دریغا، اى دریغ!
رفیع افتخار
زل زدهاى به مرغهاى عشقت. همین مونسهایت، دیگر. قفس آبىرنگشان را از وسط اتاق آویختهاى تا به هر طرف چشم بگردانى در چشمهایت بنشینند.
دنیا چه زیباست! پرهایش سبزِ یشمى با مخلوطى از آبى و دارا، آبى آبى.
تو که به آنها زل زدهاى در دلت غمى تلمبارشده دارى، آنها که به هم زلزدهاند در دلشان عشقى متبلورشده دارند. این را که مىتوانى از نگاهشان بخوانى، دیگر.
دنیا روى تخمهایش خوابیده و به دارا چشم دوخته. دارا روبهرویش است. پلک نمىزند. از دنیایش چشم برنمىدارد. چه مرغهاى عاشقى! از نگاههاى عاشقانهشان چیزى در درونت مىتوفد. یک چیزى در درونت مىجوشد. به یک باره زیرلبى زمزمه مىکنى:
بگو اى بىوفا، حالا یارِ که هستى؟
و به یک باره به یاد دارا مىافتى و وفا. دریغ و صد دریغ از وفا! و باز که به یاد دارا مىافتى موجى از حزن و اندوه بر سراپرده
وجودت مىنشیند. چون سوختهاى از سرِ نومیدى سر تکان مىدهى. چرا دارا؟ چرا؟ چرا دنیایت را گذاشتى و رفتى؟ و وقتى دوباره نگاهت بر دنیا و دارا مىنشیند سیل اشک به چشمهایت هجوم مىآورند و گونههایت را خیس مىکنند.
بلند مىشوى و دیوانهوار دور خودت مىچرخى. باید فریاد بکشى، باید ناله بکنى و گرنه دیوانه مىشوى. وقتى جانان نباشد جان به چه ارزد؟ وقتى دارا رفته باشد چرا دنیا مانده باشد.
بلند بلند گریه مىکنى. مىخواهى صداى گرایهات را همه دنیا بشنود. خود دنیا هم بشنود. مىخواهى صداى گریهات را همه داراها و دنیاها بشنوند. و باز دور خودت مىچرخى. چیزى نمىبینى، هیچ. به جز مرغ عشق. مرغهاى عشقى که متولد مىشوند و مىمیرند. دهها، صدها، هزارها مرغ عشق در جلوى چشمهایت شکل مىگیرند و تا مىآیى چنگشان بزنى و در برشان گیرى ناپدید مىشوند. مرغهاى عشق الوان. سبز، آبى، زرد، نیلى، قرمز، سفید و ... .
و دیگر نمىتوانى. نمىتوانى سرپا باشى. مىنشینى و به مرغهاى عشقت زل مىزنى. دارا و دنیا بىخبر از اندوهى که تو را مىسوزاند همان طور به هم زل زدهاند. در حسرت نگاه دارا به دنیا مىسوزى. دارى بال و پر مىزنى. چرا دارا رهایت کرد؟ چرا رفت؟ چرا آن همه وفا که دم از دنیا دنیایش را مىزد به مانند قطره آبى شد و جایش دریایى از بىوفایى جوشید. آیا همه مردها همیناند؟ یا داراى تو مرد نبود؟ و باز پیش خود زمزمه کرد.
بگو اى بىوفا، حالا یارِ کى هستى؟
و تو به پاى بىوفایىاش نشستهاى. و تو دل، در گروى یارى نخواهى داشت الا این اولین یارى که بر دلت نشست. اولین و آخرین یار. همو که دلت را شکست. همو که دلت را صد پاره کرد. همو که به دیگرى «نه» نگفت و رفت و به تو «نه» گفت. آیا او فریبى بیش نبود؟ فریبى که آمد و دلت را شکست. نه، نه، امکان ندارد. نمىتوانى قبول کنى. نمىتوانى به خودت بقبولانى. او معنى عشق و وفا را نمىفهمید. او نمىدانست وفادارى چه معنى مىدهد. او نمىفهمید که تو نگاهت فقط با نگاه اوست و او نگاهش به نگاه دگران بود. همین و بس. و مگر عشق و عاشقى به جز جوشش همین نگاههاست؟ تو هر روز با نگاههایت هزارها بار مىگفتى که عاشق اویى و امروز هستى و فردا هستى و براى ابد خواهى بود و دریغا که از نگاهش نمىخواندى او عشقت را نمىفهمد و نمىخواهد. هر چند، چه فرقى مىکند؟ وقتى دنیا دارا را بخواهد گو که داراى دگرى را بیابد!
بلند مىشوى. آب و دان دارا و دنیا را مهیا مىگردانى. دارا و دنیا چنان غرق تماشاى همند که آب و دانشان را نمىبینند. دور ظرفهاى آب و دانشان را پنبهدوز کردهاى با پارچههاى آبى و سبزِ یشمى. دارا و دنیا تنها یادگارهاى دارا هستند. روزى، وقتى که یقین داشتى نگاهش با تو هست، آنها را آورده بود. پرندهها قفسى بزرگ داشتند. بزرگِ بزرگ. آن قفس مىتوانست مأواى دهها مرغ عشق باشد. اسمشان را گذاشتى دارا و دنیا.
باز، آن روزها در ذهنت شکل مىگیرند. زیر لب مىگویى: چه بىوفایى تو، دارا! چه بىوفایى. و آه مىکشى و قطرهاى اشک بر گونهات مىغلتد.
ناگهان صداى نالهاى مىشنوى. یکى با درد جیغ مىکشد. دنیاست. دنیاست که ناله مىکند و بال بال مىزند. چشمهاى معصومش دارند از حدقه در مىآیند. دنیا با تمام وجودش ناله مىکند و دارا دارد به خود مىپیچد. دستپاچه و هراسان است. خودش را به میلههاى قفس مىکوبد. و تو حیران ماندهاى. به یک باره آشوب شده است. نمىدانى میانشان چه گذشته و چه مىگذرد. نظارهگر رخدادى هستى که هیچ از چند و چون آن نمىدانى. دنیا به یک باره طوفانى شده و دارا تحمل طوفان را ندارد. دنیا همچنان مىنالد و دارا به دور سرش در پرواز است. دنیا انگار شمع افروختهاى است که مىگدازد و دارا پروانهاى است که خود را در شعلهاش وا مىگذارد. و به ناگاه، گویى دارا راز نهفته در نالههاى دنیایش را در مىیابد. از چرخیدن بر فرازش دست مىکشد و با تمام وجود به پنبهدوزهاى دور ظرف آب و دان نوک مىزند. نوک مىزند، دیوانهوار نوک مىزند. پارچهها در مقابل نوکهاى دارا مقاومتى نشان نمىدهند. دارا تکهاى پنبه به نوک مىگیرد و آن را به آب مىزند. پنبه، خیس مىخورد. پنبه خیس را برمىدارد و پرواز مىکند. خود را به دنیایش مىرساند و پنبه را در دهان یارش مىگذارد. دنیا مىمکد. پنبه، ترىاش را به دنیا مىدهد. دارا پنبه خشک را مىگیرد. آن را برمىدارد و پرواز مىکند. خود را به ظرف آب مىرساند و خیسش مىکند و باز پنبه تر را در دهان دنیا مىگذارد.
تو، هاج و واج ماندهاى. به تماشاى این دو دلداده ماندهاى.
دارا کارش را تکرار مىکند. بارها و بارها پنبه را خیس مىکند و در دهان دنیا مىگذارد. آنقدر این کار را ادامه مىدهد تا دنیا آرام بگیرد. دنیا که آرام مىگیرد، دارا آرام مىشود. برمىگردد سر جایش. و به هم چشم مىدوزند. آنها نمىخندند اما تو نقش لبخند را بر چهرههاى دوستداشتنى و زیبایشان مىبینى. و تو با خودت در کلنجار مىافتى. به پنبهریزهاى ریختهشده بر کف قفس نگاه مىکنى و به آرامش توأم با رضایت ناشى از خوشبختى دارا و دنیا فکر مىکنى.
ناگهان احساس گرما مىکنى. آرى، هواى اتاق گرم و گرفته است. قطرات عرق را از پیشانى مىسترى. چرا و چگونه تا به حال متوجه گرما نشده بودى. به خودت نهیب مىزنى. دلدادگان، هواى تازه مىخواهند. دارا و دنیا نیازمند هوایى هستند جانفزا.
با شتاب برمىخیزى. قفسشان را جاکن مىکنى و از اتاق مىزنى بیرون. توى حیاط، ریههایت را پر از هواى تازه مىکنى. به دارا و دنیا نگاهى مىافکنى و لبخند مىزنى.
آنجا، توى باغچهات، درخت نارنج تناورى است، سایهگستر. به زیر سایهاش مىروى. خوب و مطبوع است! درخت نارنج روبهروى پنجره اتاقت است. دارا و دنیا را به سایه درخت نارنج مىسپارى و نفسى عمیق مىکشى. ریهات را پر از هواى تازه مىکنى. هواى درخت و دارا و دنیا توى رگهایت به گردش در مىآید. دارا و دنیا به هم نزدیکتر مىشوند. احساس مىکنى همان طور که هواى تازه به درون دارا و دنیا نفوذ مىکند، سرشار از شادیشان مىسازد. نمىخواهى آن مکان را ترک کنى. اما بالاخره برمىگردى. برایشان دست تکان مىدهى و به اتاقت برمىگردى. یک صندلى مىآورى و نزدیک پنجره مىنشینى. مىتوانى از پشت پنجره آنها را ببینى. پنجره باز است. به دارا و دنیا زل مىزنى. احساس راحتى مىکنى. احساس مىکنى دنیا و دارا زیر سایه درخت نارنج راحتاند. زیر لبت زمزمه مىکنى:
اى مرغهاى معزّز، براى خودتان عاشق باشید.