سبز آسمونى
وصیت ...
قصه ها کوتاه تر شده اند درست
شبهاى دراز اما, تإویل تازه ترى دارند
غصه آسمان ابرى امشب را نخور
گیرم شبى ستاره اى که قرار است نگاهش کنیم
بیفتد
باید تمام قرارهاى این همه سال زمستانى را
در کوره بددلى بخارى خاموش بیاندازیم؟
فکرش را نکن!
سعى کن گاهى از پنجره بیرون بیایى
درها را بگذار بر همان پاشنه بچرخند
این ابروان نیمه کاره را هم
به علامت پرسش بى سرانجام بالا نبر!
خنده که از لبهایمان پرید
قفس قناریهاى خسته را تنگ تر نکن!
زیبا کاوه اى ـ تهران
شب و قدر
همه جا خفته و من بیدارم
همه جا گنگ و همه در خوابند
همه جا تیره و تار
همه تاریک و سیاه
همه جا سرد و خموش
همه مبهوت و مخوف
همه پنجره ها تاریک است
و همه زنجره ها خاموشند
لیک, امشب; من و شب
و ستاره و ماه;
و پرستو که کمى بیدار است
بر سر سفره دل جمع شدیم
و نگاه شب تاب; که دمى بعد;
از سر شیطنت و کنجکاوى,
بر سر سفره دلها پیوست
همه جا خفته و کمرنگ, و لیک
من و دل سرشار از عشق و شعف
صحن سجاده دوباره باز است
و من و دل چه حضورى داریم
شیشه عمر منم اینجا هست
یعنى آن کوکبه عشق; نماز
و دوباره آغاز, و دوباره پرواز
و ملکوتى که در راز و نیاز
و تبسم بر اشک; و تجلى از عشق
و تبانى با عرش
آه; امشب چه شبى است؟
شب قدر است و عزیز
و چه زیباست امشب
شب اعجاز على
شب مخصوص ولى
شب مولا حیدر
شب الطاف خدا
و چه پربار امشب
و چقدر شب زیباست
شب, امید بغض نشکفته دل
شب, سکوت است و نیاز
شب, سراسر اعجاز
شب, سراسر احساس
که در آن گاهى دل
پاى بر پرده اسحار نهد
و پر از قطعه اى از شعر تر و ناب شود.
لیلا بیطرفان ـ قم
مثل اینکه چهارشنبه بود یا ...
مى دانستم این طور خواهد شد
اما ...
و باز خیالهاى ملتمسانه
چه مى توانستم بگویم
حرفى براى گفتن نمانده بود
آن روز که مرگ به دست و پایم مى افتاد
و تو روى تنهاییم راه مى رفتى
همه چیز انگار کپک زده بود
حتى ...
مثل اینکه چهارشنبه بود یا
درست یادم نیست
و نمى خواهم به خاطر بیاورم
آدمها مثل اینکه با سر راه مى رفتند
و جسد ماه در آب متلاشى مى شد
دنیا را به دندان گرفته بودم
و دویدن مثل اینکه از یادم رفته بود
با سر مثل ...
چیزى ذهنم را به هم ریخته بود
بى شک
دلتنگى دست و پاچه ام مى کرد
و تپانچه پدرم که روى دیوار
جهان را نشانه مى گرفت
عروسکم مثل اینکه ترسیده باشد
جیغ مى کشید
و من در دستهایش گم شدم
شاید چهارشنبه بود یا ...
درست یادم نیست
لیلى صابرىنژاد ـ اندیمشک