شکوفه هاى ادب
قصه نردبان
دزدى از نردبان خانه اى بالا مى رفت. از شیار پنجره شنید که کودکى مى پرسد:
((خدا کجاست؟)) و صداى مادرانه اى پاسخ مى دهد: ((خدا در جنگل است, عزیزم.)) کودک مى پرسید: ((چه کار مى کند؟)) و مادر مى گفت: ((دارد نردبان مى سازد.)) دزد از نردبان خانه پایین آمد و در سیاهى شب گم شد.
سالها بعد دزدى از نردبان خانه حکیمى بالا مى رفت. از شیار پنجره شنید که کودکى مى پرسید: ((خدا چرا نردبان مى سازد؟!)) حکیم از پنجره به بیرون نگاه کرد. به نردبانى که سالها پیش, از آن پایین آمده بود و رو به کودک گفت: ((براى آنکه عده اى را از آن پایین بیاورد و عده اى را بالا ببرد.)) ریحانه موسوى رایحه حضور چمدان سفرت را بستى و لباسهایى را که مادر برایت شسته و آماده کرده بود به تن کردى. عطر گل یاس در هوا پیچید و رایحه اش مستى به جان یاسهاى باغ ریخت. تو, مثل خورشید با لبخندت یک دنیا گرمى در هواى خانه مى پراکندى. نفست بوى گلاب مى داد; و سرفه هایت بوى خاک خونین جبهه را. بعد از آخرین مجروحیت که آن غبار سمى سفید, همه ریه ات را زخمى کرده بود, همیشه جبهه بودى و هیچ کس نمى توانست در برابر سیل ایمان و عشقت بایستد.
مادر دلش بى تاب زخمهاى تو بود ولى اشتیاق تو, امان حرف از همه مى برید. پروانه دخترت, مثل پروانه اى کوچک با دامن خالدار پر چین نگاهش را دوخته بود به رفت و آمدهایت, آماده شدن هایت و سینى پر از آب و شکوفه و قرآن مادر و موجهاى کوچکى که از برخورد اشکهاى پنهانى مادر در کاسه آب تا کناره کاسه ادامه پیدا مى کرد و ناکام برمى گشت. پروانه, عروسکش را در آغوش فشرده بود و دست در حلقه هاى فرى موهایش داشت. دلش مى تپید براى نرفتنت.
مى خواست مثل همه باباهاى کوچه هر روز با تو قدم بزند, حرف بزند و ظهر به ظهر با هم هندوانه بخورید, اما تو رفته بودى. روحت اینجا نبود. بعضى وقتها که دردهاى جسمت شدت مى گرفت مى شدى مثل مرغ عشقى که به در و دیوار قفس مى کوبد. بى تاب مى شدى و در این هنگام مثل یک مرثیه پر از حرف, همه عالم بدون شنیدن یک حرف, هزار هزار قطره مى باریدند و مادرم مى شد, ستاره اى کم سو که در جوار ماه, نور از او مى گیرد و مى سوزد و وقتى رو به بهبود مى رفتى, دیگر خبرى از تو نبود. پوتینهایت را واکس مى زدى, ساکت را مرتب مى کردى و آهسته از زیر لبانت زمزمه نواى نینواى بچه هاى آبى جبهه به گوش مى رسید.
مدتهاست از تو خبرى نیست. این انتظار طولانى, طاقت از دل یاسها و یاکریمهاى حیاط هم برده است. مادر هنوز چشم به راه است. پنجره رو به کوچه را هیچ وقت نمى بندد. پروانه مثل یک پروانه به دور مادر مى چرخد و مى چرخد, امروز برایش جشن تکلیف مى گیرند. مادر چادر سفید گلدار را روى قامت پروانه اندازه مى گیرد مى شود یک دنیا شادمانى و اشک در نگاهش مى چرخد تا به روى گلهاى آتشین قالى مى چکد و محو مى شود. فقط خدا مى داند در این چند سال و در این سالهاى تنهایى, آسمان دل مادر چقدر باریده است; و چقدر به یاد روزهاى خوب با تو بودن پاى ضریح امام رضا گریسته و چقدر دلش را به پنجره فولادش گره زده است, فقط خدا مى داند.
بوى کندر و اسفند در هم مىآمیزد. طاقت از کف همه رفته. مادر گاه مى نشیند, گاه مى ایستد پروانه گاه مى خندد, گاه مى گرید. فریاد صلواتهاى محمدى است که موج موج بر هم مى غلتد تا بالاى بام زمین و پس از سالهاى سال تنهایى و اسارت, نام آزاده بر تو مى نهند.
در قاب انتهاى کوچه در میان سیل اشک و لبخند مىآیى. تکیده و مقاوم با یک دنیا سربلندى و افتخار. مادر چشم در قدمهاى تو دارد. با دو عصاى چوبى و یک پا, چنان با سرعت و تقلا مىآیى که انگار مثل آن روز که رفتى هیچ اتفاقى برایت نیافتاده. پروانه را نمى شناسى. اما رنگ مواج چشمانش که همیشه دوستشان داشتى در نگاهت گره مى خورد او را پس از سالها صدا مى زنى. پروانه پر مى زند و با دو بال افتخار, تاپش یاکریمهاى مسرور آسمان پرواز مى کند.
بتول جعفرى بازگشت ساعت از هشت شب گذشته بود, همه مهمانها در سالن پذیرایى جمع شده بودند, من نیز با لباس بلند سفیدم و موهایى آراسته قصد ورود به مجلس را داشتم, اما با دیدن پسرهاى فامیل تصمیم گرفتم روسریم را سر کنم. با وجود اصرارهاى فراوان مادرم که قصد منصرف کردن مرا داشت روسرى را سرم کردم و وارد مجلس شدم. همه از این کارم تعجب کردند اما با این وجود همگى برایم دست زدند و تولدم را تبریک گفتند.
از اینکه یک بار دیگر همه دور هم جمع شده ایم خوشحال بودم, وقتى مادرم کیک را به اتاق آورد, هفده شمع رنگى معطر بر روى آن خودنمایى مى کردند. تمام پسرها و دخترهاى فامیل برایم شعر تولد را سر داده بودند. یکدفعه یکى از دخترعموهایم روسریم را محکم از پشت کشید و با حالت تمسخرآمیز این کار مرا بى معنى جلوه داد; زیرا من بر خلاف آنها, حتى مادرم, مقدارى پایبند اصول اخلاقى بودم و مى توانم به جرإت بگویم که این خصوصیت را مدیون مادربزرگ خوب و مهربانم هستم.
سریع روسرى را از دستش گرفته و دوباره آن را به سر کردم و به او فهماندم که از این کار وى, اصلا خوشم نیامد. ناگهان در میان جمع چشمم به مادربزرگم افتاد, که چادر سفیدى با گلهاى آبى به سر کرده و آرام در گوشه اى نشسته بود و در دل, خودش را در خوشحالى ما سهیم مى کرد. به خاطر بلند بودن صداى موزیک مادربزرگ تصمیم گرفت آنجا را ترک کند و به اتاق دیگرى برود, بنابراین هدیه اش را روى میز گذاشت و معذرت خواهى کرد و رفت.
نوبت به باز کردن کادوها رسید. یکى یکى بسته ها را باز کردم. در هر بسته کادویى ظریف و گران قیمت بود, تا اینکه نوبت به هدیه مادربزرگ رسید. ناگهان دست یک نفر را بر روى شانه ام احساس کردم, پسرعمویم بود که از من مى خواست کادوى مادربزرگ را هم باز کنم. کمى از این کار او ناراحت شدم و لحظه اى لرزش عجیبى سراسر وجودم را فرا گرفت, بنابراین به سرعت خود را کنار کشیده و بسته را باز کردم; یک ساعت اذان گوى بسیار زیبا داخل آن بود.
با دیدن محتواى درون بسته همه افراد حاضر در مجلس شروع کردند به پچ پچ کردن و زیر لب این کار مادربزرگ را مورد تمسخر قرار دادند, اما من مطمئن بودم که این کار مادربزرگ بى علت نیست, در حقیقت او مقصودى داشت که مى خواست بدین صورت آن را به من بفهماند.
پاسى از شب گذشته بود, همه خداحافظى کرده و رفتند, خیلى خسته بودم نگاهى به پدر و مادرم انداختم, شب بخیر گفتم و به اتاق خودم رفتم. ساعت را بالاى تختم گذاشته و سر جایم دراز کشیدم. اتفاقاتى که در این چند ساعت رخ داده بود از جلوى چشمانم رژه مى رفت, دلم آشفته بود, اما براى چه؟
نمى دانم. چند ضربه آرام به در نواخته شد; مادربزرگ وارد اتاق شد و کنار تختم نشست. دستى بر روى موهایم کشید و بوسه اى گرم بر روى پیشانیم زد و گفت: ((دخترم امشب تولد تو بود و تو هفده ساله شدى, وقت آن رسیده که فکرت را به کار بیاندازى و از انجام خیلى امور خوددارى کنى. حرمتى براى خودت در مقابل دیگران به وجود بیاور تا هیچ کس نتواند مانند پسرعمویت به تو نزدیک شود.)) داشتم حرفهاى مادربزرگ را گوش مى کردم که کم کم چشمانم سنگین شد ... همه جا را مه فرا گرفته بود. صداهاى عجیب به گوشم مى رسید, قلبم از شدت تپش به درد آمده بود. خداوندا! چه اتفاقى افتاده بود.
سنگ ریزه هایى از اطرافم به پایین مى ریختند. لباس تولدم تنم بود, اما آنقدر سیاه و کثیف بود که حالم به هم مى خورد و بوى تعفن دهانم, خودم را مى رنجاند. پاهایم سست بود و زمین زیر پایم مى لرزید. کرمهاى کوچکى بر روى زمین در هم مى لولیدند. با وجود آن همه ترس و وحشت که بر وجودم حاکم بود, دلم گواه خیر مى داد. بى هدف قدمهایم را به جلو برداشتم. خسته بودم اما کنجکاوى پایان راه, سختى آن را از وجودم زدوده بود. لغزشها هر لحظه شدیدتر مى شدند. بدنم مانند کوهى شده بود که سنگ ریزه ها از آن پایین مى ریختند. بى اختیار تکان مى خوردم. رعشه تمام وجودم را فرا گرفته بود. صدایم در سینه حبس شده بود و خارج نمى شد. شاهد خرد شدن اعضاى بدنم بودم, هر آن بر شدت تکانها افزوده مى شد. اما چرا, نمى دانم. بى اختیار شروع به دویدن کردم. موهاى بلندم به شاخه هاى درختان گیر مى کرد و کشیده مى شد و فریادم از درد به عرش مى رفت. ناگهان چهره هاى آشنایى را دیدم, دخترها و پسرهاى فامیل, همانها که همیشه لباسهاى فاخر و چهره هاى آراسته داشتند, ولى حالا شبیه حیوان بودند. زشت و بدبو, طورى که حتى از دیدنشان چندشم مى شد. جایى آمده بودم که نمى دانستم کجاست. آن طرف تر میز بزرگى قرار داشت و بر روى آن میوه و یک کیک بزرگ بود. همه فامیل با بدترین چهره ها دور آن جمع شدند, دست مى زدند و مرا به بریدن کیک دعوت مى کردند. جلو رفتم, یک سیب از روى میز برداشتم تا بخورم اما سیب مثل سنگ بود, سفت و سنگین, دستم تاب نیاورد و آن را به زمین انداختم. چاقو را برداشتم تا کیک را نصف کنم, اما به محض اینکه اولین برش را به کیک زدم بوى بدى هوا را فرا گرفت و لجن از میان کیک بیرون ریخت. زنان اطرافم با ناخن صورتهایشان را چنگ مى زدند و براى یکدیگر شکلک در مىآوردند. صداهاى گنگ و مبهمى به گوشم رسید و کلمات ناخوانایى در مقابل چشمانم رژه رفت. چیزى مرا به طرف خود فرا خواند. کشان کشان خودم را کمى جلوتر بردم, و در فاصله اى بسیار دور, نور زیبایى دیدم. دوست داشتم خود را به آنجا برسانم, اما چگونه؟ تکانها مانند زلزله اى لحظه, لحظه بیشتر مرا مى لرزاند. پس مصلحت را در آن دیدم که چشمانم را ببندم و قلب و روح خود را به آن دیار نامعلوم بفرستم و چنین نیز کردم. به آن محل روشن و زیبا قدم گذاشتم. محلى که حتى در رویاها هم ندیده بودم, درختان سر به فلک کشیده و جویبارهاى روان, زینت بخش آنجا بودند. بلبلان آواز سر داده بودند و غزالهاى زیبا با یکدیگر مشغول بازى بودند. آه! در گوشه اى زنان با چادر سفید بر روى سجاده هاى زیباى خود ایستاده بودند و نماز مى خواندند. انگار که یک نفر مرا هم به این کار دعوت مى کرد. آه خداى من! یک چهره آشنا, او مادربزرگ است که به طرفم مىآید. من هم جلوتر رفتم, زنان به دورم حلقه زدند و مادربزرگ چادر نماز زیبا را روى سرم انداخت. چشمانم را بستم و دوباره باز کردم. نگاهى به خودم انداختم, مانند نوعروسان زیبا شده بود. لباس ابریشمى بلندى به تن داشتم و بدنم خوشبو و صورتم نورانى بود. صدایى مرا به خود آورد ... این بار چشم دلم را باز کردم. فضاى اتاق پر شده بود از صداى اذان ساعت مادربزرگ, از جا برخاستم, وضو گرفتم و سجاده را پهن کردم و به نماز ایستادم و از درگاه خداوند طلب مغفرت کردم. و از ته دل آرزو مى کنم که خداوند توبه مرا قبول کند.
معصومه موسیوند ـ قم