نجواى نیاز
باسمک یا حبیب قلوب الصادقین
در میان هاى و هوى کوچهها به دنبال صداى آشنایى هستم. صداى آشنایى که مرا از خود بىخود کند. صداى آشنایى که مدتهاست به انتظار شنیدن آن هستم. صدایى که حسرت شنیدن آن مدتهاست بر دلم مانده است. بغضِ سرخِ این غم، هر جمعه تمام وجود مرا فرا مىگیرد و آنچنان راه گلویم را مىبندد که حتى نمىتوانم شرارههاى درونم را از پنجره چشمانم جارى سازم.
باز هم یک غروب دلگیر دیگر، و باز هم آن غم؛ غمى که با نزدیک شدن به غروب روز و طلوع شب، باز هم یادآور سیاهىهاست. باز هم یادآور بىکسى ماست و باز هم یادآور انتظار ماست. انتظار براى یک طلوع، انتظار براى یک لبخند، انتظار براى یک شکفتن و دیدار، دیدارى که همه چیز را بر هم مىزند و از نو مىسازد.
غروبهاى جمعه، غم، همه وجودم را مىگیرد و اشک را در چشمانم مىخشکاند و به جاى چشم، از پنجره دلم جارى مىسازد. همه چیز را ما خود مىسازیم؛ غم را، شادى را، اشک را، آه را، حتى شکفتن را، شکفتن یک لبخند، شکفتن رنگ سبز، شکفتن رنگ آبى، شکفتن سیب و آیینه، همه چیز را ما خود مىسازیم. ما مىسازیم تا کسى برایمان نسازد. تا کسى برایمان ویران نکند. تا کسى به ما با تمسخر نخندد و با تحقیر ننگرد. ما مىسازیم چون لایق ساختنیم. ما مىسازیم تا براى او که مىآید چیزى داشته باشیم. ما مىسازیم تا لااقل کارى انجام داده باشیم. ما مىسازیم چون باید بسازیم چون از ما خواستند که بسازیم. ما باید خود را بسازیم و زندگىمان را.
ما باید در فراسوى کوچههاى انتظار، امید را به نظاره بنشینیم و به انتظار تمام لحظات آبى با یک دریا عشق، هر چه ریا و دروغ است بشوییم و به جاى آن یک کوه صبر بکاریم و بعد به انتظار رویش قاصدکها، رقص بید را به انتظار بنشینیم. در زلال زیباى رود، سر و دل شستشو دهیم که نامحرمان و پلیدان را در بارگاه عشق راهى نیست.
آرى باید پاک شویم که ما را بار دهند و باید اهل دل شویم و رازِ نگاهها را دریابیم که:
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وانکه این کار ندانست در انکار بماند
نرگس منتظر - کرج
دیرزمانى است ...
دیرزمانى است که مىشناسمت، البته نه با نام و نشان، نامت همان نام پرآوازه، همان نام پرمعنا، همان نام پیچیده در نخلستانهاى جنوب و نشانت در آن سوى لحظههاى دیدار که هرگز نیافتمش. دوستِ بهحق پیوسته من، کدامین واسطه تو را با خدا پیوند داد، عشق، عبادت یا دعاهاى نیمهشب مادرت، شاید هم دستهایت که به دعا بلند کرده بودى پلى شد بین تو و معبودت و چه پیروزمندانه از آن گذشتى و به مقصود رسیدى.
دیرزمانى است که مىشناسمت ... انگار همین دیروز بود، دلى منقلب در درون داشتى و ندایى مصفا بر لبانت جارى بود. صمیمى بودى، گرم گرم و در این دنیاى رنگارنگ به یکرنگى شُهره. صبور و پرطاقت بودى و مشکلات، اسیر لبخند زیبایت بود.
دیرزمانى است که مىشناسمت ... چهرهات نشان مىداد سرِ دوراهى ماندهاى، مردّد بودى که بمانى یا نه ...، آخر در فضایى تنفس مىکردى که مملو بود از بوى زلال گلهاى اهلى صداقت. براى خویشان محل مباهات بودى و براى رسیدن به باورهایت ناشدنىها را ممکن مىساختى، طبیعت را در راه نیّات خود مجبور به آرامش مىکردى و آخر، آنچه را مىخواستى برگزیدى و به آنچه شایستهات بود رسیدى.
دیرزمانى است که مىشناسمت ... خودت بودى و رنگ بیگانگى به چهره نداشتى، ضعیف بودى از مال و منال، اما قوى در ایمان به آرمانهایت. به دور از پیچیدگىهاى روابط شهرى، ساده و خالى از تکلف به سپیدى دشت شپید دشت آرام روییدى و بزرگ شدى، از جنس مردان بزرگ، به دور از ظواهر خارجىپسند خیابانهاى آسفالته، بىآلایش بودى، دلى صاف به وسعت دشتهاى بوتهزار داشتى و چشمى روشن به شفافیت چشمه، گرم و آبى آفتاب. عزمى جزم و همتى بلند داشتى به بلنداى کوههاى جهان. خوبىها را دوست داشتى و خوبى کردى و چون خوب بودى دوستت داریم.
دیرزمانى است که مىشناسمت ... باسیاست بودى اما دیگران را سیاست نکردى، وجودت عین ربط بود به امام و اعتقاداتش، گویى در وجود امام ذوب شده بودى. مقدس بودى و شاهد این ادعا بسیجىبودنت بود؛ بسیجىاى از جنس بلور. شکستنى به احترام دوست و بُرنده به تیزى نیرنگ دشمن.
دیرزمانى است که مىشناسمت ... بوى احساست هنوز در کوچههاى کاهگلى بارانخورده، حس و هوش را بیدار مىسازد. گرمى مهرت هنوز خانههاى حسرتزده مادران چشم به راه را در سرماى آرزوهاى به دلمانده، صفا مىبخشد. چشمهایت هنوز دستهاى به دعا بلندشده، سرهاى به آسمانکشیده و لبهاى کفکرده خشکیده را، که آه حسرت شفاعت هنوز از چروکشان بیرون مىزند، نظاره مىکند. شفاعتمانکن، گرچه لیاقت نداریم ولى توقعمان زیاد است، چه مىتوان کرد.
دیرزمانى است که مىشناسمت، گرچه ندیدمت ولى مىشناسمت و با اینکه مىشناسمت، هنوز نشناختمت ... .
هاجر مرادى - اصفهان
نهراس
مىگویند اگر از اتفاقى بترسى، امکان وقوع آن بیشتر مىشود، چون انرژیى از شما ساطع مىشود که آن اتفاق را به سوى شما مىکشاند، یا بالاخره آنقدر این در و آن در مىزنى و ذهن و ارادهات را آسیبپذیر مىکنى که بدون آنکه بفهمى یا بخواهى، آن بلا به سرت مىآید و نمىفهمى از کجا خوردهاى!
خدا کند این طور نباشد. خدا کند از کنار فتنهها، عاقلانه رد بشوى. خدا کند فرصتها و موقعیتها را از دست ندهیم. خدا کند به امید لحظه بعد نباشیم، چون همان هم، از دستمان مىرود. خدا کند همیشه خود را گول نزنیم و نگوییم: «فردا هم روز خداست و تا فردایى هست، باید زندگى کرد.» چون بالاخره این فرداها تمام مىشود. خدا کند، خدا دستمان را بگیرد.
شکوه صمصامىپور - شوشدانیال