قصه هاى شما(68)
مریم بصیرى
صداى شکسته تصویر ـ کاپشن
کبرا امیرقلى زاده ـ مسجدسلیمان
در روسرىهاى بعد
دیوانه ترین پرواز
سالهاى سکوت آینه
مینا امیرقلى زاده ـ مسجدسلیمان
سجده آسمان
سمیه غلامى ـ تنکابن
انتخاب نامعلوم
هاجر مرادى ـ اصفهان
در بلنداى عشق
رعنا.آ ـ مراغه
همیشه شعبون, یه بارم رمضون
پرونده قرمز
لعیا اعتمادى ـ قم
نان خشک بى بى
حورا طوسى ـ قم
دوستت دارم
؟ ـ قم
روشنایى بى انتها
سیده فاطمه موسوى ـ قم
کبرا امیرقلى زاده ـ
مسجدسلیمان
دوست عزیز, هر چند دانشجوى رشته پرستارى هستید, اما علاقه شما به داستان نویسى کاملا مشهود است. چه خوب است با فراگیرى فن نویسندگى, سوژه هاى محیط تحصیل و کار خود را تبدیل به داستان کنید.
هر دو اثر شما تا حدودى قابل قبول هستند. خوبى ((صداى شکسته تصویر)) به این است که شما سعى نکرده اید ماجراى عادى و تکرارى را با پرداختى عادىتر و خسته کننده تر به مخاطبانتان ارائه دهید. جمع و جور کردن ماجرا و پرهیز از پرداختن به حواشى, از محاسن این کار است; همچنین فرود و پایان تإثیرگذار آن. ((سرم گیج رفت. دستم را به میز گرفتم. نگاهم به تصویر شکسته قاب عکس حامد افتاد, انگار او هم گریه مى کرد.))
البته ((کاپشن)) کش و قوس هاى بیشترى دارد و شما با بهره گیرى از هیجان و انتظار, خواننده را به دنبال خود مى کشید تا به سرنوشت کاپشن علاقه مند شود و بداند که عاقبت تکلیف این لباس چه مى شود. پایان این داستان هم قابل قبول است اما درست در خط آخر اثرتان مرتکب اشتباه شده و با یک جمله گذشت زمان را متذکر شده و همان شخصیت را در پیرى نشان داده اید.
به فرض اگر با گذشت زمان تإثیرى در پایان ایجاد مى شد و یا اینکه نکته اى ناگفته براى خواننده آشکار مى گشت, آن وقت مى توانستیم از زمان کودکى, پرشى به بزرگسالى داشته باشیم, در حالى که در اثرتان, شما بدون هیچ دلیل و انگیزه اى, نشان مى دهید که همان آدم ها پیر شده اند, همین.
عمده ترین مشکل شما در حال حاضر داشتن نثرى آشفته و یا به قولى شلخته است. سعى کنید با تمرینات بسیار و حتى رونویسى از یک داستان معروف, فقط به عنوان تمرین و جایگزین شدن درست جملات و کلمات در ذهنتان, نثر خود را نیز غنى کنید.
موفق باشید.مینا امیرقلى زاده ـ مسجدسلیمان
خواهر خوب ما, سه داستان کوتاه ـ کوتاه برایمان فرستاده اید. این آثار شما در مرز داستان مینى مال و داستان کوتاهى بى سرانجام قرار دارند. گاه مخاطب فکر مى کند که هر چه لازم است گفته اید و گاه حس مى کند اثر شما فقط قسمتى از یک داستان کوتاه مدرن است.
آثار داستانى را مى توان به شکل کوتاه و خلاصه شده اى, به سبک داستان هاى مینى مالیستى دوباره پرداخت کرد. البته در این صورت ساختار داستان کلا به هم مى ریزد. در داستان هاى مینى مالیستى باید واژه ها کوچک باشند و جملات و پاراگراف هاى داستان کوتاه. شخصیت ها بسیار محدود شده و همچنین کنش و واکنش آنها کمتر مى شود. لذا شخصیت پردازى نیز محدود مى شود و اوج و فرود نیز سریع تر اتفاق مى افتد. و همه اینها باعث مى شود تا حجم کل داستان کم شود.
جملات انتخابى نویسنده در چنین داستان هایى عارى از هر گونه صناعات ادبى است. جمله ها خیلى ساده و بدون توصیفات اضافه نوشته مى شوند.
در هر سه اثر شما برخى از این ویژگى ها وجود دارد, ولى از آنجایى که تمامى عناصر لازم در داستان مینى مال را در آنها رعایت نکرده اید, اثرتان نمى تواند کار قوى و درخور تحسین باشد.
داستان سوم شما را با عنوان ((سال هاى سکوت آینه)) براى بررسى بیشتر در ادامه مى خوانیم: مقابلش ایستاد. باورش نمى شد همان شیرینى باشد که روزى با تمام صورتش مى خندید و همه را مى خنداند. چقدر از آخرین خنده فاصله افتاده بود. زل زد توى چشمانش ((خودتى؟ چه به تو گذشت. یعنى تمام شب یکجا سهم تو بود؟ خوب مى دانستى چقدر دوست داشتم به موهایت شانه بکشم قبل از اینکه نقره اى شوند. سکوت را نمى شکنى؟ حالا که فصل انار گونه هایت تمام شده و سیب لبخندت پلاسیده ...))
زن با تمام گلویش فریاد زد: ((نه!)) از فریادى که زده بود, پشیمان شد و گفت: ((تو هم از حرفى که زدى, پشیمانى. فصل انار پیر شده هم که باشد باز فصل انار است.))
بغض سنگینى راه گلویش را سد کرد, زل زد توى قایق چشمهایش. دو قطره اشک درشت جار مى زدند. لب هاى تیره اش را به سختى تبسمى داد و گفت: ((نه, کم نیار زن, کم نیار.)) و با گوشه روسرىاش اشک هاى آینه را پاک کرد.
همان طور که ذکر شد این داستان کوتاه ـ کوتاه شما مى توانست فقط بخشى از یک داستان کوتاه معمولى باشد ولى در حال حاضر خودش اثرى مجزاست; پس باید با توجه به همان شخصیت پردازى اندک نشان دهید که مشکل زن چیست و مخاطب او چه کسى است.
ابهام موجود در اثر زیباست, اما به شرطى که به عنوان داستانى مستقل به آن نگاه نکنید. مى توانید کتاب ((ریخت شناسى داستان هاى مینى مالیستى)) از ((جواد جزینى)) و یا ((نگرشى بر داستان هاى مینى مالیستى)) از ((فرید امین الاسلام)) را بخوانید تا بیشتر با ویژگى هاى چنین داستان هایى آشنا شوید.
موفقیت همواره با شما باد.سمیه غلامى ـ تنکابن
دوست گرامى, در نامه تان نوشته اید که مى خواهید با نگارش صحیح و نویسندگى, به نسل آینده خدمت کنید ولى هیچ امکاناتى ندارید. در ابتدا باید گفت که هدف شما بسیار زیباست و با اتکا به قدرت الهى و پشتکار خودتان, سعى کنید تا حتما موفق شوید.
اما مسئله مهم این است که امکانات یک نویسنده بر خلاف سایر شغل ها قابل دسترس تر مى باشد و احتیاج به سرمایه اولیه مادى ندارد. سرمایه یک نویسنده ذهن و خلاقیت اوست. در درجه بعدى حضور در اجتماع و تجزیه و تحلیل روابط آدم ها و موقعیت هاى آن در حوادث مختلف است.
تنها مشکل در صورت داشتن دو ویژگى اشاره شده, مى تواند عدم دسترسى به کتاب باشد. این مشکل را هم تا جایى که مى توانید باید برطرف کنید و با عضویت در کتابخانه ها و مطالعه درست کتاب, خود را تقویت نمایید تا هر چه زودتر به خواست والاى خود دست پیدا کنید.
در حال حاضر نیز گویا مشکلتان صحنه پردازى و فضاسازى لازم براى داستانتان است. اثر شما داستان در داستان است. مادربزرگى براى بچه هایش قصه مى گوید و قصه او, همان ماجراى خلقت بشر و تمرد شیطان است و گویا نمى دانید چطور باید فضایى را که ندیده اید و نمى شناسید توصیف کنید.
در پاسخ این مشکل شما باید گفت که هر نویسنده اى مى تواند یک ماجراى مذهبى و یا تاریخى را از دیدگاه خودش مورد بررسى قرار دهد. البته به شرطى که در اصل واقعه دخل و تصرفى نکند و فقط در مواردى که اشکال برانگیز نمى باشند با استفاده از تخیل خود شخصیت پردازى و صحنه پردازى کند.
شما مى توانستید با مطالعه گسترده تر و دقیق ترى در مورد داستان خلقت و توصیفات بهشت, اثرتان را ملموس تر نمایید.
اما در مورد نحوه پرداخت اثر از سوى شما باید گفت که مقدمه و پایان داستان متعلق به زمان حال و قصه گفتن مادربزرگ است و میانه اثر به تمامى به داستان خلقت آدم و حوا, اشاره دارد. خوب بود به چنین واقعه مهمى در تاریخ خلقت به عنوان قصه اى براى خواب کردن بچه ها نگاه نمى کردید و مثلا مادربزرگ هنگامى که یکى از بچه ها خطا کرده بود این داستان را تعریف مى کرد و در میان قصه گویى مادربزرگ, بچه ها نیز سوالاتى مى پرسیدند تا حلقه ارتباط داستان اصلى از داستان دوم قطع نشود.
منتظر دیگر آثارتان هستیم.
هاجر مرادى ـ اصفهان
خواهر خوش ذوق ما, پیش از این آثار دیگرتان در قالب هاى مختلفى به دستمان مى رسید و حال داستانى نیز از شما به دستمان رسیده است.
تلاش و تکاپوى شما براى آزمودن قالب هاى ادبى و قلم زدن در سبک و سیاق هاى مختلف جاى تقدیر دارد, اما حواستان باشد براى اینکه در یکى از این زمینه ها پیشرفت کنید, باید تمام فکر و حواس خود را روى آن شکل و فرم بگذارید.
مثلا اگر مى خواهید در داستان نویسى پیشرفت بکنید, باید بیشترین ذهنیت و توانایى و مطالعات خود را روى داستان متمرکز کنید. البته نوشتن قطعات ادبى, مقاله, گزارش و خاطره مى تواند کمک بسیارى در پیشرفت ادبى شما داشته باشد, ولى هیچ کدام از این قوالب, داستان نیستند و یک داستان قابل قبول امروزى ویژگى هاى خود را دارد, که آن عناصر را نمى توان در مقاله, خاطره و ... یافت.
از طرفى باید دقت کنید که در اثر نوشتن مطالب مختلف, نثرتان سنگین نشود. نثر داستانى لطافت خاص خود را دارد و باید خیلى دقت کنید که لحن داستان شما, شبیه لحن, مثلا گزارشتان نشود.
و اما ((انتخاب نامعلوم)), على رغم سوژه مناسبى که دارد, اصلا خوب پرداخت نشده است. دخترى پس از فوت مادرش به دانشگاه مى رود و از پدر غافل مى شود تا اینکه پس از یک سال به یاد وصیت مادر مى افتد و براى مراقبت و تجدید دیدار پدر به خانه شان بازمى گردد و متوجه مى شود پدرش یک سال قبل فوت کرده است.
نثر و لحن این اثرتان مانند خاطره است و شما تمامى وقایع مهم نزدیک به دو سال را در چند ورق خلاصه کرده اید. همان طور که بارها به داستان نویسان جوان تذکر داده ایم, وحدت زمان و مکان باید در داستان کوتاه رعایت شود و مثلا شما نمى توانید در عرض چند صفحه ناگهان مکان ها و زمان هاى مختلفى را پشت سر بگذارید.
امیدواریم بعد از این شاهد آثار بهترى از شما باشیم.
رعنا.آ ـ مراغه
داستان نویس سرشار از معنویات, کاملا هویداست که به نوشتن آثار مذهبى و تحقیق در باره روز محشر و قیامت و ائمه اطهار(ع) علاقه مند هستید, ولى یادتان باشد که ما نمى توانیم تاریخچه اى از زندگى ائمه و چگونگى رسیدگى به اعمالمان را در روز قیامت و ... به این شکل و به صورت داستانى واقعى, پرداخت کنیم.
شخصیت اصلى شما به طور اتفاقى با یک فرشته روبه رو مى شود و آن فرشته با کمک ذوالجناح, او را به سفرى ماورایى مى برد که شبیه معراج پیامبر اکرم(ص) است. باید هنگام نوشتن چنین سوژه هایى, دقت زیادى داشته باشید تا متهم به زیاده گویى و خیالات پردازى نشوید. اول اینکه بالا بردن مقام این شخصیت تا این حد و نشان دادن عالم برزخ و رفتن به صحنه کربلا و ... در چنین وسعتى نمى تواند در مورد یک شخصیت معمولى داستان شما مصداق عینى بیابد.
شما باید در ابتدا یک شخصیت پردازى درست از این دختر ارائه مى دادید و سپس او را در عالم خواب و نه عالم واقع و یا طى مطالعه کتاب مذهبى و یا شرکت در مراسم دینى و ... متحول مى کردید. البته همان طور که ذکر شد این دختر باید گنجایش این اتفاقات را داشته باشد. وقتى خواهر او حرف هاى وى را باور نمى کند و به او مى گوید که دچار خیالات شده و دارد دیوانه مى شود, چطور مى خواهید که خواننده حرفتان را باور کند آن هم بدون ارائه هیچ پیش زمینه اى از این دختر.
حرفتان زیباست, به شرطى که زیبا گفته شود و شعار دادن و دفاع از آرمان ها این طور دم دستى پرداخت نشود. با توجه به روحیه لطیفى که دارید و همین طور نثر ساده و روانى که اثرتان را مکتوب کرده اید, مى توانید به زودى زود آثار مذهبى زیبایى بنویسید به شرطى که از قواعد داستان بهره بگیرید و نخواهید که مخاطبتان را به صراحت نصیحت کنید.موفق باشید.
لعیا اعتمادى ـ قم
دوست ارجمند, دو داستان از شما به دستمان رسید. پیوستن شما را به جمع دوستداران ((قصه هاى شما)) تبریک مى گوییم و امیدواریم آثارتان هر چه زودتر به پختگى لازم برسد و دوستان این صفحه شاهد چاپ داستان هاى شما باشند.
شخصیت هاى هر دو داستان شما نوجوان هستند. ((همیشه شعبون, یه بارم رمضون)) داستان دختر نوجوانى است که بدون دلیل منطقى مى خواهد با خواهرش دعوا کند و سپس با او آشتى نماید و ((پرونده قرمز)) ماجراى پسرى بازیگوش است که از مدرسه اخراج مى شود.
حتى در بهترین و ماندگارترین داستان هاى ایرانى و خارجى, گاه کوچک ترین و بى اهمیت ترین سوژه ها آنقدر مهم و جدى تلقى مى شود که خواننده به تمامى جذب واقعه مى شود و با هیجان بسیار داستان را دنبال مى کند. هر چند در ابتداى کار, ممکن بوده طرح همان داستان براى دیگران بسیار پیش و پا افتاده و مسخره به نظر برسد.
آثار شما هم مثل چنین داستان هایى سوژه هایى بسیار ساده دارند و در واقع هیچ پیچ و گره داستانى در طرح آنها موجود نیست. کوچک ترین چیزى شما را به نوشتن تحریک مى کند. البته این قضیه براى شروع خیلى خوب است, ولى وقتى شما نتوانید از اتفاقات ساده, چون نویسندگان ماهر, داستانى جذاب خلق کنید, لذا مجبورید که داستانى پر از کشمکش و ماجرا خلق کنید تا در صورت ضعف پرداخت شما, جذابیت حادثه داستان, خواننده را سر شوق بیاورد تا او, اندکى ضعف نگارش شما را فراموش کند.
مشکل عمده دیگرى که در آثار شما دیده مى شود, نثر محاوره شماست. تمام شخصیت ها به همراه راوى داستان و بدون جدا کردن دیالوگ مستقیم و غیر مستقیم, همه به صورت محاوره با هم حرف مى زنند و خواننده نمى داند که این حرف را راوى مى زند و یا اینکه یکى از شخصیت هاى داستان!
امیدواریم آثار بعدى شما موضوعات جدىتر را به همراه داشته باشند.
پیروز و پاینده باشید.
حورا طوسى ـ قم
دوست ارجمند, اثرتان تا حدى قابل قبول است و مى توانستید به راحتى با یک بازنویسى دیگر و برقرارى درست رابطه علت و معلولى, کارتان را قوت بخشید. بى بى پیرزنى قانع و صرفه جوست که نوه هایش را هم مثل خودش تربیت کرده است. زهرا نیز همیشه مادربزرگ را الگوى خود قرار مى دهد تا اینکه دوست متمول و زیاده خواه او, وى را تحقیر مى کند و زهرا در نهایت با وجود شک و تردیدى که به دلش راه پیدا کرده است, مى تواند دوستش را راهنمایى کند تا وى توقع داشتن ماشین و خانه شخصى نداشته باشد.
((ساناز دستمال کاغذى را از کیف چرمى کوچکش درآورد و با ظرافتى که کرم هاى آرایشى روى صورتش به هم نریزد چند قطره اشکش را پاک کرد و گفت: دیگه از زندگى سیر شدم, دیگه نمى خوام زنده باشم زهرا. آخر این چه بدبختیه که من توش افتادم. مى خوام از خونه فرار کنم.
برق از کله ام پرید و با حیرت پرسیدم: ((فرار, تو که همیشه مى گفتى بابا و مامانم خیلى خوبن. خیلى به من مى رسن و از این حرفا.))
آه سردى کشید و به پرده هاى ساده پنجره مان چشم دوخت.))
به نظر مى رسد باید وجود بى بى بیش از این خودش را در داستان نشان مى داد. وقتى نام بى بى در عنوان داستان مىآید و زهرا این همه او را دوست دارد, بهتر بود که وقتى دوست پر افاده دختر به خانه آنها مىآمد, بى بى نیز اندکى در ماجرا دخالت مى کرد و یا راه حل هایى به نوه اش نشان مى داد تا دوست خود را آرام کند. بعید به نظر مى رسد که دخترى با وجود شک پیدا کردن به درونش, به راحتى مشکل دوستش را حل کند, آن هم دوستى که به نظر نمى رسد به این زودىها از حرف هایش برگردد.
به طور حتم این اثر شما بعد از بازنویسى مجدد ارزش چاپ را خواهد داشت.
موفق باشید.
؟ ـ قم
دوست عزیز, داستانى که برایمان فرستاده اید, گاه بسیار زیباست و شبیه به یک داستان واقعى و گاه در برخى جملات و پاراگراف ها به حدى ضعیف است که فقط به یک خاطره روزانه شباهت دارد. حتى گاه به جاى آنکه انگیزه ها و دلایل شخصى, قهرمان داستان خود را پنهان کنید و کم کم به خواننده اطلاعات دهید, به طور مستقیم و با ذکر شماره هاى 1 و 2 و 3, انگیزه ها را متذکر مى شوید.
دوستى چند دختر مدرسه اى که براى مدتى از هم دور مى شوند و سپس دوستان جدیدترى مى یابند, باید در نهایت منجر به ایجاد یک کشمکش و یا درگیرى درونى در وجود این دختران شود و دوستان قبلى و بعدى دست به عمل بزنند. داستان جاى ذکر خاطرات و درددل هاى شخصى نویسنده نیست. یک داستان نویس باید با توجه به رسالت و تعهدى که بر دوش دارد به طور غیر مستقیم پیام خود را به قشر جوان مخاطبش منتقل کند. خواننده پس از خواندن اثر شما چیزى دستگیرش نمى شود و این شما هستید که باید با یادگیرى فنون داستان نویسى چنان اثرى خلق کنید که بتواند مخاطب را درگیر خودش کند.
با توجه به برخى از قسمت هاى زیباى داستان, مخصوصا پایان آن, توصیه مى کنیم که حتما استعداد نویسندگى خود را شکوفا کنید و با ذکر مشخصات خود ما را در راهنمایى بیشترتان کمک کنید.
سیده فاطمه موسوى ـ قم
خواهر بااستعداد ما, با اینکه به طور مستمر به داستان نویسى نمى پردازید و هر چند وقت یک بار داستانى از شما به دستمان مى رسد, ولى بازنویسى ((روشنایى بى انتها)) را آنقدر خوب انجام داده اید که دلمان نمىآید آن را چاپ نکنیم.
هر چند در اثر شما فضاى رئال و واقعى داستان ناگهان با دنیاى سوررئال و غیر واقعى در هم مىآمیزد و در پایان ترکیب این دو, داستان را به پایان مى برد, اما اثرتان قابل تقدیر است.
((گابریل گارسیا مارکز)) هنرش در این بود که وقایع غیر عادى را چنان در لابه لاى سیر عادى داستان مى گذاشت که خواننده قدرت انتقاد به این وقایع را از دست مى داد و در سیر حوادث غرق مى شد. مثلا وى در کتاب ((صد سال تنهایى)) مردى را نشان مى دهد که با تکان دادن یک ملافه به آسمان پرواز مى کند و یا مرده اى که وارد ماجراى داستان مى شود و نقش بازى مى کند. خوانندگان ((مارکز)) حوادث غیر ممکن آثار او را باور مى کنند, چرا که نویسنده با چنان مهارتى کارش را انجام مى دهد که وقوع آن امر ناممکن در واقعیت, ممکن جلوه مى کند و به همین خاطر است که شیوه نگارش او ((رئالیسم جادویى)) نام گرفته است.
امیدواریم شما نیز با مطالعه آثار این نویسنده و دیگر نویسندگان چون ((جیمز جویس)) و برخى آثار نویسندگان ایرانى مانند ((احمد عمو)) بیشتر با این شیوه نگارشى آشنا شوید.
با هم ((روشنایى بى انتها)) را مى خوانیم.
روشنایى بى انتها
سیده فاطمه موسوى
خانه در سکوت سختى فرو رفته بود, دیگر حتى صداى ساعت شماطه دار هم در نمىآمد. روى میز و وسط زیرسیگارى پر بود از ته سیگارهاى له و لورده شده اى که مرد پشت سر هم روى هم پرت مى کرد. از شب گذشته تا به آن موقع چند بسته سیگار کشیده بود. خسته بود. تنهایى را در گوشه گوشه خانه احساس مى کرد. تنها و آرام در مبل چرمى قهوه اىرنگ فرو رفته و دستانش را به هم قلاب کرده بود. در فکر بود ولى به درستى نمى دانست که به چه چیزى فکر مى کند. پشیمانى بر روى چهره در هم کشیده اش سایه انداخته بود. تابلوى بزرگ زمستان در اتاق مقابل به دیوار آویخته شده و از دور به او دهن کجى مى کرد. به تابلو نگاه کرد و به یاد دستان ظریف همسرش افتاد, وقتى که رنگ هاى تابلو را در هم مىآمیخت و روى بوم مى مالید. تابلو تصویر یک دهکده کوچک و باصفا بود. همه جا برف و سرما بود و گرمى را تنها مى شد از دود, روى دودکش خانه حس کرد. مرد کلافه بود. از روى مبل برخاست و مقابل تابلو به دیوار تکیه داد. آب چشمه یخ بسته بود و سرما با تمام توانش اندام درختان را به لرزه افکنده بود. به طرف آشپزخانه رفت که مثل همیشه تمیز و مرتب بود و ظرف هاى داخل آبچکان برق مى زدند. یک استکان چاى براى خودش ریخت و به اتاق برگشت. مى دانست که اگر مثل همیشه این چاى را از دست پروانه گرفته بود, طعمش لذت بخش تر بود. به یاد شب گذشته افتاد. ((احمق)) کلمه اى بود که زیر لب زمزمه کرد ولى هنوز معلوم نبود با خودش است یا پروانه. ((چى مى شد تو کوتاه مى اومدى.)) ((دیوانه, آخه مرد ...)) حالا به خوبى مى دانست که این سخنان را به خود مى گوید. احساس کرد دستش مى سوزد. تازه یادش آمد استکان چاى دستش است. رفت و بر روى مبل لم داد.
پاکت نیمه خالى سیگار را از جیبش بیرون آورد. ولى نه ... قند را برداشت و قلپ اول چاى را بالا کشید. سرش را که بلند کرد چشمش چون تیرى به تابلو اصابت کرد. دهکده هر لحظه سرد و سردتر مى شد. کبریت را روشن کرد. گرماى زودگذر کبریت, نوک بینى اش را سوزاند. دود سیگار در هوا پیچیده بود. انتهاى چشمه, روشن بود. یک روشنایى که بى انتها بود. مرد محو فضاى تابلو شده بود و لبخند مى زد. از پشت دود سیگار نگاهى به اطراف خانه کرد. ((بى رحم!)) و دیگر نتوانست ادامه دهد و باقى کلمات را فرو داد. از جا برخاست و به طرف آشپزخانه رفت. مشتى آب به صورتش پاشید. آب صورت و اشکش در هم آمیخت. در دلش غوغایى به پا بود. ناراحت و عصبى به اتاق برگشت. دیگر بخارى از چاى بلند نمى شد. ((خسته ام, خیلى خسته.)) براى لحظه اى بىآنکه خود بداند این کلمات را ادا کرد و احساس کرد پروانه مثل همیشه به هنگام گفتن این کلمات آرام در کنارش جاى گرفت و دست او را در دستش فشرد. لبخند کم رنگى بر لب نشاند. نگاهى دیگر به تابلو کرد. دیگر هیچ کسى دیده نمى شد. فقط و فقط سرما بود. مثل همان سرمایى که در خانه حکمفرما بود. نگاهى به دست هاى بزرگش کرد. از خودش بدش مىآمد همین دست, همین دست شب پیش در صورت پروانه فرود آمده بود. دوستش داشت, درست مثل همان روزى که براى اولین بار پروانه را دیده بود. داشت نگاهش مى کرد و رنگ ها را با قلم مویش بر روى تابلو مى نشاند. خودش خبر نداشت ولى زیبا شده بود و این زیبایى دل مرد را ...
زندگى با یک هنرمند زیبا بود ولى او از بهانه گیرىهاى خودش بدش آمد. ((چقدر احمق بودم.)) پروانه التماس کرده بود ولى او ... پروانه اشک ریخته بود ولى او .. . او با تمام بى رحمى تابلوى نیمه کاره اش را به گوشه اى پرتاب کرده بود. پروانه بر سرش فریاد کشیده بود و جواب او فقط سیلى سختى بود که در گوش فضا طنین انداز شده بود. به او گفته بود برود و از مقابل چشمانش دور شود. ((واى خداى من! اونو از خونه بیرون کردم.)) براى لحظه اى تنفر را در خود حس کرد. بدنش مى لرزید. پروانه بىآنکه حرفى بزند از اتاق خارج شده بود; و بعد از چند لحظه صداى چرخش کلید در بود که او را به خود آورده بود. او رفته بود. ولى حرف هایش چون پتکى محکم به مغزش هجوم مىآوردند و بر سرش کوفته مى شدند. ((تو مرد نیستى! بى رحم ... بى رحم ... تو نه منو دوست دارى و نه تابلوهامو. تو دروغگویى, دیگه از دستت خسته شدم, صبرم سرریز شده. تو عاشق دروغکى هستى.)) و گریه مجالش نداده بود. چقدر آن لحظات سخت و نفرت انگیز بودند. مرد دور خودش چرخید. خسته و بى حال به دیوار تکیه زد, و به آخرین نقاشى زنش خیره شد. روشنایى بیشتر شده بود. حس عجیبى داشت. احساس مى کرد بوى غذاى گرم پروانه در خانه پیچیده است. شاید هم در دهکده پیچیده بود. دیوانه وار فریاد کشید: ((نه ... نه ...))
گلویش مى سوخت و بغض بر آن فشار مىآورد. چشمانش سرخ شدند. درست مانند لحظه اى که گونه تب دار پروانه سرخ شده بود. دلتنگى, مثل خرچنگ به تار و پود قلبش چنگ مى انداخت. آرام آرام به طرف تابلو رفت ...
دستانش را دور بازوانش حلقه کرد. کتش را فراموش کرده بود که بردارد. ((چقدر اینجا هوا سرده.)) دندان هایش به هم مى خوردند, و قلبش در سینه یخ بسته بود. به طرف چشمه رفت. دور تا دور برف بود و سفیدى مبهم. انگشتش را در آب سرد فرو کرد و عکسش در آب ناپدید شد. داشت به سمت روشنایى مى رفت که یک آن احساس کرد روى دستش خیس شد, نگاه کرد تازه فهمید از بینى اش خون آمده است. به طرف رودخانه برگشت. آبى به صورتش پاشید. کاش پروانه آنجا بود. دستمالى را که او گلدوزى کرده بود, از جیبش بیرون کشید. نگاهى به آن کرد. باد سردى مى وزید و سوز آن از انجماد استخوان هایش مى گذشت و به یخبندان قلبش مى رسید. ناگهان دستمال از دستش پر کشید و رفت. باد آن را به وسط رودخانه انداخت. بر روى آب موج کوچکى پدید آمد. دستپاچه شد; یادش رفت که بینى اش خون مىآمد. به ناچار به وسط رودخانه پرید. آب سرد بود. داشت یخ مى زد. رودخانه گود بود. خیلى گود مثل یک چاه. داشت غرق مى شد. هنوز باور نمى کرد, که در آن لحظه دشوار دارد تصمیم جدیدى مى گیرد. ((اگر نجات پیدا کنم مى رم دنبال ... پ$ ... ر ... وانه.)) دستش را به طرف دستمال برد ولى دستش در سرماى آب خشکید. جلوتر نرفت. بى فایده بود. قدرت هیچ حرکتى را نداشت. دیگر حتى نمى توانست فکر کند. دوست داشت فریاد بزند ولى نمى توانست. چشمانش چیزى جز سیاهى نمى دیدند. احساس سبکى مى کرد. درست مانند پر قو. سعى کرد خود را به خشکى برساند ولى نه بى فایده بود ...
پروانه گفته بود: ((تو منو دوست ندارى.)) حرف آخرش بود. گفته بود: ((تو از نقاشى خوشت نمى یاد. اما بدون که تو این آخرى تو رو کشیدم. دل تو مث آب این رودخونه س.)) خوابش مىآمد. نفس عمیقى کشید. قلبش آرام تر از قبل مى کوفت. آرام آرام چشمانش را بست.
کلید در چرخید و در خانه باز شد. چهره زن مضطرب بود و تشویش و دودلى در آن پیدا بود. سعى کرد خود را آرام کند. دسته گل بزرگ و زیبایى در دستانش مى درخشید. او هم یک تصمیم گرفته بود. یک تصمیم جدید. او خانه اش و پرویز را دوست داشت. به نقاشى هایش نگاه کرد. تار و پود وجودش را با رنگ ها آمیخته بود. بعد چشمانش دنبال پرویز خانه را زیر و رو کرد. مى خواست همه چیز را از نو شروع کند. زندگى, کار, عشق و ... اما خانه رنگ خاکسترى گرفته بود. دلش فرو ریخت. همه جا بوى غریبى مى داد. به طرف آشپزخانه رفت. پرویز نبود. به اتاق برگشت. فنجان چاى روى میز بود. کت پرویز روى مبل افتاده بود. هنوز هم کابوس وحشتناک شب گذشته ذهنش را آزار مى داد. زن نگاهى دیگر به اطراف کرد. گویى همه چیز با چشمانش سخن مى گفتند. ناگهان دیدگان دریایى زن گرد شد و به تابلو خیره ماند. پرویز کنار رودخانه افتاده بود. لرزید و خودش را روى یکى از مبل ها انداخت. براى لحظه اى دستان گرم و مردانه پرویز را بر روى شانه اش احساس کرد. شتابزده به عقب برگشت ولى رویایى بیش نبود. دوباره به تابلو نگریست. فریاد کشید و اشک ریخت. فضاى تابلو گنگ و مبهم شده بود. باور نمى کرد خودش آن نقاشى را کشیده باشد. نگاهى به دستانش کرد. دستانش بوى گوشت فاسد شده مى دادند. زن گیج شد. خواست چیزى بگوید, ولى نتوانست. به طرف اتاق مقابل دوید. توى چهارچوب در ایستاد. قلم و کاغذ پرویز بر روى میز بود. نفس نفس مى زد. جلوتر رفت. ورق را برداشت ((گاه مى اندیشم میان من و تو فاصله هاست. مى شود؟ تو به لبخندى این فاصله ها را بردارى.)) سرماى تن پرویز از چند قدمى احساس مى شد. چشم هایش بسته بود و رنگ صورتش, سفید سفید. مثل کاغذ روى میزها و این صداى هق هق گریه پروانه بود که سکوت سخت و شیشه اى خانه را در هم مى شکست.