سخن اهل دل
این شماره:
ویژه غزل کهن پارسى
سراپرده اسرار
سَرمستىِ ما، مردم هشیار ندانند
انکارکنان، شیوه این کار ندانند
در صومعه، سجّادهنشینان مجازى
سوز دلِ آلوده خَمّار ندانند
آنان که بماندند پسِ پرده پندار
احوال سراپرده اسرار ندانند
یاران که شبى فرقت یاران نکشیدند
اندوه شبان من بىیار ندانند
بىیار چو گویم بوَدَم روى به دیوار
تا مدعیان از پس دیوار ندانند
سوز جگر بلبل و دلتنگى غنچه
بر طَرْفِ چَمَن جز گل و گلزار ندانند
جمعى که بدین درد گرفتار نگشتند
درمان دل خسته عطّار ندانند
عطار نیشابورى (قرن ششم هجرى)
همان است که بود
گوهر مخزنِ اسرار همان است که بود
حُقّه مِهر بدان مُهر و نشان است که بود
عاشقان زُمره ارباب امانت باشند
لاجَرَم چشم گهربار همان است که بود
از صبا پرس که ما را همه شب تا دمِ صبح
بوىِ زلف تو همان مونس جان است که بود
طالبِ لعل و گهر نیست، و گرنه خورشید
همچنان در عمل معدن و کان است که بود
کشته غمزه خود را به زیارت دریاب
زان که بیچاره، همان دلنگران است که بود
رنگِ خونِ دلِ ما را که نهان مىدارى -
همچنان در لبِ لعل تو عیان است که بود
زلفِ هندوى تو گفتم که دگر ره نزند
سالها رفت و بدان سیرت و سان است که بود
حافظا! بازنما قصّه خونابه چشم
که بر این چشمه همان آب روان است که بود
شمسالدین محمد حافظ شیرازى (قرن هشتم)
ما ز مى خوشدلتریم
عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش
خون انگورى نخورده، بادهشان هم خون خویش
ساعتى میزانِ آنى، ساعتى موزون این
بعد از این میزانِ خود شو تا شوى موزون خویش
گر تو فرعونِ منى، از مصرِ تن بیرون کنى -
در درون، حالى ببینى موسى و هارون خویش
باده غَمگینان خورند و ما ز مى خوشدلتریم
رو به محبوسان غم ده - ساقیا! - افیون خویش
خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال
هر غمى کو گرد ما گردید شد در خون خویش
من نیم موقوف نَفحْ صور همچون مردگان
هر زمانم عشق، جانى مىدهد ز افسون خویش
زین سپس ما را مگو «چونىّ» و از چون درگذر
چون ز چونى دم زند آن کس که شد بىچون خویش
جلالالدین مولوى (قرن هفتم)
در دایره عشق
سِرّى است مرا با تو که اغیار نداند
کاسرارِ مى عشق تو هشیار نداند
در دایره عشق، هر آن کس که نهد پاى
از شوقِ خطت نقطه ز پرگار نداند
گر بلبل دلسوخته بیرون رود از باغ
باز از سرِ مستى ره گلزار نداند
هر دل که نشد فتنه آن نرگسِ بیمار
حال منِ دلخسته بیمار نداند
چون حال دل، از زلف تو پوشیده توان داشت؟
کان هندوىِ دلْ دزدِ سیهکار نداند
اى باد صبا! حال من ار زانکه توانى
با یار چنان گوى که اغیار نداند
خواجو که در این واقعه بیچاره فرو ماند
عیبش مکن ار چاره این کار نداند
خواجوى کرمانى (قرن ششم)