پرواز بانو
فاطمه نیکان
دریا بود و عمق زیادش، با تمام وجود نعره مىکشید اما کسى نبود تا آخرین فریادهایش را بشنود، فقط دو چشم خاکسترى در امتداد ساحل بود، دو چشم خاکسترى!
به چشمانش خیره شد، آبى مات بود. انگار مىخواست صداقتش را از پس چشمان رنگیش بخواند، اما لبخندش راز چشمانش را مخفى کرد. آبى چشمانش را به دریا دوخت و لبخندش را به سبزى سبزهها، مثل روح خودش. آخر او جز آبى و سبز رنگ دیگرى را نمىشناخت.
با بالا و پایین رفتن موجها گاهى چشمش به آبىکمرنگ آسمان مىافتاد و گاهى اعماق تار آب وجودش را مىلرزاند ...
وقتى به خودش و اطرافش نظرى انداخت، تنهایى غمناکش را دریافت. نمىدانست چرا با وجود اینکه در کنار مجید که مىخواست شریک عمرش باشد نشسته بود، باز حس غریبى داشت، شاید به خاطر جدا شدن از کوهستان بود و از خانواده، اما ... اما مىرفت به سوى شمال، جایى که قایقهاى چوبى توى دل نرم دریا رَدى از محبت مىگذارند. آنجا هم سبز خواهد بود، وسیع مثل ...
انگار وسعت دریا را حس مىکرد، به وسعت دشت، دستهایش را با بىتابى توى آب تکان مىداد و آبها را پس مىزد براى پیدا کردن، دستانش دنبال چیزى مىگشت ...
گلبانو، گلبانو ... من رفتم، حواست کجاست ... من رفتم. گلبانو نگاه ماتمزده و پرسشگرش را از مجید گرفت و گفت: «بازم مىخواى من و سما رو تنها بذارى، یعنى اون دوستاى مزخرفت رو با اون ... اون کارایى که مىکنى ... تو ... چیزاى دیگه رو به ما ترجیح مىدى آره ...»
مجید در حالى که توى آئینه خودش را مرتب مىکرد گفت: «خوب دیگه، باید عادت کرده باشى من اینم.» و با گفتن «خداحافظ تا چند وقت دیگه.» گلبانو را با دخترش در سکوت خانه تنها گذاشت و رفت.
تلاطم امواج بیشتر مىشد، حوصله شوخى و بازیگوشى موجها را نداشت، بدنش سنگینتر مىشد، دستان جستجوگرش را موجها از سر شوخى به طرف یکدیگر هل مىدادند ...
مىدانست که تنها شده خیلى تنها، همه جز دریا غریبه بودند. نه همدردى و نه همکلامى. مادر و پدر ... نه مثل اینکه بین او و آنها از زمین تا آسمان فاصله بود. وقتى مىخواست از دشت و کوه دل بکند، شادى در چهره همه موج مىزد، جز چشمان مغرور پدربزرگ که از عروسى نوهاش چندان شاد به نظر نمىرسید. نمىخواست که او راهى شهر شود، اما پدر چه شاد بود.
قایق واژگون روى آب مىلغزید و پاروهایش از هم دورتر و دورتر مىشدند و قایق نمىدانست به دنبال کدام یک برود، انگار قلب قایق به دنبال تکههاى خودش بود ...
حرکتش را زیر پوستش حس مىکرد، انگار صداى نفسهایش را مىشنید. فکر مىکرد شاید سماى کوچک بتواند مجید را از بىبند و بارى به سوى خانواده بازگرداند. مىدانست که او تجارت مىکند اما با تجارتهاى دیگر فرق مىکرد. انگار پدربزرگ او را بهتر شناخته بود که با رفتنش مخالف بود. پدربزرگ نتوانسته بود از چهره مظلومانه و چشمان آبى مردى که همسر اولش در دریا غرق شده بود، حقیقت را بیابد. اما پدر فکر مىکرد مجید در شهر مىتواند بهترینها را براى دخترش فراهم کند، پس گلبانوى نشکفته را راهى شهر کرد. به نظر او خوشبختى گلبانو در شهر به دور از گاو و گوسفندها بود. اما پدر کجا بود تا ببیند مردى که آنقدر به او اعتماد داشت و دخترش را به او سپرده بود تا در آرامش باشد، چگونه او را در گلدان سردخانه ماهها تنها مىگذاشت و او مجبور بود به خاطر تأمین خود و فرزندش همان کارى را بکند که پدرش دیگر فکرش را هم نمىکرد. دستان ظریف گلبانو نخهاى خشن و چاقوى تیز و دسته سنگین شانه قالى را لمس مىکرد و پاهاى سرکش و لطیفش در اسارت تخته قالى آرام و خاموش مىماند.
یک موج که دلش به رحم آمده بود، یکى از پاروها را به دستش داد. اما او به خود نمىاندیشید، چشمانش مأیوسانه سطح آب را جستجو مىکرد. اشکهاى شورش با شورى دریا یکى شده بود ...
نمىخواست یکى دیگر را مثل خودش اسیر دنیا کند. از آینده بچه دوم نگران بود. مىخواست خودش را دلخوش کند. شاید مجید کمى نسبت به قبل احساس مسؤولیت کند. شاید اگر بفهمد کودکى در راه است خوشحال شود و او بتواند نشاط واقعى را در چهرهاش ببیند.
صداى فریادى امید را در وجودش ریخت، انگار جستجویش تمام شده بود. آبها را با بىرمقى کنار زد. باید نجاتش مىداد حتى به قیمت جان خودش ...
درد مثل خنجر در جاى جاى بدنش فرو مىرفت. سقف سفید بیمارستان، سردى خانه خودشان را داشت. پسر 5 ماههاش قبل از دیدن دنیاى پرفریب آدمها زیر مشت و لگدهاى پدرش براى همیشه چشم فرو بست. دلش مىخواست یک بار دیگر به دشت سبز روستایشان برگردد. اگرچه مىدانست آنجا هم جایى براى او و غربتش نیست ولى رفته بود. مادر پنهانى اشکهاى حسرتش را با گوشه چارقدش پاک کرده و پدر سعى مىکرد چروکهاى زودرس صورتش را مخفى کند. سکوت آنها او را در درون منفجر مىکرد. انگار آنها مىخواستند او شکایتى کند، حرفى بزند و بگوید چه بلایى بر سرش آمده، اما چهره غمناک پدر و مادر و چشمان بىتفاوت مجید، قدرت حرف زدن را از او مىگرفت. قلبش مثل زورقى شکسته سرگردان بود.
دستانش را در امواج متحرک دراز کرد و دستان سرد و کوچکى را از میان موجهاى سر به هوا بیرون کشید، هرچند که دستان خودش هم سرد بود، اما آغوشش خورشید بود ...
مادر دستان گلبانو را گرفت، دستانى که مىترسید مبادا خراش بردارد. اما آنقدر زبر و خشن شده بود که مىخواست همه دستها را در زبرى خودش ویران کند، حتى مادر از زبرى و خشونت آن دستها ترسید و با غصهاى به اندازه قصه بلند شب یلدا، گلبانوى پرپر را در سکوت قهرآگینش رها کرد. مىخواست گریه کند، بر روزگار، بر سرنوشت، بر بخت خودش. اشکهایش مثل یک شب سرد زمستانى یخ بسته بود. مىخواست براى سماى چهار ساله
عشقى گرم و آغوشى پرمهر باشد، هرچند که خودش مدتها بود که آغوشى براى پناه گرفتن نداشت.
نعره کشید، فریاد زد همه چیز و همه کس را براى نجات گنجشکى که در دستهایش جان مىداد، صدا زد، نگاهش به اشعههاى طلایى خورشید افتاد، خورشید ناامیدانه طنابهاى زرین خودش را براى نجاتشان رها کرده بود ...
سکوت، سکوت، سکوت، گلبانو خودش را در هالهاى از سکوت گم کرده بود. شاید با مهر خاموشى که بر لبانش زده بود، مجید را راضى کرده بود؛ نه اعتراضى و نه بحث و مجادلهاى.
دیگر توان فریاد نداشت، حتى نمىتوانست فریاد بکشد. نیرویى بىرحمانه او را به اعماق دریا مىکشید. سرد شده بود و خیلى سرد اما با همان گرماى قلبش ... مىخواست به دریا برود، مثل اولین بارى که دریا را دیده بود ذوقزده شد. با اشتیاق توى ساحل مىدوید؛ مثل اولین بارى که دو نفرى رفته بودند. باز هم اولین بارى بود که سه نفرى به دریا مىآمدند. قایق آرام روى دریا تاب مىخورد، رقص موجها با هم، با موسیقى دلانگیز باد نمایشى زیبا را اجرا مىکردند و گلبانو سرمست از دریا، وجودش مخلوطى از سبز و آبى شده بود.
همچنان که قایق روى بام دریا مغرور مىرفت، یک موجِ خودخواه و حسود از شادى مستانه گلبانو، پارو را از چنگ قایق گرفت و مجید سرگردان و گلبانو با شادى کودکانهاش روى قایق بىپارو به هر سو کشیده مىشدند. مجید فریاد کشید: «باید برگردیم، برگردیم.» و گلبانو بدون اینکه چشم از دریا بگیرد جواب داد: «نه باید بازم رفت، رفت و رفت.» مجید دیوانهوار نعره زد: «روانى، روانى!» گلبانو خونسرد گفت: «یادت میاد وقتى شیرین کنار ساحل بود و دریا اونو برد؟ راستى تو هم کنارش بودى؟» مجید خشمگینتر شد و ناگهان موجى وحشیانه با خندهاى موزیانه در حالى که دندانهایش را تیز کرده بود، قایق را واژگون کرد. مجید به سرعت خودش را به روى آب رسانید و به طرف ساحل شنا کرد. گلبانو اما دنبال چیزى مىگشت. سما ... سما، سما را در آغوش گرفت، فریاد ضعیفش به گوش مجید رسید. «مجید ... مج ... سم ... سما رو ...»
دریا بود و عمق زیادش، از گلبانو خبرى نبود و سما با دو دستى که دور بدنش حلقه شده بود در دوردستها روى ماسههاى گرم آرمیده بود.
مجید مىخواست گریه کند اما چیزى براى اشک ریختن در وجودش نبود. از خودش متنفر بود. حتى سعى نکرده بود دستهاى سرد آنها را بگیرد.
در امتداد ساحل چشم به دریا دوخته بود، یاد آخرین لبخند گلبانو به دریا وجودش را آتش مىزد و پرواز فرشتهوارش از آبى به آبى.
با آخرین توان فریاد زد: «بانو، بانو، بانو ...»
پیرمردى دیوانهوار صدفهاى توخالى را جمع مىکرد، شاید دنبال مروارید گمشدهاش مىگشت. زیر لب زمزمه مىکرد: «مگر میشه کوه توى دریا غرق بشه؟»