رى را
نیما یوشیج
((رى را)) صدا مىآید امشب
از پشت ((کاچ)) که بند آب
برق سیاه تابش تصویرى از خراب
در چشم مى کشاند
گویا کسى است که مى خواند
اما صداى آدمى این نیست
با نظم هوش ربایى من
آوازهاى آدمیان را شنیده ام
در گردش شبانى سنگین
ز اندوه هاى من
سنگین تر
و آوازهاى آدمیان را یکسر
من دارم از بر
یک شب درون قایق دلتنگ
خواندند آنچنان
که من هنوز هیبت دریا را
در خواب مى بینم
رى را, رى را ...
دارد هوا که بخواند
درین شب سیاه
او نیست با خودش
او رفته با صدایش اما
خواندن نمى تواند
در جستجوى تازه ها
فرزانه احقر بازرگان
باید براى گفتن
یک حرف تازه اى جست
باید که واژه ها را
با آب تازه اى شست
آن لحظه هاى روشن
باید ظهور یابند
اندیشه هاى ما نیز
جاى عبور یابند
باید شبیه سبزه
از خاک لحظه ها رست
باید براى گفتن
یک حرف تازه اى جست
دست شاعر
رزیتا نعمتى
در آستین خالى ام, دستى تقلا مى کند
گفتم که شاعر نیستم, دستم دهن وا مى کند
این رد پاى رنگى, انگشتهاى جوهرى
نام مرا پاى غزل, هر روز امضا مى کند
من پشت عینک دودى چشمان تردید خودم
با آنکه بستم چشم را, دستم تماشا مى کند
در روزهاى سرعت و عصر مژه برهم زدن
کى پلکهاى کاغذى, با من مدارا مى کند
من اهل قرن بیستم, با فکرهاى جیبى ام
آن که براى جا شدن, آئینه را تا مى کند
بس که دلم اندازه یک مشت, بسته مانده است
هر روز مثل زخمها, دستم دهن وا مى کند
تحمیل حس کوهها, بر روى کاغذ کاهى ام
طرح بلوغى در سرم, میل بلندا مى کند
این آستین خالى ام, یک روز دانم عاقبت
تا خانه زنجیرها, پاى مرا وا مى کند
گم مى شوم در کوچه رگهاى انگشتان خود
آنجا مرا یک رهگذر, یک روز پیدا مى کند