نجواى نیاز
مسافر غریب من ...
شبى که آمدم آسمان با زلفان تو گره خورده بود، آن گونه که کلاغ هم در آن گم مىگشت. تنها قهقهه جغدى از دور شنیده مىشد، انگار من بود و تو بود و تابلویى بىتصویر، که نه ستارهاى داشت که عشق را سوسو بزند و نه ارابهاى که گذشته را در جاده حال با خود بکشد. انگار آیینه زلال دریا از ترس بىآبرویى چین خورده بود و یا شاید، رشک صحرا غبار نخوت بر چهره پنجره همیشه آبى نشانده بود. نمىدانم؟! بلبل، کدامین ترانه را خواند که تو شاپرک همیشه جاویدم این گونه مرا زیر شعلههاى سرکش عشق آتش کشیدى و بىخبر به دیار غربت احساس رفتى! هنوز هم نمىدانم که باید آیا ردّ تو را از کوچه پس کوچههاى دلتنگىام بگیرم یا از قاصدکى که تو را مىبیند و به من دروغ مىگوید؟! نمىدانم، خزان کدامین نگاه در قاب رنگى چشمان تو میان تصویر احساسمان خط بطلان کشید، اما خوب مىدانم که اگر، پرستویى بخواهد فصلى را در آینده سپرى کند روزى خواهد رسید که دوباره، تصویر مبهم فصل گذشته را ببوسد و با آن زندگىاش را لبریز از خاطرات کهنه مهرآمیز گرداند. خوبِ، خوب نازنین من، اگرچه در نبودت فانوس وجودم نفسهاى آخر را مىکشد اما به خاطر تو، از بلنداى آسمان مقدس عشق فریاد مىزنم. «مسافر غریب من هر کجا که هستى، سفر بخیر ...»
منیره مقدمزاده - چابکسر
جرعهاى نیایش
الهى! چگونه شکرت بگویم، که با همه بىلیاقتیم به من این توفیق را مىدهى که باز نام تو را بر زبان برم، زبانى که گناه آن را لال کرده است.
الهى! چگونه شکرت بگویم، که این زبان را باز مىکنى تا احساسات قلبیم را بر زبان برانم، تا دل جانم از آتش این حس غریب اما دوستداشتنى یاد، نسوزد.
الهى! چگونه شکرت بگویم، که هرازگاه مرا حجتى مىرسانى تا حس کنم که لذت یاد چیست؟ و بدانم که تو هنوز مرا مىخواهى، مىخواهى، مىخواهى، آرى مىخواهى.
الهى! چگونه شکرت بگویم، که هنوز با همه سیاهیم هنوز نور را مىخواهم، مىخوانم و دوست مىدارمش و مىدانم که خواستنم، خواندنم و دوست داشتنم هم از توست.
الهى! و اینها همه حجتى از توست تا بدانم مرا مىخواهى، و اما حجت زنده ولى مطلقت خلیفه و جانشین تو در زمین، همان وجود روحانى مستقر در زمینت را مىگویم، بقیة اللَّه الاعظم، همان کس که ما زمینىها چه سیاهسیرت و چه خاکسترىسیرت و چه سفیدسیرت همه همه او را به نام مهدى مىشناسیم.
الهى! اگر او بیاید دست نوازش بر سر یتیمان کشیده خواهد شد. نوازشى که عقلها را به جانها همه مىبخشد همان عقلى که حقیقت را مىشناسد، که بىچیزیمان از گم کردن حقیقت است، و چه یتیمى بدتر از این.
الهى! نوازش او عقل مىبخشد به این گمگشتیمان در وادى انسانشناسى و مهمتر قدر و منزلت انسانى را پایان مىدهد.
الهى! تو خود عرصه ظهورش فراهم آور که شبستان فراق، زمستان سرد غربت، گورستان حقیقت، به طلوع ظهور نورانى همچو او سخت محتاجند.
فاطمه اقلیدىنژاد - قم
«در غمِ نور»
آرام ایستادهاى. در ساحلِ نیازِ آنانى که محتاج دعاى خیر تواند. تو، نور دلِ مایى و گلزار پر از لاله عصمت. از سلاله پاک رسولى که در شبستان نگاه مشتاقان، یاد بقیع را زنده مىکنى و یاد دختر مظلوم رسول را که از قطب غروبش فقط جبرییل مىداند و بس.
آه، از آن روز، که رفتنت براى همیشه، غبار یک دنیا غصه بر خاک پاشید و قبله همه دلشدگان عالم، شد خاکِ سراى معصومه. تو گویى آن روز پایان زمین بود. آن روز که تو، در میان دستان عاشقان رسول، در هجوم اشکهایى که چون سیل بنیان دل مىکندند در گوشهاى از خاک این سرزمین غروب کردى، یک ناله بىپایان تا اوج آسمان پر گرفت و بوى تو را تا حریم قدسى بهشت همراهى کرد.
تو، ستاره بىغروبِ عفت و عظمت، مفتاحِ دلهاى پر از رنج، بانوى پرقدر آسمانِ خدا، بهترین بهانه باریدن بارانى.
در حریم حرمت، دل مىنگرد و چشم مىبارد. براى پیش تو بودن، هزاران شکر، که اینجا، پاى این ضریح سیاهپوش، مىشود تا آخرِ بودن گریست. با صداى بلند. از صمیم قلب. در پاى صحنت، دلهاى شکسته را بند مىزنند، دمِ لرزان بیمارى را شفا مىدهند و دستان پرالتهاب تمنا را مىفشارند.
زمزمههاى کبوتران عاشق حرمت را مىشنوى؟ نه، امروز زمزمه نیست، نجواى غمى است جانکاه. که طاقت از دلِ آنها هم برده است. رمقى براى پروازهاى شادمانه ندارند.
عطر فرحبخش رازى عظیم، به ناگاه فضا را در هم مىشکند. افق را مىشکافد .نقارههاى ایستاده بر دستان گلدستههاى حرم، در فریادى عجیب در روز عزایت مىنوایند.
اینجا، پاى ایوان آیینهات، دخترى شفا گرفته. پس از آن حادثه تلخ هرگز، مادر از زبانش، حرفى نشنیده بود و اما امروز براى اولین حرف، تو را مىخواند اى شمعِ محفلِ عصمت.
اى عطیه پاک آسمانى که اسوه مهربانى و صفایى، خدا را به هزاران هزار زبان سپاس که اینجا، موطن دلهاى پریشان است و تو التیامى بر زخمهاى زنگاربسته تنهایى.
در با تو بودنها، لحظهاى دلمان نمىگیرد که با تو بودن عالمى دارد و تو سابقهاى غریب و دیرینه در مهماننوازى.
دلهاى زخمى و بیرون تپیده از تعلقات خاکى را به پاوبست مىآوریم تا در زیبایى نجواى سحرخیزان بال و پر بگیرد و پرواز بیاموزد و خود را رها کند از عالمى که پر از غبارِ ویرانگىست و حس کند وسعت آسمان را،گریه کند، فریاد بزند و تا روشناى اجابتِ تو، همان جا بماند.
کاش، آن گاه که در صحن حرمت به نماز مىایستند، آن گاه که عطر سجاده مادرى چونانرایحه بهشت در فضا پراکنده مىشود، آن گاه که دلى شیدا در باغِ مصفاى حریمت دیوانهوار بر در و دیوار مىکوبد، رها شویم از هر چه تعلق است و پر بگیریم تا منتهاىِ این زمانِ مشجّر تا رسیدن به صافىِ پاک و زلالى که از آن بوى بهار مىآید. بوى روزهاى خوب شکفتن. لحظههاى نابِ توسل و دقایق پر از شادمانى اجابت.
بتول جعفرى