سبز آسمونى
پرنده سالیان دور
بانوى شمالى
باران و
مهربانى و
دریا!
در پشت پنجرههاى مهگرفته دیروزت
رؤیاى جوانى زنى نشسته است،
در انحناى فصلهایى پوشیده از:
«پرنده و درخت و شالیزار ...»
اما هیچ کس
هیچ کس
نه انبوه خطوط پیشانىات را
جدى گرفت
نه در انبوه گیسوان سپیدت
پرندگانى از جنس اندوه سالیانى دور را ...
بانوى شمالى
جنگل و
مهربانى و
ابر!
تاوان کدام کار نکرده را مىپردازى؟
که همچنان شب را روز مىکنى و
روز را شب،
با انبوهى از «آرزوهاى پلک فرو بسته»
و کوهى از زخمهاى نگفته بر شانه ...
ابوالفضل صمدىرضایى - مشهد
ماه معصوم
تمام خاطرات لحظه پیشین
هنوز از پنجره فریاد مىشد
همان وقتى که مرغ عشق قلبم
به یاد آبىات آزاد مىشد
*
کنار رقص باران، زیر مهتاب
حباب اشکهایم مىشکستند
طنین نغمههاى «آلیس»
سکوت لحظهها را مىگسستند
*
در آن آدینه شب، فانوس قلبم
میان بغض و اشک و آه مىسوخت
براى تنگناها - تیرگىها
نگاه آسمان و ماه مىسوخت
*
بیا باران نو، و اى ماه معصوم
چگونه مىشود بىتو بمانیم؟
ببین دنیا چه تاریک است، آخر،
دعاى ندبه را تا کى بخوانیم؟
مطهره خادمى - قم
تو رفتى
تو رفتى آسمان رفت
و من ماندم در آن سوى نفهمیدن
و ترسیدن
و با چشمى که معصومانه راهت را
به گرماى سرشکش شستشو مىداد
همان زخم عمیق بىنشانه
و پر مضمونترین غمنامه دنیا
تو رفتى، آسمان رفت
بهار بىخزان رفت
و من ماندم
و با یادت
غزل خواندم
زهرا پیراسته - قم