قفس تنگ حیات
مریم بصیرى
عنوان فیلم: دیوانهاى از قفس پرید
نویسنده و کارگردان: احمدرضا معتمدى
بازیگران: عزتاللَّه انتظامى، پرویز پرستویى، نیکى کریمى و على نصیریان.
«معتمدى» پس از «هبوط» و «زشت و زیبا»، «دیوانهاى از قفس پرید» را مىسازد؛ فیلمى که نگاهى فلسفى به مضمونى اجتماعى دارد.
شخصیتهاى مهم فیلم هر کدام به گونهاى با ارزشهاى دفاع مقدس درگیرند و به نحوى از آن سود و زیان مىبرند. چهار شخصیت اصلى اثر، تمثیلى از مردمانى هستند که پس از جنگ با خوب و بد آن ساختهاند و کارگردان قصد دارد با دیالوگهاى مستقیم و غیر مستقیم آنان در مورد مسائل سیاسى و اجتماعى، حرف خودش را بزند.
«یلدا فریور»، مهمترین پرسوناژ فیلم، کسى است که همه چیز بر سر تصاحب او و خانه پدرىاش است. وى مىخواهد از شوهر جانبازش طلاق بگیرد، چرا که معتقد است مرد به تمام خواستههایش رسیده ولى او از آرمانخواهى وى به تنگ آمده است.
«یلدا» مىخواهد خودش را از قید و بندى که دلش برایش درست کرده است رها کند. او دیگر نمىخواهد همه چیز را از دید مرد ببیند و با مشتى خیالات قشنگ که واقعى نیستند، سر کند.
این زن بین خودِ درونى و بیرونىاش سرگردان است و مىخواهد بداند، «که» و «چه» است! «یلدا» چون یک عنصر مادى و وسوسه دنیوى است که هر کس مىخواهد به شکلى از آن متنعّم شود و فقط شوهر اوست که خواهان کمال وى است.
«روزبه ایرانى»، فرمانده دیروز و جانباز روانى امروز است که سعى دارد در راه خدمت به جامعهاش به ارزشهاى دوران دفاع مقدس وفادار بماند. او ترکشى در سرش دارد که موقعیت وى را لحظه به لحظه وخیمتر مىکند.
«روزبه»، روحى ناآرام دارد و لحظهاى آرام نمىگیرد. وى به عنوان کارمند دادگسترى، پىگیر پروندههاى مفاسد اقتصادى است و حاضر نیست اندکى در این مورد کوتاه بیاید.
«روزبه» رد پاى عموى «یلدا» را در قاچاق کالاهاى گمرکى در بندر، یافته است و مىخواهد با کمک همکارش، «آصف» جلوى این کار را بگیرد. اما «آصف» کشته شده و «روزبه» به مرز جنون نزدیک مىشود.
«مستوفى» سرمایهدارى فاسد است که حتى براى پیشرفت کارش، دختر برادرش را هم واسطه قرار مىدهد. او عموى ناتنى «یلدا»ست و «یلدا» شاهد است که چطور عمویش با اخلاق و ارزش معامله مىکند.
«مستوفى» پس از جنگ با رباخوارى و اختلاس و قاچاق جنس از بندر، هر روز به ثروتش مىافزاید ولى با این وجود حاضر نیست پول درمان برادرش را بدهد مگر اینکه «یلدا» در انجام نقشههایش به وى کمک کند.
«یلدا» که نمادى از ناموس کشور و دفاع مقدس است، طعمهاى مىشود تا رئیس شعبه املاک، از خانه پدرى یلدا که در گروى دولت است، صرف نظر کند و وى بتواند خودش خانه را تصاحب کند.
«مستوفى» با ظاهرى ژولیده در حجرهاى تاریک و مفلوک، دائم سرش در حساب و کتاب است و با سیاست و زرنگى خاص خودش، کارهایش را پیش مىبرد. هر چند او مجبور مىشود براى از سر راه برداشتن «روزبه» با پرداخت چهار میلیارد و دویست میلیون تومان، عمارت صولتالدوله را از گروى دولت در آورد و براى سرپوش گذاشتن به این کار و باقى کارهایش «یلدا» را به همراه یک ویلا، پیشکش رئیس شعبه حقوقى کند.
«فراست» رئیس شعبه حقوقى و املاک بانکى است. او نمادى از دولتمردانى است که پس از سالها، عقل و عرفان را فراموش کرده و با وعدههاى دنیوى فریفته شدهاند. البته هر چند آنان در ابتدا نمىخواستند ذرهاى از اموال بیتالمال حیف و میل شود، اما بالاخره آنها هم قیمتى داشتند؛ جز «روزبه» که حاضر نمىشود به هیچ قیمتى خودش را به «مستوفى» بفروشد.
«فراست» به ظاهر مردى مذهبى است که وقتى عاشق دُردانه عمارت صولتالدوله مىشود و در بستر بیمارى مىافتد، حتى پزشکش با کلماتى چون حلال، حرام و مستحب، دارو تجویز مىکند و خبر ندارد که حرامى بزرگ در دل بیمارش افتاده است.
«فراست» در ابتداى فیلم با مسئولیت خودش «روزبه» را از آسایشگاه بیرون مىآورد و در انتها با به خطر افتادن منافعش، با مضروب کردن وى، دوباره او را به آسایشگاه روانى برمىگرداند.
این مرد که معلم اخلاق و عرفان «روزبه» بوده، معتقد است آدمهاى دور و بر آنها بد نیستند بلکه مىخواهند اشتباه آنها را تکرار نکنند و به عقلشان اقتدا نمایند. اما «روزبه» کنایهاى بزرگ به استاد قدیمىاش مىزند چرا که روزى او همراه دیگر خلق خدا از اتوبوس دو طبقه آویزان مىشده و به خانهاش در جنوب شهر مىرفته و حالا ماشینش بشقاب پرنده شده است و خانهاش قصر شاهآباد!
دو شخصیت فرعى دیگر، پدر «یلدا» و «یعقوب» پسرخوانده «مستوفى» هستند. استاد «فریور» که ادیب و هنرمند بوده، حال، بیمارى مفلوک و تریاکى است که مال و اموال و دخترش در حال غارت هستند. وى که سمبلى از فرهنگ و هنر بیمار کشور است، دیگر شعرى در رگش وجود ندارد و هر چه هست افیون است و بس.
«یعقوب» که از ابتدا به عشق «یلدا» جیرهخور «مستوفى» شده است پس از طلاق «یلدا»، فوراً او را به عقد خود در مىآورد. اما از آنجایى که نوکرى وفادار است، به خواست «مستوفى» عقب مىکشد تا راه براى «فراست» باز باشد و «یلدا» فقط اسماً و در شناسنامه همسر او باقى مىماند.
«یعقوب» نماینده قشر فرصتطلبى است که از هر طرف باد بیاید، موافق همان طرف هستند و حاضرند براى منافع آینده خود از خواستههاى روزمرهشان بگذرند.
همه آدمها دغدغهشان به چنگ آوردن تکهاى از کشور و غنایم آن است و «یلدا» نمایانگر آن غنیمت خوش آب و رنگ است.
اما جداى از شخصیتها، این لحن و زبان خاص کار است که بیننده را درگیر دنیاى فلسفهزده «معتمدى» مىکند. کارگردان در انتخاب هر شخصیت و دیالوگهاى او گریزى مىزند به زندگى و اخلاق آدمها، دائم صحبت از فضیلت و حقیقت و معرفتى است که فراموش شده و رِجالهایى که به قول «روزبه» یکشبه رَجّاله، شدهاند.
گفتار فلسفى پرسوناژها، فیلم را در چنبره خود مىفشارد. زبان همه شخصیتها، پر از کنایه و مَثل و تمثیلات فلسفى است. چه «یلدا» که دانشگاه رفته و جوان است، چه عموى پیرش که لحظهاى از چرتکهاش جدا نمىشود و چه لمپنى چون «یعقوب»، که با زبانى فاخر سخن مىگوید.
ضربالمثلهایى چون: «کرم از خود درخته»، «زندهش موى دماغه، مُردش چشم و چراغه»، «هم قیمت و هم منّت»، «حرومخورى اونم شلغم»، «یه شب رفتم دزدى، شد ماه شب چهارده»، «از من عباسى، از اون رقاصى»، «اونقده خر هست که پیاده نرى»، «آب خودش راهشو مىکشه و چاله رو پیدا مىکنه»، «ارث خرس مرده به کفتار مىرسه»، «دزد به دزد مىزنه» و بسیارى از تکیهکلامهایى که گاه کاملاً جاى دیالوگ را مىگیرند. آدمها دائم به هم ضربالمثل پاس مىدهند و به این طریق رندىشان را به رخ هم مىکشند.
هر چند نویسنده و کارگردان هم با بهرهگیرى از این گفتارها، همراه با رنگ و بوى خاص فیلم، و نشان دادن صحنههایى از خیابانهاى گِلآلود، حجره خاکآلود «مستوفى»، گورستان ماشینهاى اسقاطى و بایگانى پر از خاک دادگسترى، همراه با خانه قدیمى صولتالدوله که پر از عکس و عتیقه است، سواد فلسفى و بصرىاش را به رخ تماشاگر مىکشد.
«معتمدى» براى نشان دادن جایگاه ارزشى جانبازان و آرمانخواهانى چون «روزبه» با نشان دادن ضد ارزشها و خیانتگران به دین و کشور، حرف خودش را در لفافه سینما مىپیچد و به روى پرده سینما پرتاب مىکند. البته گویى یادش مىرود که جایى این پیچیدهگویى، بسیار رو و رُک مىشود و «روزبه» و «فراست» بارها مشتى شعار تحویل هم مىدهند. چون وقتى که «روزبه» به خانه جدید «فراست» مىرود و به او گوشزد مىکند که دیگر صداى بال فرشتهها را در اطرافش نمىشنود و او به جاى اینکه به عنوان امانتى از همسر مطلّقه وى حفاظت کند، خیانت در امانت کرده و با «یلدا» ازدواج کرده است.
اما «فراست» هم حرف خودش را مىزند. به نظر او «روزبه» نمىتواند با شرایط روز کنار بیاید و مثل مینى است که میان دست و پا مانده و کسى نمىداند این مین کِى منفجر مىشود و یا چگونه مىتوان آن را از کار انداخت!
«روزبه» به راحتى از جامعه طرد مىشود و حتى دوستان جبههاى او چون «آصف» با گوشه و کنایه با وى حرف مىزنند. این مرد جنگى دیروز، حال چون یک تکه گوشت قربانى است که دیگران براى رسیدن به اهداف خودشان، آن را به همدیگر پاس مىدهند و حتى ناموسش را چپاول مىکنند.
«روزبه» به عنوان کسى که در متن جنگ بوده و پس از صدمات روحى و جسمى بسیار، یک پایش را هم در جنگ از دست داده است؛ آنقدرها از این کارش نفع نمىبرد که دیگرانى که فقط از دور، دستى بر آتش داشتند، به کمک ظاهرسازىها، به ثروت و قدرت مىرسند.
اما جداى از دیگر مباحث، پرداختن به وضعیت عاطفى و عقلانى میان «یلدا» و «روزبه» جاى کار بسیارى دارد. هر چند مردان زر و زور با از صحنه راندن «روزبه» و تصاحب همسر او پس از طلاق اجبارى وى، مىخواهند قدرت خودشان را به نمایش بگذارند، ولى آیا این «یلدا»ى شوریده آنقدرها قدرت ندارد که لااقل از خودش دفاع کند؟
«یلدا» که در شروع فیلم به تحریک عمو و سرگشتگى خودش، خواهان طلاق بود و به ظاهر با دشمنان همسرش، همدست شده بود، چطور مىشود که ناگهان پس از آن همه شک و تردید، بالاخره حقیقت را مىیابد و به جاى پاى «روزبه» در روى ویلچر تیمّم مىکند!
حمایت دورادور «روزبه» از «یلدا» و نجات جان وى مىتواند تنها انگیزه این زن براى برگشت مجددش به سوى «روزبه» باشد، آن هم وقتى که در اثر ضرباتى که مردان «فراست» به سر «روزبه» وارد کردهاند، مرد تبدیل به مجسمهاى بىحرکت شده است.
گویا «یلدا» تازه پس از مصیبتهاى زیادى که بر سر «روزبه» مىآید، و کمتر از سختىهایى که او در جبهه کشیده است، نیست؛ به آرمانهاى شوهر سابقش ایمان مىآورد و درد عظیم روحى او را درک مىکند.
چنین زنى که از تردید به یقین رسیده است، آیا باید براى محکوم کردن غیر مستقیم «فراست»، راهى جز رهانیدن «روزبه» از قفس تنگ حیات ندارد؟ به مدد سانسور فیلم پس از اکران آن در بیست و یکمین جشنواره بینالمللى فجر، بیننده به روشنى متوجه منظور «معتمدى» نمىشود. تنها صداى گلوله، این ذهنیت را براى بیننده به ارمغان مىآورد که «یلدا» سند بىگناهى «فراست» را از بین مىبرد و «روزبه» چون کودکى تازه متولد شده، با صداى گریه یک نوزاد به آسمانها مىرود و پرواز دوربین بر فراز آسمان (هلىشات) به این فرضیه، صحه مىگذارد.
«دیوانهاى از قفس پرید»، تأکیدى دیگر بر وضعیت جانبازانى است که پس از جنگ به فراموشى سپرده شدهاند و با مشکلات بسیارى زندگى خویش را مىگذرانند.
«معتمدى» پردهاى از صداقت و صمیمیت این جانبازان را در فیلمش به تصویر مىکشد. فیلمى که نشان مىدهد جوانان به علت عدم صداقت دولتمردان از آنان بریدهاند و پیران، با فراموشى گذشته در حال کسب منفعت و لذتهاى دنیایى هستند.
اما این فیلم به تنهایى مىتواند با توجه به مبهمگویىها و پایان عجیب آن، اداى دَینى براى رزمندههایى باشد که امروز فقط خواهان سهم معمول خویش هستند و نه بیشتر؟