هدهد در سرزمین سبا
احمد حیدرى
هواى لطیف صبحگاهى جسم و جان هدهد را صفا مىداد و شوق پرواز را در او بیشتر مىکرد. او ساعاتى پیش از فلسطین به پرواز در آمده و حالا به مملکت سبا (یمن فعلى) رسیده؛ زیبایى، سرسبزى و شادابى خیرهکننده این سرزمین چنان وى را به وجد آورده و مجذوب کرده که متوجه غیبتش از بارعام سلیمان نبى علیهالسلام نیست. او شاهد سدى عظیم است که بین دو کوه بزرگ واقع شده و در پشت آن سد، دریایى از آب شیرین، زلال و گوارا موج مىزند. در پایین دست سد، در دو طرف راست و چپ دره، دو پهنه وسیع از باغهاى به هم پیوسته، سرسبز، پرمحصول، بهجتزا و شادىآفرین که بر روى هم دو باغستان بزرگ را مىماند، درختان میوه از پربارى خم شده و شاخههاى آنها به زمین رسیده است. آبهاى زلال از جویبارها روان و شنها به مانند دانههاى مروارید در کف نهرها غلطان. در دو باغستان پهناور دو طرف دره، روستاها با فواصل معین و نزدیک به هم با راههاى ارتباطى هموار و امن، شبکه ارتباطى منظمى را به نمایش گذاشتهاند. زنان و مردان شب و روز در مزارع به کار مشغول و از فراوانى نعمت شاداب و سرزنده، در امنیت کامل، از زندگى شاد و مرفّه خویش لذت مىبرند. میانه این دشت سرسبز و زیبا، شهر سبا با برج و باروهاى بلند، ساختمانهاى مرتفع و خیابانهاى وسیع، خود مىنمایاند و قصر ملکه سبا، همچون نگینى سبز در وسط شهر از دور نمایان است.
«و لقد کان لسبأ آیة جنّتان عن یمین و شمال کلوا من رزق ربکم و اشکروا له بلدة طیّبة و ربُّ غفور ... و جعلنا بینهم و بین القرى التى بارکنا فیها قرى ظاهرة و قدّرنا فیها السیر سیروا فیها لیالى و ایاما امنین.» (سبأ: 15 و 18)
هدهد مسحور این همه جمال و زیبایى، همچنان پرواز مىکرد تا صحنههاى بیشترى از این همه رنگآمیزى خیرهکننده طبیعت را ببیند و جمال جمیل پروردگارش را در آینه باصفاى این دشت سرسبز حاصلخیز و پربرکت مشاهده کند. او بر کنگره قصر فرود آمد. نگاهى به اطراف انداخت و به سوى تالار اصلى قصر پر کشید. در تالار بزرگ قصر، پردههاى رنگارنگ آویزان، شمعدانهاى بزرگ بر پا، چلچراغها آویخته، فرشهاى زربفتِ گسترده، تکیهگاهها نهاده، ظرفهاى طلایى، نقرهاى و بلورین فراوان چیده، اسباب پذیرایى مهیا و غلامان و کنیزان زیباروى فراوان دست به سینه به خدمت آماده و جلال و جبروت پادشاهى حاکم بود، اما در این میان آنچه حیرت فوقالعاده هدهد را برانگیخت، تخت عظیم و بىمانند شاه بود.
هدهد از درباریان سلیمان پیامبر است و در دربار ایشان عجایب و عظمتهاى فراوان مشاهده کرده؛ انسانها، جنیان، پرندگان و باد همگى تحت تسخیر و حکومت سلیماناند و هیچ کدام را یاراى سرپیچى نبوده و به فرمان او براى اعتلاى حکومتش کوشش مىکنند. مس مانند چشمهاى در اختیار او جارى است و باد بارگاه عظیم او را یکجا از زمین برمىکند و صبحگاهان فاصله یک ماه و عصرگاهان نیز فاصله یک ماه راه مىبرد. جنّیان براى سلیمان ساختمانهاى باشکوه، محرابهاى عظیم، دیگهاى کوهپیکر و ثابت و تمثالهاى خیرکننده مىسازند. معبد سلیمان از بناهاى عظیمى است که مانند آن در عظمت کمتر دیده مىشود.
«و لسلیمان الریح غدّوها شهر و رواحها شهر و اسلنا له عین القطر و من الجن من یعمل بین یدیه باذن ربه و من یزغ منهم عن امرنا نذقه من عذاب السعیر» (سبأ: 12)
و هدهد شاهد همه این عظمتهاى بىنظیر در حکومت سلیمان پیامبر(ع) بود؛ با این وجود تخت شاهى سبا چنان عظمتى دارد که او را مسحور خود کرده است. براى لحظاتى نسبتاً طولانى هدهد محو تماشاى عظمت تخت و جواهرات فراوان، گرانبها و بىنظیرى بود که بر آن تعبیه کرده و براى جلوس شاه ساختهاند. تا اینجا هدهد جز جمال، عظمت و شکوه ندیده و غرق در لذت و شادى از این دیدار غیرمنتظره و بدون مقدمه، در پوست خود نمىگنجد و سابقه این تمدن کمنظیر را در ذهن خود مرور مىدهد.
هدهد به یاد مىآورد که این سرزمین را سبا مىنامند زیرا اولین کسى که پایههاى عظیم این تمدن را بنا نهاد، فردى «سبا» نام بود. «سبا»، همان عبدشمس پسر یَشْجُبْ پسر یَعْرُب پسر قحطان از نوادگان اسماعیل علیهالسلام بود. از آنجا که عبدشمس اولین کسى بود که در جنگ، دشمنانش را به اسارت گرفت، او را سبا خواندند(1). (از سَبْى به معناى اسارت).
وقتى «سبا» حکومت یمن را به دست گرفت، سد عظیم «مأرب» را بنا نهاد و با ایجاد شبکههاى وسیع آبرسانى در دو دشت گسترده سمت راست و چپ دره، دو باغستان بزرگ احداث کرد. روستاهاى فراوانى در فواصل معین و نزدیک به هم در آن باغها ساخت و راههاى ارتباطى فراخ و امن بنا نهاد و رعیتش را در آن روستاها سکونت داد و به آبادانى آن دشت عظیم و بهرهبردارى از نعمت آب و زمین حاصلخیز وا داشت و پایههاى تمدن چند صد ساله سبا را محکم کرد و بعد از آن فرزندان و نوادگانش حکومت را به دست گرفته و به استحکام هر چه بیشتر آن بنیان رفیع همت گماشته بودند و حالا هم بىگمان یکى از همان مردان و نوادگان نیرومند «سبا» باید قدرت را در دست داشته باشد.
هدهد مبهوت از عظمت تخت شاهى به تفکر فرو رفته و سابقه تاریخى آن تمدن عظیم را مرور مىکرد که ناگاه درب اصلى تالار باز شد و غلامان و قورچیان با فریاد بلند تشریففرمایى حاکم و پادشاه را به اطلاع درباریان رساندند. وزیران، وکیلان، سرداران، ملازمان و مشاوران همگى براى اداى احترام به مقام سلطنت بر پاى ایستادند و آن گاه زنى در جلال و جبروت شاهى در آستانه در، نمایان شد. هدهد که اصلاً انتظار نداشت زنى را در کسوت پادشاهى و حکومت سبا ببیند، از دیدن بلقیس در لباس شاهنشاهى و جلوس او بر آن تخت عظیم و نهادن تاج بر سر، مبهوت و متحیر شد و به پىجویى بر آمد که چگونه عرب با آن همه گردنفرازى و تعصب، به حکومت زنى گردن نهاده و زمام امور را به او سپردهاند. او از تعصب عرب آگاه بود و مىدانست که عرب پذیرفتن حکومت زن و غیر عرب را ننگ مىداند.(2)
براى عرب که بیشتر در بیابانهاى خشک حجاز و دیگر نواحى شبه جزیره گسترده بود و جنگ، هجوم و شبیخون عادت روزمره او گشته و خانه به دوش بیابان بود، پسر یاور او در جنگ و شبیخون و دختر بندى بر پاى بود که نمىتوانست همدوش او بجنگد و اسارتش مایه ننگ و سرافکندگى بود.
با توجه به این زمینه بود که عرب از جنس زن متنفر بوده و زن در نزد آنها حتى از حقوق انسانى بهرهمند نبود چه رسد به اینکه حاکم و پادشاه گردد و حالا هدهد مىدید که با وجود این زمینه تاریخى، در این سرزمین پهناور و تمدن عظیم، زنى مقام سلطنت را به عهده دارد و مردان بزرگ مملکت، در بارگاه او به احترام بر پاى مىایستند و فرامین وى را اجرا مىکنند و حکومتش از قدرت و استحکام کمنظیرى برخوردار است و نشان مىدهد که وزیران، درباریان و رعیت از سرِ رضا و رغبت بر حکم وى گردن نهادهاند.
پىجویىهاى هدهد براى او وجه حکومت یافتن «بلقیس» را آشکار کرد. آرى، پس از سبا جانشینان او از مردان و پسران و نوادگان وى بودند تا اینکه نوبت به پدر بلقیس مىرسد. او قبل از اینکه وصیت کند، مىمیرد و مردم سبا برادرزاده وى را به حکومت برمىگزینند زیرا او را پسرى نبود تا جانشین شود و تنها فرزند او بلقیس بود. شاه جوان بنده شهوت بود و تمام همّ و توان خود را براى ارضاى شهوت خویش صرف مىکرد و هر جا دخترى زیباروى سراغ مىگرفت، به زور او را تصاحب کرده و دامن عفتش را مىآلود. او که در هوسرانى و عیاشى غوطهور بود، به طور طبیعى از اداره صحیح ملک و مملکت غافل گشته و فساد در کشور گسترش مىیافت. آتش هوسرانى بىپایان شاه جوان، به سوى دخترعمویش بلقیس شعله کشید. او که از زیبایى و جمال خیرهکننده بلقیس سخنها شنیده بود، خواهش نابجاى خود را به بلقیس پیام داد و بلقیس عفیف که از ظلم، عیاشى و هوسرانى او خون به دل داشت، با شنیدن این پیام زشت، پیشنهاد قبیح و جسارت و خیرهسرى، به خروش آمد و آتش قهر و کینه و نفرت وجودش را مشتعل ساخت. او که در مردان مملکت غیورى نیافت و همه را مقهور قدرت شاه دید، خود به نابود کردن این مجسمه فساد و تباهى همت گمارد و عموزاده را به کمک خویش دعوت کرد و به کمک افرادش او را کشت. آن گاه بزرگان و سران مملکت را فرا خواند و ضمن توبیخ آنان بر بىغیرتى و تحمل ظلم و ستم، کشته شدن شاه ستمگر را به اطلاعشان رساند و آنان را بر انتخاب فردى صالح، مدیر، عاقل، دادگر و توانا به جانشینى وى مأمور ساخت. بزرگان مملکت با توجه به تهوّر، بىباکى، جرئت، عفت، پاکدامنى، عقل و تدبیر بلقیس، او را به حکومت برگزیدند و با رضا و رغبت حکومت وى را گردن نهادند و حالا سالیان درازى است که بلقیس در اوج عظمت با قدرت و تدبیر و عاقلانه و مدبرانه بر این مملکت پهناور حکم مىراند.(3)
انحراف عقیدتى اهل سبا
گرچه ظاهراً سبا خداپرست بود و در ضمن سرودن اشعارى، پیشبینى ظهور پیامبر خاتم صلى اللَّه علیه و آله را کرده و آرزویش را براى رؤیت رسول خدا، ایمان آوردن به وى و یاریش اظهار نموده و فرزندان و پیروان خود را به پیروى از ایشان وصیت کرده بود(4)، ولى در گذر زمان آنان از صراط توحید و خداپرستى منحرف شده و گرفتار شرک گشته بودند و خورشید را به عنوان ربالنوع و خدایى از خدایان مىپرستیدند. هدهد که تا به حال محو تماشاى عظمت دربار و تخت بلقیس بود و متعجب از اینکه او به عنوان یک زن زمام سلطنت را در کف باکفایت خود داشت، با مشاهده سجده، خضوع و عبادت آنها در برابر خورشید، چهره در هم کشید و ابر غم بر چهره او سایه افکند. او از اینکه مىدید قومى خورشید را ربالنوع و خداى نور و روشنایى مىدانند و آن را به خاطر نور، روشنایى و پرتوافکنىاش بر تاریکىها و آشکار ساختن اشیاء، و خارج ساختن آنها از پنهانى ظلمت، مىپرستند و پرستش خدا را رها کردهاند، خشمگین و ناراحت بود. آخر چرا آنان به این منبع محدود نور، روشنایى، انرژى، حرارت و حیات، کرنش مىکنند و در برابرش پیشانى بندگى بر خاک مىسایند ولى به خداوند خالق جهان که همه موجودات را از ظلمت عدم، به دیار وجود آورده و نور حیات بدانان بخشیده و بر همه پنهانها و آشکارها عالِم است و این خورشید هم مخلوقى از مخلوقات بىشمار اوست و آنى بدون عنایت او نمىتواند دوام داشته باشد، توجه ندارند و از پرستش او اعراض کردهاند. آیا جز این است که شیطان آنان را گمراه کرده و پرستش مخلوقى ناتوان، وابسته و محتاج قدرت خداوند را براى آنان زیبا جلوه داده و راه هدایت را بر آنان بسته است.
«وجدتها و قومها یسجدون للشمس من دون اللَّه و ...» (نمل، آیه 27، 24، 25)
دربار سلیمان پیامبر
سلیمان بار عام داده و همه بزرگان، وزرا، مشاوران و سپاهیان اعم از آدمیان، جنیان و پرندگان بر جایگاه خود قرار گرفتهاند. ظاهراً بناست با سپاهیان براى انجام مأموریتى نظامى حرکت کند و چون مسیر بیابانى است باید از وضعیت آب و جایگاه آن و مقدار مسافت بین سپاه تا رسیدن به آب اطلاع یابد تا به اندازه کافى توشه آب برگیرند و در بیابان دچار کمآبى نگردند و هدهد مأمور آبیابى سلیمان است. این پرنده زیرک و توانا به قدرت خدادادى مىتواند از مسافتهاى بسیار دور آب را ببیند و حتى آبهاى زیرزمینى و مسیر آنان را تشخیص دهد و دریابد که در کجا آب به سطح زمین نزدیکتر است و با کمى کندن به آب مىرسند.(5)
سلیمان براى حرکت، از وضعیت قشون مختلف خبرگیرى مىکند تا نوبت به پرندگان مىرسد. پرندگان که بر بالاى بارگاه او بالهاى خود را باز کرده و به هم مىدادند تا سایبانى باشند در جلوى تابش خورشید، هر کدام در جاى معینى قرار مىگرفتند و آرایش و نظم نظامى کاملاً رعایت مىشد و چنانچه پرندهاى غایب بود، جاى او خالى و غیبت او کاملاً محسوس و آشکار بود.(6) سلیمان(ع) از احوال هدهد جویا شد و از جایگاه یک حاکم مقتدر و قدرتمند که براى رعایت نظم و انضباط اهمیت خاصى قائل است، لب به سخن گشود:
«مالى لا ارى الهدهد ام»
او گرچه حاکمى قدرتمند و فرماندهى نظامى است، اما از ظلم و ستمگرى به دور است و لذا در ابتدا بدون اینکه هدهد را مقصر معرفى کند، مىگوید:
«مرا چه مىشود که هدهد را نمىبینم؟»
گویا هدهد آنجاست و مثلاً در بینایى سلیمان(ع) ایرادى هست و یا مانعى خارجى نمىگذارد که او هدهد را ببیند. آن گاه ادامه مىدهد اگر از غایبانى باشد که بدون رعایت نظم و انضباط و نظم نظامى و بدون گرفتن اجازه قبلى غیبت کرده باشد او را به سختى تنبیه کرده یا اعدامش مىنمایم مگر اینکه عذر و دلیل آشکار و قانعکنندهاى براى غیبتش ارائه دهد.
گزارش هدهد
طولى نمىکشد که هدهد از سفر برمىگردد و به محضر سلیمان(ع) مشرف مىشود تا گزارش سفر و علت غیبت ناگهانى خود را به عرض برساند:
«احطت بما لمتحط به و جئتک من سبأ بنبأ یقین انى وجدت امرأة تملکهم و اوتیت من کل شىء و لها عرش عظیم وجدتها و قومها یسجدون للشمس» (نمل: 22 - 24)
در گزارش هدهد چهار نکته به چشم مىخورد:
1- پادشاه این مملکت زنى است و این عجیب است.
2- این حکومت از همه گونه قدرت و امکاناتى بهرهمند است و حکومتى مقتدر و کمنظیر مىباشد.
3- این ملکه تخت عظیم و بىنظیرى دارد که توجهها را به خود جلب مىکند.
4- او و مردمش خورشیدپرست هستند و از توحید و خداپرستى منحرفاند.
پادشاهى یک زن چیز خلاف یا ناحقى نیست ولى چون خیلى نادر است، تعجبآور مىباشد اما مورد دوم و سوم احتیاج به توضیح و روشنگرى دارد تا انسانها از منشأ اصلى حکومت و قدرت غافل نشوند و چشمشان به قدرتهاى محدود و کمدوام دنیایى و تاج و تختهاى حقیر آن دوخته نگردد و لذا خداوند تعالى بعد از نقل گزارش هدهد در یک جمله با رعایت تناسب کامل بین لغات مىفرماید:
«اللَّه لا اله الا هو رب العرش العظیم»
گرچه حکومت بلقیس کافر، از همه گونه امکاناتى بهرهمند است ولى مالک و ربّى به واقع جز خدا نیست. آن امکانات فراوان و کمنظیر همه عاریتى و موقت است ولى مالکیت و ربوبیت حقتعالى ذاتى و مستمر است و در جنب حقتعالى هیچ مالک و رب دیگرى نیست. ثانیاً گرچه بلقیس را تخت عظیمى است ولى عظمت تخت بلقیس در مقابل تختهاى پادشاهان دیگر نمود دارد و براى کسانى خیرهکننده است که عظمت واقعى و مطلق را درک نکرده باشند و اما خداوند صاحب عرش و سلطنتى است که عظمت آن مطلق است و هیچ عظمتى در قبال آن قابل مشاهده و توجه نمىباشد. مقام فرمانروایى حقتعالى داراى عظمت مطلق و بىنهایت است و در قبال آن عظمت جز حقارت و نیستى چیزى نیست.
و بدین گونه پیام مىدهد که اى انسانها گرچه حاکمان و حکومتهاى مقتدرى در دنیا مىبینید که از سلطنت عظیم، قدرت فراوان و سرمایه و امکانات بسیار بهرهمند هستند ولى این عظمتهاى زودگذر و ناپایدار شما را از توجه به سلطنت الهیه و عرش عظیم ربوبى باز ندارد.
سلیمان گزارش هدهد را مىشنود و بدون اینکه خشم و عصبانیت ناشى از غیبت هدهد بر او چیره شود، در کمال متانت و وقار مىفرماید:
«سننظر أصدقت ام کنت من الکاذبین؛
ما بررسى و دقت خواهیم کرد تا بدانیم که تو راست مىگویى یا از دروغگویانى.»
نکته چهارم گزارش هدهد براى سلیمان پیامبر(ع) اهمیت خاصى دارد. او از اینکه زنى حاکم و پادشاه مملکت سبا است، برنمىآشوبد زیرا آن مردم خود خواستهاند که زنى بر آنان حکم براند و اگر آن زن هم به عقل و تدبیر زمام حکومت را به دست بگیرد و به داد حکومت براند، هیچ مانعى ندارد که خیلى هم خوب است.
این هم که آن حکومت از امکانات فراوان برخوردار است و پادشاه آن حکومت از سلطنتى گسترده و تختى عظیم بهرهمند است، نیز براى سلیمانى که حکومت او بىنظیر است و بر جن و انس و وحش و طیور حکم مىراند، اهمیت چندانى ندارد و سلیمان حاکمى خودخواه و انحصارگر نیست که همه چیز را براى خود بخواهد و از اینکه دیگران را بهرهمند، متمکن و صاحب شوکت و قدرت بیابد، به خشم آید و جز ذلت، خوارى، زیردستى و اطاعتپذیرى آنان را چشم دیدن نداشته باشد.
اینها همه از نظر سلیمان طبیعى، عادى و بجاست ولى از اینکه شنید آن ملکه و مردمش آفتابپرست هستند و از صراط توحید و خداپرستى منحرفاند، به خشم آمد و نتوانست آن را تحمل و توجیه کند. سلیمان پیامبر خداست و نمىتواند ببیند که انسانها در منجلاب شرک و کفر غوطهور باشند. نامهاى براى ملکه سبا نوشت و به هدهد داد تا آن را به یمن برده و به طورى که دستگیر نشود به آنان برساند و عکسالعمل آنان را مشاهده کرده و به سلیمان اطلاع دهد. با این امتحان اگر هدهد راست مىگفت، سلیمان به وظیفه نبوت و هدایتگرى خود اقدام کرده بود و اگر دروغ مىگفت دروغگویىاش آشکار مىگشت و به سزاى تخلف و دروغگویى خود مىرسید.
بازگشت هدهد به سبا
هدهد در پى اجراى فرمان سلیمان و مطابق دستور وى، به سبا بازگشت، به کاخ بلقیس رفت و نامه سلیمان را به سوى او افکند. آن گاه در گوشهاى مخفى شد و ناظر عکسالعمل آنان گردید. بلقیس ناگهان متوجه شد که نامهاى در کنار وى افتاده است و متحیر که حامل این نامه چگونه از سدهاى متعدد حفاظتى کاخ گذشته و دربهاى متعدد کاخ مانع او نشده و کسى او را ندیده و توانسته بدون هیچ مانعى نامهاش را در کنار وى قرار دهد به طورى که هیچ کس حتى خود وى هم، حامل نامه را ندیده است! این نحوه رسیدن نامه به دست پادشاه مقتدر و حاکم قدرتمندى مانند او خیلى نامتعارف و حیرتزا بود. نامه را باز کرد و خواند. نامهاى مختصر و صریح از سلیمان که ادعاى پیامبرى داشت و بلقیس و مردمش را به اطاعت از خودش به عنوان پیامبر خدا فرا خوانده بود. مشاهده این نامه مختصر، صریح و قاطع که به صورتى ناشناخته و حیرتزا به دست او رسیده بود، ملکه را مضطرب و آشفته ساخت. فورى دستور تشکیل جلسه مشاوره را صادر کرد.
جلسه مشورتى
بلقیس درباریان، وزیران، مشاوران و امیران را به حضور فرا خواند و اعلام کرد:
«یا ایها الملاء انى القى الىّ کتاب کریم انه من سلیمان و انه بسم اللَّه الرحمن الرحیم الا تعلوا علىّ و أتونى مسلمین» (نمل: 31 - 29)
شاید ملکه خبر حکومت بىنظیر سلیمان را شنیده ولى فعلاً او را پیامبر خدا نمىداند و برایش احترام خاصى قائل نیست ولى نامهاى را که به دست او رسیده «نامهاى گرامى و ارزشمند» [کتاب کریم ]معرفى مىکند زیرا:
1- نامه سر به مهر بود و سرگشاده نبود و این حاکى از اهمیت نامه داشت.(7)
2- نامه به طریق ناشناخته و غیر عادى به دست وى رسیده و نشان از امور غیر عادى داشت.
3- در پایان نامه مهر و امضاى سلیمان(ع) بود که با عنوان پیامبر خدا نامه را امضا کرده بود.
4- نویسنده نامه از خود هیچ تعریف و تمجیدى نکرده و فقط نبوت خود را یادآورى کرده بود تا اعلام کند که از این جهت است که بدانان نامه نوشته و آنان را به اطاعت دعوت کرده است. و حال آنکه پادشاهان و آدمهاى قدرتمند بىایمان، خود را بزرگ مىشمارند و با القاب فراوان از خود نام مىبرند.
5- این نامه بر خلاف نامههاى فراوان دیگر که به دست وى رسیده بود، با نام خداوند و با ذکر صفت رحمانیت و رحیمیت او شروع شده بود که حاکى از لطف و محبت خدا و پیامبر او (سلیمان«ع») بود.
6- نامه از تهدید آشکار خالى بود و تطمیع هم در آن مشاهده نمىشد.
7- نامه خیلى خلاصه و صریح تقاضاى اصلى در آن بدون مجامله مطرح شده بود.
8- نامه حاکى از آن بود که اگر سلیمان از آنان اطاعت و تسلیم مىخواهد، خواستار اطاعت و تسلیم آنان از شخص خودش نیست بلکه آنان را به نام خداوند و به اطاعت و تسلیم از خداوند رحمان و رحیم و پیامبر او دعوت مىکند و آنان را از گردنکشى در برابر پیامبر خدا که همان گردنکشى در برابر خداست نهى مىکند. نویسنده نامه خود را بندهاى از بندگان خدا مىداند که از جانب خداوند رسالت پیامرسانى و هدایت بر عهده دارد و براى انجام این رسالت به آنان نامه نوشته و اطاعتشان را خواسته است.
9- نامه حاکى از آن بود که سلیمان مىخواهد آنان را به خدا برساند زیرا «نبىاللَّه»، «باب اللَّه» و راه رسیدن به خداست و هر کس بخواهد به خدا برسد باید با او همراه گردد از همینروست که بلقیس هم به هنگام اعلام ایمان مىگوید:
«و اسلمت مع سلیمان للَّه رب العالمین؛ (نمل: 44)
در معیت و به پیروى از سلیمان به خداوند پروردگار جهانیان اسلام آوردم.»(8)
با توجه به موارد بالا، بلقیس نامهاى را که به دستش رسیده بود، نامهاى ارزشمند معرفى کرد و به درباریان، وزیران، مشاوران و امیران اعلام کرد همان طور که شنیدید صاحب نامه از ما اطاعت و تسلیم طلب نموده و به طور ضمنى ما را تهدید کرده که در صورت عدم اطاعت و تسلیم، با قهر او مواجه خواهیم شد. مىخواهم قبل از اینکه تصمیم بگیرم از نظر شما آگاه گردم تا با علم و اطلاع کافى بر همه جوانب تصمیم بگیرم و شما مىدانید که این سیره همیشگى من است. من پادشاه مستبد و خودرأیى نیستم که بدون مشورت با صاحبنظران و فقط بر مبناى فهم و برداشت و خواست خود تصمیم بگیرم. مشورت از ارکان اصلى در تصمیمگیرىهاى من است.
«افتونى فى امرى ما کنت قاطعة امراً حتى تشهدون» (نمل: 32)
بزرگان دربار بلقیس اظهار داشتند:
«نحن اولوا قوة و اولوا بأس شدید و الامر الیک فانظرى ماذا تأمرین»
آنان بیشتر به تهدید ضمنى نامه توجه کردند و در مقام جواب به این تهدید بر آمدند که ما حکومت قدرتمندى هستیم و در جنگها از قدرت فراوان برخورداریم و مىتوانیم با صاحب نامه مقابله نماییم و با او بجنگیم ولى پیشنهاد صریح به جنگ ندادند بلکه از ملکه خواستند که با دقت و تأمل بیشترى تصمیم بگیرد. از جواب درباریان معلوم مىشود که آنان نیز مردم عاقلى بودهاند و توانستهاند بر احساسات خود غلبه کرده و خودسر و گردنفراز و برترىطلب نبودهاند. بر عکس حکومتهاى استبدادى جاهطلب که حاکم و درباریان خود را تافته جدا بافته مىدانند و همه انسانها را تابع، عبد و فرمانبر خویش مىخواهند و چنانچه بشنوند حکومتى دیگر عرض اندام مىکند، هم حاکم مىخواهد آن حکومت را سرکوب و منهدم نماید و هم درباریان او را بر این کار تشویق مىکنند و با دادن وعدهها و دلگرمىهاى غیر واقعى حاکم را به هجوم بر آن حکومت وا مىدارند ولى در اینجا هم حاکم عاقل است و هم درباریان و هیچ کدام در پى تصمیمگیرى عجولانه و از سر خودبینى و تکبر نیستند.
ملکه سبا به درباریان مىگوید:
«ان الملوک اذا دخلوا قریة افسدوها» (نمل: 33)
سیرت پادشاهان این گونه مىباشد که هر گاه کشورى را فتح کنند آن کشور را ویران سازند و براى در هم شکستن هویت آن مردم و تحقیر آنان و از بین بردن هستههاى مقاومتشان، افراد بزرگ و مورد احترام را به ذلت و پستى مىکشند و افراد پست، رذل و بىهویت را عزت، بزرگى و آقایى مىدهند و عامل خود مىگردانند و با این عمل خود زمینه استثمار و تسلط و بهرهگیرى بیشتر را فراهم مىسازند. ما اول باید بفهمیم که سلیمان واقعاً پیامبر خداست یا اینکه بر خلاف ادعایش او هم یک پادشاه و ملک است. اگر او پیامبر خدا باشد، باید به گونهاى تصمیم بگیریم و اگر ملک و پادشاه باشد و در ادعاى نبوت دروغگو، به گونهاى دیگر. بنابراین فعلاً باید در این زمینه تحقیق کنیم:
«و انى مرسلة الیهم بهدیة فناظرة بم یرجع المرسلون» (نمل: 35)
اگر سلیمان پیامبر خدا باشد، به هیچ وجه هدیه ما را هر چه هم ارزشمند باشد، نخواهد پذیرفت و چشم او را نخواهد گرفت و او همچنان بر اطاعت و پیروى خواستن از ما اصرار خواهد کرد؛ زیرا پیامبران دنیاطلب و تسلطخواه نیستند. آنان خواهان هدایت و سعادت انسانهایند و جز به هدایت و سعادت آنان راضى نمىشوند ولى اگر پادشاهى دنیاطلب باشد، هدیه ما چشم او را مىگیرد و آن هدیه را قبول مىکند یا با پرخاش و کوچک شمردن آن هدیه، طلب مال و منال و خراج بیشترى مىنماید. پادشاهان عامل و خراجده مىخواهند نه چیز دیگر.
درباریان بر زیرکى ملکه عاقل و تیزبین خود احسنت گفتند و گروه اعزامى با هدایایى ارزشمند و گرانقیمت، روانه فلسطین شد.
سفیران بلقیس در بارگاه سلیمان
هدهد به سرعت بازگشت و آنچه دیده و شنیده بود، به اطلاع سلیمان پیامبر(ع) رساند و چند روز بعد نیز گروه اعزامى بلقیس وارد فلسطین شد. رئیس گروه اعزامى خواستار ملاقات رسمى با سلیمان و ابلاغ پیام و تسلیم هدایاى ملکه سبا گشت و با اجازه سلیمان، در جلسه رسمى حضور یافت و ضمن ابلاغ سلام و تحیت بلقیس، هدایاى ملکه را به پیشگاه سلیمان عرضه داشت. سلیمان در نامه به ملکه به صراحت و وضوح خواستار شده بود که ملکه و بزرگان مملکتش به حضور او برسند و اطاعت و پیروى خود را از وى اعلام کنند ولى جواب ملکه، اهداى مقدارى جواهرات بود که در نگاه خودش ارزشمند بود و این اقدام ملکه در حقیقت سرپیچى از خواسته سلیمان پیامبر بود. سلیمان بعد از شنیدن اظهارات رئیس گروه اعزامى، به جواهرات اهدایى ملکه نگاهى تحقیرآمیز کرد و با قاطعیت خاصى فرمود:
«أتمدونن بمال فما آتانى اللَّه خیر مما اتیکم بل انتم بهدیتکم تفرحون» (نمل: 36)
آیا شما چشم مرا به دنبال مال و منال دنیا مىکشید؟ و مرا بدان دلخوش مىسازید؟ اولاً مواهب مادى که خدا به من داده از آنچه که شما ارائه دادهاید، ارزشمندتر است ... من داراى چنان امکانات مادى بىنظیرى هستم که در حکومت دیگرى این امکانات را پیدا نمىکنید. ثانیاً این شمایانید که به این نعمتهاى مادى دل بستهاید و چشمتان به سوى آنها مىدود و دل در گرو محبت آنها دارید ولى آنچه من بدان چشم دارم نه این مواهب مادى بلکه مواهب معنوى خداوند است که از آنها بهرهمندم. نعمت عبودیت، ولایت و نبوت که به من عطا شده با هیچ چیز قابل قیاس نیست همه دنیا در برابر آن بىارزش است چه رسد به این هدایاى ناچیز شما. و آنچه من در پى آن هستم نه رسیدن به قدرت و سلطنت و امکانات، بلکه انجام وظیفه رسالت و هدایت کردن انسان و رساندن آنان به سعادت است. و اینجا بود که سلیمان به مرحله دوم در دعوت - یعنى مرحله تهدید - اقدام کرد. در مرحله قبل فقط اعلام نبوت و دعوت به هدایت و سعادت بود بدون اینکه هیچ تهدید صریحى وجود داشته باشد ولى در این مرحله او به تهدید صریح مىپردازد:
«ارجع الیهم فلنأتینهم بجنود لاقبل لهم بها و لنخرجنهم منها اذلّه و هم صاغرون» (نمل: 37)
مانور و قدرتنمایى سلیمان
فرستادگان بلقیس با پیام سلیمان پیامبر به سبا بازگشتند و بلقیس با سنجیدن جوانب مختلف کار، تصمیم مىگیرد با سپاه خود به طرف فلسطین حرکت کند و با سلیمان ملاقات نماید. تا اینجا براى بلقیس روشن شده که سلیمان در پى کشورگشایى، زورگویى، بندهگیرى و قدرتطلبى نیست. در ملاقات حضورى با سلیمان بهتر مىتوان او را شناخت و مطابق اقتضائات تصمیم گرفت ولى فعلاً روشن است که به چنین حاکم قدرتمند دادگرى مىتوان اعلام اطاعت کرد و حکومتش را پذیرفت. بلقیس و سپاهش به سوى فلسطین حرکت مىکنند. قبل از ترک کاخ، بلقیس به تخت عظیم خود متوجه مىشود و دستور مىدهد جواهرات گرانبهاى تخت را جدا کرده در صندوقهاى متعدد قرار داده به صندوقخانههاى مطمئن و امن بسپارند و تخت را نیز در یکى از اندرونىهاى قصر قرار دهند و دربهاى آن اندرونى را محکم ببندند و نگهبانان لازم را بگمارند.(9) شاید بلقیس وصف قدرت سلیمان را شنیده که جن و وحش و پرندگان در خدمت اویند و قبلاً هم دیده بود که چگونه نامه سلیمان در اندرون قصر به دست خود وى رسید بدون اینکه کسى بفهمد بنابراین چه بسا بعید نباشد که سلیمان به دلایل مختلف بخواهد تخت او را که مظهر و سمبل قدرت اوست ببرد و از دست او در آورد؛ پس لازم است که هر اقدامى براى حفاظت آن مفید است، اعمال گردد و حالا بلقیس با خیال راحت از ایمن بودن تخت از هر گونه دستبرد، به سوى پایتخت سلیمان روان است.
سلیمان نیز غایت و هدفش این است که انسانها متوجه گردند، او پیامبر خداست و به منبع قدرت لایزال الهى متصل است و حامل پیام هدایت خداوند براى آدمیان مىباشد. اگر انسانها این مطلب را دریابند، مقصود سلیمان حاصل است و دعوت نبوت به هدف اجابت مىرسد. او براى موفق شدن خود در رساندن پیام خدا و هدایت مردم از هیچ اقدام صحیحى دریغ نمىورزد. بعد از خبر دادن هدهد متوجه شده قومى در مملکت سبا خورشید را مىپرستند و از توحید و خداپرستى منحرف شده به شرک گرفتار آمدهاند. نامه نوشته و به بهترین وجه آنان را به اسلام دعوت کرده است ولى آنان سرپیچى کردهاند و حالا براى ملاقات او به سوى مرکز حکومتش در حرکتند. در اینجا مانور قدرت الهى بهترین وسیله براى متنبّه ساختن آنهاست؛ و هیچ قدرتنمایى و مانورى در این شرایط بهتر از این نیست که تخت ملکه یعنى مظهر قدرت و شوکتش را آن هم آن تختى که در عظمت کمنظیر است و براى حمل آن تا فلسطین جمع زیادى انسان قدرتمند لازم است و زمانى طولانى، از درون قصرش بدون جنگ و خونریزى در آورده و قبل از رسیدن سپاه بلقیس به مرکز حکومت خود منتقل کند. سلیمان پیامبر خداست و خودش مىتواند به اعجاز الهى در آنى تخت ملکه را از سبا به فلسطین بیاورد ولى در این میان مطلب دیگرى نیز خود مىنماید و آن نمایاندن خلیفه و جانشین خودش به درباریان است. جانشین سلیمان باید کسى باشد که بیشترین شباهت را در علم، قدرت، اخلاق و دیندارى به او داشته باشد؛ کسى که به کتاب الهى به طور مطلق یا حداقل به جوانب و اسرارى از علوم کتاب الهى دسترسى داشته باشد تا بتواند با تکیه بر آن علم، رهبرى جامعه اسلامى بعد از سلیمان پیامبر را به عهده بگیرد. از اینرو سلیمان در بارعام خود اعلام مىکند:
«یا ایها الملاء ایکم یأتینى بعرشها قبل ان یأتونى مسلمین» (نمل: 38)
از آدمیان و وحوش و پرندگانى که در سپاه سلیمان حاضرند، چنین کار سختى برنمىآید ولى گروه جن را چنین قدرتى هست.
«قال عفریت من الجن انا اتیک به قبل ان تقوم من مقامک و انى علیه لقوى امین» (نمل: 39)
یکى از جنیان قدرتمند و سرکشى که سلیمان به خدمت گرفته بود گفت: «من آن تخت را قبل از اینکه تو از مقام حکومت براى رفتن به استراحتگاه برخیزى مىآورم. به راستى که من هم توان این کار را دارم و هم آن را به امانت و صحیح خواهم آورد.»
مقصود سلیمان هنوز حاصل نشده ولى زمینه آن فراهم آمده است. فعلاً معلوم شد که در بین درباریان سلیمان فردى هست که مىتواند تخت را به فاصله چند ساعت از یمن تا فلسطین بیاورد ولى قدرت آن فرد، ناشى از طبیعت و خلقت اوست. خداوند در جنیان چنین قدرتى قرار داده ولى این قدرت ناشى از بندگى و عبودیتى که زمینه ولایت است نمىباشد. وصىّ سلیمان باید قدرتمندى باشد که قدرتمندى او جلوه عبودیت و بندگى او باشد. با پیمودن مراحل بندگى به مقام قرب رسیده و علم الهى به او افاضه شده و به آن علم قدرت و سلطه بر جهان یافته باشد و سلیمان منتظر است تا چنین فردى قیام کند. گرچه سلیمان او را مىشناسد ولى مىخواهد درباریان او را بشناسند و حالا زمان شناساندن اوست.
«قال الذى عنده علم من الکتاب انا آتیک به قبل ان یرتد الیک طرفک؛ (نمل: 40)
و آن کس که به علم کتاب الهى دانا بود گفت که من پیش از آنکه چشم بر هم زنى تخت را بدین جا آرم.»
آصف بنبرخیا، برترین صحابى سلیمان، کسى که به تعلیم سلیمان به مراحلى از علم کتاب الهى دست یافته و قدرت تصرف در جهان را به دست آورده، برخاست و به اذن سلیمان در کمتر از چشم به هم زدنى تخت را نزد سلیمان حاضر ساخت.
شکرگزارى سلیمان
سلیمان فرزند داود پیامبر است که خداوند پدرش و آل او - یعنى سلیمان - را به شکرگزارى امر کرده تا از قلیل بندگان شکور خداوند باشند و حالا این بنده شکور خدا، فضل و رحمت الهى را بر خویش نثار شده مىبیند زیرا علاوه بر خودش که از نعمت عبودیت، ولایت و نبوت بهرهمند است، در زیرمجموعه حکومتى او نیز فردى هست که به مراتب بالایى از عبودیت رسیده و نعمت ولایت به او نیز اهدا شده و قدرت تصرف در هستى را دارد. مشاهده این تفضل الهى، حس قدردانى از شکرگزارى سلیمان را برانگیخت و دست تشکر به آستان خدا بالا برد و عرض کرد:
«هذا من فضل ربى لیبلونى أ اشکر ام اکفر و من شکر فانما یشکر لنفسه و من کفر فان ربى غنى کریم؛ (نمل: 40)
این توانایى از فضل خداى من است تا مرا بیازماید که نعمتش را شکر مىگویم یا کفران مىکنم و هر که شکر نعمت حق کند، شکر به نفع خویش کرده همانا خدا (از شکر خلق) بىنیاز (و بر کافر هم به لطف عمیم) کریم و مهربان است.»
تابلوى جاودانه
این کلام پرمغز سلیمان باید تابلوى زیبایى باشد که همیشه در مقابل چشمان ما جلوهگر باشد و ما را به فلسفه نعمتهاى خداوند متذکر کند. سلیمان پیامبر با صدایى رسا به ساحت حقتعالى عرض مىکند که اگر فردى از زیرمجموعه من چنین قدرتى دارد که تخت عظیم و غولپیکر بلقیس را در کمتر از چشم به هم زدنى از یمن به فلسطین مىآورد، این جز تفضل الهى نیست. نه من، نه او و نه هیچ کس دیگر به خودى خود و از خود چیزى نداریم. هر قدرت و توانى که هر کس دارد، تفضل خدا بر اوست. و اما تفضلهاى خدا به انسانها دلیل بر فضیلت ذاتى و شایستگى واقعى و محبوبیت آنان در درگاه خداوند نمىباشد زیرا این دنیا خانه امتحان و آزمایش است و انسانها در تمام لحظات در بوته آزمونند و هر تفضل، بخشش یا منعى، وجهى از امتحان و آزمونى است که شامل افراد شده است. این تفضل خداوند بر من نیز از این قانون عام مستثنا نمىباشد بلکه تحت همین ضابط کلى است. خداوند چنین تفضلى به من کرده تا مرا بیازماید و معلوم گرداند که آیا من شاکر نعمت خداوند هستم یا اینکه کفر مىورزم؟ آیا نعمت را از خدا مىدانم یا آن را ناشى از توان، علم و تدبیر خود دانسته و به خود نسبت مىدهم؟ آیا از این نعمت در جهت رضاى خدا استفاده مىکنم یا مطابق هوا و هوس خویش به کامرانى مىپردازم؟ و به طغیان و گردنفرازى و تفاخر رو مىکنم؟ و بعد ادامه مىدهد که اگر کسى روش اول را پیش گیرد: نعمت را از خدا بیند و مطابق رضاى خدا از آن استفاده کند و شاکر درگاه خدا باشد، خودش بهره خواهد برد و به خدا نفعى نرسانده چه اینکه او غنى مطلق است و بندگان را نرسد که به ساحت مقدسش سود و زیانى برسانند و اگر هم کفر بورزد باز هم خداوند بىنیاز کریمى است که از کفر بندگان به او ضررى نمىرسد.
تابلوى واقعى
متأسفانه در طول تاریخ پیام هدایتآفرین خداوند و بندگان صالح او، مورد گزند تحریف لفظى یا معنوى قرار گرفته و این کلام پرمغز سلیمان(ع) نیز از این آفت در امان نبوده است. بسیارى از ثروتمندان دنیا را مىبینیم که صدر کلام سلیمان را تابلوى زیبایى کرده و بر آستان در ورودى کاخ خود یا در تالار اصلى قصر خویش آویختهاند که:
«هذا من فضل ربى؛
این دارایى از فضل خداى من است.»
و با این کلام مىخواهند به بینندگان بگویند که این کاخ، قصر و مال و منال را خداوند به من بخشیده است. گویا من محبوب درگاه خداوند هستم و چون در آن درگاه از ارزش و اعتبار برخوردارم اینها را به من عطا کرده است. شما نباید گمان ببرید که اینها به ناحق به من رسیده و یا من صلاحیت داشتن اینها را ندارم. این سخن همه دنیاداران است که:
«انما اوتیته على علمٍ عندى؛ (قصص: 78)
من این مال و ثروت فراوان را به علم و تدبیر خود به دست آوردم.»
«و لئن اذقناه رحمةً منّا من بعد ضرّاءَ مسّته لیقولنّ هذا لى و ما اظنّ السّاعةَ قائمةً و لئن رجعت الى ربى ان لى عنده للحسنى؛ (فصلت: 50)
و اگر ما به انسان پس از رنج و ضررى که به او رسیده نعمت و رحمتى نصیب کنیم، البته خواهد گفت که این نعمت براى من است و گمان نمىکنم که قیامتى بر پا شود و به فرض اینکه به سوى خدا برگردیم باز هم براى من نزد خدا بهترین نعمت خواهد بود.»
آرى، این گمان دنیاداران خودخواه و مغرور است که خود را لایق داشتن نعمت مىدانند و سخن سلیمان بزرگ را تحریف کرده و صدر آن را بدون توجه به ذیل آن تابلو کرده و بر سر رقیبان موهوم خود مىکوبند و حال آنکه صدر و ذیلِ کلام سلیمان پیامبر بر روى هم معناى صحیح خود را نشان مىدهد و کسانى که مىخواهند سخن سلیمان را تابلو کنند و نگین اطاق خود سازند یا بر بالاى خانه خود نصب کنند، باید از قول آن پیامبر بزرگ بنویسند:
«هذا من فضل ربى لیبلونى أ اشکر ام اکفر؛
این نعمت را خدا به من بخشیده تا مرا بیازماید که آیا شکر مىکنم یا کفر مىورزم؟»
در حضور نور
سلیمان دستور تدارک مراسم استقبال رسمى از بلقیس را صادر کرده و براى آزمایش هوش و ذکاوت او و نشان دادن قدرتش به وى، دستور داد، ظاهر تخت بلقیس را تغییر داده و او را در معرض دید وى قرار دهند. بلقیس به بارعام سلیمان مشرف شده که فردى از او پرسید: آیا تخت شما این گونه بود؟ بلقیس با مشاهده تخت با اینکه آن را تغییر داده بودند، آن را شناخت و فهمید که سلیمان داراى چنان قدرتى است که مىتواند تخت عظیم او را از مرکز حکومتش با اینکه آن را در محل مطمئن و امن قرار داده و درِ آنجا را به قفلهاى محکم بسته و نگهبانان فراوان بر حفاظت آن گماشته است، در مدت بسیار کمى به فلسطین بیاورد. پس در مقابل چنین قدرتى مقاومت بىفایده است. لذا در جواب سؤال مطرحشده گفت:
«کانه هو و اوتینا العلم من قبلها و کنّا مسلمین و صدّها ما کانت تعبد من دون اللَّه انها کانت من قومٍ الکافرین؛ (نمل: 42 و 43)
گویا این تخت همان تخت من است و ما قبل از این در مقابل قدرت شما تسلیم شده بودیم (ولى هنوز ایمان نیاورد زیرا) اعتقادات مشرکانهاش او را از ایمان آوردن به توحید باز مىداشت چون او از قوم کافرى بود.»
رفتار دقیق و حساب شده سلیمان پیامبر به خصوص مانور قدرت ایشان، توانست اثر مناسب گذارده و ملکه سبا را به تسلیم وا دارد ولى غایت سلیمان تسلیم شدن بلقیس و همراهانش نیست. او خواهان ایمان آوردن و هدایت یافتن آنان است، از اینرو لازم مىبیند با مانور دیگرى، به بلقیس بفهماند که او خواهان دنیا و عِدّه و عُدّه نیست. او از چنان امکاناتى برخوردار است که حتى در مخیله بلقیس هم نمىگنجد؛ پس شایسته نیست در مقابل خواسته حق او مقاومت گردد.
سلیمان به کارگزاران تواناى خود دستور مىدهد کاخى بىمانند و استثنایى برایش بسازند و مهندسان و بناهاى دربار سلیمان طرح کاخى بلورین را اجرا مىکنند که کف، دیوارها و سقف کاخ از بلور است. از زیر کف آن آب جارى است و حیوانات دریایى و ماهىها در آن جویبارها شناورند. در تالار کاخ، تخت سلیمان قرار دارد که بر آن جلوس کرده و اجازه تشریففرمایى به بلقیس داده است.
وقتى اجازه ورود به اطلاع بلقیس رسید، خواست وارد شود. نگاهى به کاخ انداخت و بر آستان کاخ میخکوب شد. بلورهاى کف چنان شفاف و صافاند که از آب تشخیص داده نمىشوند و بلقیس گمان مىکند لجّه آبى است که باید وارد آن شود. شاید به ذهن او خطور کرد که چرا او را به درون این لجه و گرداب مىفرستند؟ آیا مىخواهند او را بکشند؟ چگونه تخت سلیمان آن وسط قرار داده شده است؟ آیا فرمان ورود را اجابت کند یا تمرد نماید؟ اگر اجابت نکند در مقابل قدرت سلیمان تاب مقاومت نمىآورد پس چه کند؟ شاید خود را از اجابت فرمان ناچار دید پس براى اینکه لباسهایش خیس نشود دست برد و دامن خود را بالا گرفت. پاهاى بلقیس پیدا شد و سلیمان، پیامبر عفیف خدا چهره برگرداند و به او گفت: کف کاخ شیشه صاف است (و لجه آب نیست) و کاخ بلورین است. دامن بینداز و پیش آى. این مانور قدرت کوبنده چنان در نفس بلقیس اثر گذارد که بىدرنگ متوجه خداوند یگانه شد و عرضه داشت:
«رب انى ظلمت نفسى و اسلمت مع سلیمن للَّه رب العالمین؛ (نمل: 44)
پروردگارا از اینکه تا به حال به شک و تردیدها اجازه خودنمایى دادم و از تسلیم شدن به دعوت هدایت سلیمان ابا ورزیدم و بر شرک خود اصرار داشتم، پشیمانم. خدایا من تا به حال بر خویش ظلم مىکردم و حالا به همراه سلیمان به پیروى و اطاعت از او به تو اى پروردگار جهانیان ایمان آورده و در مقابل مشیت و دستورهایت تسلیم هستم.»
عاقبت نیکو
این عاقبت نیکوى گردن نهادن به حکم عقل و دورى گزیدن از استکبار، خیرهسرى و خودرأیى و استبداد بود. بلقیس از همان ابتدا عاقلانه حرف مىزد و عاقلانه عمل مىکرد و بالاخره نور هدایت، عقل مسیر او را روشن کرد تا به نور هدایت وحى رساند و نور على نور گردید و مسلمان و موحد شد و شایسته آن گشت که داستان هدایت یافتنش در کتاب جاویدان خدا ثبت گردد و براى همیشه تاریخ اسوه آدمیان شود.
سلیمان نبى(ع) از عقل، فطانت، زیرکى، عفت و جمال بلقیس به وجد آمد و متمایل به ازدواج با وى شد. شاید بعضى از جنیان متمرد و دیگر درباریان سلیمان نیز از قبل چنین سرنوشتى را براى بلقیس رقم مىزدند و از تحقق آن وحشت داشتند زیرا نتیجه وصلت سلیمان پیامبر با آن جلال و جبروت با بلقیس پادشاه با آن حکومت مقتدرش، مىتوانست فرزندى باشد که وارث آن حکومت شده و همچنان آنان را به تسخیر خود بگیرد و در راه رسیدن به اهدافش به خدمت وا دارد. پس به نجوا نشستند و در پى چارهاى بودند تا شاید سلیمان را از ازدواج با بلقیس منصرف کنند. آنان خبردار شده بودند که ساق پاى بلقیس پرموست. از اینرو در ساختن قصر ملاقات تدبیر کردند و ساخت بلورى را برگزیدند تا بلقیس به هنگام ورود آن را برکهاى از آب بپندارد و لباسش را بالا بگیرد و در نتیجه ساق پایش آشکار شده و موهاى آن نمایان گردد، شاید سلیمان از دیدن موهاى ساق پا به او بىرغبت گردد ولى سلیمان آنقدر جمال، ادب و کمال در بلقیس سراغ دارد که آن عیب جسمانى در کنار آنها خود نمىنمایاند و حالا که تصمیم گرفته با او ازدواج کند در پى علاج آن عیب است. متخصصان فن را فرا مىخواند و با کمک گرفتن از آنها داروى لازم را مىسازد تا با استفاده از آن موهاى زائد زائل گردد و بدین گونه بلقیس بعد از هدایت یافتن به صراط ایمان، با سلیمان پیامبر ازدواج کرد.(10)
سلیمان او را همچنان بر حکومت سبا باقى داشت و خود نیز هر از چند گاهى براى ملاقات با وى به سبا مىرفت و بدین گونه بلقیس با تعقل و زیرکى، راه سعادت دنیا و آخرت را پیمود و سالها در اوج شادى به عنوان همسر سلیمان و پادشاه مقتدر سبا حکومتش را ادامه داد. بعد از بلقیس نیز حاکمان سبا حکومت دادگرانه را ادامه دادند تا اینکه کم کم دوباره به کفر، شرک، ظلم، ستم و استبداد گراییدند و خداوند نیز بر آنان قهر گرفت و سیلى ویرانگر بر سدشان فرستاد که آن را شکست و تمام باغهاى سرسبز دو طرف دشت را ویران کرد و زمین حاصلخیز آن دشت پربرکت را شست و شورهزارى بر جاى گذارد که کمى علف تلخ، گز و درختهاى سدر بر آن مىرویید و آن همه مجد عظمت به ویرانهاى تبدیل شد و آن تمدن به حافظه تاریخ سپرده گشت.
«فاعرضوا فارسلنا علیهم سیل العرم و بدّلناهم بجنتیهم جنتین ذواتى اکلٍ خمطٍ و اثلٍ و شىءٍ من سدرٍ قلیل ذلک جزیناهم بما کفروا و هل نجازى الا الکفور و جعلنا بینهم و بین القرى التى بارکنا فیها قرىً ظاهرةً و قدرنا فیها السیر سیروا فیها لیالى و ایاما امنین فقالوا ربنا باعد بین اسفارنا و ظلموا انفسهم فجعلناهم احادیث و مزّقناهم کل ممزقٍ ان فى ذلک لایاتٍ لکل صبارٍ شکورٍ »
(سبأ: 16 - 19)
امید است داستان زیبا و عبرتآموز سلیمان(ع) و بلقیس که از داستانهاى احسن القصص خداوندى است، براى ما تابلوى هدایت و عبرت و درس آموزى باشد.
پىنوشتها:
1) تاریخ ابنخلدون، ج1، ص54 - 58؛ البدایه و النهایه، ابنکثیر، ج2، ص158 - 160.
2) دایرةالمعارف، فرید وجدى، ج2، ص344.
3) الکامل فى التاریخ، ابناثیر، ج1، ص233.
4) ابنکثیر، پیشین.
5) ابناثیر، پیشین، ص234؛ مجمعالبیان، طبرسى، جزء 18، ص213؛ الفرقان، محمد صادقى، ج19 و 20، ص177.
6) مجمعالبیان، جزء 18، ص213؛ الفرقان، ج19، ص177.
7) در روایات وارد شده: «مهر داشتن نامه از کریم بودن است.»
8) مورد 8 و 9 از تفسیر الفرقان استفاده شده است.
9) الفرقان، جزء 19 و 20، ص198.
10) بنا بر بعضى نقلها سلیمان فرمود: «زن مسلمان حتماً باید ازدواج کند» و با پیشنهاد خود بلقیس او را به عقد ازدواج پادشاه هَمْدان در آورد. (تاریخ طبرى، ج1، ص345 - 350).