سخن اهل دل
طوفان قیامت
باز دل مست نوایى است که من مىدانم
آن نوا نیز ز جایى است که من مىدانم
محمل و قافله و ناقه در این وحشتگاه
گردى از بانگ درایى است که من مىدانم
خونم آخر به کف پاى کسى خواهد ریخت
این همان رنگ حنایى است که من مىدانم
چشم وا کردم و طوفان قیامت دیدم
زندگى روز جرایى است که من مىدانم
نیست راهى که به کاهل قدمى طى نشود
پاى خوابیده عصایى است که من مىدانم
در مقامى که به جایى نرسد کوششها
ناله اقبال رسایى است که من مىدانم
دل ز کویت چه خیال است قدم بردارد
آخر این، آبله پایى است که من مىدانم
بود عمرى به برم دلبر و نگشود نقاب
بیدل! این نیز ادایى است که من مىدانم
خاکِ سرمهوار
در کارگاه تحقیق، غیر از عدم نبودیم
امروز از تو باغیم، دى خاک هم نبودیم
از ما چه خواهد انصاف، جز عرض بىنشانى
آیینه سکندر، یا جام جم نبودیم
نى دیر جاى ما شد، نى کعبه متکا شد
در هر کجا رسیدیم، ثابتقدم نبودیم
همت چه سرفرازد، اندیشه بر چه نازد
اینجا صمد نگشتیم، آنجا صنم نبودیم
شایسته هنر را، کس از وطن نراند
در ملک نیستى هم، پر محتشم نبودیم
ناقدردانى، از ما پوشید چشم یاران
هر چند خاک بودیم، از سرمه کم نبودیم
طغیان اشک
دیده را کردى سفید، از انتظار ما مپرس
صبح ما را دیدى، از شبهاى تار ما مپرس
ما نه از رُستاى عقلیم و نه از شهر جنون
بىوطن چون گردبادیم، از دیار ما مپرس
آنچه مىافتد به دام ما، به غیر از رخنه نیست
طالع رم کرده بنگر، از شکار ما مپرس
خوارتر از شیشه خالى به بزم بادهایم
عزتى گر بود رفت، از اعتبار ما مپرس
ما نمىگوییم کز هر کس چها برداشتیم
بردباریها ببین، اما ز بار ما مپرس
مىدهد طغیان اشک ما خبر از شور شوق
گل به دامن بنگر و از خازخار ما مپرس
با گلش گر زینت رنگى است، از بو مفلس است
اى کلیم! از برگ و سامان بهار ما مپرس
زان سفله حذر کن که توانگر شده باشد
زان موم بیندیش که عنبر شده باشد
امید گشایش نبود در گره بخل
زان قطره مجو آب که گوهر شده باشد
بنشین که چو پروانه به گرد تو زند بال
از روز ازل آنچه مقدر شده باشد
موقوف به یک جلوه مستانه ساقى است
گر توبه من سد سکندر شده باشد
جایى که چکد باده ز سجاده تقوا
سهل است اگر دامن ما تر شده باشد
خواهند سبک ساخت به سرگوشى تیغش
از گوهر اگر گوش صدف کر شده باشد
آزاد نخوانند گرفتار هوا را
گر صاحب صد دل چو صنوبر شده باشد
زندان غریبى شمرد دوش پدر را
طفلى که بدآموز به مادر شده باشد
بر باد دهد همچو حباب افسر خود را
بىمغز اگر صاحب افسر شده باشد
لبهاى مىآلود، بلاى دل و جان است
زان تیغ حذر کن که به خون تر شده باشد
هر جا نبود شرم، به تاراج رود حسن
ویران شود آن باغ که بىدر شده باشد
در دیده ارباب قناعت، مه عید است
صائب! لب نانى که به خون تر شده باشد
بوى کین هرگز کسى نشنیده از آب و گلم
گر به خس آتش فتد، از مهر مىسوزد دلم
چون قلم، دارم سر تسلیم را در زیر تیغ
هر کسم سر مىزند، گویى که خط باطلم
نشأه آگاهیم، لیکن در این نخجیرگاه
بر سر تیر همه، مانند صید غافلم
از در و دیوار مىگیرم سراغ مرگ را
رهنورد ماندهام، در آرزوى منزلم
شمع را مانم که از سیر و سلوکم ناامید
هر کجا هستم، ز اشک خویشتن پا در گلم
لالهوارم دل ز غم صد چاک شد، و ز بىکسى
هیچ کس ننهاد غیر از داغ، دستى بر دلم
آرزوى یک دل از من در جهان حاصل نشد
مایه نومیدیم، گویى جواب سائلم
تا قیامت خار غم در جان نمىماند کلیم!
گر ز دل بیرون نمىآید، برآید از گلم
چراغى به سر راه
عاشق چو شدى، ناله جانکاه نگه دار
گر جان به لب آید ز ستم، آه نگه دار
تا سیل بلا گم نکند خانه ما را
اى گریه! چراغى به سر راه نگه دار
خواهى ز تو پنهان نبود عیب تو، چون صبح
هر جا که روى، آینه همراه نگه دار
هر ناله که کردم، نفسى کاست ز عمرم
یا رب! تو از این ناله جانکاه نگه دار!
شاید بگشایند دلت را به نسیمى
چون غنچه ره فیض سحرگاه نگه دار
حرفى ز زبانم نکشد بىخودى، اى عشق!
در بىخبرى از خودم آگاه نگه دار
با یکدم مهلت، چه مجال بد و نیک است؟
خواهى بگسل رشته ما، خواه نگه دار
دوران بگذشت اى شب غم! این چه درازى است؟
اندازه این رشته کوتاه نگه دار
قدسى! هنر و عیب چو از هم نشناسى
خواهى بشکن آینه را، خواه نگه دار