قصههاى شما (77)
مریم بصیرى
به دادم برسین
فاطمه ملاباشى - تویسرکان
اسمش را نیاور
صدیقه چمنآرا - گنبد کاوس
بدشانسى پشت بدشانسى
به خاطر عزیزخانم
فاطمه مغولزاده - تربتجام
امامزاده
هاجر عرب - شهرکرد
داستان یک دزدى
دو پرستوى مهاجر
ابوالفضل صمدىرضایى - مشهد
مردى با دردهایش
مجتبى ثابتىمقدم - بایگ
ناپدرى
آیدا گائینى - قم
عاقبت یک نویسنده
کلاغ مىخواند
لعیا اعتمادى - قم
فاطمه ملاباشى - تویسرکان
دوست عزیز، نوشتهاید که هرگز از پاى نخواهید نشست و به تمرینات مداوم نویسندگى ادامه خواهید داد؛ ما هم آرزو مىکنیم که بتوانید به این خواست خودتان و ما، جامه عمل بپوشانید تا در آینده شاهد آثار بهترى از شما باشیم.
متأسفانه بازنویسى اثر قبلى شما هنوز ضعیف است. یادتان باشد که تجربه، مشاهده و تخیل، سه رکن اصلى نویسندگى هستند. البته گاه امکان تجربه و یا مشاهده مستقیم براى نویسنده موجود نیست ولى او باید بتواند به گونهاى کمبود این دو رکن را پر کند و لااقل از کسانى که واقعهاى را دیدهاند و یا تجربیات خاصى داشتهاند، پرس و جو کند.
داستان شما به مردى معتاد مىپردازد که همسر و پسر وى قصد دارند به او کمک کنند. اما از آنجایى که کمتر با فردى معتاد روبهرو بودهاید، داستانتان واقعى به نظر نمىرسد و شبیه آثارى است که نویسندهاى در خانهاش نشسته و در باره معضلات اجتماعى، مطلبى مىنویسد.
سعى کنید براى زندهتر شدن ماجراى اثرتان تمام سعى خودتان را به کار ببندید. نه رفتار معتاد آن طورى که لازم است، مىباشد و نه رفتار همسر او. عمل هر دو گرفته شده از کلیشههاى رایج در زندگى معتادان است. اما باید بدانیم که هر معتادى جداى از ویژگىهاى روحى و جسمى مشترکى که با دیگر معتادان دارد، مانند دیگر آدمهاى اجتماع، اخلاق و رفتار خاص خودش را دارد و نمىتوان اینقدر کلى به او نگاه کرد.
پایان اثرتان هم به دل نمىنشیند. شما به عنوان نویسنده نباید مستقیماً عنوان کنید که آدمهاى داستان قصد دارند به طریقى خاص، معتاد را وادار به ترک کنند و راه دیگرى ندارند.
امیدواریم آثار قوىترى از شما به دستمان برسد. موفق باشید.
صدیقه چمنآرا - گنبد کاوس
خواهر ارجمند، خوبىِ داستان شما به این است که سعى کردهاید در مورد فرهنگ مردم ایلام بنویسید. ماجرا از این قرار است که مردى یرقان گرفته ولى دکترها هیچ کدام درد او را تشخیص ندادهاند و مرد دائم مریض و بىحال مىشود تا اینکه پیرمردى که «بَش» دارد و در اقوام ایلامى به معناى فردى است که مىتواند بیمارى را شفا دهد، مرد را کتک مىزند و کلى او را مىترساند و عصبانى مىکند و در اثر همین ترس، بیمار حالش خوب مىشود. جالب این است که کسى هم اسم بیمارى را نمىبرد چون مىترسند با ذکر نام آن، خودشان هم یرقان بگیرند.
بعد از این، ابتدا شخصیت اصلى داستان خودتان را درست بنا کنید و بعد یک زندگىنامه براى او بنویسید. البته قرار نیست این شرح احوال شخصیت در هیچ کجاى داستان به طور مستقیم بیان شود. این زندگىنامه براى آشنایى خودتان با شخصیت اصلى است. در این شیوه دیگر مىدانید که به فرض اگر شخصیت عصبانى شود با توجه به زمینههایى که در زندگى خانوادگى و فردى دارد، باید چه عکسالعملى نشان دهد و غیره.
به این طریق شخصیت اصلى کاملاً در ذهن شما زنده و جاندار مىشود و دیگر براى نوشتنِ هر خط مجبور نیستند فکر کنید آدمِ شما چکار باید بکند و یا چه بگوید. نماى کلى از شخصیت در ذهن دارید و به راحتى مىتوانید با توجه به ویژگىهایى که براى او خلق کردهاید، وى را در ماجراى داستان به جلو هل دهید.
البته با این روش هماهنگى و پیوستگى بین کارهاى شخصیت اصلى کاملاً حفظ مىشود و خواننده دیگر با رفتار و گفتارى ضد و نقیض از سوى نقش اصل ماجرا، روبهرو نیست.
در ضمن باید به این بیمارى یرقان خودتان، انگیزهاى قوى مىدادید تا براى درمان بیمارىاش تلاش کند نه اینکه تبدیل به فرد مبهمى شود که معلوم نیست براى چه دم به دم بیمار مىشود و این همه دمدمىمزاج است، طورى که حتى همسرش هم تحمل او را ندارد.
موفقیت شما آرزوى ماست.
فاطمه مغولزاده - تربتجام
دوست صمیمى، طى نامهاى متذکر شدهاید دو سال است که آثار دوستان «قصههاى شما» را دنبال مىکنید و در پى مقایسه آثار و پیشرفت نویسندگان این بخش هستید. طورى که با همه نویسندگان انس گرفته و در دنیاى خودتان، همه آنها را به خوبى مىشناسید.
ما هم همین جا به تمامى علاقهمندان «قصههاى شما» مىگوییم که بعد از این مواظب قلم خودشان باشند؛ چون یکى از دوستان نکتهسنجشان اعلام کرده است که آثار آنان را زیر نظر دارد! از این حُسن ظن شما دوست عزیز هم تشکر مىکنیم و امیدواریم تمامى دوستداران این بخش در آینده جزو نویسندگانِ مطرح کشور شوند.
در «بدشانسى، پشت بد شانسى» از توصیفات زیبایى بهره گرفتهاید. مثلاً صداى یک زن را چنین توصیف کردهاید: «صدایش هزار بار دلخراشتر از صداى فرغون قلىچهارگوش بود. یک ریز مثل رادیو پیام حرف مىزد ...» این توصیفات وقتى دلنشینتر مىشوند که با لحن طنز شما آمیخته مىشوند. اما کارتان خالى از اشکال هم نیست. ابتدا کاملاً به فضاى خانه مىپردازید و از خوشمزگىهاى قهرمان داستان مىگویید. بعد ناگهان از این فضا مىبُرید و شخصیت اصلى را در مدرسه نشان مىدهید و شیرینکارىهایى را که در آنجا دارد. سپس دوباره به خانه برمىگردید و خواننده متوجه مىشود همان «قلىچهارگوش» که صداى فرغونش به آواى دلخراش یک انسان نسبت داده شده بود، براى خواستگارى دختر ماجرا، آمده است.
اما اثر دومتان رمانتیک است، آن هم یک رمانتیک تخیلى. پسر جوانى یکشبه عاشق مىشود و از خور و خواب مىافتد و بعد به علت بىتوجهى خانواده دختر فوراً منصرف شده و دختر را فراموش مىکند.
به نظر شما کدام یک از جوانان کشور ما این طور مصنوعى عاشق و فارغ مىشوند؟ اصلاً شخصیتپردازى پسر و کشمکشى که با خودش و دختر دارد، به دل نمىنشیند. به طور مسلم شما با روحیات و تفکرات جوانان آشنا نیستید؛ لذا نمىتوانید از چنین واقعه مهمى در زندگى آنها سخن بگویید. تا زمانى که هنوز تجربیات زندگى و نویسندگىتان افزایش نیافته است، شخصیت اصلى خود را از میان جنس مخالف انتخاب نکنید، چرا که در ادامه نمىتوانید شخصیتپردازى قابل قبولى از وى ارائه دهید. موفق باشید.
هاجر عرب - شهرکرد
خواهر گرامى، نوشتهاید که همیشه ما را دعا مىکنید، مطمئن باشید که ما هم همیشه شما و دیگر دوستان نوقلم را دعا مىکنیم تا هرچه زودتر بتوانند در عرصه ادب خودنمایى کنند.
سوژه خوبى را براى نوشتن انتخاب کردهاید ولى شروع خوبى براى آن در نظر نگرفتهاید. آغاز این داستان باید با حال و هواى عرفانى شروع شود با احساسى سرشار از معنویت و دعا. خواسته پیرزن و پرداختن مستقیم به تنهایى و بىکسى او باید در مرحله بعد مورد توجه قرار بگیرد.
گنجاندن چند بیت شعر نیز در متن داستان لطفى ندارد و غیر ضرورى به نظر مىرسد. کسى هم که به خانه کوکبخانم زنگ زده است، خیلى بد حرف مىزند و اصلاً گفتههایش منطقى نیست؛ اما پایان داستان خوب تمام شده است.
امیدواریم بتوانید با توصیف و تخیل بیشتر و قرار گرفتن در فضایى که خلق کردهاید، داستان را به نحو احسن بازنویسى کنید. موفق باشید.
ابوالفضل صمدىرضایى - مشهد
برادر محترم، نوشتهاید که ارزیابىهاى ما، شما را در ادامه راهتان موفقتر و امیدوارتر مىکند. ما هم امیدواریم که این امیدوارى شما همچنان ادامه داشته باشد.
داستان «یک دزدى» اختصاص به دخترى دارد که چنین فکر مىکند: «فکر کردهاند! مگر ژولورن شاخ داشت که داستاننویس شد و یا مگر ویکتورهوگو بعد از خوردن قرص قصه، رماننویس شد؟ بعضىها هنوز نمىدانند که ادبیات چند نقطه دارد، اما چنان در بارهاش صحبت مىکنند که انگار چند تا رمان جهانى نوشتهاند ...» در ادامه وقتى این دختر نویسنده مجبور مىشود آبگوشت بخورد، چنین مىنویسد: «باید به چیزهاى بزرگ فکر کنم. مثلاً به نخودهاى آبگوشت، یعنى ژولورن وقتى «بیست هزار فرسنگ زیر دریا» را مىنوشت چه غذایى مىخورد، شاید سبزىپلو با ماهى!»
این نویسنده شهیر از چاپ داستانش در یک مجله، از خود بىخود شده است ولى در پایان ماجرا تازه متوجه مىشود که فقط اسم داستان شبیه اثر اوست و داستان متعلق به کس دیگرى است.
به نظر مىرسد استفاده از عنصر تعلیق، که خود موجب جذابیت مىشود، تنها حُسن این اثرتان است.
اما «دو پرستوى مهاجر» از این عنصر هم برخوردار نیست. دخترى به نام پرستو به همراه پرستویى که به خانهشان آمده است کوچ مىکنند و دوست پرستو به یاد هر دوى آنهاست.
شما از عنصر تشبیه در این داستان بسیار استفاده کردهاید و با توجه به مفهومى که در اسم «پرستو» وجود دارد آن را با رهایى و کوچ، معادل گرفتهاید. اما این اشاره شما بسیار مستقیم است و توى ذوق خواننده مىخورد. مىتوانستید چنین سوژهاى را بسیار لطیفتر از این پرداخت کنید و فقط با عنوان کردن دو پرستو و سپس کوچ آنها، خودتان را راضى نمىکردید. موفق باشید.
مجتبى ثابتىمقدم - بایگ
برادر گرامى، نوشتهاید که بسیار علاقهمند هستید که این داستان را برایتان نقد کنیم، آن هم با وجود اینکه سوژهاش در ارتباط با موضوعات مجله نیست.
اثرتان فضاسازى خوبى دارد. هر چند ماجرا در یک روستا و طویله یک پیرمردِ تنها مىگذرد، ولى حال و هوایى ژانر پلیسى بر آن حاکم است و در نهایت، پیرمرد در گورى که براى خود کنده است، دراز مىکشد.
از سویى دیگر، «مردى با دردهایش» به داستانهاى روانى شباهت دارد. در این دسته از داستانها درون آدمها کند و کاو مىشود و لایههاى تودرتوى ذهن آنها توسط نویسنده بررسى مىشود.
تا اندازهاى گذشته این مرد به آینده او پیوند مىخورد و وى علاوه بر جستجو در خاطراتش، به فکر زمانى است که زیر خاک خفته باشد. داستان کاملاً درونى است و تا حد زیادى در نشان دادن شخصیت اصلى و کشمکش وى با خودش و اوهامش، موفق است. موفقیت همواره با شما باد.
آیدا گائینى - قم
دوست عزیز، دومین داستان شما را خواندیم. نسبت به اثر اولتان که چندى پیش برایمان فرستاده بودید، پیشرفت خوبى کردهاید ولى حتماً خودتان هم مىدانید تا رسیدن به یک حد متوسط داستاننویسى، راه درازى را در پیش دارید.
توصیه ما در حال حاضر به شما این است که به سراغ موضوعاتى بروید که ارتباط بیشترى با آنها دارید. سوژه ناپدرى، کودکآزارى و قتل، فعلاً مناسب قلم شما نیستند. این گونه موضوعات احتیاج به اطلاعات خانوادگى، حقوقى و جنایى بسیارى دارند که به طور حتم با توجه به تجربیات کم شما در سنین نوجوانى، جور در نمىآیند.
مىتوانید در آینده در مورد حوادثى که براى دوستان همسن و سال خودتان اتفاق مىافتد، بنویسید. همچنین در مورد چیزهایى دست به قلم ببرید که آنها را دیدهاید و اطلاع کاملى در موردشان دارید. مثلاً شما اشاره کردهاید که مقتول معلول است و فقط با اشاره به کلمه «معلول» مىخواهید خواننده خودش فکر کند این فرد چگونه شخصیتى دارد و معلولیت او چه مشکلات کوچک و بزرگى را در زندگى برایش ایجاد کرده است. پرداختن به روحیات این فرد و همچنین فیزیک ظاهرى او، یکى از مواردى است که شما اصلاً به آن نپرداختهاید؛ چون واقعاً از نزدیک با یک معلول آشنا نشده و به فرض با او درد و دل نکردهاید تا با مشکلاتش بیشتر آشنا شوید. امیدواریم در آثار بعدىتان پیشرفت قابل ملاحظهاى ببینیم. موفق باشید.
اولین شاهکار ادبى
لعیا اعتمادى
خواهر صمیمى، داستانهاى شما به دستمان رسید. تلاش شما براى یافتن یک مقطع سنى دلخواه براى یافتن مخاطبى خاص، قابل توجه است. ابتدا با داستان کودک و نوجوان شروع کردید و حالا به نظر مىرسد که به داستان بزرگسال تمایل پیدا کردهاید و در حال تجربه در این مقطع هستید.
تجربه و آشنا شدن با دنیاى درونى کودکان، نوجوانان، جوانان، میانسالان و همچنین کهنسالان از لازمههاى نگارش داستان در هر مقطعى است. ممکن است در یک داستان کودک، شما بخواهید، پدربزرگى را نشان دهید، لذا باید تا حدى که لازم است یک آدم بزرگسال در داستان کوتاه مورد بررسى قرار بگیرد، او را براى خواننده کودک معرفى کنید.
البته هر چقدر کارهاى کودک و نوجوانتان شاد و سرشار از انرژى هستند، داستانهاى بزرگسالتان سرد و انباشته از مشکلات آدمبزرگهاست.
در هر حال از سه داستانى که جدیداً برایمان فرستادهاید، «اولین شاهکار ادبى»، موفقتر به نظر مىرسد و نشان مىدهد که فعلاً باید تلاش بیشترى کنید تا بتوانید براى بزرگسالان هم داستان بنویسید. امیدواریم «محبوبه» دختر نوجوان این داستان شما روزى نویسنده شود و شما هم ادامه زندگى او را داستان کنید. احتمالاً در آینده، این دختر با ناشرین کلنجار خواهد رفت و در نهایت، کتابش با کلى زحمت که باید براى چاپش بکشد، ناگهان از کارخانه خمیر کاغذ سر در خواهد آورد! موفق باشید.
مجله را که خریدم، یکراست آمدم خانه و رفتم توى اتاقم. چشمم که به داستانم افتاد، انگار پر در آوردم. اصلاً باورم نمىشد. یعنى داستان من، به قول مامان، خنگترین و جُلُمبرترین آدم توى دنیا چاپ شده بود!
در حالى که مجله را توى بغلم گرفته بودم، سرم را بالا آوردم و فریاد زدم: «چاپ شد. بالاخره چاپ شد.»
مامان و بابا که از شوک وارده حسابى گیج شده بودند، وارفته نگاهم کردند.
- چى شده؟ چى چاپ شده؟
تندى مجله را باز کردم و صفحهاى را که داستانم در آن چاپ شده بود، نشانشان دادم.
- داستانم دیگه. ایناهاش ببینین.
تا آمدم بفهمم چى به چى است، مرضیه را دیدم که مجله بهدست کنارم ایستاده است. بابا که بفهمى، نفهمى به پرستیژ پدرانهاش بر خورده بود، مگسکُش را که همیشه خدا، دمِ دستش بود، نشانه رفت روى مگسِ مادرمردهاى و گفت: «بِده ببینم دختر! اِهه. ناسلامتى بزرگى گفتن، کوچیکى گفتن.»
اما مرضیه که با کله توى مجله رفته بود و جز موهاى جنگلىاش که به آسمان قد کشیده بودند، چیزى از او دیده نمىشد، حرفى نزد و همان طور مشغول خواندن شد.
دیدم الان است که بابا بپرد به جان مرضیه و بىبرو برگرد ناکارش کند و ناخواسته جنگ جهانى سوم دیگرى شکل بگیرد. ناچار ازخودگذشتگى کردم و با سه سوت، مجله را از توى دستش کِش رفتم، و با این کار جلوى یک فاجعه انسانى را گرفتم.
مجله را که به بابا دادم؛ بابا با پیشانى چینخورده و ابروهاى تاببرداشتهاش میخ شد تو صورت مرضیه و بعد که نگاهش به من افتاد گفت: «دستت درد نکنه باباجون. باز صد رحمت به تو که یه جو غیرت دارى.» بعد تُن صدایش را کمى بالا برد و گفت: «قابل توجه بعضیا، که ببینن این چیزا تو خونواده ما ارثیه.» مامان که معلوم بود از این حرف بابا خندهاش گرفته، رو به بابا کرد:
- خُبه خُبه توأم. کم از فک و فامیلت تعریف کن. کسى ندونه خیال مىکنه خونوادگى یه پا دانشمندن.
بعد دستهایش را چند بار توى هوا تکان داد. بابا که انگار هیچ انتظار شنیدن این حرف را نداشت، استکان چایىاش را هورتى بالا کشید.
- نه اینکه ایل و طایفه شما آدم حسابىان. باز ما ...
این اولین بار بود که مىدیدم مامان و بابا سرِ استعدادهاى درخشان من با هم جر و بحث مىکنند.
همین طور که مامان و بابا مشغول مسخره کردن و زیر آب زدن همدیگر بودند، مرضیه جیغ کشید: «مامان، مامان مهدیه باز ...»
مامان پرید وسط حرفش که «پس تو اونجا چه غلطى مىکردى؟» و سر و سینهزنان و ناله و نفرینکنان رفت تا به قول خودش بییند چه خاکى باید توى سرش بریزد. خدایى بود که آبجى تهتغارى شلوارش را با دستشویى عوضى گرفته بود و گرنه این جر و بحثها حالا حالاها در خانه ما ادامه داشت.
مامان که رفت، بابا هم بالاخره رضایت داد و رفت سرِ وقت روزنامهخواندنش. آخر روزنامهخواندن بابا از شام شبش هم واجبتر بود.
آن روز تا شب، تلفن پشت تلفن زنگ مىزد و همه تبریک مىگفتند. تا ساعت 12 شب کسى از خاندان مامان و بابا نبود که از چاپ داستان من خبردار نشده باشد.
- تبریک محبوبجون. به جون تو وقتى شنیدم خیلى خوشحال شدم. ناقلا نگفته بودى از این کارام بلدى.
- مبارک باشه عمهجون. الهى که چشم حسود بترکه. مىدونستم عمه، مىدونستم که سربلندمون مىکنى. حالا کِى یه مجله برامون مىیارى؟
- ننه محبوبه، چِشِت روشن ننه. ننه قربون قد و بالات بره ...
آن شب براى اولین بار بزرگترین کتلت شام را نوشجان کردم و در عین ناباورى جیکى از کسى بلند نشد. حتى مسعودِ نُنُر یکىیکدانه هم حرفى نزد.
آخر شب هم دعواى سختى بین مسعود و مرضیه در گرفت، که واقعاً دیدنى بود. دعوا سر این بود که کدام یکى باید رختخوابهاى بقیه را پهن کند. البته این وظیفه در اصل، بخشى از وظایف هر روزه من بود که به علت استعداد و نبوغ سرشارم، آن شب به دیگران محوّل شده بود؛ که این مشکل هم با جیغ بنفش و بموقع بابا به خوبى و خوشى تمام شد و با توافق دو طرف دعوا، بازى به گُل یا پوچ در وقت اضافه کشیده شد. در وقت اضافه هم با درخشش مسعود به پایان رسید و این پیروزى، برگ زرینى شد بر تاریخ زندگانى مسعود.
صبح فرداى آن روز دوست و آشنا بود که ریسه شدند به خانه ما تا از نزدیک با نابغه روزگار حضوراً ملاقاتى داشته باشند و امضا پشت امضا بود که بر روى کاغذها نقش بسته مىشد.
چند روزى بود که کارها به حالت نیمه تعطیل در آمده بود و صحبتها فقط و فقط حول و حوش نویسندگى، نویسنده شده و هوش و استعداد من مىگذشت. تا اینکه این حادثه شیرین هم مثل همه حوادث دیگر قدیمى شد و دیگر کسى سراغى از من نگرفت. حتى تره هم برایم خرد نکرد و باز من ماندم و بىتفاوتى دور و برىها و حسرت یک نگاه.
تا آن روز که آب پاک را هم روى دستم ریختند. مابین دو لنگه در ایستاده بودم که مامان سبزى بهدست آمد توى اتاق و تا چشمش به من افتاد گفت: «تو اینجا بودى. از کى دارم صدات مىکنم. خب حالا بیا جلو کمک کن زودتر تمومشون کنیم.» و مشغول پاککردن شد. نمىدانم چرا یک لحظه توجهم به چیزى که مامان رویش سبزىها را پاک مىکرد، جلب شد. انگار برایم آشنا بود. زیاد که دقت کردم دیدم خودش است؛ همان مجلهاى که اولین شاهکار ادبىام توى آن چاپ شده بود. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. از غصه همان طور بالاى سر جنازه نوشتهام، ایستادم. بیچاره نوشتهام، دیگر چیزى از آن باقى نمانده بود. آب و گل و لاى سبزى، تمام تنش را کثیف کرده بود. کلمات در مقابل چشمم دست وپا مىزدند و غرق مىشدند. نمىدانستم چه کار باید بکنم. مجلهام را از زیر سبزىها بیرون کشیدم. سبزىها پخش و پَلا شدند روى زمین. مامان که هنوز به خاطر دعوایى که صبح با بابا کرده بود اوقاتش تلخ بود، توپید بِهم که: « چه مرگته ورپریده. چرا اینقده آتیش مىسوزونى. تاکى باید از دست شماها بکشم.» وهاىهاى زد زیر گریه.
بیچاره مادرم حق داشت. تا یادم مىآید یک روز خوش توى زندگىاش ندیده بود. یا دائم بابا، با او دعوا مىکرد، یا او با بابا. اما من چه کار مىتوانستم بکنم، من هم حق داشتم. نمىتوانستم بشینم و نفلهشدن داستان بیچارهام را ببینم. ولى حیف که کار از کار گذشته بود و حواسپرتى مامان و بدشانسى من دست به دست هم داده و تنها اثر ادبى مرا از بین برده بودند.
اما ماجرا به همین جا ختم نشد و چند روز بعد از آن فاجعه، یک روز که براى خرید گوشت به قصابى سرِ خیابان رفته بودم تا مامان بتواند براى پدر کوفته قلقلى بپزد، با صحنه دلخراش دیگرى روبهرو شدم و بىرحمى این جماعت شریف هرچه بیشتر بر من نمایان شد.
بله اینجانب، که همان بنده هم باشم؛ بىخیال در حال کلنجار رفتن با طرح داستان جدیدم بودم که چشمم به بخشى از داستان چاپشدهام افتاد.
نوشته غرق در خون و چربى و تکههاى گوشت چسبیده به آن، داشت خفه مىشد و کلمات توى ذهنم، حیران و سرگردان این طرف و آن طرف را نگاه مىکردند.
نگاهم به شکم ورقلمبیده و سبیل تاببرداشته قصاب افتاد و ساتورى که بىرحمانه بر پیکر گوشتها فرود مىآمد. صداى خنده و قهقهه ساتور را مىشنیدم و خودم را مىدیدم که به جرم داستانِ چاپشدهام، زنده زنده، شقه شقه مىشوم.
دیگر نمىتوانستم بایستم، یعنى دیگر جاى ایستادن نبود. باید مىرفتم. باید فرار مىکردم و به سرنوشتى که در انتظارم بود فکر مىکردم.