قصههاى شما (81)
مریم بصیرى
یک تصمیم
لعیا اعتمادى - قم
زنگ انشا
علیرضا نودهى - قم
انتظار
ابوالفضل سامانلو - قم
افسارم کو - همه دلتنگىها
مجتبى ثابتىمقدم - بایگ
لعیا اعتمادى - قم
دوست عزیز، «یک تصمیم»، بازنویسىشده به دستمان رسید. آشکار است که سعى و تلاش خودتان را به کار گرفتهاید تا یک دوبارهنویسى موفق داشته باشید، اما هنوز دو اشکال اساسى در کارتان به چشم مىخورد.
کل داستان گفتگوى میان دختر و مادرى است که سرِ نویسندگى و ازدواج دختر با هم جر و بحث مىکنند. یک دیالوگ دو نفره طولانى و خستهکننده از مقدمه داستان تا میانه آن رفته و تا پایان هم ادامه پیدا کرده است.
گویا شما لحظهاى نقش توصیف، فضاسازى و شخصیتپردازى را فراموش کردهاید. با توجه به داستانهاى خوبى که تا به حال نوشتهاید و برخى از آنها در همین بخش چاپ شده است، امیدواریم بتوانید بارى دیگر اثرتان را به شکل مطلوبترى بازنویسى کنید. شخصیت این دختر فقط اندکى در میان گفتگوها معرفى شده است که اصلاً کافى نیست.
مشکل دیگر اثرتان وجود دو گرهى است که به یک میزان به آن پرداختهاید. ازدواج نکردن دختر و علاقه مفرط وى به نویسندگى آنقدر همعرض هم پرداخت شده است که معلوم نیست کدام یک حادثه اصلى است و کدام یک فرعى. صحبتهاى مادر براى متقاعد کردن دختر براى ازدواج است؛ ولى تصمیمگیرى دختر به نویسندگى مربوط مىشود. در ضمن حرفهاى مادر هیچ کدام نمىتواند محرکى براى ازدواج دخترش باشد چرا که مادر دائم از زندگى دیگران مىگوید و اینکه فلانى طلاق گرفت و فلانى بدبخت شد و ...؛ و حالا تو باید از آنها درس بگیرى.
راه حل پیشنهادى ما به شما این است که اولاً مشخص کنید این دختر در عین علاقه زیاد به نویسندگى، حاضر نیست ازدواج کند و یا اینکه هیچ تمایلى به ازدواج ندارد و در ضمن به نویسندگى نیز مشغول است. وقتى گره اصلى شما مشخص شد، آن وقت بیشترین توان خود را روى آن موضوع بگذارید و در حاشیه به حادثه فرعى دیگر هم اشاره کنید.
در ضمن صحبتهاى بین دختر و مادر باید روشن باشد و معلوم شود که مىخواهند نتیجه بگیرند ازدواج خوب است و یا نویسندگى بد و یا بالعکس.
علاوه بر این، فضاسازى شما باید حتماً در خدمت داستان باشد. در حال حاضر نوشته شما شبیه بخش دیالوگ یک فیلمنامه است که گویا قرار شده بقیه عناصر و اجزا توسط تصویر کارگردان به مخاطب منتقل شود. حتى اگر تمایل دارید که به این شیوه داستان بنویسید و کارتان مانند داستانهاى برخى از نویسندگان شبیه فیلمنامه شود، باید خاطرتان باشد که علاوه بر دیالوگ، تصویر و شرح صحنه نیز از جمله ضروریات است و این سه باید در عین اینکه شبیه سناریو پرداخت مىشوند، داستانى هم باشند.
«تولستوى» معتقد است که سینما مدیومى عالى است، چرا که با سرعت مىتوان داستان را از یک صحنه به صحنه دیگر منتقل کرد. اما در داستان براى انتقال صحنه احتیاج به جزئیاتى داریم که بار آن بر دوش فضاسازى و یا تصویرسازى لازم است، مگر اینکه داستان مدرن باشد که البته داستان شما چنین نیست.
در فیلم و همچنین رمان بر عکس تئاتر، چشم بیننده آزاد نیست. در صحنه عریض تئاتر مخاطب باید خودش در میان شخصیتها و اتفاقات روى صحنه دقیق شود و انتخاب کند که به گفته و عمل چه کسى توجه کند. اما در داستان و رمان مىتوان چون سینما به جزئىترین موارد اشاره کرد. مثلاً تصویر یک دست لرزان در سینما را با توصیف لرزش دست در داستان، مىتوان به خواننده نشان داد. در صورتى که در هنر تئاتر، شما باید خیلى هوشیار باشید و خودتان از میان کلى حرکت، متوجه این لرزش شوید.
پس با توجه به این مثالها انتظار داریم که مثل دوربین فیلمبردارى، روى برخى از جزئیات مهم زوم کنید و از آنها برایمان بگویید. در نسخه فعلى کلىگویى بر داستان شما حاکم است و همین امر موجب مىشود که ما به عنوان خواننده فقط کلیتى از اثر شما در ذهنمان باقى بماند و متوجه تمام جوانب و جزئیات کارساز داستان نشویم. توجه به نحوه سخن گفتن و شخصیتپردازى ظاهرى این دختر، نشان دادن کاغذها و خودکارهایش و احتمالاً اتاقى که پر از کتاب است و ... مىتواند به خوبى به خانه و زندگى این دختر و حتى خود او عینیت ببخشد تا ما واقعاً او را تجسم کنیم. اما در حال حاضر فقط با چند دیالوگ طرف هستیم که اصلاً حس نمىکنیم آنها توسط چه اشخاصى و در چه زمان و مکانى و مهمتر از همه به چه نیتى بیان مىشوند.
همچون گذشته با دقت بیشترى دست به قلم ببرید. شادکامى همواره با شما باد.
علیرضا نودهى - قم
برادر محترم، داستان شما لحن و فضاى طنزى دارد و مىتواند داستان خوبى از کار در بیاید به شرطى که داستاننویسى را جدى بگیرید.
«آنتوان چخوف» داستاننویس روسى که برخى او را یکى از قلههاى ادبیات قرن بیستم مىشناسند، معتقد است هر نکتهاى در داستان کوتاه باید با دلیل بیان شود. به عنوان مثال اگر نویسنده به تفنگى در گوشه اتاق اشاره مىکند، طى داستان حتماً باید تیرى از آن شلیک شود.
تفنگ شما در داستان «زنگ انشا» شعرى است که در دهان «فرهاد شیدایى» افتاده است و او بچههاى کلاس را هم با خودش همآواز کرده و «ها لیلى لیلى ...» را مىخواند. حال لحظه شلیک همان وقتى است که این پسر سوژه داستان ناتمام معلم انشا را به این شعر ختم مىکند و قصهاى مىسازد که عاشقى به نام «موسى» سالها براى رسیدن به محبوبش دنیا را زیر پا مىگذارد و آخرش وقتى حسابى پیر شده است ناگهان «لیلى» را مىیابد و شعر «ها لیلى لیلى ...» را مىخواند. با خواندن این شعر توسط «فرهاد شیدایى» که اسمى مناسب و استعارى براى شخصیت اصلى داستانتان است، وضعیت کلاسى دوباره به حال اول برمىگردد و بچهها همراه این آوازهخوان جوان، کلاس را به هم مىریزند و شروع به شعرخوانى مىکنند.
تا این جاى کار مشکلى نیست و شما توانستهاید از تفنگى که در ابتداى داستان به خواننده نشان دادهاید، درست استفاده کنید ولى مهم این است که معلوم نیست اصلاً چرا این تفنگ از اول کار آویزان شده است! در واقع دلیلى ندارد که «فرهاد شیدایى» روزش را با این شعر شروع کند و کلاس را به هم بریزد.
در ضمن، به جاى اینکه بیشتر کارکرد این شعر و عملکرد جناب «فرهاد»خان مشخص شود، شما به داستانگویى دیگر دانشآموزان پرداختهاید؛ در صورتى که مىتوانستید به صورت غیر مستقیم عنوان کنید که موضوعات آنها در باره چه مواردى بوده است. اما مستقیماً از زبان خود آن اشخاص به کل داستان آنان پرداختهاید و همین امر موجب شده است تا در برخى قسمتها، داستان کش پیدا کند.
در هر حال انتخاب یک سوژه خاص - و نه چند سوژه پراکنده - و پرداخت نیمهموفق آن، مىتواند نشان از استعداد شما داشته باشد. براى اینکه آثار بعدىتان جذابتر از این اثر شود حتماً کشمکش را وارد داستان کنید و شخصیتها را در مقابل انتخاب و تصمیمگیرى قرار دهید.
در «زنگ انشا»، ما شخصیت منفى نداریم و کسى با این جناب خوشذوق، برخوردى ندارد و در نتیجه کشمکشى ایجاد نمىشود، پس گرهى وجود ندارد و داستان شبیه یک خاطره خندهدار است.
امیدواریم داستانهاى بعدى شما پرقدرتتر از «زنگ انشا» باشند.
ابوالفضل سامانلو - قم
برادر گرامى، این داستان شما مربوط به چند جوانى است که به نظر خودشان نشانههاى ظهور امام زمان(عج) را پیدا کردهاند و حضرت به زودى ظهور خواهد کرد. در پایان داستان یکى از شخصیتها که از همه مشتاقتر است و انتظار آمدن امام عصر را مىکشد، از تصور گناهان خود و ترس از اعمالش قلباً نمىخواهد امام به آن زودى ظهور کند، پس به خواب غفلت مىرود.
مشکل داستان شما عدم شخصیتپردازى دقیق آدمهاى داستانتان است. ما اصلاً نمىدانیم راوى شما کیست و چه لباسى به تن دارد. این راوى از یک مداح و دفترچه شعرش سخن مىگوید و از پسرى که مواظب خط اتوى لباسهایش است. در پایان وقتى او از خواب بیدار مىشود، همان لباسهاى اتوشدهاى را که قبلاً در مورد شخص دیگرى، توصیف کرده بود، به تن دارد و دفترچه شعر متعلق به وى است.
گویا شما این سه نفر را در یک نفر جمع کرده و خواستهاید بگویید راوى در واقع با معرفى آن دو فرد، داشته به گونهاى خودش را توصیف مىکرده است. اما چنین حسى از داستان شما به ما منتقل نمىشود و بیشتر فکر مىکنیم که ناآگاهانه و یا به اشتباه شخصیتها را در هم ادغام کردهاید.
در هر حال بهتر است داستان خود را بارى دیگر بازنویسى کنید و عوض آنکه اثرتان را به یک خاطره سفر به جمکران تبدیل کنید، به یک داستان پرکشمکش و پر از تعلیق و انتظار مبدل نمایید.
خواننده باید دقیقاً درگیر هول و ولایى که شما در اثرتان ایجاد کردهاید، بشود و بخواهد تا همگام با شما چند ساعتى را در انتظار به سر ببرد و بداند آخرش چه اتفاقى براى این پسرها خواهد افتاد. در ضمن بهتر بود شخصیتهاى اثرتان را نوجوان انتخاب مىکردید، چرا که بعید است چند جوان با عقل سالم و درایت، همین طورى بین خودشان بگویند حتماً فردا امام ظهور خواهد کرد و باید چنین و چنان کنند. با توجه به لحن طنزى که در برخى از جملات و تصاویر نوشتارى شما پنهان شده است، بهتر بود این اتفاقات براى چند نوجوان پسر اتفاق مىافتاد که توسط مربى مدرسهشان به اردو آمدهاند و در نهایت متوجه مىشوند که منتظران خوبى نیستند و یا اینکه ... .
منتظر دیگر آثار بهتر شما هستیم.
مجتبى ثابتىمقدم - بایگ
دوست پرتلاش ما، هر دو داستان ارسالى شما زیبا هستند. «افسارم کو؟» داستان دانشجوى سرگشتهاى است که فکر مىکند تبدیل به یک اسب وحشى شده و افسار ندارد. کردار و گفتار این پسر جوان آنقدر عجیب و غریب است که دیگران مىپندارند او دیوانه شده است و هیچ توجیهى نمىتوان براى کارهایش یافت.
صحبتى که این پسر در مورد «وجود» مىکند و سپس تا حدى به فلسفه گریزى مىزند، خوب است، ولى کافى نیست. در واقع موضوع داستان و نوع پرداخت شما با سبک نوشتارىتان هماهنگ نیست. سرگشتگى این جوان و دیالوگهاى بىسر و تهى که مىگوید، همراه با ناخودآگاهى وى که به خودآگاهى رجوع کرده است، حس و حال اثر را به کارهاى پست مدرن نزدیک مىکند، اما سبک نوشتارى شما با توجه به تفاوت سوژه با دیگر آثارتان، هنوز مثل آنها، قدیمى و کلاسیک است. به طور حتم خودتان هم مىدانید که چنین سوژههایى با چنین پرداختهایى احتیاج به شیوه نوشتارى خاص خودشان دارند، تا یک هماهنگى کامل بین گفتار و شیوه گفتارى ایجاد شود و خواننده بهتر بتواند با اثر ارتباط برقرار کند.
و اما «همه دلتنگىها» داستان کوتاه خوب و جمع و جورى است. حاشیهپردازى ندارد و همان طور که در داستان کوتاه لازم است، فقط بخش کوچکى از زندگى را به تصویر مىکشد. همان طور که بارها گفتهایم کشمکش در داستان به صورت کشمکش فرد با خودش، با دیگران، با طبیعت و یا با سرنوشت و ... است. در این داستان زن با دیگران و طبیعت کشمکش دارد و کشمکش با خود و سرنوشت خیلى کمرنگ است چرا که او هیچ وقت از خودش گله نمىکند که چرا حواسش نبوده و پولهایش را دزدیدهاند. حتى با گرسنگىاش هم خیلى کشمکش ندارد و از پسِ خستگى هم به نحوى برمىآید. همچنین هرگز از بخت و اقبال خود شکوه و گلایه نمىکند و با سرنوشت سر جنگ ندارد. کشمکش او با دیگران منتهى مىشود به گفتگوى او با دو راننده و کشمکش با طبیعت مربوط مىشود به سرما، تاریکى، جاده، تپه و ... .
کشمکش این زن براى آنکه بتواند از روى تپه بگذرد، به نظر اوج کار است و مشکلترین مرحله سفر او، اما شما این قسمت را به سرعت و بدون پرداخت لازم پشت سر گذاشتهاید. زن با خودش است و نیست و ناگهان مىبیند از تپه رد شده است! خوب بود روى این کشمکش و دیگر کشمکشهاى فردى و جمعى این شخصیت کار مىکردید تا اثرتان مقبولتر بود. قضاوت را به عهده خوانندگان «قصههاى شما» مىگذاریم و با هم این اثرتان را مىخوانیم.
موفق باشید.
راننده کیف پارچهاى خالى زن را از پنجره به طرفش پرت کرد. مینىبوس به سختى راه افتاد. زن با گوشه چشم، دور شدن ماشین را پایید تا در میان دشت ناپدید شد. زن به زحمت بقچهاش را کنار جاده کشاند و خودش کنار آن ایستاد. تا غروب چیزى نمانده بود. سردش بود. دستانش را در کیف پارچهاى پنهان کرد. احساس گرسنگى مىکرد. صورتش را با چادر پوشاند تا سپرى بر تازیانههاى باد باشد.
خورشید در پشت کوهها آخرین رمق خودش را بر گونه آسمان مىکشید.