اى بانوى انتظارم, اى بهار
اى زیبا; اى بهار
تو فصل شکفتنى
عمرى است به انتظار یک سراپرده رنگین از توام
دلم در تیررس آمدنت نیاسوده
از پشت پرچین نگاهت
گل آمدنت خواب را ز برم بربوده
در دلم همیشه گل خیالت بوده
شکوفاست همه این انتظارم
در برم گیر, اى بانوى انتظارم
از گریه دلم سخت پیر گشت
اى بهار, اى بانوى انتظارم
امید دیدارت دمادم موج برمى دارد
در وجودم
چشمهایت را نبند, پشت درهاى انتظارم, این منم.
بوى عطر بهار مى دهى, اى بانوى انتظارم
این منم
این ((من)) و این ((تو))
اى بانوى انتظارم, اى بهار
آیا مى شود این یک سال, دیگر من و تو ما شویم؟
رفیع افتخار
ساحل گمشده
قایقى در آبم
لنگرى در من نیست
روبه رویم موج است
ساحلم پیدا نیست
دل به دریا دارم
ساحلم گم شد و ناپیدا گشت
دل من بى من رفت
پى نورى در شب
گم شدم در دل آب
آسمان تاریک است
و شبى طولانى است
مى کشد موجى گرم
دست خود بر رویم
بعد با دستى سرد
مى کند در خود غرق
مى روم در ژرفا
دل من مانده بر آب
نورها خاموشند
وحشتم بسیار است
پاسبان دریا,
مگر امشب خواب است
تا بگیرد فانوس
روبه روى ساحل
تا بیابم راهم
ساحلم گم شده است
هرچه مى گردم هیچ
در من آوازى هست
که به من مى گوید:
((تو کجایى, کیستى
داستان دریا
که همیشه خوش نیست.))
مریم بصیرى
پنجره اى به وسعت دریا
بچه که بودم,
دانایى گلوله رنگینى بود در چشم عروسک
انگشت کنجکاوم چشم عروسک را کند
دریافتم که عمر عروسک, کوتاه است.
شش سالگى, مرا به مدرسه انداخت
در جمع عروسکان زنده
زنگ, صف, کلاس
آغاز روزهاى مهربانى
از لوحه اى به لوحه دیگر
تصویر رنگى آب, نان, درخت, گنجشک, بیست
لوحه که تمام شد
کتاب آوردند
از شکل به صدا
از صدا به خط
یعنى آغاز جسارت دست
رقص انگشتان دانایى
گچ برداشتم
نامى بزرگ
از ازل تا ابد را, نگین مشقم کردم
از چپ به راست: یک, دو, سه را
روى هم گذاشتم
کم کردم, ضرب, تقسیم
گرم بازى اعداد بزرگ شدم
اینک شوقى دیگر, دست مرا مى گیرد
از پنجره روشن به راسته دانایان, مى برد.
دنیاى کوچک من: تخته سیاه
پر مى شود از خوشه هاى انیشتین
ابرى خیس, سفیدىها را مى چیند
وسعت دوباره مى یابد تخته سیاه کلاسم
پنجره اى مى شود به وسعت دنیا
و حرفهاى تازه را مى خوانم
راستى که این سیاه, چه مهربان و صمیمى است
با اینکه سیاه است و میخ بر دیوار
دستم را مى گیرد
از دیوارها عبورم مى دهد
جهان را به رویم مى گشاید
و من از این دریچه روشن
به سوى تو مىآیم.