قصههاى شما (76)
مریم بصیرى
تاوان دستهاى سنگین
لیلا پاکنهادنائینى - نائین
پرندههاى بىوطن
فرشته سیفى - خلخال
اونى که اسمش را نبر
طیبه حیدرزاده - هشترود
دیوانه - دست تقدیر
ابوالفضل صمدىرضایى - مشهد
معضل
ابوالفضل سامانلو - قم
لیلا
زهرا پیراسته - قم
دشنه پاک
سعیده حسینیزدى - قم
تنها یادگارى
سوده نجمىزاده - قم
لیلا پاکنهادنائینى - نائین
دوست عزیز، نوشتهاید این داستان اولین قدم شماست و امیدوارید گامهاى بعدىتان استوارتر باشد. ما نیز چنین امیدى را براى شما آرزو مىکنیم.
داستان زندگى «گلابتون» و «ارسلان» زیباست، اما اشکال شما در نوع روایت داستان، از زیبایى آن کاسته است. اثرتان بیش از آنکه به قصهنویسى شباهت داشته باشد به قصهگویى شبیه است. نوع لحن و جملهبندى راوى شما به گونهاى است که گویى در حال تعریف قصهاى براى چند نفر مىباشد.
در ضمن توصیف بیش از حد، از دیگر اشکالات فنى شماست. جا به جاى داستان، چندین جمله پر از توصیف چشم و ابروى «گلابتون» است و تخیلات و آرزوهایش.
درونکاوى شخصیت، یکى از بهترین حُسنهاى یک داستان است، اما به شرطى که این درونکاوى در بند توصیف بیش از حد و روایت خاطرهگونه اسیر نباشد.
منتظر دیگر داستانهاى جدید شما هستیم.
فرشته سیفى - خلخال
«امیدوارم از اینکه شاگرد تنبلى شدهام مرا ببخشید. یک داستانمانند دارم که امیدوارم ارزش خواندن داشته باشد. خیلى سعى کردم که شکل یک داستان باشد با اینکه وقتى کمى داشتم. به هر حال دلم مىخواهد نظرتان را در موردش بدانم ...»
ما هم امیدواریم بعد از این امیدوارى که ذکر کردهاید، اثرتان قابل توجه باشد، اما ...!
بهترین شکل گزارش آن است که از لحاظ نثر و بیان و توصیف، چون داستان باشد. چنین گزارشهایى جذابتر و خواندنىتر هستند. این اثر شما نیز به یک گزارش داستانگونه از برخوردهاى خیابانى در فلسطین، شباهت دارد.
البته از آنجایى که صحنههاى توصیفى شما، همگى تخیلى هستند، نمىتوان نام یک گزارش مستند بر آن گذاشت و از آنجایى که اثرتان، گزارش واقعیت نیست، لذا خیالى است و در حوزه داستان جاى مىگیرد.
با شخصیتپردازى عمیقتر و اصلاح زبان و نثر داستانگونه خود مىتوانستید یک داستان جذاب بنویسید.
در ضمن، توصیه مىکنیم تا نتوانستهاید در نوشتن از دیدههاى خود تبحر یابید، پا به عرصه ندیدهها نگذارید و آدمها و حوادث تصنعى و ضعیف خلق نکنید.
همچنین یادتان باشد که در انتخاب واژهها دقت کنید تا مجبور نباشید با توصیفات اضافهاى، مفهوم مورد نظر خود را برسانید. اطلاعات، مخصوصاً اگر در مورد مکانى غریب باشد که خواننده آن را از نزدیک ندیده است، باید به طور طبیعى و عینى وارد داستان شود طورى که نه تنها موجب سردرگمى داستان نشود بلکه به فضاسازى آن نیز کمک کند.
البته کاملاً پیداست چون شما هرگز در فلسطین نبودهاید و حس و حال آن بچهها را از نزدیک لمس نکردهاید، داستانگونه شما نمىتواند آن طور که لازم است بر دل بنشیند. موفق باشید.
طیبه حیدرزاده - هشترود
دوست عزیز، داستان و نامهاى که همراه اثرتان ارسال کردهاید، بویى از طنز برده است ولى طنز نیست. اثر طنز، لزوماً نباید انباشته از کلمات خندهآور باشد. اثر طنز شاد و مفرّح است و گاه قصد دارد با گوشه و کنایههایى حرفش را بزند، لذا مخاطب گاه به این گوشهگویىها مىخندد. مهم این است که طنزنویس با مهارت و ظرافت بخواهد نکتهاى ظریف را در طنزش بگنجاند تا مخاطب را متوجه مسئلهاى خاص کند.
در اثر شما این ویژگىهاى طنز دیده نمىشود، فقط سعى کردهاید با برخى الفاظ و قَلب بعضى از کلمات، نثرتان را خندهدار کنید. برخى در اصطلاح به این گونه نوشتههاى خندهدار، طنز سخیف مىگویند. این گونه عامیانهنویسى همراه با کلمات کلیشهاى خندهدار، کهنه شده است و جز کسانى که طالب پرکردن اوقات سرگرمى خود هستند، خریدارى ندارد.
منتظر دیگر آثار طنز و جدى شما هستیم.
ابوالفضل صمدىرضایى - مشهد
برادر گرامى، داستان «دیوانه»، گوشهاى کوچک از یک داستان ناتمام است. شخصیتپردازى پیرزنى که دیوانه خطابش مىکنند، خیلى مهم است. یادتان باشد شخصیتى بیشتر مورد توجه مخاطب قرار مىگیرد که فعالتر از دیگران باشد. اما پیرزن شما معلوم نیست چرا تنهاست و اصلاً چرا دیگران باید فکر کنند پیرزنى تنها، حتماً دیوانه است.
شاعرانهترین وضعیت، همان است که شما در پایان خلق کردهاید و پیرزن در انتها در کنار عکس پیرمرد جان مىدهد. اما مرگ همسر نیز نمىتواند دلیل مناسبى براى لقبى باشد که مردم به او دادهاند؛ بر عکس به نظر مىرسد با توجه به تنهایى و بىآزارى زن، باید دیگران نسبت به وى سر مِهر و عطوفت برآیند نه اینکه او را اذیت کنند و با سنگ نشانهاش بگیرند.
در مجموع این طور باید گفت که نه شخصیت پیرزن روشن است و نه شخصیت اهالى محل. بدون دلیل و منطق چند شخصیت را در روبهروى هم قرار داده و با اعتراض گروهى، و مرگ پیرزنى، داستاننگشوده، پروندهاش بسته مىشود.
اما مشکل «دست تقدیر» دستى است که غافل از تقدیرى که شما رقم زدهاید، بیرون مىآید. با ادغام خیال و واقعیت و مرگ و زندگى و پسزمینهاى از فقر، داستانى خلق کردهاید که حسابى احساسات خواننده را به بازى مىگیرد.
هدف داستان، تنها برانگیختن عواطف خواننده نیست، تکنیک و از سویى دیگر محتوا، دو اصلى هستند که هرگز نمىتوان وجود آنها را نادیده گرفت.
در ضمن معرفى اشخاص باید به میزان لازم صورت گیرد. هر چند خودتان مىدانید در داستان کوتاه مجال پرداختن به جزئیات رفتار اشخاص نیست، ولى مىتوانید این شناخت را از طریق دیالوگ و در قالب بازگشت به گذشته افراد نشان دهید.
موفق باشید.
ابوالفضل سامانلو - قم
«روزهاى تلخ پرحادثهاش، غروبهاى دلگیرش و شبهاى پرحُزنش هر بینندهاى را به فکر وا مىداشت. کوچههاى تنگ و پرپیچ و خمش لرزه بر اندام مىافکند و هواى مسمومکنندهاش هر عاقل را کاهل مىساخت. براى تنفس ترنمى جز مرگ و نیستى یافت نمىشد.
شبنشینىهاى آخر شب، آتش بر زیر خاکستر بود. این آتش، حریق بر تن فرسوده خانههاى توسرخورده بود تا دل هر رهگذرى را سخت به تنگ آورد.
برخى از عابرین، سخت حسرت این شبنشینى را مىخوردند. عابرینى که سلانه سلانه راه مىرفتند. صداى خش خش کفشهایشان با صداى ناله عجین مىشد. نالههایى که شب و روز نداشت، آرى شب و روز نداشت! سرآغاز هر نالهاى به این شبنشینىها جوش مىخورد. زندگى در چنین محلهاى دشوار بود، ولى چارهاى جز زندهماندن نبود.»
تمام این توصیفات، برداشت شخصیت اصلى داستان از محل زندگىاش است، محلى که روزى باصفا و بىریا بوده و حال محل معتادین است و فروشندهها.
از آنجایى که زاویه دید داستان اول شخص مفرد است، لذا اصلاً جاى ندارد که با چنین الفاظ مقالهوارى، داستانتان را شروع کنید و گاه در اواسط داستان، نثر مقالهاىتان تبدیل به نثر خاطرهگونه شود و شخصیت بگوید که حال من چنین و چنان مىکنم و ... .
توضیحاتى از این دست در شروع و ادامه داستان کاملاً اضافى است. این فضاسازىها نه تنها داستانى نیستند، بلکه به داستان لطمه مىزنند.
در ضمن شما نیز چون نوقلمان دیگر به مشکل پرداخت و معرفى شخصیت، دچار هستید. راوى داستان بدون اینکه از «ناصر» شناختى داشته باشد، صرفاً فقط به خاطر یک بار دیدن خرید مواد مخدر از سوى او، خودش را به آب و آتش مىزند و وارد زندگى «ناصر» مىشود تا او را نجات بدهد. حتى این فداکارى تا آنجا پیش مىرود که خودِ راوى در دام اعتیاد مىافتد. در انتها نیز همه چیز به خوبى و خوشى پایان مىگیرد و هر دو جوان اعتیادشان را به سرعت ترک کرده و پدر «ناصر» به راوى بیکار، شغلى خوب مىدهد و ... .
راوى در واقع «قهرمان» است ولى ضد قهرمان داستان معلوم نیست چه کسى است. هیچ کس براى آلودهکردن مجدد این دو جوان پا پیش نمىگذارد و هیچ کدام از دوستان معتاد «ناصر» در صدد تهدید راوى برنمىآیند. هیچ جدل و کشمکشى در کار نیست. راوى خیلى خوششانس است که مىتواند هم خودش ترک کند و هم جوانى را نجات دهد بدون اینکه کسى کارى به کارشان داشته باشد. دوستان بىشمار «ناصر» ناگهان غیبشان مىزند و معلوم نیست چطور مىپذیرند که یکى از شریک جرمهایشان به همین راحتى برود پى کار خود.
از سویى دیگر راوى خوشقلب ماجرا نیز در انتها مىتواند هم شغلى به دست آورد و هم دل خواهر «ناصر» را.
ما نیز با خوشقلبى آرزو مىکنیم که در اثر مطالعه بیشتر داستان و دقت در ناملایمات و ناخوشىهاى زندگى و چگونگى حلشدن مشکلات خود و دیگران، به صورت تجربى با گرهافکنى و گرهگشایى آشنا شوید و داستانهایى بنویسید که خواننده آنها را باور کند. موفقیت همواره با شما باد.
زهرا پیراسته - قم
خواهر عزیز، اینکه به موضوعات روز و آسیبهاى اجتماعى فکر مىکنید، بسیار خوب است. برخى دوستان درگیر تخیلات و عواطف خود هستند و از عشقهاى رؤیایى، داستانسرایىها مىکنند، اما در اثر شما این طور نیست.
«لیلا» به خاطر مشکلات اقتصادى و مراقبت از خواهرش مجبور مىشود در مطب یک دکتر قلب مشغول به کار شود. دکتر در ابتدا فردى امین و خانوادهدار به نظر مىرسد ولى بعدها معلوم مىشود که معتاد است و با افراد خلافکار و عیاشى رفت و آمد دارد. در ادامه، دوست دکتر نیز ظاهراً به «لیلا» علاقهمند مىشود و بین او و دکتر درگیرى پیش مىآید و ... .
مشکل شما در انتخاب موضوع و بسط آن نیست بلکه در بیان نازیبا و انتخاب زاویه دید نادرست است.
بیشتر از اینکه قادر به درستنوشتن داستان باشید در تعریف آن توانایى دارید و گویى دارید اصل ماجرا را بدون هیچ توصیف و تکنیک داستانى براى کسى تعریف مىکنید. یک تعریف خشک و خالى و بدون جذابیت.
امیدواریم آثار بعدى شما از «لیلا» زیباتر باشند.
سعیده حسینیزدى - قم
دوست گرامى، پرداختن به رسم و رسومات قبیلهاى، آن هم ایل و تبارى مشخص، احتیاج به مشاهدات و مطالعات بسیارى دارد. احتمالاً ما و شما ظاهر قضیه را مىبینیم و اینکه دخترى به اجبار به ازدواج خان و یا پسرش در مىآید، اما به طور حتم اعتقادات و باورهایى پشت این کارهاست که بدون اطلاع از آن، نمىتوان داستانى منطقى نوشت.
باید ببینید حرف اصلى شما در اثرتان چیست. آیا مىخواهید به ریشه خرافات اشاره کنید و یا اینکه دوست دارید داستانى عاشقانه بنویسید و یا علاقهمند هستید که به صبر و استقامت بشر در مقابل ناملایمات بپردازید. در واقع، ابتدا باید «تم» خود را مشخص کنید و بر اساس همان ایده اصلى، حرفتان را بزنید.
به فرض اگر تم شما شجاعت است باید تا انتهاى داستان به صورت غیر مستقیم به شجاعت این دختر و ایستادگى او در مقابل ارباب زورگو اشاره شود و دیگر مسائل به صورت خلاصه و کلى در کنار این تم اصلى، خودى نشان دهد. موفق باشید.
سوده نجمىزاده - قم
خواهر ارجمند، چه ناراحت بشوید و چه نشوید باید بگوییم کم کتاب مىخوانید. این اثر شما در طول یک سال بازنویسى بالاخره توانسته است نیمى از حجم اضافه خود را تعدیل کند. اما هنوز جاى ظرایف و نکات داستانى که باید به کار مىرفت تا اثر جمع و جورتر شود و از داستانهاى طویل و خستهکننده فاصله بگیرد، خالى است.
اگر بخواهیم برخى واضحات را با توضیحات اضافه و مکرر بیان کنیم دچار هیچگویى شده و حوصله خواننده را سر خواهیم برد. جملات در عین کوتاهى باید سرشار از مفاهیم مورد نظر شخصیتهاى داستان و نویسنده آنها باشد.
در ضمن سعى کنید علاوه بر سادگى و روانى جملات، کلمات و الفاظ خود را با دقت بیشترى انتخاب کنید؛ تا علاوه بر زیبایى موضوع، نثر داستانى شما نیز زیبا باشد و مملو از کلمات و مفاهیم تازه.
البته یادتان باشد که هیچ ضرورت خاصى براى استفاده از زمان مضارع ندارید و انتخاب این زمان براى افعالتان هیچ لطفى به اثر شما نیفزوده است.
هر چند اشکالات تکنیکى اثر به طور کامل رفع نشدهاند، ولى فکر مىکنیم اگر قرار باشد یک بار دیگر این داستان را بازنویسى کنید، براى همیشه نوشتن را کنار بگذارید. پس فعلاً «تنها یادگارى»، یک یادگارى از شما براى این شماره «قصههاى شما» خواهد بود تا در آینده شاهد آثار قوىترتان باشیم.
تنها یادگارى
سوده نجمىزاده
درِ خانه باز مىشود و حامد قدم در خانه مىگذارد. ناگهان فریاد «وایسا، وایسا»ى هاله مثل بمب در حیاط مىپیچد و او را سر جاى خود میخکوب مىکند. هاله کنار شیر آب ایستاده است و با شیلنگ به سمت او مىآید.
- اى واى، دوباره سرتو انداختى پایین اومدى تو؟ خسته شدم از دست لجبازى تو و بچههات.
حامد تازه فهمید دوباره خطا کرده است. هاله یک جفت دمپایى را جلوى او مىگذارد و اشاره مىکند که آنها را بپوشد و بعد شیلنگ آب را روى پاهاى حامد مىگیرد و بعد از کلى آبریختن، دستور مرخصى او را مىدهد. حامد خیره نگاهش مىکند. مجبور است چیزى نگوید، و الّا مثل دفعه قبل، هاله سر تا پاى او را خیس مىکند.
سپس مثل همیشه هاله دستور مىدهد حامد وارد حمام شود و خودش را آب بکشد و پس از کلى در حمام ماندن دستور بیرون آمدن و آتشبس را اعلام مىکند.
مرد که خود را از شرّ شیلنگ رها مىبیند، حوله حمام را روى دوش مىاندازد و به داخل آشپزخانه مىآید. هاله مشغول آبکشیدن انبوه ظرفهایى است که دور خود چیده است و به حامد توجهى نمىکند. حامد محکم دستش را روى کابینت مىکوبد و مىگوید: «دیگه خسته شدم از این مسخرهبازیا، مگه من کجا مىرم که باید برم حموم؟ اون حمیده بیچاره رو بگو. تو مدرسه که بچهها دستاشون نجس نیس.»
- بسه دیگه، چن بار بگم، میز و نیمکت میکروب داره، نمىخواى ما رو به خیر و تو رو به سلامت.
حامد از حرف هاله جا مىخورد. او را خیلى دوست دارد، اما بیمارى وسواسش را نمىتواند تحمل کند. نمىخواهد دوباره با او درگیر شود. بیرون مىآید. نگاهى به اطراف مىاندازد. همه جا به هم ریخته است. فرشها و قالىها در گوشهاى لوله شدهاند و منتظرند تا نوبت آبکشیدن آنها هم برسد. هاله به خاطر ضعف اعصاب احتیاج به استراحت دارد و به خاطر وسواسش هم کسى نمىتواند در کارها کمکش کند.
مرد وسط موکت دراز مىکشد. نمىداند چه کند. هاله حتى حاضر نمىشود به دکتر روانشناس مراجعه کند. هاله مىفهمد حامد از حرفش ناراحت شده است. مىآید کنارش مىنشیند.
- معذرت مىخوام دست خودم نبود.
حامد چشمان فیروزهاىاش را زیر دستانش پنهان مىکند و سرش را برمىگرداند و مىگوید: «تو همیشه دست خودت نیس!» هاله سرش را پایین مىاندازد و حامد ادامه مىدهد: «خیلى وقته مامانم و خواهرام نیومدن اینجا، چرا؟ خانم آمادگى نداره، تمیز نیس. من مىرم بگم فردا مادرم اینا بیان اینجا.» و از جایش بلند مىشود.
- چى چى رو بیان اینجا. من یه روزه مىتونم همه جا رو تمیز کنم؟
- باید بتونى، من دیگه تحمل ندارم.
- خیلى خوب، اما بهشون بگو وقتى مىیان پاشونو آب بکشن.
حامد با چهره برافروخته به هاله نگاه مىکند و از خانه بیرون مىرود. سوار ماشینش مىشود. سرش گیج مىرود، درست مثل هاله که همیشه سردرد و سرگیجه دارد. به گذشتهها فکر مىکرد. همه چیز بر وفق مراد بود تا اینکه حمیده به دنیا آمد و با سزارین هاله وضع فرق کرد. عمل سزارین باعث افسردگى و بعد ضعف اعصاب او شد و از آن روز به بعد، دنیا براى همهشان تیره و تار شده بود.
با بوق ماشینها به خود مىآید. متوجه مىشود بنزین تمام کرده و وسط خیابان مانده است. دست به جیب مىبرد. تنها یک هزارتومانى برایش باقى مانده است. از وقتى که به خاطر درگیرىهاى مدیران، بیرونش کرده بودند، وضع مالىاش به هم ریخته بود. نمىداند با این هزارتومانى چه کند، بنزین بزند یا خرج خانه را بدهد. به فکرش مىخندد و پیاده مىشود. به ماشین نگاه مىکند که تنها سرمایهاش است. آن هم بعد از کلى قرضکردن از این و آن.
ظرف بنزین را به دست مىگیرد. تا پمپ بنزین راه زیادى نیست. در افکارش غرق مىشود. یاد دکتر مشاورى مىافتد که در مورد هاله با او صحبت کرده و گفته بود باید هاله را به یک سفر چندین ماهه ببرد تا از خانهاش دور بماند. اما نمىدانست هاله را چطور راضى کند تا براى مدتى طولانى از خانه دور بماند. او ماندن در خانه هیچ کس را تحمل نمىکرد حتى خانه مادرش را. ناگهان به فکرش مىرسد که او را به بهانه سفر دو سه روزه به خانه مادرش در شیراز ببرد و بعد، از مادرزنش بخواهد تا هاله را براى چندین ماه در آنجا نگاه دارد؛ تا حالش بهتر شود.
به پمپ بنزین مىرسد. ظرف را پر مىکند. اما دوباره مىرود توى فکر «اگر هاله قبول نکند چى؟ مدرسه حمیده و هادى را چه کنم؟»
به خانه مادرش مىرسد. مادر مشغول چیدن انارهاى قرمز درخت توى باغچه است. لب حوض مىنشیند و به چینهاى صورت مادرش مىنگرد.
- چیه؟ دوباره با هاله حرفت شده؟
- خسته شدم مادر.
- خسته شدم یعنى چى؟ اون مریضه، سالم که نیس.
- نگاه کن تو رو خدا. ما پیش کى اومدیم! مادر هاله این طورى از دخترش طرفدارى نمىکنه که شما از عروستون.
مادر به او زل مىزند و چهرهاش درهم مىرود.
- خجالت نمىکشى؟ مگه نگفتم از هاله پیش من شکایت نکنى؟ نکنه دوباره بهش گفتى مىخوام فامیلامو دعوت کنم؟
حامد سرش را پایین مىاندازد.
- مىدونى مادر، خودشم نمىخواد این جورى باشه. همین دیروز قبض آب سى هزارتومنى آوردن.
- حرصش بِدى، پول آب جور مىشه؟
حامد نگاهش را از روى عکس پدر برمىدارد و به مادر مىدوزد و جریان سفر را با مادرش در میان مىگذارد. مادر خوشحال مىشود و به حامد پیشنهاد مىکند که در این چند ماه حمیده را به عنوان میهمان در مدرسهاى بگذارد و هادى را با خود برگرداند.
حامد به خانه برمىگردد. منتظر هاله مىماند تا او را زیر دوش حمام و یا به قول هادى آبشار نیاگارا ببرد. کمى مىایستد. هاله به استقبالش نمىآید. تعجب مىکند. وارد مىشود. هادى و حمیده مشغول انجام تکالیفشان هستند. حامد وارد اتاق هاله مىشود. او در خواب عمیقى فرو رفته است. از اتاق بیرون مىآید و از هادى مىپرسد: «چى شده؟ باز مامان حالش بد شده؟»
- وقتى ما از مدرسه اومدیم مامان خواب بود.
حامد سرش را تکان مىدهد و به بچهها مىگوید: «دوس دارین بریم شیراز پیش مامانجون و آقاجون؟»
- راس مىگى بابا!
حمیده دستان پدر را به شدت تکان مىدهد و مىگوید: «بریم شاهچراغ.»
هادى نگران درسش مىشود اما حامد به بچهها مىگوید که زود مىروند و برمىگردند و بعد بلند مىشود و توى اتاق هاله مىرود. هاله چشمانش را باز مىکند.
- دوباره چى شدى؟
هاله نگاهش را از حامد مىگیرد و مىنالد: «چیزیم نیست. ضعف کردم دراز کشیدم.» حامد به هاله مىگوید که به خانهمادرش رفته است. هاله نیمخیز مىشود و چشمانش را ریز مىکند.
- پاهاتو آب کشیدى اومدى تو؟
- مادرم به خاطر تو دوبار اون خونه رو آب کشیده.
- تا خودم آب نکشم تمیز نمىشه.
- استغفراللَّه.
- خوب، رفتى چه کار کردى؟ گفتى قبض سى هزارتومنى اومده؟ چى غیبت کردین؟ چى تهمت زدین؟
- خجالت بکش، نمىدونستم ضعف اعصاب، بدبینى مىیاره!
بعد دور اتاق راه مىافتد و کتابها و وسایل روى زمین را جمع مىکند و ادامه مىدهد: «مىخوام یه چن روزى بریم شیراز، یه هوایى بخورى.»
- اینم نقشه مامانته؟
- این طور قضاوت اصلاً درس نیس.
- پس چى؟ کى دلش واسه من سوخته که مامان تو بسوزه؟ درس بچهها چى مىشه؟
حامد در اتاق را باز مىکند و مىگوید: «من باید برم، فکراتو بکن که زودتر باید حرکت کنیم. مىریم شاهچراغ اونجا متوسل شو. ان شاءاللَّه خوب مىشى.» و بعد بیرون مىرود. هاله حواسش به جمله آخر حامد است «مىریم شاهچراغ ...» اشک در چشمانش حلقه مىزند. خودش هم از این وضعیت خسته شده است. حوصله هیچ کارى را ندارد. نه حوصله ماندن در خانه را، و نه حوصله سفر کردن را. دلش براى مادرش تنگ شده است. از متلکها و حرفهاى دوستان و فامیل خسته شده است؛ و از ترحمها و دلسوزىهاى مادرشوهرش بیزار. از همه بدش مىآید. دوست دارد جایى مثل بیابان زندگى کند که تنها همدمش ریگها و آسمان پُرستارهاش باشد.
حمیده وارد اتاق مىشود. در بغل هاله مىرود و اشکهایش را با دستان کوچکش پاک مىکند.
- مامان مگه خوشحال نیستى مىخوایم بریم شاهچراغ؟
هاله سرش را به علامت مثبت تکان مىدهد و مىپرسد: «تو دوس دارى بریم شیراز؟»
- آرزومه به خدا. نکنه بگى حالم خوب نیس. واسه خاطر منو و داداش بریم.
هاله به حمیده قول مىدهد که به خاطر آنها حتماً به این سفر برود. حمیده مىگوید: «قول دادى ها، اگه زیر قولت بزنى مىرى جهنم.» و وقتى که قول رفتن را از مادر مىگیرد، صداى فریاد هورایش اتاق را پر مىکند و بعد هادى هم با او همنوا مىشود.
هاله وارد آشپزخانه مىشود. مدتى نگذشته است که صداى زنگ خانه در فضا مىپیچد. بعد از چند دقیقه هادى و حامد با قیافههاى پکر که خبر از اتفاقى بد مىدهد به اتاق مىآیند. هاله پرسشگرانه نگاهشان مىکند. حامد مىگوید: «صابخونه قبلى بود. گفت هشتاد هزارتومن پول آب اومده بیاین تصفیه حساب کنین.»
- حالا چه کار کنیم؟
حامد به کابینت تکیه مىدهد و سرش را به علامت نمىدانستن تکان مىدهد: «مشکل کم داشتیم اینم اومد روش. مادرم امروز بیست تومن داد واسه سفرمون. مجبوریم فعلاً همونو بدیم تا بعد.» هاله با تعجب به حامد نگاه مىکند. چیزى نمىتواند بگوید. حامد باید به مادرش اطلاع بدهد که به شیراز نمىروند.
* * *
- بگو ببینم عروس گُلم چطوره؟
- شما هم ما رو گرفتى با این عروس گلت مادر.
- واه واه، من مث بعضى مادرشوهرا نیستم، قبل عروسى قربون صدقه برم، بعد عروسى دشمن جونى عروسم شم. من همون مادرشوهر چارده پونزده سال پیشم.
- آره مادر مىدونم، کاش همه مثل شما بودن.
بعد از مکث کوتاهى مشکل پیش آمده را براى مادرش تعریف مىکند. اما مادر مثل همیشه صبور و مقاوم او را تسلا مىدهد و خم به ابرو نمىآورد. از او مىخواهد به خدا توکل کند. حامد را راهى خانهاش مىکند. تصمیم مىگیرد هر طور شده آنها را به آن سفر بفرستد تا حال هاله خوب شود و زندگىشان رونق بگیرد. زن، سراغ صندوقچهاش مىرود. عطر محمدى تمام آن را پر کرده است. همه وسایل برایش خاطره است. معطل نمىکند و جعبه جواهراتش را بیرون مىآورد. تنها یک سکه که یادگار همسر شهیدش است، مانده. به سکه خیره مىشود. سکهاى که او را به سى و اندى سال پیش مىبرد. موقعى که شوهرش سکه را به او داد و گفت: «بیا اینم مهریه تو، همونى که مىخواستى، یه سکه بهار آزادى. واسه اینکه هر وقت نگاهش مىکنى یاد خداى یکتا بیفتى و ...» و او ادامه داده بود: «و هیچ وقت تو زندگیمون رنگى به غیر از رنگ خدا ندیدم. همه چى براى خدا.» و بعد هر دو خندیدند و به این عهد قسم خوردند. و از آن به بعد آن سکه شده بود وسیلهاى براى یاد خدا و یادگارىاى از مرد رفته در راه خدا.
به خود مىآید. سکه را در دستان چروکیدهاش مىفشرد و با خود زمزمه مىکند: «حالا دیگه وقتشه تو رو هم براى خدا بدم تا زندگى تنها پسرم از دست نره.»
* * *
حامد در حالى که دو تا نان تازه در دست دارد وارد خانه مادر مىشود و نانها را به او مىدهد. بوى نان تازه خانه را پر مىکند.
- از این طرفا؟
- رفته بودم پیش یکى از دوستانم بیست تومن پول قرض گرفتم که با اون پول شما بشه چهل تومن. اما هنوز بقیهش مونده.
مادر پولها را از کیفش در مىآورد و جلوى حامد مىگیرد.
- اینم پول، اون بیست تومنو بذارین واسه سفرتون.
حامد نگاهى به پولها و بعد به مادر مىکند.
- از کجا آوردى! شما که دیگه چیزى واست نمونده!
- چرا، سکه پدرت مونده بود.
حامد یکّهاى مىخورد و به چشمان قهوهاى و صورت نورانى و خونسرد مادر خیره مىشود.
- ولى مادر اون سکه تنها یادگارى شما بود. مهریهتون!
- یادگارى من تو قلبمه، یه روز پدرت اینو به من هدیه داده بود. حالا منم به تنها عروسم مىدمش. سکوت فضا را پر مىکند، حامد نمىداند چه بگوید. پول را مىگیرد و به خانه مىآید. داخل آشپزخانه پیش هاله مىرود و پول را روى کابینت مىگذارد. حامد ماجرا را تعریف مىکند و بیرون مىآید. هاله نمىداند چه بگوید. لحظهاى شوکه مىشود، باورش نمىشود. رو به بچهها مىگوید: «زود آماده شین بریم خونه مادربزرگ.» بچهها متعجب نگاهش مىکنند. حامد صدایش را بلند مىکند: «کجا مىخواى برى؟ نکنه چیزى بگى مادر ناراحت شه.» هاله به او نگاه مىکند و مىگوید: «زودباش آماده شو، عجله دارم.»
- آخه کجا مىخواى برى؟
- اوه چقد معطل مىکنى. تو نیاى خودم مىرم.
حامد نمىداند هاله چه در سر دارد. دعا مىکند با مادرش تند حرف نزند.
مادر با همان چادرنماز سفید و لبخند همیشگىاش به استقبال آنها مىآید. هاله خود را در آغوش او مىاندازد و گریه مىکند. بچهها مبهوت به مادر خیره مىشوند. حامد نفس راحتى مىکشد. داخل اتاق مىروند. مادر کنار سماور مىنشیند. هاله سرش را پایین مىاندازد.
- مامان، شما منو شرمنده کردین. اما من ... قبول نمىکنم.
- اى بابا از این حرفا نزن. چقدر خجالتم مىدین.
- مامان ما راضى نیستیم با پول بهترین هدیهتون بریم سفر یا بدیمش پولِ ... .
- دخترم، اون سکه تنها یه وسیله بود براى یاد خدا. بدونِ اونم مىشه یاد خدا بود. شاید اگر بیشتر مىموند مىشد دنیا و دلبستگى به اون. اما حالا به همون نیت خرج شد که من و عباس مىخواستیم.
- به خدا راس مىگه مادرم. مىگه به مادرشوهرت نگو مادرشوهر، بگو فرشته، شما واقعاً فرشتهاین.
بعد مادر را در آغوش مىگیرد و مىبوسد. مادر بوى عطر محمدى مىدهد. فضاى خانه رنگ خدا گرفته است.