قصه هاى شما (70)
مریم بصیرى
دوستان عزیز!
معصومه نظرى از تبریز, ابوالفضل صمدى از مشهد, سیداحمد موسوى از زنجان, حسین ثابتى مقدم از بایگ و لعیا اعتمادى, معصومه موسیوند, زهرا زندیه, طاهره جعفرى و سوده نجمى زاده از قم.
داستانهاى شما به دستمان رسید. در شماره بعدى ((قصه هاى شما)) منتظر بررسى آثار خویش باشید.
دوستان عزیز!
معصومه نظرى از تبریز, ابوالفضل صمدى از مشهد, سیداحمد موسوى از زنجان, حسین ثابتى مقدم از بایگ و لعیا اعتمادى, معصومه موسیوند, زهرا زندیه, طاهره جعفرى و سوده نجمى زاده از قم.
داستانهاى شما به دستمان رسید. در شماره بعدى ((قصه هاى شما)) منتظر بررسى آثار خویش باشید.
دوستان عزیز!
معصومه نظرى از تبریز, ابوالفضل صمدى از مشهد, سیداحمد موسوى از زنجان, حسین ثابتى مقدم از بایگ و لعیا اعتمادى, معصومه موسیوند, زهرا زندیه, طاهره جعفرى و سوده نجمى زاده از قم.
داستانهاى شما به دستمان رسید. در شماره بعدى ((قصه هاى شما)) منتظر بررسى آثار خویش باشید.
لاک پشت تنها
قصه هاى امیر و آرزو
ندا عقیلى ـ گلدشت
دایره قسمت
نسرین عقیلى ـ گلدشت
بهار پاییزى
طاهره جوادىمقدم ـ قم
بازگشت
فاطمه اکبریان ـ قم
جوانى
معصومه سعادتى ـ قم
در نهایت جوانمردى
سوده نجمى زاده ـ قم
راضیه و روناک, پر ... پر
خادمى ـ قم
سلام پدر
مریم یزدانى گنجه ـ قم
یاس فاتح
سیمین دخت مصطفایى ـ گیلانغرب
نمره دوازده, هیولا, پدر
احمدآقا, درخت سیب
ابوالفضل صمدىرضایى ـ مشهد
زندگى خاموش
مجتبى ثابتى مقدم ـ بایگ
ندا عقیلى ـ گلدشت
دوست جوان, اثر شما را نمى توان در حیطه داستان گنجاند, چرا که این آثار قصه هایى هستند که علاوه بر محدوده قصه نویسى, به قصه گویى نیز پرداخته اند. گویى مربى یک مهد کودک مى خواهد براى بچه ها قصه تعریف کند, لذا سخنش را این طور آغاز مى کند:
((سلام بچه ها, من مى خواهم امروز براى شما قصه اى تعریف یا روى کاغذ بنویسم. امیدوارم که از قصه من خوشتان بیاید. اما بچه ها قصه من واقعى نیست اما شما آن را واقعى تصور کنید. یکى بود, یکى نبود. زیر گنبد کبود, هیچ کس نبود ...))
امروزه آغاز قصه و داستان به این شکل مرسوم نیست. در ادبیات شفاهى ممکن است براى مقدمه چینى از الفاظى این چنین استفاده شود, اما در ادبیات مکتوب نباید به این تمهیدات قدیمى دل خوش کرد. کودکان امروزى از هوش و درک بالاترى برخوردارند و دوست ندارند که چون کودکى عقب مانده با آنها رفتار کنند. هر چند که برخى از نویسندگان هنوز بنا به ضرورت هاى قصه نویسى, آثار خویش را با ((یکى بود و یکى نبود)) شروع مى کنند.
مشکل دیگر اثر شما, انتخاب نامناسب جملات و استفاده از جمله هاى بلند مى باشد. همیشه باید گروه سنى مخاطب خویش را در نظر داشته باشید. مثلا براى کودکان باید از جملاتى بهره بگیرید که 8 تا 10 کلمه بیشتر نداشته باشند. هر چقدر تعداد کلمات یک جمله بیشتر شود, درک آن جمله براى کودک دشوارتر مى شود.
مطالبى که براى کودکان مى نویسید باید جالب و قابل فهم باشد. موفقیت یک نویسنده کودک و نوجوان بستگى به توانایى او در قابل فهم کردن افکارش دارد. نگارنده اى که براى این مقطع سنى قلم مى زند, باید با محدودیت درک و آشنایى کودکان با واژه هاى مختلف آشنا باشد و کلماتى را برگزیند که کودک بتواند آنها را بخواند و بفهمد.
واژه, تنها ابزارى است که نویسنده از آن بهره مى گیرد, پس براى شروع باید واژه هاى بسیارى را بشناسید و به درستى از آنها استفاده کنید. هنگامى که مى توان با کمترین کلمه, منظور و مفهوم جمله را به کودک منتقل کرد, دلیلى ندارد که با استفاده از عبارات پرطمطراق و سنگین او را خسته کرد.
اگر به ادبیات کودکان علاقه مند هستید, توصیه مى کنیم که با کودکان و خصوصا کتاب هاى داستان کودک و نوجوان بیشتر دمخور شوید و کتاب هاى ((مقدمه اى بر مراحل خلق و تولید ادبیات کودکان)) از ((نادر ابراهیمى)) و ((دنیاى قصه گویى)) از ((آن پلو وسکى)) را مطالعه کنید.
موفق باشید.
نسرین عقیلى ـ گلدشت
دوست عزیز, داستان کوتاهى که برایمان ارسال کرده اید, انباشته از جملات بریده بریده اى است که آن را در ظاهر به شعر نو, شبیه کرده است.
اما پیداست علاوه بر این, از لحاظ ساختارى و حتى نوع قالبى که کارتان را ارائه کرده اید, مشکل دارید. هنوز فرق خاطره با داستان و طرح و یا حتى قطعه ادبى براى شما مشخص نشده است. اثرتان طرحى از یک داستان تکرارى است و حتى گاه میل به خاطره نویسى پیدا مى کند و شما به عنوان راوى اثر, اظهار نظرهاى شخصى خود را وارد کار مى کنید و از همان لطف اندک داستانتان نیز مى کاهید.
پس از این سعى کنید با شرکت در کلاس هاى آموزش داستان نویسى و همچنین مطالعه بسیار, ابتدا با قالب هاى ادبى و سپس قالب داستان آشنا شوید تا بتوانید آثار مناسبى بنویسید.
منتظر داستان هاى واقعى شما هستیم.
طاهره جوادىمقدم ـ قم
خواهر بااستعداد ما, یکى از محاسن اثرتان این است که به ایجاز و اجمال توجه دارید و بیش از اندازه به اطناب و توصیف نمى پردازید. اما اشکال کارتان هم در این است که فقط به روایت ساده ماجرا بسنده مى کنید; در صورتى که, امروزه داستان بر پایه تکنیک پیش مى رود و شما باید بتوانید با شیوه بیانى نو آشنا شوید و فقط به بازگویى ساده وقایع نپردازید.
بیمارى شخصیت اصلى شما کاملا ناشناخته و مبهم است و معلوم نیست این بیمارى از کجا پیدایش شده و عواقب آن چیست؟ در واقع قهرمان شما همین دختر بیمار است و ضد قهرمان خود بیمارى است; پس باید این عامل منفى و بازدارنده به قوت تمام پرداخت شود و اثرات مخرب آن در جاى جاى اثر مشخص گردد.
یکى دیگر از محاسن هر چند تکرارى اثرتان, تشبیه و توصیف بیمارى این دختر به فرا رسیدن فصل پاییز است و اینکه او و درخت با هم به پاییز مى اندیشند.
امیدواریم پس از این شاهد آثار بهترى از شما باشیم.
فاطمه اکبریان ـ قم
دوست جوان, اثرتان حکایت از شتابزدگى بسیار دارد, بخصوص در قسمت میانى و پایانى آن. میانه داستان, بدنه و ستونى است که اثر بر پایه آن استوار مى شود و اگر این بخش ضعیف باشد, داستان سقوط مى کند. بخش میانى در بر گیرنده حوادث فرعى است, همچنین پرداخت جزئیاتى که در طرح به صورت کلیت به آنها اشاره شده است. اگر مشکلى در داستان بیان نشود, در عمل نیز داستانى پدید نمىآید. ایجاد پیچیدگى هاى مناسب, تضاد و درگیرىها, ذهن خواننده را فعال مى کند و او را در به پایان بردن داستان, راغب تر مى کند.
شما در بخش میانى به وضعیت شخصیت اصلى خود و ترکشى که نزدیک قلبش است اشاره مى کنید و ناگهان در پایان جاى خالى این مرد را با حضور دوستش براى زن و فرزند او پر مى کنید.
با توجه به نوع نثر و نگارشتان به نظر مى رسد که آینده اى روشن پیش رویتان باشد. ما نیز آرزو مى کنیم با تلاش و همت خود هر چه زودتر به این افق هاى روشن دست پیدا کنید.
معصومه سعادتى ـ قم
دوست عزیز, توجه به دوستى هاى خیابانى جوانان و ازدواج هاى ناهمگونى که این دوستى ها در پى دارند, از جمله مسائلى است که باید به آن پرداخته شود. سوژه هایى از این دست با اینکه تکرارى هستند ولى هر بار با پرداختى نو, توانایى مجددى به نویسنده مى دهند, تا با این موضوع کلنجار بروند.
اما در اثر شما خبرى از آن نگاه تازه دیده نمى شود. هر چند که به خوبى در داستان سرایى و ذکر تمامى رویدادها موفق هستید, ولى توجه شما به نکات غیر ضرورى حوادث باعث شده است که هم خواننده خسته شود و هم اثر شما تا 62 صفحه, امتداد پیدا کند.
ذکر هر روزه جزئیاتى چون ساعت از خواب بیدار شدن, شستن هر روزه دست و صورت, لباس پوشیدن و چایى خوردن و سوار ماشین شدن و به کتابخانه رفتن و ... اصلا لزومى ندارد. شخصیت شما هر روز به کتابخانه مى رود و شما هر روز با توصیف کوچک ترین حرکات و رفتار این دختر به کارهاى روزمره او اشاره مى کنید. به راحتى مى توانید حوادث مهم این چند روز را در یکى دو صفحه خلاصه کنید و از ذکر کارهاى روزمره فرد خوددارى نمایید.
وقتى تمام زواید را حذف کردید, مى توانید داستان را درست از انتهاى آن و از همان پاراگراف آخر شروع کنید و نکات ضرورى حوادث اصلى و فرعى را طى یک فلاش بک و یا بازگشت به گذشته نشان دهید.
روایت داستان از نقطه شروع و ذکر روزانه حوادث فرعى تا رسیدن به حادثه اصلى و اوج داستان, از جمله کارهایى است که فقط نویسندگان جوان دست به آن مى زنند. مطمئن باشید که شما نیز مى توانید با دوباره نویسى اثرتان و در هم ریختن ساختار فعلى آن, از این سوژه تکرارى, داستانى نو و زیبا بنویسید. موفق باشید.
سوده نجمى زاده ـ قم
دوست ارجمند, ((در نهایت جوانمردى)) بیش از حد از جوانمردى ((احمد)) سخن مى گوید. هر چند امکان دارد مهندس جوانى چون وى با دخترى فقیر ازدواج کند, اما حتما قبلا این دختر را دیده و یا ویژگى خاصى از وى مشاهده کرده است. اما این جناب مهندس شما ندیده و نشناخته, فقط با شنیدن اینکه دخترى یتیم, براى گذران زندگى اش خیاطى مى کند, پدر دکتر و مادر استاد دانشگاهش را به اجبار راضى مى کند تا به خواستگارى این دختر بروند.
((احمد)) در تمام مدت شعار مى دهد و از انسانیت دم مى زند و اینکه باید ثروت خود را با این دختر فقیر قسمت کند. از آن سو خود دختر و مادرش نیز سخنان متین و زیبایى بر زبان مىآورند; طورى که خانواده مهندس, از ثروت خود شرمنده شده و خودشان را در برابر خانواده دختر, فقیر مى انگارند.
محتواى اثرتان خوب است ولى شخصیت پردازى آدم هاى درون آن براى خواننده جا نمى افتد, مخصوصا شخصیت ((احمد)) که گاه مثل یک دختر پر احساس و گاه چون یک خطیب, به خانواده اش پند و اندرز مى دهد, تا به خواست او توجه کنند.
به طور حتم بعید است که پسرى در چنین خانواده اى متمول که سالى دو بار تمام فرش هاى خانه چند طبقه شان را عوض مى کنند, بدون دیدن دختر و مثلا عاشق شدن, ناگهان چنین آشوبى در درونش ایجاد شود و همین که از ماجراى این دختر مطلع شد, بعد از ساعتى تصمیم به ازدواج با او بگیرد.
همان طور که اشاره شد شکستن طبقات اقتصادى و اجتماعى, زیباست, اما به شرطى که این زیبایى با مستقیم گویى و شعار دادن و اعمال غیر ممکن, از بین نرود.
حال براى بازنویسى مجدد اثر باید بیش از اینها با روحیات مردان جوان آشنا شوید و واقعا از دید یک جوان امروزى به قضیه نگاه کنید, نه آن طورى که خودتان دوست دارید ماجرا پیش برود. در ضمن حرف هاى اندیشمندانه خود را در دهان شخصیت ها نگذارید, اجازه دهید آنها با توجه به فرهنگ و شعور خود تصمیم بگیرند و حرف بزنند.
بهار زیبایى را پیش رو داشته باشید.
خادمى ـ قم
دوست گرامى, هر دو اثر شما در عین برخوردارى از نثرى زیبا و توصیفاتى آهنگین, مشکلاتى را در خود نهفته دارند. ((راضیه و روناک)) داستان دو دختر همسایه است که یکى با تجملات بسیار به خانه شوهر مى رود و دیگرى علاوه بر کار بسیار, از خواهر و برادر کوچک ترش مراقبت مى کند. ((راضیه)) با رفتن ماشین عروس, به یاد خاطرات مشترکش با ((روناک)) مى افتد; در صورتى که شما مى توانستید به آسانى ((راضیه)) را تا نزدیک ماشین عروس و داماد و حتى حیاط خانه پیش ببرید و سپس در آنجا وى با دیدن لباس عروس, به یاد لباس دوران مدرسه اش مى افتاد و با دیدن انواع و اقسام خوراکى ها, به فقر و بى غذایى خودشان و ... مى اندیشید.
چنین تلفیقى مى توانست کارتان را جذاب تر کند. حتى مى توانستید به دست هاى نرم و سفید عروس اشاره کنید که دسته گلى را در دست دارد ولى ((راضیه)) همیشه قالى مى بافد و انگشتانى چاک خورده دارد.
اثر بعدى شما چنین شروع مى شود: ((دامنش تا روى سبزه ها کشیده مى شد. آبى بود. پر از گل هاى ختمى. نفس کشید, بلند. مشامش از عطر گل هاى نیلوفر پر شد. لبخند زد. یک لحظه تصمیم گرفت. دوید. دوید تا ته سبزه زار. به نفس نفس افتاد. نشست و پاهایش را دراز کرد روى سبزه ها ... گل ها دست هایش را هم تکیه داد به زمین. هنوز غنچه لبخند روى لب هایش باز بود.))
فضاسازى مورد نظرتان در باغ کاملا در داستان به جاست. بهره گیرى از فضاى باغ, همراه با قصه هایى که مادر تعریف مى کند, همخوانى مناسبى را ایجاد کرده است.
اما حواستان باشد که براى خلق یک نوشتار خوب براى کودکان باید از کلماتى استفاده کنید که بسیار واقعى و ساده باشند تا مانعى براى انتقال فکر و احساس از ذهنى به ذهن دیگر پدید نیاید. همان طور که قبلا براى دوست دیگرتان در این بخش توضیح دادیم, کلمات, واسطه مبادله افکار هستند. آنها اسامى اشیإ و یا اعمال را منتقل مى کنند و ما به وسیله کلمات است که رویدادهاى جهان را درمى یابیم.
در ضمن یادتان باشد که حین نوشتن, بسیارى از موضوع ها و شرایط دیگر به ذهنتان خطور مى کند اما باید در باره استفاده از آنها احتیاط به خرج دهید. این موضوعات جزئى نباید شما را از محدوده داستان بیرون بکشد و باعث شود همراه با علاقه به توصیفات زیبا, عناصر غیر لازم را در اثرتان وارد کنید.
امیدواریم آثار زیباى دیگرتان را نیز برایمان ارسال کنید.
مریم یزدانى گنجه ـ قم
دوست نوجوان, در پایان اثرتان نوشته اید که امیدوارید این داستان خوب باشد و به همه یاد بدهد که پدر و مادر مانند گوهرى زیبا مى باشند. بعد تإکید کرده اید که این داستان بر اساس تخیلات شما که 15 سال بیشتر ندارید, نوشته شده است.
هر چند نوجوان هستید ولى انتظار مى رود که اثرتان زیباتر از اینها نوشته شده باشد. این اثر به گفتگوى دو کودک و درددل آنها در نبود پدرشان شبیه است تا به یک داستان ساختارمند در عرصه نویسندگى.
ما هم امیدواریم که براى نوشتن و شکوفایى استعدادهاى نویسندگى خود, مطالعه را فراموش نکنید و قدرت واژگان خویش را غنا بخشید. قدرت واژه هایى که به درستى انتخاب مى شوند, بسیار است. براى تشریح داستان, وسیله اى جز مجموعه اى از لغات و واژگان وجود ندارد و شما به عنوان داستان نویس باید واژه ها را درست در جاى خودش به کار ببرید و نثرى آشفته و ضعیف از خود به یادگار نگذارید.موفق باشید.
سیمین دخت مصطفایى ـ گیلانغرب
خواهر عزیز, اثر شما بر عکس اثر برخى از دوستانى که سعى دارند داستان بنویسند ولى اثرشان قطعه ادبى از آب در مىآید, مى باشد. خودتان اعتراف کرده اید که قطعه ادبى نوشته اید ولى در این قطعه به جاى استفاده از توصیف و تشبیه و استعاره و دیگر صنایع ادبى, سعى داشته اید مثل داستان, قصه اى را روایت کنید و ماجرا را از نقطه اى شروع و به نقطه اى ختم کنید.
حتى نوع انتخاب زاویه دید و لحن شما باعث شده است که قطعه ادبى تان, واقعا حس خواندن قطعه را به خواننده منتقل نکند و او احساس نماید دارد داستانى ضعیف را مى خواند.
البته با توجه به دقت و تلاش شما براى پیشرفت خودتان, مطمئن هستیم که در آثار بعدى خود, مرز بین این دو نوع نوشته را بیش از این رعایت خواهید کرد. ذهن شما هنگام نوشتن قطعه ادبى باید آزاد و رها باشد و چون داستان در پى یافتن منطق داستانى و یا یافتن دیالوگ هاى جمع و جور نباشد. وظیفه شما این است که حرفتان را در لفافه و با بیانى زیبا به مخاطب خود عرضه کنید.
موفقیت همواره با شما باد.
ابوالفضل صمدىرضایى ـ مشهد
برادر گرامى, ذوق و قریحه ادبى شما کاملا در آثار ارسالى تان مشهود است. ((نمره دوازده)), داستان ((جک کوچیکه)) و ((مجید تگزاسى)) است که در کنار شخصیت هاى دیگرى چون; ((چارلى کوتوله)), ((جمشید بزرگه)), ((املیانو رضوى)) و ((روبرتو اسحاقى)) به ماجراجویى مى پردازند. در پایان داستان ((مجید)) از خواب بیدار مى شود و متوجه مى گردد تمام شب بر اثر دیدن فیلم وسترنى, خواب وسترنى مى دیده است!
هر چند پرداختن به دنیاى کودک و نوجوان شیرین است و هر چند تلفیق دنیاى وسترن با دنیاى چند نوجوان, جذاب و به یادماندنى است, اما باید حواستان باشد که مى خواهید با این جابه جایى موقعیت, چه چیزى را بیان کنید! به طور حتم اگر منظورتان روى تإثیر مخرب چنین فیلم هایى است, طورى که در درجه اول باعث جدایى نوجوان از تحصیل و ... مى شود; باز هم مى توان تا حدى کارتان را پذیرفت ولى اگر مى خواهید با ادبیات و سینماى غرب زورآزمایى کنید و شخصیت هاى ایرانى خود را در فضایى غربى نشان دهید, هیچ کار خاصى انجام نداده اید. نویسندگان کشورهاى غربى خودشان مى توانند به خوبى فرهنگ خود را در آثارشان به نمایش بگذارند. در ضمن ایجاد مسئله خواب, یکى از آن حرف هاست. هر هنرمند جوانى در شروع کار به صرف اینکه نتواند به شکل منطقى حرفش را بزند و آن را به کرسى بنشاند, زود متوسل به خواب مى شود و مى انگارد با این بهانه مى تواند از دست مخاطبان نکته سنج فرار کند.
و اما ((هیولا)), در فضاسازى بسیار موفق عمل کرده است. خواننده دقیقا خود را در یک روستاى تاریک و مخوف در کنار جنگلى سرد و تیره حس مى کند که خرسى به نام ((هیولا)) بر آن سایه گسترده است; تا اینکه دو شکارچى به آن روستا مىآیند و به طمع کشتن و کندن پوست این خرس به جنگل مى روند, ولى با شنیده شدن صداى دو گلوله, اهالى مى گویند که هر دو شکارچى مرده اند و خرس هنوز زنده است و هیچ کس نمى تواند او را از پاى در بیاورد.
یادتان باشد که پایان داستان, نقطه اوج و گره گشایى اثر است. این جناب خرس داستان شما چرا اینقدر مقاومت پذیر است و در طول چندین سال کسى نمى تواند او را از پاى در بیاورد؟ از دگر سو آیا منظورتان این است که در پایان کار, خرس آن دو مرد را به ضرب گلوله از پاى در آورده است و یا اینکه مى خواهید بگویید ناگهان جسد یکى از شکارچى ها زنده شده و به اشتباه به جاى خرس, دوستى که او را نشانه گرفته بود, با گلوله به قتل رسانده است؟
البته اگر قدرى بیشتر روى این اثر کار مى کردید و خرس را نماد ظلم و قدرت مى گرفتید که عده اى روستایى, هر کارى انجام مى دهند, نمى توانند آن مرکز قدرت را از بین ببرند, داستانتان قابل تإمل تر مى شد و خواننده را به فکر فرو مى برد. اما در حال حاضر چندین سوال مهم و بدون جواب در اثر شما دیده مى شود و همین بدون جواب گذاشتن سوالات, باعث ضعف اثرتان مى شود.
((پدر)), داستان چند پسر است که مادرشان فوت کرده و پدرشان نابینا شده است و حال این پسرها سعى دارند از پدر مراقبت کنند ولى مرد عصبى و تندخو شده و حتى حاضر نیست با وجود بوى بد بدنش به حمام برود.
این داستان بسیار ساده است و بسیار ساده نیز پایان مى یابد. پسرها با تصور اینکه چشمان مادر مراقب آنهاست, راضى به نظر مى رسند.
خلق فضایى مردانه با شخصیت هایى افسرده که همه تحت تإثیر مرگ یک زن, آشفته و نابسامان شده اند, بسیار زیباست, به شرطى که این مردان داستان شما با یک شخصیت پردازى قوى, جاى خالى حادثه را در داستان پر کنند. شما به عنوان نویسنده این داستان احساسى, باید تصویر روشنى از تمام شخصیت هاى خود داشته باشید; به طورى که این آدم ها مشخصات متقاعدکننده اى داشته باشند. هر شخصیتى که خلق کنید باید واقعى باشد و احساسات و ادراکات قابل درک داشته باشد. احساس هم چیزى است که در همه مردم مشترک است و مثلا نمى توان گفت که فلان حادثه و یا سخن اصلا نمى تواند احساس برانگیز باشد و یا اینکه ممکن است فردى را خشمگین و یا دیگرى را خوشحال کند. علاقه خواننده به یک داستان از طریق شخصیت و همین احساسات او حفظ مى شود.
اما شخصیت هاى ((پدر)) شما به دل نمى نشینند و آن طور که لازم است منطقى عمل نمى کنند.
در ((احمدآقا)), پسربچه اى با زاویه دید من راوى شاهد کوچ مردى به نام ((احمدآقا)) از همسایگى آنها به ولایت است. با توجه به اینکه این مرد معتاد و بیکار است, رفتن به طرف اصل و ریشه مى تواند نشانه امیدى براى نجات او باشد. اما باید بدانید که وقتى در باره یک معتاد مطلب مى نویسید, حتما باید از لحاظ تئورى با ویژگى هاى جسمى و روحى این افراد نیز آشنا باشید. به فرض, منطق یک معتاد حکم مى کند که جایى خودش را در شهر گم کند تا اینکه به محیطى کوچک برود که همه او را بشناسند و مهم تر اینکه نتواند به راحتى مواد مخدر تهیه کند.
آخرین داستان شما با عنوان ((درخت سیب)) از همه آثارتان پخته تر است. مردى معتاد در اثر گوشه کنایه هاى همسرش, خود را از درخت سیب خانه شان حلقآویز مى کند. بماند اینکه درخت سیب آنقدرها هم بلند نیست که به درد این منظور بخورد و جسد فرد مورد نظر شما بالاى آن لق بخورد!
زن با مرد دیگرى ازدواج مى کند و فرزند این زن که اصلا معلوم نمى شود دختر است یا پسر و حدودا چه سن و سالى دارد, از این مرد متنفر است. عاقبت این فرزند احتمالا پسر, خانه را به آتش مى کشد و مادر و ناپدرى و خود و مهم تر از همه درخت سیب را در آتش خشم خود مى سوزاند.
((درخت سیب)) یک داستان روانشناختى است. شخصیت شما اصلا از خود هیچ نمى گوید و فقط به عنوان یک دوربین فیلمبردارى و چشم سوم, وقایع را ثبت مى کند. در چنین داستان هایى نویسنده خود نیز مىآموزد و تجربه مى کند. درونمایه ها را جستجو مى کند و علاوه بر کنکاشى درونى, احتمالا به سیر و سفر معنوى نیز مى پردازد.
البته مسئله دیگرى که در آثار روانشناختى قابل بررسى است, پرداختن به شخصیت هاى فرعى است چون همان طور که گفته شد, شخصیت اصلى شما که خود راوى است, مستقیما وظیفه معرفى انجام نمى دهد و مى خواهد با به نمایش گذاشتن افراد و اشیإ, شخصیت ها را از طریق کنش ها و عکس العمل هاى ذهنى و گفتارىشان براى خواننده شناسایى کند. پس شما نیز باید از این اشخاص حاشیه اى بهره مى گرفتید و از طریق نفوذ به ذهن آنها و بازتاب تإثیرات و داورىهایشان, اعمال و اخلاق و افکار شخصیت ها را به نمایش مى گذاشتید.
با مطالعه بیشتر در زمینه داستان هاى روانشناختى و جریان سیال ذهن که زمینه مناسبى براى بیان چنین داستان هایى است, خواهید توانست آثار زیبایى در این ارتباط بنویسید.
منتظر متن بازنویسى شده ((درخت سیب)) هستیم.موفق باشید.
مجتبى ثابتى مقدم ـ بایگ
برادر ارجمند, ((زندگى خاموش)) چنان ساده و صمیمانه نوشته شده است که جاى حرفى براى خلق و توصیف چنین خانه و خانواده اى به جا نگذاشته است. البته شخصیت پردازى قهرمان داستان هنوز مشکل دارد. او آنقدر ساکت و خاموش است که اگر داستان از دید او روایت نمى شد, ما یادمان مى رفت که اصلا در خانه حضور دارد. تنها عمل و کنش واقعى این شخصیت در اوج داستان و جایى که به سراغ انبارى مى رود, روشن مى شود.
رفتار پدر نیز به درستى روشن نیست. آیا هر مردى که مى خواهد دوباره ازدواج کند و بى حوصله است, مثل پدر این داستان, سرش را مى گذارد و مى خوابد! آیا او واقعا به فرزندانش علاقه مند است و یا اینکه به ظاهر به آنها توجه مى کند. اصلا این پدر کیست و چکاره است و در شهر به دنبال چه مى گردد؟
البته ایجاز و گزیده گویى بسیار خوب است اما به شرطى که این اختصار در نکات کلیدى و مهم شخصیت پردازى و اعمال اشخاص نباشد.
با هم داستان شما را مى خوانیم.
زندگى خاموش
مجتبى ثابتى مقدم
ننه در حیاط, پاى شیر آب نشسته بود و توى آبکش کنار دستش چند تا سیب زمینى بود که هى برمى داشتشان, پاى شیر مى گرفت و خوب دست مالى شان مى کرد و تمیز که مى شدند, مى گذاشتشان کنار.
اکبر خوابیده بود, همیشه مى خوابید. اصلا هیچى به اندازه خواب برایش معنى نداشت. محمود, داداش کوچولویم هم توى مغازه اش بود. مغازه اش همان گوشه اتاق نقلى خودمان بود. چند تا بالش دورش مى چیدیم و روى بالش ها هر چى آت و آشغال گیر مىآوردیم, از شانه و مداد و قرقره گرفته, تا کفش و جوراب مى گذاشتیم و او هم ذوق مى کرد و صداهایى از خودش در مىآورد.
حسین هم کنار جوجه مرغ خاکسترىاش نشسته بود و انگار با او حرف مى زد. هر سه از من کوچک تر بودند هم حسین, هم اکبر و هم محمود. کنار دیوار, صاف دراز کشیده بودم و به سقف نگاه مى کردم. چند تا از تخته هاى سقف در رفته و آویزان بود, و حصیر سقف از چکه آب باران چرک و سیاه شده بود. فکر مى کردم, به همه چیز فکر مى کردم, که رنگ نورى که از چارچوب در چوبى به داخل مى تابید عوض شد, و حس کردم کسى وارد مى شود. بابایم بود. پیراهن قرمز گشادى پوشیده بود و صورتش را برق انداخته و موهایش را سیاه کرده بود. تعجب کردم که چرا مادر توى حیاط چیزى به او نگفته بود و بعد به این فکر پوزخند زدم. حیاط که جاى حرف زدن نبود, تا صدایى در مىآمد, همه همسایه ها از پشت درزهاى دیوار با نگاهشان هجوم مىآوردند توى خانه مان. ننه آمد توى اتاق. چادر خاکسترىاش را دور کمرش حلقه زده بود و آبکش سیب زمینى ها توى دستش بود. هنوز از سیب زمینى ها آب مى چکید. محمود توى بغل بابا بود و مى خندید. ننه آبکش را لب تاقچه گذاشت.
ـ مى رى پشت سرتم نیگا نمى کنى, انگار نه انگار زن و بچه دارى. راس مى گى جواب این بچه هاى گرسنه تو بده; نمى خواد عاشق بشى. مردى برو قرضاتو بده. نمى خواد خودتو درست کنى و بیفتى دنبال این و اون.
بابا سرخ شد. اگر جواب مى داد و انکار مى کرد, حرصم در مىآمد. بچه را ول کرد و زل زد به ننه. محمود نشسته بود و گریه مى کرد. مى خواستم بگویم حالا چه وقت گریه کردن است که بابا نعره کشید: ((چى مى گى زن؟ این حرفا چیه؟ ببند دهنتو, اینجا سر و صدا راه نینداز.)) سر جایم نشسته بودم. حسین هم حواسش به جوجه بود که یواشکى به زیر کمد کهنه فرار کرد. محمود هنوز مى گریست.
ـ چرا سر و صدا نکنم. شرمت مىآد؟ شرمت مىآد شاهکاراتو بگم؟ خدا خودش شاهده. یه بار دیگه, فقط یه بار دیگه پاتو بذارى شهر, پشیمون مى شى؟
بابا حال و حوصله دعوا نداشت. این را مى شد از قیافه اش فهمید, ترجیح مى داد ساکت بماند, تا سر و صداى ننه بیشتر نشود. ننه قابلمه اى کوچک را پر آب کرد و روى والور وسط اتاق گذاشت. چند تا سیب زمینى هم توى قابلمه انداخت و خم شد تا از سوراخ هاى بدنه والور ببیند آتش چه جورى مى سوزد. طلق والور مدت ها بود که شکسته بود و ننه یک تکه حلبى گذاشته بود جاى آن. از این نگاه کردن ننه خیلى خوشم مىآمد; ولى این بار مثل همیشه به روى خودم نیاوردم. معلوم مى شد ننه هنوز هم حرف هاى زیادى دارد و از اینکه ساکت شده, پشیمان بود. انگار مى خواست بابا را به میدان بکشد تا بقیه حرف هایش را بزند, حتى اگر به قیمت کتک خوردنش تمام شود. همیشه ننه بعد از دعوا با بابا همین طورى بود. محمود ساکت شده بود و دستانش را به طرف بابا باز کرده بود و التماس مى کرد: ((بابا, بابا!)) ننه بچه را پس کشید و رو به محمود گفت: ((نگو بابا, بگو غریبه, بگو آقا!)) محمود چیزى نگفت و باز سعى مى کرد خودش را به بابا برساند. بابا بى خیال لباس هایش را در آورد و کنار دیوار, جایى که قبلا من دراز کشیده بودم, دراز کشید ...
ننه سفره را انداخت. سفره که نه, یک تکه پلاستیک. حسین جلو خزید. محمود هم آرام آرام جلو آمد و تکه نانى برداشت و دوباره دور شد و کنار بابا نشست و دست و پایش را تکان داد. بابا خوابیده بود, ولى خوابش خیلى سبک بود. زود بیدار مى شد, ننه سیب زمینى هاى داغى را که از آنها بخار برمى خاست, جلویمان گذاشت. اکبر هم خوابآلود کنار سفره نشسته بود. پوزخند زدم و آرام گفتم: ((بابا چى؟)) ننه به من نگاه نکرد. انگار منتظر این سوال بود که بلند بلند گفت: ((ننه جون, بابات دیگه این جور غذاها رو نمى خوره. اصلا اینجا نیست که ببینیم چى مى خوره. حالا هم حتما غذاشو با نومزدش خورده و اومده اینجا.)) جمله آخر را خیلى بلند گفت. بابا از جا جست, نشست و با چشمان خشمآلودش به ننه زل زد; و بعد با عصبانیت داد زد: ((لعنت بر شیطون. زن این حرفا رو نزن. حیا کن, پدر ...)) ننه هم که عصبانى بود, توى حرف بابا دوید.
ـ اسم پدر منو نیار که ...
حالا من هم عصبانى شده بودم. بابا در کمال بى خیالى دراز کشید و حرصم را در آورد. با خشم نگاهش کردم, بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. از پله هاى توى دالان حیاط بالا رفتم, سرم را خم کردم تا به سقف نخورد. خودم را از دریچه کوچک سقف بالا کشیدم و روى پشت بام پریدم و کنار دیوار خشتى خانه همسایه دیوار به دیوارمان که از بام ما بلندتر بود, کز کردم. نمى توانستم حواسم را جمع کنم. همه اش به بابا فکر مى کردم و به کارى که مى خواست بکند. آهسته آهسته با خودم حرف مى زدم, ولى هر چه توى فکرم بود, سر زبانم جارى مى شد و آرام بیرون مى خزید.
ـ مى خواى بازم دوماد بشى بابا؟ ما رو ول کنى برى دنبال میل خودت؟ ولى من نمى ذارم. نمى ذارم یکى دیگه رو بدبخت کنى.
ناگهان فکرى توى ذهنم جهید. ذوق زده از پله ها پایین دویدم و آرام از جلوى در اتاق گذشتم. هنوز صداى ننه مىآمد. زود رفتم توى انبارى چفت در چوبى را از داخل انداختم. انبارى روشن روشن نبود, ولى آنقدر نور بود که بشود چیزى را دید. بوى نم و پوسیدگى همه جا پیچیده بود. به سمت صندوق چوبى کنار دیوار رفتم. صندوق روى چند تا آجر بود و زیر صندوق مثل همیشه پر موش بود. از سم و تله و این جور چیزها هم کارى برنمىآمد.
در صندوق را باز کردم. از لاى رخت ها دستم را تو بردم و پلاستیک سیاهى را بیرون کشیدم, و در صندوق را بستم. از توى پلاستیک شناسنامه ها را در آوردم. مال خودم, ننه و محمود, حسین و اکبر را سر جایشان گذاشتم. شناسنامه بابا را نگاه کردم. گوشه شناسنامه عکس بابا چسبیده بود. مى خندید و حرصم را در مىآورد. شناسنامه را بستم. دیگر شک هم نکردم, پاره اش کردم و بعد ریز ریزش کردم. جلدش پاره نمى شد. بلند شدم کبریتى پیدا کردم کنار پاره هاى شناسنامه نشستم, کاغذها را آتش زدم. جلد شناسنامه را رویشان گذاشتم. جلد پلاستیکى زیر گرماى آتش شل شد و از هم وا رفت, و بوى چندشآورش با بوى نم در هم آمیخت. این طورى دیگر نمى توانست ازدواج کند. شاید هم مى توانست ولى من بالاخره کارى کرده بودم و از کرده خودم شادمان بودم. سرم را کج گرفته بودم. از این کار خوشم مىآمد مثل ننه که سرش را کج مى گرفت تا ببیند آتش چراغ چطورى مى سوزد. من هم داشتم نگاه مى کردم که شناسنامه چطور در آتش مى سوزد و پدر ...