مثل آن موقع که
لیلى صابرىنژاد
«آزاده» گوشه چادرم را مىگیرد. به سختى از میان جمعیت رد مىشوم. بوى عود و گلاب توى سرم مىپیچد و حس هراسآلود مرگ که مىگفتى حس عجیبى است و تا نپذیرىاش از تو دستبردار نیست، دوباره روى ذهنم مثل نوارى به نوسان افتاده است. آزاده گلبرگها را جدا مىکند و کنار هم مىچیند. صداى مویه زنى که خاکها را چنگ مىزند و روى سر و صورتش مىپاشد، آزاده را به گریه مىاندازد و دوباره به خاطرم مىآیى ... .
سرت را به دیوار کوبیدى و به صورتت چنگ کشیدى. دور و برت پر شده بود از آیینههاى شکسته و قطرههاى خونى که از دستت چکه چکه روى زمین مىچکید و مىماسید.
گفتم: «حبیب، بس کن آزاده مىترسه.»
چشمانت مثل دو کاسه خون شده بود. آزاده رفته بود پشت پرده قایم شده بود. سرت را با دو دستت گرفتى و فریاد زدى.
دکتر گفته بود، بىفایده است باید بسترى شود. تعادل روحىاش به هم ریخته است. دست و پایت را به تخت بسته بودند.
گفتى: «ستاره، حالم خوش نیست!»
حالت خوش نبود. خون قى کرده بودى. گفتم: «حبیب، داره حالت بدتر مىشه.»
گفتى: «به جهنم. کاشکى از این وضع خلاص بشم. دارم به تو و آزاده سختى مىدم اما دست خودم نیست. باور کن.»
باور کردم. مىدانستم آنجا چه کشیده بودى.
گفتى آنجا مثل جهنم بود. گفته بودند از استفراغت بخورى. توى سرت زده بودند. زخمهاىتان چرک کرده بود. از بوى زخمهاىِ هم، خوابتان نمىبرد.
نگاههاى ساکن آزاده روى کلمات وزندار روى سنگ خیره مىماند و ...
گفتم: «حبیب، مىریم خارج شاید توفیرى داشته باشه.»
گفتى: «توفیر! توفیر همون فرمولهایى بود که شدن بمب و روى سر بشریت ریختن.»
زدم زیر گریه و سرت داد کشیدم. گفتم: «دارى از دست مىرى و من و آزاده به تو عادت کردیم.»
گفتى: «لااقل از دست سر و صداهام راحت مىشید.»
نگاهت کردم؛ مثل اینکه دنبال یک جواب سخت بودى. صورتت پیرتر از سنّت نشان مىداد. چینهاى توى پیشانىات عمیقتر شده بود و چند تار موى سرت انگار باقىمانده گذشتهاى دور بودند. همه گفتند: «خدا صبرت بده. تا دیر نشده ببر بسترىاش کن.»
مادر گفت: «تا زود است از او جدا شو.» گفتم: «مگر بمیرم.» گفتى: «ستاره، براى هر سهمان بهتره جدا باشیم.» گفتم: «اون همه جدایى کم نبود.» اشک توى چشمان خستهات جمع شد. گفتم: «خیلى سخت گذشت حبیب؟» گفتى: «براى همه سخت گذشت حتى اونایى که جنگ رو شروع کردند.» آزاده مثل اینکه از تو ترسیده باشد، همهاش توى اتاقش بود. گفتى: «آزاده انگار از من خوشش نمىیاد؟ چرا؟» نمىدانستم چه بگویم. گفتم: «کم کم به حضورت عادت مىکنه.»
نگاهم کردى. گفتم: «حبیب، یادته گفتم کى مىآیى؟ گفتى با خداست. گفتم: دلم مىخواد دختر باشه. گفتى: اسمش رو بذار آزاده.» نگاهم کردى مثل اینکه این مرور کردن، سرت را به درد آورده بود. با عجله چند تا قرص خوردى و روى تخت دراز کشیدى. پرستار گفته بود، شوهرت باید پایین برگه را امضا کند. به پنجره که پشت پردههاى نفتى رنگ گم شده بود خیره شدم و ... .
صداى آزاده پیچیده بود توى سرم، انگار براى آمدن عجله کرده بود. نامههایم برگشت خورده بود، انگار براى مقصدى نامعلوم پستشان کرده بودم. آزاده بهانهات را گرفته بود. گفتم: «داره مىیاد.» آزاده دویده بود توى جمعیت. گفتم: «ممکنه اونو نشناسى.» گفته بود بویش را حس مىکنم.
بویت را حس کرده بود، بوى تن خستهات را. جمعیت توى هم مىلولیدند، آزاده اما پیدایت کرده بود. خودش را توى بغلت انداخته بود، فریاد زده بود: «دیدى پیدایش کردم.»
توى چشمانت زل زدم. دوباره عاشقت شدم، مثل اینکه از اول پیدایت کرده باشم. آفتاب انگار گم شده بود!
توى اتاق قدم مىزدى؛ مثل اینکه از تب بىتاب شده بودى. یکهو زدى زیر خنده، رفتى طرف آزاده گردنش را فشار دادى. گفتم: «حبیب، آزاده داره خفه مىشه.» آزاده تقلا کرده بود بگریزد. فریاد زدم، به دست و پایت افتادم، نگاهم کردى. آزاده مثل اینکه در بازوانت گم شده بود. توى چشمانم دقیق شدى چشمانت دریده شد و آزاده از میان دستانت افتاد.
گفتى: «ستاره، دیدى چکار کردم اما ... دیدى مىخواستم دخترم رو خفه کنم.» و زدى زیر گریه. مثل مرغ سر بریده افتاده بودى روى زمین. دستانت دور گردنت حلقه شده بود. دکتر نگاهت کرده بود. سرش را تکان داده بود. گفته بود دارد خودش را از پاى در مىآورد. باید توى آسایشگاه بماند. آنجا برایش بهتر است. گفتم: «مگر حبیبم دیوانه است.» گفتى: «ستاره، مىبینى کاش مرده بودم، مثل یحیى، مثل آن جوان مسیحى که قبل از تمام کردنش قرآن را ختم کرده بود. اما سعى کردم زنده بمانم. ترسیدم توى غربت دفنم کنند مثل خیلىهاى دیگر.» گفتم: «اما آدم عاشق که نمىمیره.» خندیدى مثل موقعى که گفتم: «بله» و آمدم توى خانهات. آسمان بغ کرده بود. توى اتاق قدم مىزدى و بلند بلند با خودت حرف مىزدى. گفتم: «حبیب، قرصاتو بخور.» گفتى: «صداشون، صداشون اذیتم مىکنه. انگار توى سرم راه مىرن.» گفتم: «اما تموم شد. همه روزاى تلخِ تو دارن تموم مىشن.» گفتى: «خاطرات تلخ هیچ وقت از توى صفحه ذهن پاک نمىشن.» بسترىات کرده بودیم. چشمانت را به سقف دوخته بودى. گفتم: «حبیب، دارى به چى فکر مىکنى؟» حرفى نزدى. شاید هم نخواستى مرا به گریه بیندازى. پرستار گفت: «بیچاره چه عذابى مىکشه. چرا اینجور شده؟» نگاهش کردم و به گریه افتادم. دکترها گفتند برایت دعا کنیم. نمىتوانى دوام بیاورى. گفتم: «حبیب، دوام بیار!» دندانهایت مثل اینکه چفت شده بودند. مىلرزیدى. پرستار داد زده بود: «داره مىمیره!» آزاده جیغ کشیده بود. گفتم: «حبیب، به خاطر آزاده دوام بیار.» چشمهایت پر از اشک شد. شاید هم از اینکه مىدانستى دارى راحت مىشوى، از خوشحالى گریهات گرفته بود. آزاده سرت را توى بغل گرفته بود و مىبوسید. گفتم: «حبیب، مىبینى آزاده نمىخواد برى.» لبخند زدى، مثل موقعى که گفتم: «داریم بچهدار مىشیم.»
آزاده توى چشمانم خیره شده و مىزند زیر گریه. مىگوید: «اون که نیومده رفت.» توى چشمانش دقیق مىشوم. خودم را مىبینم و تو را که کنارم ایستادهاى و لبخند مىزنى مثل آن موقع که ... .