد.
آیا فقط او یک فـروشنـده عادى است؟ آیـا او در آن شهر تنهاست و هیچ آشنا و کمکى ندارد؟
شـوهرش به چه علتـى فـوت کرده است؟ آیا او همسـرى خـوب و پـدرى مهربان براى فرزندش بـوده یا نه؟ البته قرار نیست جواب هر سوال با تـوضیحاتى بلند و بالا نوشته شود بلکه اشاره اى غیر مستقیـم و یا حتى یک گفتگوى کـوتاه زن, کافى است که خـواننده را با وضعیت زندگى او در گذشته و حال آشنا کند. زن جایى مى گـوید که همه چیز را به خاطر تنها دخترش تحمل مـى کند, ولـى اگر قـدرى دورانـدیـش باشیم, مى بینیـم زن در طـول ایـن مدت نتـوانسته است کارى انجام بدهد چرا که وى از صبح تا ساعت نه شب سر کار است و معلـوم نیست که او چه وقت به فـرزنـدش و نیازهـاى روحـى او تـوجه دارد. اصلا مشخص نمى شود دختر در چه سنى است و چه کسى در نبـود مادر, از او مراقبت مى کند.
آیا او به مـدرسه مـى رود یا نه ... وقتـى زن بـراى بـرآوردن یک آرزوى کـوچک دخترش با چنیـن مشکلـى روبه رو است, پـس خـواستها و مشکلات بزرگتر او چگـونه حل مى شـوند؟ از طرفـى دیگر, مردى که به دنبال زن مـىآید کاملا ناشناس است. آیا او راننـده تاکسـى است و یا شخصى دیگر؟ شما باید لااقل پیش زمینه اى براى ورود ایـن مرد به داستـان آماده مـى کـردیـد; به فـرض به نگاه خیـره راننـده و یا سـایه اى ناشنـاس که تمـام مـدت به دنبـال زن روان بـود, اشـاره مى کردید. تازه وقتى زن به نیت ایـن آدم پى مى برد و در صدد دفاع از خـود بـرمـىآید نبایـد آن شخصیت پلیـد ساکت و آرم بایستـد و بگذارد تـا زن او را به رگبـار انـار سـرخ ببندد.
از سـویى دیگر زن, صاحب مغازه را آدمى بدعنق مى داند ولى شما به عنوان نویسنده در گفتگویـش, او را فردى خونسرد و حتى مودب جلوه داده ایـد. نه تـوهینـى آشکار در کلام صاحب مغازه مشهود است و نه تحقیر و پرخاشى.
نویسنده باید شخصیتهاى داستانـش را خـوب بشناسد و از نحـوه حرف زدن آنها کاملا مطلع باشد, زیرا افراد در هر سـن و مـوقعیت شغلى یا فرهنگـى و ... گفتار مخصـوص به خـود را دارند. گـویـش افراد ابزارى است در دست نویسنده تا شخصیتها را از ایـن رهگذر بهتر و بیشتر به خواننده بشناساند که شما از ایـن جنبه غافل مانده اید.
حتى آن مرد مزاحـم هـم با متانت سخـن مى گـوید و نه آن طـورى که شخصیتش حکـم مى کند. البته گاه چنیـن مغایرتهایى هـم در زندگانى واقعى دیـده مى شـوند. چه بسا افراد شرورى که سعى مـى کننـد زیبا سخـن بگـویند, ولى شما به عنوان نـویسنده باید در حیطه داستان, بیـن شخصیت و اعمـالـش یک همسـویـى منطقـى ایجـاد کنید.
((ایـوان تـورگنیف)) نـویسنـده روسـى براى مردى که میل داشت به ادبیات بپـردازد و از او راهنمـایـى خـواسته بـود, گفت: ((اگـر مطالعه چهره انسانها و زنـدگـى دیگران, بیـش از بیان احساسات و افکار شخصى تان براى شما جالب است; اگر تـوصیف درست و دقیق محیط خارج, نه تنها یک انسان, بلکه یک شـىء معمـولى براى شما جالبتر است; اگر با ظرافت و حرارت آنچه را از ظاهر ایـن شىء یا آن شخص حـس مى کنید بازگو مى نمایید; ایـن بدان معناست که شما نویسنده اى عیـن گرا هستید و مى تـوانید نگارش یک داستان یا یک رمان را شروع کنید ...)) در داستان کـوتاه اغلب مجالى براى شخصیت پردازى کامل نیست ولـى باید به مقدار لزوم شخصیت را به خـواننده معرفـى کرد تا او بیشتر با لایه هاى شخصیتـى آن فرد آشنا شـود. همان طـور که حتما مـى دانید لایه هاى شخصیت سه نـوع هستنـد. لایه اول همان چیزى است که رفتـار و گفتـار انسـان در ظاهـر آن را نشـان مـى دهــد.
لایه دوم خودآگاه و آنچه که شخصیت از خویشتـن خویش مى داند, است.
ممکـن است لایه دوم مـوافق و یا مخالف حـس ظاهرى و لایه اول باشد چـرا که در اینجـا ملاک دل است. لایه سـوم ناخـودآگاه و هزارتـوى شخصیت آدمى است. دانستنیهاى گنگـى که آدمى ابا دارد به لایه دوم شخصیت او منتقل شـونـد. مثل آنکه شخصیت, فـردى را در لایه ســوم خویـش دوست داشته باشد ولى چون آن فرد به وى اعتنایى نمى کند در لایه دوم, دلـش بگوید که او را دوست ندارد, اما در لایه اول و در ظاهـر, به حکـم ادب بگـوید که او را دوست دارد.
پـس پـرداختـن به شخصیت, افکار و احساسات ظاهرى و درونـى او به مقدار لازم در داستان ضرورى است.
البته داستانتان, محاسنى هـم دارد که نباید نادیده گرفته شـود.
لحـن نـوشتارى شما و فضایـى که بـراى داستـان خلق کـرده ایـد به تنهایى و بـى پناهـى زن بیشتر تإکید مـى کند و او را محتاج و در عیـن حال امیدوار و مقاوم معرفى مى کند. حتى جایى شما آگاهانه و یا ناآگاهانه ذکر کرده ایـد که چراغ مسجـد سر کـوچه خامـوش است.
ایـن مطلب علاوه بـر آنکه به تـوصیف مکانـى و صحنه پردازى داستان کمک مى کند, از طرفى دیگر, معنایى عمیق تر داشته و بر جو مـوجـود در کـوچه و خـامـوش بـودن چـراغ ایمان مـرد مذکـور اشاره دارد.
با توجه به محاسـن و معایب داستان ((دو پاره انار)) براى اینکه خـودتان و دیگر دوستان ایـن صفحه با نکات ذکر شـده بیشتـر آشنا شوند, آن را در ادامه مىآوریم.
آرزو مـى کنیـم داستانهاى بعدى خـود را بـا دقت و تـوجه بیشتـرى بنگارید و حتما با تـوجه داشتـن به تمام عناصر داستانى و طرحـى روشـن و دقیق شروع به نـوشتـن کنیـد. مـوفقیت شما و دیگر اعضاى انجمنتـان را از پـروردگـار متعال خـواستـاریم.
دو پاره انار
معصومه قاراخانى ـ اصفهان
از صبح یک بنـد بـرف باریـده بـود.
کفـش به پنجه پاهایـش فشار مىآورد. سرما تا مغز استخوانـش را مى سوزاند. دسته چادر را جلوى بینـى اش گرفت. هر قـدمى که برمـى داشت کیسه انار زیر چادرش ((قژ قژ)) مـى کـرد. صبح مـوقعى که سـر کار مـى رفت دختـرش گفته بـود: ((امشب, شب یلداست, مامان چـى مـى خرى؟ مـن انار دوست دارم.)) و زن قـول داده بـود حتما برایـش بخرد. هنـوز بعضى مغازه ها تعطیل نکرده بـودند و نـور رنگارنگ ویترینهایشان تـوى پیاده رو افتاده بـود. با احتیاط قـدم برمـى داشت. سر چهارراه رسید. کنار خیابان منتظر تاکسى ماند. چند ماشیـن از جلـویـش رد شدند و بـوق زدند.
معنـى کار آنها را مى فهمید ولـى اهمیتـى نمى داد. چه مـى تـوانست بکند. او مرد خانه اش هـم بود. از وقتى که بچه اش یتیـم شده بـود او هـم تصمیـم گرفت که مرد خانه اش شود ولى ته دلش راضى نبود که ایـن موقع شب به خانه برگردد.
گاهى به خودش لعنت مى فرستاد که چـرا خیاطـى یا هنـر دیگـرى نـدارد که از آن راه, خـرجـش را در بیاورد و وقتى مى خـواست تصمیـم بگیرد که از حالا خرج کند تا یکى از همیـن هنـرهـا را یـاد بگیـرد سـرش سـوت مـى کشیـد.
ماشینى جلـوى پایـش ترمز کرد. ((خانـم برسـونمتـون)). زن عقب تر رفت, صورتـش را تنگ تر گرفت و راننده هـم رفت. هر شب همیـن طورى بدنـش مى لرزید. به صاحب کارش گفته بـود که دیر به خانه مـى رسد.
او هـم شـانه هـایـش را بـالا انـداخته بـود و گفته بود: ((مردم تا آخر وقت تـوى بازار مى گردند و خرید مـى کنـن, شما هـم اگه مـى بینى برات سخته نیا سر کار.)) و او هـم دیگر چیزى نگفته بود. نمـى خـواست کارى را که با آن سختـى پیدا کرده بـود از دست بـدهد. فقط به خودش گفته بـود: ((شاید مردم بخـوان تا صبح خرید کنـن.)) ساعت مچـى اش عدد 9 را نشان مى داد. یک تاکسى کمى جلـوتر از او ترمز کرد و یکى دو مسافر پیاده شدند, او هـم بلافاصله خود را روى صندلـى عقب جا داد. خیالـش راحت شـد. خیابان لیز بـود و تـاکسـى به آرامـى یک قـایق حـرکت مـى کرد.
پلکهایش را به زور باز نگه داشته بود. مى دانست اگر چشمهایـش را ببنـدد حتما خـوابـش مـى برد. از صبح سر و کله زدن با مشتریها و بدتر از آنها صاحب مغازه بدعنق حسابى کلافه اش کرده بـود ولى همه چیز را به خاطر تنها دختـرش که یادگار شـوهرش بـود تحمل مـى کرد بیست تـومان از کیفـش در آورد و به طرف راننده دراز کرد. ((آقا ممنونـم, پیاده مى شـم.)) راننده کمى جلـوتر از جایى که زن گفته بود نگه داشت و زن پیاده شد. چراغ مسجد سر کـوچه خامـوش بـود و کـوچه تاریک تر از همیشه به نظر مـى رسیـد. از گـوشه دیـوار قـدم برداشت. پاهایـش تـوى برف فرو مـى رفت و صـداى ((قژ قژ)) بـرف و کیسه انار تـوى کـوچه مـى پیچید. صداى قدمهایى را پشت سرش شنید.
بـرنگشت, شـایـد یکـى از همسـایه هـا بود.
قدمها به او نزدیکتر شـدند, سنگینـى دستهایـى را روى شانه هایـش احساس کرد. انگار تمام بدنـش که تا چند لحظه پیش مثل یک تکه یخ بـود, گـر گـرفت و آب شـد, بـرگشت. مـردى با صـداى زمختـى گفت: ((خـانـوم))! زانـوهاى زن سست شـد, مـى خـواست فـریاد بکشـد اما نتـوانست, درست مثل وقتى که کابـوس مى دید و مى خواست فریاد بزند ولـى صدایـى از گلـویـش بلند نمـى شد. مرد خـواست نزدیکتر شـود.
زن خودش را عقب کشید, زبانش مثل یک تکه چوب تـوى دهانـش خشکیده بـود. کیسه انار را از زیر چادرش بیرون آورد و خـواست تـوى سـر مرد بزند ولى قد او بلندتر بود.
کیسه به شـانه مـرد خـورد و پـاره شـد و تمام انارها روى زمیـن ریخت. ... .
زن چند تا از انارها را که جلوى پایـش ریخته بودند برداشت و به طرف سر و کله مرد پرتاب کرد. مرد چنـد قـدم به عقب برگشت و بعد در تاریکى کوچه ناپدید شد.
زن میان برفها, تـوى کـوچه پهن شده بـود و با غیض انارها را به طرف راهى که مرد رفته بود پرتاب مى کرد. انارها بى هدف روى زمیـن مى خـورد و پاره پاره مـى شد و خط سرخـى از دانه هاى انار روى برف بر جا مى مانـد. زن هنـوز زیر لب فحـش مـى داد. حالا بغضـش ترکیده بود.
بلند شـد. اشکهایـش را پاک کرد. نگاهـى به انارها که روى زمیـن ریخته بـودنـد کـرد; از میان آنها فقط یک انار از وسط دو پـاره شـده و سـالمتـر از بقیه مـانـده بود.
آن را با احتیاط برداشت و کف دستش گذاشت, با چادر روى دستـش را پـوشـانـد و سیـاهـى چـادر بـا سیـاهـى کـوچه یکـى شد.