قصه هاى شما (67)
مریم بصیرى
یاران عزیز!
زهره کرمى از خمین, توران قربانى صادق از اردبیل, مجتبى ثابتى مقدم از بایگ, فاطمه ملاباشى از تویسرکان, هاجر مرادى و ناهید امینى از اصفهان, سوده نجمى زاده و حورا طوسى و معصومه موسیوند از قم, مرتضى لطیف و لیلى صابرىنژاد از اندیمشک.
نامه هاى جدید و داستانهاى زیباى شما به دستمان رسید, امیدواریم با توجه به نکات اصلاحى که طى نامه اى برایتان ارسال کرده ایم, آثار خویش را بازنویسى نمایید.
خانه مرگ
زهرا عالى ـ شوش دانیال
مبینا ـ دنیاى من
فاطمه عابد ـ اردبیل
رویایى که به واقعیت پیوست
عشق یعنى همین
سیمین مصطفایى ـ گیلانغرب
تقدیم به تو که بهترینى
زهره کرمى ـ خمین
عشق را کشتند
سوده نجمى زاده ـ قم
تنها یک اشتباه
آخرین امید
ابوالفضل صمدرضایى ـ مشهد
حمام زنانه
امیر قشمشم ـ بایگ
دود و اشک
از دور دستها
مجتبى ثاتبى مقدم ـ بایگ
O زهرا عالى ـ شوش دانیال
خواهر عزیز, اثر جدید شما شبیه افسانه هاى قدیمى از آب در آمده است. آدمهایى غیر واقعى در فضایى غیر واقعى, براى به دست آوردن آرزویى واقعى! ((جوان میدان درختان خشکیده و بى برگ را دور زده و به خیابان ((حسرت)) رسید. همه جا تاریک بود و صداى جغدها و پرواز خفاش ها به گوش مى رسید. از دور درخت کنار بزرگى را دید و بر سرعت قدم هایش افزود. جلوى درخت ایستاد و با دقت به تنه آن نگاه کرد. ناگهان صاعقه اى همه جا را روشن کرد و پسر آدرس روى تنه درخت را خواند. باران شدت گرفته بود ولى او توجهى به باران و غرش آسمان نداشت و مرتب زیر لب زمزمه مى کرد: ((خانه مرگ, پلاک غم.)) ناگهان پیرمردى فانوس به دست دید که او را از رفتن منع مى کرد ...))
در این اثر, خیال و واقعیت بدون حد و مرز در هم ادغام شده اند و شخصیت اصلى در پى یافتن جوهر انسانیت و عشق, دربه در کوچه ها را مى گردد و هیچ نمى یابد. براى پرداخت چنین موضوعاتى باید علاوه بر دانستن تکنیک, با اصول فلسفه و عرفان نیز آشنا باشید.موفقیت همواره با شما باد.
O فاطمه عابد ـ اردبیل
شما داستان ((مبینا)) را به مدیریت اداره بهزیستى شهرتان تقدیم کرده اید, چرا که وى مشوق اصلى شما در امر نویسندگى بوده است, اما باید بدانید این اثر تنها یک طرح گسترده داستانى است و اصلا پرداخت لازم روى آن صورت نگرفته است. فقط به ذکر حوادث بسنده کرده و هیچ کدام از وقایع را با بهره گیرى از عناصر داستانى باز نکرده اید. در هر حال سوژه این داستان زیباست و با کمى دقت, خواهید توانست یک اثر قوى خلق کنید.
دومین اثر شما نیز موضوع جالبى دارد ولى متإسفانه آن را هم نتوانسته اید به خوبى پرداخت کنید. نوشتن در باره یک نویسنده و متهم کردن وى با هر اثرى که مى نویسد, احتیاج به مطالعه بیشترى در باره قانون نشر و قانون کشور دارد. باید بیشتر از این, به نوع آثار نویسنده و جرمهایى که براى او مى تراشند توجه مى کردید تا اثر شما بدون عیب و نقص از آب در بیاید.موفق باشید.
O سیمین مصطفایى ـ گیلانغرب
دوست عزیز, همچنان پر از تلا ش و استعداد هستید و آثارتان پشت سر هم به دستمان مى رسد. اما هنوز که هنوز است نثر شما شباهتى به نثر داستانى ندارد و آثارتان شبیه خاطره هایى پر از دیالوگ هستند.
در داستان لزومى ندارد که تمامى گفتگوهاى عادى بین اشخاص به طور مستقیم پرداخت شود. باید برخى از مسائل را به طور نقل قول غیر مستقیم و از دید راوى بیان مى کردید.
((تا آن جایى که همه مان مى دانستیم عشق سالار, شده بود قبولى در دانشگاه و تحصیل به عنوان دانشجوى روانپزشکى. البته بى تفاوتى او زیاد طول نکشید چون بعد از مدتى گوشه اى از محبتش را ابراز کرد به صورتى که بعضى وقت ها صدف را بغل مى کرد. در این وسط من و ساحل بودیم که بیشتر وقتمان را با صدف مى گذراندیم. خوشبختانه مادرم خلاف ما به مدرسه مى رفت و طى این چند سال من و ساحل بیشتر با هم بودیم ... )) بخشى از داستان ((عشق یعنى همین)) شما, دقیقا نشان مى دهد که تمامى این داستان و همچنین داستان ((رویایى که به واقعیت پیوست)) به صورت خاطره است و در جایى از این خاطرات با ذکر جزئى ترین مسائل به شکل دیالوگ هاى بین شخصیت ها, خواننده را دچار خستگى مى کنید.
همین توضیحات و گفتگوهاى اضافى باعث مى شود که همیشه داستان هاى شما طولانى باشد و حتى با وجود ریز نوشتن و پر کردن دو طرف صفحه, شامل چندین ورق بشود.
اگر براى یک بار هم که شده در ساختار و اجزاى یک داستان کوتاه خوب دقت کنید, آن وقت متوجه مى شوید که چگونه مى توانید قسمتهاى غیر ضرورى و اضافه اثرتان را به راحتى دور بریزید و موارد لازم را با ایجاز و گزیده گویى به روى کاغذ بیاورید.
در این دوران تمامى داستان ها به سمت کوتاه بودن و خست در کاربرد کلمه, گرایش پیدا مى کنند و دیگر زمان سخنرانى و بازى با کلمات به سر رسیده است.
با آرزوى روزهایى خوش در عرصه ادب براى شما.
O زهره کرمى ـ خمین
داستان شما نسبت به زندگى و آدمها, بسیار خوش بین است. ((فرهاد)) به خواستگارى ((فرنگیس)) مى رود و دختر با وجود اینکه مى داند مرد جوان معتاد است, قبول مى کند همسر او باشد, چرا که ((فرهاد)) قول مى دهد که اگر وى با او ازدواج کند, اعتیادش را ترک مى کند. دختر خیلى راحت و بر خلاف نصیحت هاى والدینش, به جوان اعتماد مى کند و به وى جواب مثبت مى دهد و حتى او را بهترین فرد مى داند و جمله اى به وى مى گوید که همان عنوان داستان شماست.
نتیجه این خوش باورى و صداقت ظاهرى طرفین در پایان ماجرا مشخص نمى شود و خواننده نمى داند بالاخره این مرد به قولش وفا مى کند و یا چون مردان بسیار دیگرى به اعتیاد خود ادامه مى دهد.
از طرفى کشمکش ذهنى خاصى را هم براى ((فرنگیس)) و یا حتى ((فرهاد)) ایجاد نکرده اید, دختر بدون هیچ درگیرى فکرى با خودش و اطرافیانش و حتى هیچ تردیدى در سخن ((فرهاد)), حرف دیگران را به هیچ مى گیرد و فقط بنا به همان قولى که پسر به او داده است, با وى ازدواج مى کند.
((آن روز حدود ساعت چهار پدر و مادر فرنگیس به پارک رفتند و مقدارى قدم زدند و صحبت کردند. پدر و مادر هر چه پافشارى کردند تا دخترشان را از تصمیمى که گرفته بود منصرف کنند, نتوانستند و در آخر پدر به دخترش گفت: ((فرنگیس یادت باشد من و مادرت چقدر تو را نصیحت کردیم. اگر چند وقت دیگر با بدبختى و گریه کنان از خانه فرهاد آمدى آن وقت ما دیگر پاسخگو نخواهیم بود.)) پدر و مادر با ناراحتى و فرنگیس با خوشحالى از پارک بیرون آمدند. ساعت 8 شب بود که تلفن خانه به صدا در آمد و بعد از آن صداى فریادهاى شادى فرهاد بود. پدر و مادر فرنگیس هم لبخند بر روى لبانشان جارى شد. فرنگیس و فرهاد بعد از خریدهاى ضرورى یک روزه در روز دهم شهریور به عقد یکدیگر در آمدند و آن روز در اوج شادى و خوشى بودند ...))
اگر خودتان یک بار دیگر به این قسمت از داستانتان توجه کنید, خواهید دید که چقدر عجولانه و عارى از جذابیت داستانى, اثرتان را به پایان برده اید, بدون اینکه تکلیف آدمها را از لحاظ درگیرىها و بحران هاى موجود در داستان مشخص کنید.موفق باشى.
O سوده نجمى زاده ـ قم
سوده خانم, موفقیت شما را در مسابقات داستان نویسى تبریک مى گوییم و امیدواریم همچنان در دیگر مسابقات استانى, کشورى و جهانى موفق شوید.
داستانى که برایمان فرستاده اید بسیار مفصل است و به تمامى اتفاقات و ماجراهایى که امکان وقوع داشته, پرداخته است.
جزئیات مراسم خواستگارى و سخنانى که بین عروس و داماد آینده مطرح مى شود و همچنین تمامى تماس هاى تلفنى بین خانواده این دو نفر و ... از جمله مسائلى است که لزومى به پرداخت آنها نیست.
((روز بعد حمید رفت تا براى عصر بلیت برگشت بخرد تا برود لاهیجان و جریان این همه لطف و صفا را براى پدر و مادرش بگوید و با آنها به طور رسمى به خواستگارى هانیه بیایند. هانیه از رفتن حمید دلتنگ بود و حمید هم باید مى رفت. بالاخره هر وصلى فراقى دارد و هانیه و حمید باید از هم جدا مى شدند. هانیه مى دانست حمید در قطار تنهاست و تنهایى آزارش مى دهد.
بعد از ظهر بود که حمید حالش بد شد و دل درد شدیدى گرفت. مادر هانیه گفت شاید سردى کرده است. حمید به خود مى پیچید و از وضعش ناراحت بود. مى گفت فکر نمى کرده که توى آن لحظه و آنجا این اتفاق برایش بیفتد. هانیه با شوخى گفت: ((حتما زیاده روى کردى استغفار کن خوب مى شى.)) مادر برایش شربت درست کرد. هانیه برایش دعا خواند و به دست حمید داد. حمید خورد و خوابید براى لحظه اى چشمانش را بست. هانیه نفسش در سینه حبس شده بود. مى ترسید که حمید حالش خوب نشود و از قطار جا بماند ...))
دوست عزیز, با کمى دقت حتما خود شما هم متوجه شده اید که چقدر وقایع داستانتان عادى و بدون هیجان است. اگر قرار است این دل درد ((حمید)) علتى داشته باشد که از خانواده هانیه پنهان کرده است, باید تا پایان ماجرا به آن اشاره کنید, اما اگر این درد اتفاقى است و هیچ تإثیرى در پیشرفت ماجرا ندارد, باید کلا آن را حذف کنید.
اشاره هایى چون این درد, در جاى جاى داستان تکرار شده است, در حالى که کاملا زائد مى باشد و به جز خسته کردن خواننده و کش دادن ماجرا, هیچ نتیجه اى ندارد.
در داستان کوتاه باید با رعایت ایجاز و گزیده گویى فقط به مواردى پرداخت که باعث ایجاد کشمکش و گره مى شوند و یا اینکه در نهایت کمک مى کنند گره گشایى داستان جذاب تر شود.
پس با این حساب صفحات بسیارى از کار شما اضافى است و خیلى راحت مى توانید آنها را حذف کنید و در عوض به نکاتى بپردازید که باعث آشنایى این دو جوان و در نهایت جدایى آنها پس از خواندن خطبه عقد, مى شود.
امیدواریم آثار بعدىاتان موجز و موزون باشد و از بهترین جملات و کلمات در نگارش داستانتان بهره بگیرید.
O ابوالفضل صمدرضایى ـ مشهد
برادر گرامى, دو داستان همراه با چند قطعه ادبى از شما به دستمان رسید. ماجراى ((تنها یک اشتباه)) به مرگ یک پیرمرد بى کس و امیرلشکرى با کس در سالیان دور اشاره دارد که هر دو در بیمارستان فوت مى کنند و جنازه آنها با هم اشتباه شده و مراسم خاکسپارى باشکوهى براى پیرمرد بر پا مى شود.
((از دیروز غلغله اى به پا شده بود. همه چیز براى باشکوه تر برگزار شدن تشییع جنازه امیرلشکر بود. یک طرف گروه ارکستر ارتش با آن تشکیلات خاص خودشان و یک طرف رجال مهم لشکرى و کشورى. دژبان ها هم با آن لباس هاى قشنگشان و با نظم و ترتیبى که به خاطر آن تعلیم دیده بودند توى چشم مى زدند و مردم بیکار هم که بیشترشان اصلا اسم امیرلشکر را هم نمى دانستند چنان ازدحام کرده بودند که انگار سنگ تمام گذاشته بودند. خلاصه خیابان حسابى بند آمده بود. خودروى عزا گل باران پیش مىآمد و بوى گلاب از همه جا به مشام مى رسید.)) لحن شما به عنوان راوى از شروع تا پایان داستان, کمیک است. البته این لحن مى تواند هم در نویسنده باشد و هم در لحن اشخاص داستان. اما از آن جایى که هر دو شخصیت اصلى فوت کرده اند و شما دیگران را نیز به طور مستقیم وارد کار نکرده اید, لذا بار این لحن به تمامى بر دوش خودتان است و مى خواهید با نثر خاصى که به اثرتان مى دهید, ساخت و پرداخت شخصیت ها را به درستى جلو ببرید, اما متإسفانه نتوانسته اید آن طور که لازم است از پس این مهم برآیید و داستانى قوى بنویسید, در حالى که مى توانستید خیلى راحت به جنبه هاى طنز قضیه بیفزایید و یا اینکه از دید بستگان امیرلشکر و درباریان, یک تراژدى خلق کنید.
اما ((آخرین امید)) کاملا با فضاى داستان نویسى مدرن, منطبق است و حکایت از انتظار مردى دارد که مى خواهد حتما بچه اش پسر باشد و اتفاقا نوزاد متولد شده هم پسر است, ولى پسرى که مرده به دنیا مىآید.
این داستان هم در عین قوى بودن دچار ضعف هایى است; چرا که فقط نثر شما خوب است و آن طور که لازم است ساختار داستانى را رعایت نکرده اید و خیلى زود بدون پرداخت شخصیت ها, اثر را به پایان برده اید.
منتظریم آثار بهترى از شما به دستمان برسد.
O امیر قشمشم ـ بایگ
برادر گرامى, داستانى که نوشته اید تمامش یک دیالوگ بلندبالاست. یکى از بچه هاى کلاس از دبیر ادبیات معنى اصطلاح ((حمام زنانه)) را مى پرسد و معلم در طول تمام داستان, طى یک سخنرانى طولانى به وضعیت زنان در گذشته و عصر قجر مى پردازد و اینکه آنان در آن زمان چه محدودیت هایى داشتند و اگر مى خواستند حرف خودشان را به کرسى بنشانند به اسم دین و فرهنگ صداى آنها را در گلو خفه مى کردند و لذا زنان فقط مى توانستند در جمع زنان دیگر و در حمام سخن بگویند!
تجزیه و تحلیلى که در این مورد ارائه کرده اید اگر حتى به تمامى درست و منطقى باشد, نمى تواند در شکلى که شما پرداخت کرده اید, سوژه یک داستان کوتاه باشد.
اثر شما به مقاله اى تحقیقى در مورد یک ضرب المثل بیشتر شبیه است تا داستان. البته مى توانستید داستانى با همین سوژه بنویسید و به طور غیر مستقیم مفهوم این ضرب المثل را در آن بگنجانید.موفق باشید.
مجتبى ثابتى مقدم ـ بایگ
برادر ارجمند, علاقه و استعداد شما در پرداختن به مسائل زنان و خانواده و ظلمى که در حق برخى از زنان و دختران اعمال مى شود, جاى تقدیر دارد.
((از دوردست ها)), حکایت مادرى است که حاضر مى شود خودکشى کند تا دخترش مطلقه نگردد. پدرشوهر این دختر تنها در صورتى حاضر است عروس باردارش را در خانه نگه دارد که مادر او نیز با وى ازدواج کند. پسر روى حرف پدر حرفى نمى زند و زن که نمى خواهد به شوهر مرحومش بى وفایى کند و از سویى از رفتار خشن و تهدیدهاى مرد مطلع است, حاضر به ازدواج با وى نمى شود, ولى از سویى دیگر حاضر نیست دخترش بى پناه شود.
تنها مشکل این داستان عدم شخصیت پردازى کافى این چهار نفر است. در خانواده اى مردسالار, پسر جوان نیز یاد مى گیرد که مانند پدرش ریاست کند, در صورتى که پسر این خانواده به راحتى به خواسته پدرش تن در مى دهد و به هیچ وجه اعتراضى به وضعیت موجود نمى کند, و از آن سو زن به سرعت بدون قرار گرفتن در بحرانى عینى, ناگهان دست به خودکشى مى زند و مرد پشیمان از گفته اش بر سر جنازه او زارى مى کند.
((دود و اشک)) نیز تا حدى از این مشکل رنج مى برد. مرد خانواده غیبش زده است و زن جوان نمى داند چگونه باید در اوج فقر و ندارى از مادرشوهر پرتوقعش پذیرایى کند.
البته صحنه پردازى داستان تا حدى قابل قبول است و خواننده مى تواند به راحتى در فضایى که دلخواه شماست قدم بزند.
به پاس زحمات شما, این اثرتان به خوانندگان بخش ((قصه هاى شما)) تقدیم مى شود.
دود و اشک
مجتبى ثابتى مقدم
بچه گریه مى کرد و زن آرام مى گریست. پیرزن جلوى آنها رو به قبله نشسته بود و نماز مى خواند و صداى بچه را خیلى ضعیف تر از زن مى شنید, آخر گوش و چشمى براى پیرزن باقى نمانده بود; مى شنید اما خیلى ضعیف, مى دید ولى تار و سیاه.
زن مى دانست چرا بچه گریه مى کند ولى نمى توانست جلویش را بگیرد. پیرزن نمازش را سلام داد. به آرامى جانماز را جمع کرد و کنار پنجره روى طاقچه گذاشت. رویش را برگرداند. تکانى خورد و خواست پاى همان طاقچه به بالشى تکیه دهد. هنوز نگاهش سرگردان بود و به چیزى دقیق نشده بود.
بچه در آغوش زن تکان مى خورد و گریه مى کرد. پیرزن ساکت بود, شاید داشت فکر مى کرد. از وقت نهار گذشته بود, ولى هنوز چیزى نخورده بودند.
پیرزن سیاه چهره بود و توى چهره اش چین و چروک موج مى زد و عینکى را با تکه کش دور سرش بسته بود تا با آن بهتر ببیند.
از وقتى که شوهر پیرزن مرده بود, توى خانه خودش بند نمى شد; یا توى خانه یکى از پسرانش بود یا در خانه دخترش. گاهى هم یکى دو روزى توى خانه اش مى ماند.
پیرزن لب تر کرد. انگار مى خواست چیزى بگوید. هنوز ملتفت بچه نشده بود. اصلا حواسش سر جاش نبود. از چهره زن غصه خوانده مى شد. پیرزن کم کم داشت عصبى مى شد, از وقت نهار خیلى گذشته بود.
توى خانه پسر بزرگش غذاهاى خوبى مى خورد. اما عروسش بیرونش کرده بود و اینجا پیش زن و بچه پسر دیگرش. هنوز چیز دندانگیرى گیرش نیامده بود. پیرزن از روى اعتراض گفت: ((پسرکم توى شهر جون مى کنه, یه قرون پول در میاره مى فرسته براى تو. از وقتى من اومدم اینجا, انگار از نون خوردن دست کشیدى. حیفت مى یاد براى من یه لقمه نون بیارى.)) زن برآشفت و سرخ شد و دیگر نتوانست تحمل کند. مى خواست چیزى را که تا آن موقع به پیرزن نگفته بود, بگوید; ولى هنوز هم دو دل بود. اگر نمى گفت حتما پیرزن توى ده پر مى کرد که عروسش به او چیزى نداده است. پس زن به تندى گفت: ((چى چى رو پسرت کار مى کنه, اگر اون کار مى کرد که این بچه الان از گشنگى گریه نمى کرد. مى خواى بدونى اون کجاست؟ به خاطر خودت بوده که بهت چیزى نگفتیم و گرنه همه بچه هات, همه این روستا هم خبر دارند که اون کجاست, فقط تو نمى دونى, فکر کردیم اگه بگیم غصه مى خورى.)) پیرزن هنوز هم به زن نگاه نمى کرد. زیر لب حرف مى زد. بلند حرف مى زد اصلا نمى فهمید که خودش حرف هاى توى دلش را بلند مى زند. اصلا بلد نبود توى دلش حرف بزند. این طورى همه رازهایش لو مى رفت. پیرزن باز هم بلند بلند, با خودش حرف مى زد.
ـ پدرسوخته, جون پسرم رو بالا کشیدى ...
زن این بار عصبانى تر شد, فریاد زد: ((اگر مى خواى بدونى, بدون. پسرت کار نمى کنه. پسرت توى زندونه.)) این بار پیرزن به چهره زن نگاه کرد. همان طور خیره ماند. زن نتوانست به او نگاه کند. نگاه پیرزن چشمانش را مى سوزاند. زن رویش را برگرداند. گوشه روسرىاش را جلوى بینى اش گرفت و آرام گریه کرد. همیشه همین طور گریه مى کرد. پیرزن آرام برخاست. از پشت قاب پنجره, بارش برف را دید.
دانه هاى برف سبک بودند و بزرگ, اندازه یک پر. توى هوا مى چرخیدند. پیرزن با کمر خمیده از اتاق خارج شد. زن فهمید, ولى چیزى نگفت, پیرزن که رفت برف پشت پنجره شدت گرفت و همین طور بیشتر شد. مى دانست که پیرزن به خانه کوچک و کاهگلى خودش کنار سپیدارها مى رود. بچه را در آغوش فشرد و آرام برخاست و در چوبى را بست. بچه را توى بغلش دور اتاق چرخاند تا خوابش برد, بعد او را کنار بخارى گذاشت, بخارى خاموش بود. فکر کرد که اتاق کم کم دارد سرد مى شود. دست برد, از پشت بخارى چند تکه هیزم برداشت. در حلبى زنگ زده بخارى را گشود و هیزم ها را گذاشت تویش. کبریت کشید و بخارى روشن شد. آتش بند نمى شد, هى کم و زیاد مى شد و دود مى کرد.
چشمان زن پر از دود و اشک بود. در بخارى را بست و کنار پنجره ایستاد و به خانه کنار سپیدارها زل زد. زیاد از آنجا دور نبود, دیده مى شد ...
برف کم کم همه جا را سفید مى کرد. انگار به صورت سیاه شب, سفیدآب مالیده بودند. زن مثل هر شب در سکوت, جاى بچه را کنار دیوار درست کرد و جاى خودش را هم کنار آن. کنار بخارى رفت و کمى دیگر هیزم در آن کرد. بچه را که خوابیده بود, کنار دیوار توى پتو پیچید و دست برد و کلید برق را خاموش کرد و آرام کنار بچه دراز کشید. صداى عوعوى سگ ها و زوزه شغال ها از دوردست نزدیک مىآمد و باز دور مى شد ...
دور خانه کنار سپیدارها را آدم گرفته بود. آدم بود, اما شلوغ نبود. هفت هشت تا بیشتر نبودند. روستا توى سکوت سرد و یخ زده هنوز خواب مانده بود و خورشید خوب بیرون نزده بود. زن کنار پنجره رفت. آدم ها را دید. نگران شد. چادرش را برداشت. بچه خواب بود. دلش نیامد بیدارش کند. از پله هاى گلى پر از برف پایین آمد, قوزک پایش توى نرمى برف فرو مى رفت و چندشش مى شد, کم کم داشت مى دوید.
کنار سپیدارها که رسید فرصت نکرد نفس عمیقى بکشد, آدم ها خشک و سرد ایستاده بودند و فقط آب بینى شان را بالا مى کشیدند و نگاههاى مرده شان را دور کلبه مى چرخاندند. کلبه دیگر سقف نداشت, سقفش ریخته بود و از قبل بدقواره تر شده بود.
کسى نمى رفت توى آوار دنبال جنازه پیرزن بگردد. همه ساکت ایستاده بودند. پسر بزرگ پیرزن کنار آدم ها بود. بینى اش را بالا کشید و انگار داشت با خودش حرف مى زد.
سقف مثل یک سوراخ بزرگ بدنمایى مى کرد, مثل یک زخم کبود داغمه بسته. صداى عوعوى سگ ها نزدیک شد و صداى زوزه شغال ها فاصله گرفت