شکوفه هاى ادب
روز پاییزى
مرد داشت به یاسهاى آبى توى باغچه حیاط آب مىداد. یاسها تا سر دیوار حیاط رسیده بودند، و به اولین شعاع طلایى خورشید که نوک کوه الوند را زرین کرده بود، نگاه مىکردند.
مرد همان طورى که داشت گلها را آب مىداد، به عادت همیشگى مىگفت: «اگرچه دادن پول آب مثل جون کندنه، اما نوش جونتون.»
«ستار»خان سر شیلنگ را داخل باغچه انداخت و شیر آب را بست.
- از قدیم و ندیم گفتند، هر چیزى حسابى داره، از یک قطره آبم باید گرو گرفت.
زن کنار پنجره ایستاده بود و حرفهاى شوهرش را مىشنید، ولى چیزى نمىگفت و با خود مىاندیشید ما براى زندگى هستیم یا زندگى براى ما، مگر مىخواهیم پولهایمان را با خودمان توى گور ببریم.
همین که مرد پایش را از خانه بیرون گذاشت، زن توى آشپزخانه بود. آفتاب رنگباخته پاییزى زردىاش را در حیاط خانه ریخته بود و از پنجرهها به اتاق مىتابید. وقتى ساعت توى کریدور براى دوازدهمین بار آونگش به صدا در آمد، صداى باز شدن در حیاط «گلتاج» را به خود آورد. سبد سبزى شسته را در گوشه آشپزخانه گذاشت و با دیدن شوهرش در چارچوب در وا رفت و گفت: «سَ، سَ، سلام! چرا صورتت زخمى شده؟»
مرد همان طور که کتش را به چوبرختى مىآویخت، غرید: «چیزى نمونده بود که براى چندر غاز نفله بشم. نانجیب کلهگنده پول برنج رو کم داد. وقتى هم اعتراض کردم، مىخواست لت و پارم بکنه.»
- آره تو گفتى و منم باور کردم. حالا برو دست و روتو بشور.
مرد دوباره غرید و زن به او نگریست.
- اگه همین طور که سر ما داد مىکشى، سر اونم داد کشیده باشى، بایدم عاقبت این باشه.
وقتى «رضا» خسته و گرسنه از مدرسه رسید و ماجرا را شنید، چون مادرش به فکر فرو رفت و دوباره از پولپرستى پدرش دلش گرفت. مرد ناهارش را که خورد، کنار سفره و جلوى آفتابى که از پنجره بر اتاق مىریخت، خوابید. شعاع خورشید با چشمانش بازى مىکرد، اما او آنقدر به حساب و کتاب کارش فکر مىکرد که حواسش به نور آفتاب نبود.
- تمام بازارىها با چربزبونى سر مشترىهاى سادهشون کلاه مىذارن، اون وقت یکى هم که مثل من صداش در بیاد حسابش پاکه.
گلتاج که سفره را جمع مىکرد با شنیدن صداى شوهرش گفت: «آخه اونا با زبون خوش با مردم معامله مىکنن اما تو با تند زبونى مىخواهى خرک لنگتو از آب رد کنى.»
در ظهر هفتمین روزى که از آن ماجرا مىگذشت، در کوچه دنج و خلوت، دستهاى لرزان رضا زنگ در را فشرد. ضربان قلبش تند تند مىزد، به طورى که مىشد تپش آن را از روى حرکت سریع لباسش حس کرد. قلبش به پرندهاى مىماند که تازه اسیر قفس شده و خود را به در و دیوار آن مىزد تا دنبال راه فرارى باشد. تا در باز شود رضا با خودش گفت: «آخر بگو رضا تو که یه همچین بابایى دارى، اون کارت براى چى بود؟» پدر جلوى آیینه قدى کریدور ایستاده بود و زخمهاى صورتش را که تازه پوست آورده بود، برانداز مىکرد.
- حالا کار به اینجا کشیده که دست روى من بلند مىکنى رضا کلهپز؟ بالاخره گیرت مىآرم.
وقتى رضا پایش را توى اتاق گذاشت و با ترس به پدرش سلام کرد، مرد از تصویرش جدا شد و با لحن سرد و یخزده همیشگىاش سؤال کرد: «چیه؟ پکرى!»
رضا هیچ نگفت. پدر از سکوت رضا جرىتر شد و گفت: «چرا خفهخون گرفتى؟ حرف بزن!»
رضا کیفش را کنار کمد گذاشت. نمىدانست چطور واقعیت را به پدرش بگوید.
- چرا حرف نمىزنى، اصلاً بگو ببینم شلوار ورزشى تو که صبح بردى چرا برنگردوندى؟ فکر کردى منم مثل تو توى خواب خرگوشیم! نه آقارضا من چشام بازه حواسم هس که چطور هر روز یه چیزى گم مىکنى.
رضا دستپاچه بود. بوى خورش قورمهسبزى مشامش را نوازش مىداد، اما دلهره و اضطراب همه چیز را برایش تلخ کرده بود و نمىدانست چه جوابى به پدر بدهد.
مرد هیکل بزرگش را روى صندلى ولو کرد. سرخ شد، پف کرد و راحت لم داد. لحظهاى سکوت کرد، سپس مشت زمختش را بر میز کوبید و ادامه داد: «تو رو چه به درس خوندن، تو انضباط ندارى، تو لیاقت دبیرستان رفتن ندارى.»
انگار سیم برقى از رگهاى پسر رد شده بود، ناگهان شوکه شد و با صدایى لرزان گفت: «ولى من نمره انضباطم بیست شده.»
- بیست شده! من براى سربلندى توى فک و فامیل و دوست و دشمن جون مىکنم و به خاطر یه پشیز لت و پاره مىشم، اونوقت تو همه دار و ندارتو مفت و مجانى گم و گور مىکنى. تو هنوز نمىدونى تو این دور و زمونه هر کى پول نداره، هیچى نداره.
سپس سکوت کرد و بعد ادامه داد: «اصلاً من باید بیایم مدرسهتون، سر و گوشى آب بدم. ببینم تو چى کارهاى؟»
وقتى گلتاج ظرف غذا را روى میز گذاشت، از چشمان رضا پى به حالش برد و رو به شوهرش گفت: «همه زندگیت فقط همین یه پسره، اون وقت مىخواى این طورى با آبروش بازى کنى.»
- من باید بدونم این گلپسر تو چرا هر چى مىبره مدرسه دیگر برنمىگردونه.
هم گلتاج و هم رضا مىدانستند که ستارخان حرفش یکى است و حتماً سرى به دبیرستان خواهد زد.
پس از آنکه خورشید گیسوان قرمزرنگش را از زمین برچید، رضا در تاریک روشناى هوا در حالى که با خاطر ناآرام، درس ریاضى روز بعد را تمرین مىکرد، کاغذ باطله اش را هم خطخطى مىکرد و با خود مىاندیشید که اگر پدرش سر از ماجرا در بیاورد آبروى او را خواهد ریخت و همه فکر خواهند کرد که او ... اصلاً نمىتوانست فکرش را هم بکند.
شب رفت و خورشید تازهنفس اشعههاى طلایى خود را تا روى میز صبحانه کشاند و نگاه سرد و تند پدر با نگاه رضا پیوند خورد.
- آماده شو تا با هم بریم مدرسه.
در ناباورى و حیرت، عرق سردى مانند حباب بر پیشانى پسر نقش بست. آن روز هر قدم راه مدرسه مثل شوک برقى وجود رضا را مىلرزاند. تا درِ مدرسه چیزى نمانده بود که رضا لحظهاى ایستاد و تصمیم گرفت تا حقیقت را به پدر بگوید.
- پدر، م ... مَن، اون شلوار رو به یکى از بچه هاى فقیر مدرسه مون دادم.
مرد لحظهاى به فکر فرو رفت و سپس چند سیلى به صورت رضا زد. پشت سرش مشت و لگد بود که بر جثه ضعیف پسر فرود مىآمد.
- تو آدمبشو نیستى. اگر آدم بودى، از این شاهکارها نمىکردى، بگو چرا آقاپسر هر روز یه چیز گم مىکنه.
مرد وقتى حسابى او را کتک زد، راهش را کشید و رفت. رضا به دیوار تکیه داد و از ترس اینکه مبادا بچهها او را ببینند به راه افتاد. نمىدانست به کجا برود که ناگهان نقش دوستش على که شاگرد چایخانه بود، در نظرش زنده شد.
حضور او با آن ظاهر آشفته و پریشان در چایخانه براى على حیرتآور بود. او دستمال ابریشمى رنگ و رو رفته و کهنهاى را که با آن میز و صندلىها را پاک مىکرد، به گوشهاى پرتاب کرد و صورت کبود و خراشیده رضا را بر سینه فشرد.
بغض رضا ترکیده بود. هق هق گریه امانش نمىداد. بعد از مادرش، على تنها کسى بود که حرفش را مىشنید و دردش را حس مىکرد و همه این دوستىها از همان کیف قهوهاىرنگ رضا بود که دو سال پیش به على بخشیده بود.
وقتى حاجى پایش را توى چایخانه گذاشت، رضا در گوش على پچ پچ کرد و لحظهاى بعد على از صاحب کارش خواست تا یک شاگرد دیگر هم قبول کند.
گلتاج مىدانست که رضا لج کرده و چند روزى است که به مدرسه نمىرود. حرفهایش اثرى در رضا نداشت، پسر نمىخواست با آن سر و صورت زخمى به مدرسه برود.
ستارخان همه چیز را مىدانست ولى به روى خودش نمىآورد و فکر مىکرد پسرش عاقل شده و دارد سر کار مىرود. اما گلتاج نمىتوانست ساکت بنشیند.
- دلت خنک شد بچهرو بدبخت کردى فکر مىکنى با این پول جمع کردنت، ثروتت از گنج قارونم بیشتر مىشه! خوبه که مىدونى قارونم با اون پولاش به درک واصل شد.
اما مرد گوشش به این حرفها بدهکار نبود و فقط مىخواست پسرش مرد کار از آب در بیاید و قید درس خواندن را بزند و رضا مرد کار شده بود. صبح زود قبل از اینکه پدرش بیدار شود به چایخانه مىرفت و شبهنگام دیر برمىگشت. گلتاج هم با اندوه به کیف و کتاب دستنخورده پسرش مىنگریست و از شوهرش مىخواست دست از لجبازى بردارد و رضا را تشویق کند تا دوباره به مدرسه برود. صبح روز بعد آفتاب از پنجرههاى چایخانه گذشته و روى میز و صندلىها کشیده شده بود. دیزىهاى آبگوشت بر روى شعلههاى گاز ردیف هم، در قوام آمدن با هم رقابت مىکردند. على کاسهها را مرتب مىکرد و رضا میزها را دستمال مىکشید، که ناگهان ستارخان و گلتاج را در چایخانه دید. نگاه پدر در چشمان پسر پیوند خورد و رضا سرش را پایین انداخت و دانست که بالاخره اصرارهاى مادر در پدر کارگر شده است. گلتاج جلو رفت و دستهایش را دور گردن پسر حلقه کرد و همان طورى که اشکهاى گرمش صورت چروکیدهاش را خیس کرده بود، صورت رضا را غرق بوسه کرد و کیف مدرسهاش را به دستش داد. پدر هم اشکهاى صورتش را پاک کرد و لبخندى به رضا زد.
فاطمه ملاباشى - تویسرکان
بوى عید، بوى شقایق
بهار بود. مثل همیشههاى بهار، خانهتکانى بود، مثل همیشههاى عید. سفره هفتسین و سبزه و خرید، مثل همیشههاى اسفند. داشتیم سبزه مىگذاشتیم روى کوزه پر آب. داشتیم سمنو مىپختیم با آرد و آب. ماهى خریده بودیم تو تنگ پر آب. سیر و سرکه گذاشته بودیم لب طاقچه ... اما ناغافل دلمان مثل سیر و سرکه جوشید. سبزه پلاسید. ماهى بیقرار شد تو تنگ آب. مادر پریشان شد. پدر ناگاه سیاه پوشید و همه کوچه و محله. گفتم: «مثل همیشههاى بهار نیست انگار ...» گفتند: «همیشههاى بهار و عزاى حسین ...» گفتم: «بوى اسکناس نو طعم آشناى آجیل، عطر ماهى دودى، مثل آن همیشههاى عید، کو، کجاست؟ ...» گفتند: «عطر قیمههاى امام حسین و شیر و شربت در همیشههاى عید؟» گفتم: «رخت و لباس نو ... بازار و خرید. خانهتکانىهاى نو ... مثل همیشههاى اسفند ...» گفتند: «خیمهها آتش گرفته، رخت عزا پوشیده زینب، پاره پاره گلوى علىاصغر، پیراهن علىاکبر، همیشههاى اسفند و خون و عطش و عزا؟ ...» گفتم: «تیک تیک ساعت و یک بغل بنفشه و فشفشههاى کودکانه و یک عالمه قهقهه و ساز و دهل و آواز، مثل آن همیشههاى سال تحویل...» گفتند: «چکاچک تیز شمشیرها و نیزهها ... خون و عطش ... کربلا و بغل بغل شقایق و لالهها ... آواى غمگین نینوا ... همیشههاى عید و عزا؟»
مىخواستم بگویم، اما نشد. گفتند: «چرا سکوت، بگو از آن همیشهها. مىخواستم بگویم اما نشد.» گفتند: «بگو از قهقههها و فشفشهها ...» گفتند با فریاد: «بگو، بگو ... بگو ...» مىخواستم بگویم. ناگاه بغضم ترکید. هق هق گریهام با تیک تاک ساعت در آمیخت. سال تحویل شد. سر حسین(ع) بریده شد. خیمهها آتش گرفتند. زینب پریشان شد. پرچم و علم و زنجیر، کوچهها غوغا شد.
گفتم: «بهار و این چنین غمگین؟ ...» گفتند: «محرم» گفتم: «سال تحویل و اینچنین پریشانى؟» گفتند: «اسارت» گفتم: «عید و ضجه و گریه و بغض و ماتم؟» گفتند: «اشک و عطش ...» گفتم: «سال و نو و این همه شقایق ...» گفتند، همگى با هم، دسته دسته تو نوئى کوچه و پسکوچه، خیابانها، اینجا و آنجا، این دیار و آن دیار. با روهاى زخمى، سینههاى زخمى، دلهاى خونین. چشمهایى اشکبار، زبانى تشنه: «یا حسین» گفتم: «یا حسین» و همیشههاى بهار، همیشههاى سال تحویل و همیشههاى عید عزادار شد.
صغرى آقااحمدى - کرج
رؤیاى آبى
آرام و بىصدا راه افتاد. انگار دنبال چیزى مىگشت. قدمهایش را با وسواس خاصى برمىداشت. دستهایش را به دیوار مىکشید و پیش مىرفت تا اینکه دستش به قاب عکس خورد آن را برداشت و دستى به روى شیشهاش کشید.
اشک مثل قطرههاى باران از گونههایش سرازیر شد. دستش را دوباره روى قاب عکس کشید و آهى از نهادش بر آمد. سه سالى بود که دیگر حرفى نمىزد. از همه چیز و همه کس بریده بود. فقط به رفت و آمد عمهاش عادت کرده بود و به دلدارىهایى که مىداد.
کار هر روزش بود که جلوى قاب عکس برود و با لمس آن گریه کند و سبک شود. باورش نمىشد که اگر تصادف نکرده بود هنوز هم با مرواریدهاى آبى صورتش دنیا را زیبا مىدید و دیگر مجبور نبود تا آخر عمرش با سیاهى کلنجار برود. خاطره آن عکس و روزى که عمه خبر برگشتن پسرش را از جبهه برایشان آورده بود، هنوز هم برایش تازه بود و او مىاندیشید اگر آن مرواریدها در ته اقیانوس سیاهى غرق نشده بودند شاید مثل حالا دیگر تنها نبود و عمه او را به عنوان عروس خود انتخاب کرده بود.
قاب عکس را روى تاقچه گذاشت و به طرف پنجره رفت. صداى چرخ خیاطى مادر مىآمد که پرسید: «ساعت چنده؟» و زن جواب داد: «پنج شده آهوجون. دیگه وقتشه که عمهات از را برسه.»
آهو دلش آرام گرفت. تسبیح فیروزهاىاش را از میان جانماز بیرون کشید و آرام صلواتى زمزمه کرد. با هر صلوات روحش تازهتر مىشد. هر روز تسبیح بود و ذکر و تنهایى. روزها را پشت سر مىگذاشت به امید اینکه آخر هفته عمه از راه برسد و از خودش بگوید و از روستایى که دلش براى دیدن آن تنگ شده بود.
در این افکار بود که زنگ درِ خانه به صدا در آمد و لحظهاى بعد با صداى باز شدن در بود که آهو بلند شد و قاب عکس را به میخى که در دیوار بود آویخت.
پیرزن مهمان جواب سلام آهو را داد و او را در آغوش گرفت. عمه مثل همیشه بوى پونه و ریحان مىداد و صدایش هنوز هم براى آهو آرامبخش و زیبا بود.
کمى بعد آهو حس کرد صداى پاى دیگرى را هم مىشنود. خیلى زود پرسید: «با کى اومدین عمه؟» صدایى جواب داد: «سلام آهوخانم. منم حسین. حالتون خوبه؟» آهو باورش نمىشد که پسرعمهاش بعد از مدتها به دیدنش آمده باشد. خاطره روزهایى را که عمه به نزد او مىآمد تا براى پسرش نامه بنویسد از یاد نمىبرد. خواندن نامههاى حسین کار همیشگى او بود. عمه و هفتهنامههاى قدیمى حسین را مىآورد و آهو بارها و بارها آنها را براى پیرزن مىخواند.
مادر با عمه و حسین احوالپرسى مىکرد و آهو به یاد روزى بود که عمه خبر آمدن حسین را آورده بود و پدر عکس هر دویشان را گرفته بود.
لحظهاى سکوت اتاق را فرا گرفت. عمه نگاهى به قاب عکس انداخت و گفت: «یادش به خیر! انگار همین دیروز بود که خوش و خندون اومدم اینجا و گفتم حسین بالاخره بعد از ده ماه آزگار برگشت خونه.» حسین به آهو نگریست و آهو مثل یک انار ترکخورده بغضش ترکید و آرام گریه کرد. عمه اشکهاى آهو را با چارقدش پاک کرد و گفت: «چیه واسه چى گریه مىکنى؟ حالا حسین خودش اومده، دیگه لازم نیست نامه هاشو بخونى.»
آهو بلند شد به بهانه شستن دست و رویش به طرف حیاط رفت. در را که باز کرد بوى نم خاک باغچه و صداى چک چک باران بهارى، روحش را تازه کرد. از پله ها پایین رفت کنار حوض نشست و در خیالاتش غرق شد و در رؤیاى آبى که ساخته بود فرو رفت.
هاجر عرب - شهرکرد