شکوفههاى ادب
لبخند عروسک
انگشتر سبک و کوچک را درون دستان زمخت و بىحال مرد انداخت و با نگاه حسرتبار بدرقهاش کرد.
- رحیم، این آخرین امیدمونه.
زن با صداى شکستهاى ادامه داد:
«مىدونى که با پولش چى کار کنى؟»
چشمان بىروحش را به دو بچه خردسال دوخت. انگار این نگاه، ادامه حرفش بود.
رحیم انگشتر را توى جیب کتش گذاشت و دگمه روى جیب را بست و به آرامى برآمدگى ظریف جیبش را نوازش کرد.
زن در حالى که برخاستن رحیم را نظاره مىکرد به عنوان آخرین حرف فقط گفت: «رحیم، ...»
و باز چشمانش که روى چهره استخوانى رحیم دویدند، حرفش را ادامه دادند.
رحیم پوزخندى زد.
- نه مریم. مطمئن باش ...
سپس خم شد و دو کودک را که خوابیده بودند، بوسید.
- به جان این دو تا عروسک، دنبالش نیستم.
و قامتش را راست کرد.
- بهت که گفتم، این عروسکا که به اندازه همه دنیا برام عزیزن.
زن فقط نگاهش کرد. مرد گفت: «باور کن گفتم که مىذارمش کنار. مرد و یه جو ارادَش.»
لبخند کمرنگى به چهره مریم نشست.
- به هر حال براى فردا شب که سال تحویله یه چیزى بگیر. واسه دلخشکنک این بچهها، یه غذایى، چیزى. براى لباسشون یه فکرى کردم. از توى لباساى قدیمى یه چیزى براشون دوختم.
سپس نگاه ملتمسانهاش را به رحیم دوخت.
رحیم که موهاى سفید و سیاهش با هم قاطى شده بودند، در حالى که کمى سرش را پایین آورده بود، از چارچوب کوتاه در بیرون رفت. با آنکه خداحافظى نکرد، مریم گفت: «خدا به همراه!»
پرده پینهدار، در چارچوب در، سر جایش برگشت. پتوى کناردستش را روى بچهها کشید. بچهها تکان خفیفى به خود دادند. یکى از آنها در حالى که لبانش را تکان مىداد با دستانش دنبال چیزى گشت. وقتى با ناامیدى مادر را نیافت صدایى ضعیف از ته گلویش بیرون داد. جلوى پیراهن صورتىاش از کهنگى به تیرگى مىزد. زن آرام دستش را دراز کرد و موهاى لطیف کودک را نوازش کرد.
- بخواب زینب جان. بخواب ننه. هنوز زوده که بیدارشى.
زینب اندکى چشمانش را باز کرد، دست مریم را گرفت و دوباره به خواب رفت.
دخترِ دیگر نیز که همسن و سال زینب بود خودش را به زمین چسباند و با گریه در گلومردهاش دنبال مادر گشت. موهاى هر دو اگر چه نرم و لطیف مىنمود، اما شانه نکرده و آشفته بودند. زینب در حالى که چشمانش بسته بود با لهجه کودکانهاش گفت: «مامان ... گشنمه.»
زن به او نزدیکتر شد و آرام زیر گوشش نجوا کرد: «الان بابا مىآد برات خوراکى مىیاره، منم غذا درست مىکنم.»
زینب در حالى که چشمهایش را باز مىکرد لبخند شیرینى زد. لبخندى که به همان اندازه که شیرین بود دل مریم را سوزاند و همچون نیشترى قلبش را شکافت. احساس کرد باید بیشتر به فکر بچهها باشد.
زینب را روى زانوهایش گذاشت و موهایش را با دست مرتب کرد. پشت پیراهنش به اندازه یک سکه سوراخ بود. زن سعى کرد سوراخ را با دست بپوشاند تا چشمش به آن نیفتد.
- زهرا، مامانجون بیدارى ... پاشو بیا بغلم.
کودک دیگر هم خوابآلود در حالى که رنگش پریده بود با لبخندش خود را توى بغل زن ول کرد.
خانه ساکت بود. بچهها توى سکوت خانه داشتند دنبال یک تحرک، یک صدا مىگشتند و اگر چه خوابآلود مىنمودند، هر دو سرشان را مانند دو پرنده با کنجکاوى به طرف بالا گرفتند. صداى خنده از طبقه بالا مىآمد. صداى کُلفت مردِ صاحبخانه که داشت چیزى مىگفت و بعد صداى خنده بچهها بلند شد. دو کودک در حالى که دهانشان باز بود و به خودشان نبودند به پیچ و خم صداها گوش مىدادند. از این حالت آنها احساس چندشآورى به زن دست مىداد. سعى کرد از آن حال بیرونشان آورد. هر دو را محکم در آغوش فشرد. در حالى که هر دو را نوازش مىکرد سعى کرد کمى از سرماى بدنشان بکاهد.
- مىخوام یه قصه براتون بگم. گوشتون با منه؟
زینب سرش را بالا آورد و چانه زن را نوازش کرد. زهرا هم لبخند زد و دو دستش را به هم کوبید.
- یکى بود، یکى نبود.
زن روى انگشتش دست کشید و جاى خالى انگشتر را احساس کرد.
- توى اون روزاى دورِ دور، یه پیرزنى بود که اسمش ننه سرما بود.
سرما از توى درزهاى پنجره تو مىخزید.
- این پیرزن خیلى دوست داشت عمو نوروز رو ببینه.
زهرا در حالى که چشمانش را کاملاً باز کرده بود، پرسید: «عمو نوروز کیه ننه؟»
- عمو نوروز یه پیرمرد خوبه که وقتى مىآد سرما مىره و به جاش گل و پرنده و شکوفه مىآد.
زن ادامه داد: «خلاصه هر بار که عمو نوروز مىاومد خونه این پیرزن، پیرزنه نبود. عمو نوروز گلا رو مرتب مىکرد و به ماهىها غذا مىداد.»
زهرا دوید توى حرف مادرش.
- مامان، بابا کى مىآد؟ صبحونه که نخوردیم، من گشنمه.
زن لبخند تلخى زد.
- مىآد ننهجون، بقیه قصه رو گوش کن، تا پاشم براتون نهار بذارم.
از طبقه بالا صداى خنده بچهها این بار با صداى کلفت مرد صاحبخانه و صداى جیغمانند زنش آمیخته شد ... بچهها مدتى بیدار ماندند سپس با ناامیدى در حالى که قصه عمو نوروز و ننه سرما ناتمام مانده بود، دست در گردن هم دوباره به خواب رفتند. مریم به چهره معصوم هر دو نگاه کرد و قطرهاى اشک در حلقه چشمش نشست ... .
زن پاهایش را دراز کرد و به پنجره چشم دوخت. رحیم دیر کرده بود. از صبح رفته بود و خبرى از او نبود. هوا تاریک شده بود. بچهها را دوباره خوابانده بود و خود، چشمانش را به زحمت باز نگه داشته بود. پتو را روى بچهها کشید.
صداى قدمهاى کسى که از پلهها پایین مىآمد، شنیده شد.
- مریم، یه دقه بیا دمِ در.
زن صاحبخانه بود. از جا برخاست. با صداى زن صاحبخانه، زینب آرام زیر لب در خواب گفت: «بابا ... بابا اومد.» اما بیدار نشد.
مریم پرده را کنار زد.
- بله صغراخانوم، کار داشتین. بفرمایین تو.
زن با یک سر تکان دادن، جواب همه تعارفات مریم را داد.
- از آگاهى زنگ زدن.
- آگاهى؟ آگاهى چیه؟
- اى بابا، کلانترى، پاسگاه، زندان. چى مىدونم. یکى از همینها.
- خوب با کى کار دارن؟
با بىصبرى و نگرانى این حرف را زد.
- با کسى کار ندارن. قطع کردن. فقط گفتن که از شوهرت مواد گرفتن.
لحظهاى انگار سقف روى سر مریم خراب شد. زن گفت: «مگه نگفتى ترک کرده، همین مونده که از کلانترى زنگ بزنن خونهمون. کرایهتون دو ماه عقب افتاد چیزى نگفتیم، اما دیگه تحمل بىآبرویى رو نداریم.» و خواست برگردد.
مریم ملتمسانه گفت: «صغراخانوم، صغراخانوم!»
زن برگشت و نگاهى کرد.
- ولى اون قول داد نره دنبالش. گفت که من اراده دارم. رفت براى بچهها چیزى بخره.
- چه ساده ... آدم معتاد و اراده ... .
و از پلهها بالا رفت.
مریم بىاختیار توى چارچوب در رها شد. روى زمین نشست. با صداى آهسته گریه مىکرد تا بچهها بیدار نشوند.
صداى خنده بچههاى طبقه بالا دوباره بلند شد.
- مامان، مامان. بابا اومده؟
زن با چهره اشکبارش برگشت. زهرا لبخندى بر لب در جایش نشسته بود.
هق هق گریه زن شدیدتر شد.
- بابا کو؟ ... غذا که آورده؟
مجتبى ثابتىمقدم - بایگ
و او دوباره مىپرسد
از اتوبوس پیاده مىشود. به سختى او را مىشناسى. مىترسى بروى جلو. انگار از او خجالت کشیده باشى، جمعیت هجوم مىآورند و چند مرد او را روى دوش مىگذارند. دستهگلى بزرگ به گردنش آویختهاند. خیلى پیرتر مىنماید. نگاهش توى جمعیت دور مىخورد. لبهایت را به سختى گاز مىگیرى. نفست به شمارش افتاده و مادر سعى مىکند آرامت کند، چشمهایت از گریه جایى را نمىبیند. آفتاب مثل اینکه دارد توى تب مىسوزد و صداى هیاهوى آدمها خیابانها را از چرت پرانده است. مسیر خیابان تا کوچه را چراغانى کردهاند. بوى گلاب و اسپند سرت را سنگین کرده است.
مادر مىگوید: «باید برایش مىنوشتى ...»
چیزى نمىگویى و فقط گریه مىکنى و او از در وارد مىشود. خانه پر مىشود از صداى گریه و او خودش را روى شانه پدر مىاندازد و گریه مىکند. انگار تمام سالهاى خستگى و دورىاش را گریه کرده باشد. مىترسى توى چشمهایش خیره شوى. استخوانهاى صورتش بد طورى زدهاند بیرون و موهایش یکدست سفید شدهاند. همه به هم نگاه مىکنند؛ مثل اینکه همه مىترسند بگویند چه اتفاقى افتاده و تو این همه سال آن را مخفى نگاه داشتهاى. نگاهت مىکند و لبخند مىزند، درست مثل آن روز که یک عالم زن ریخته بودند در اتوبوسها و او گفته بود: «نسرین، نمىخواى چیزى بگى.»
و تا خواستى چیزى بگویى اتوبوس حرکت کرده و ... .
مثل کسى که بىتابى کرده باشد مىگوید: «لاله، دخترم کجاست؟ دلم پوسید. باید ببینمش.»
کسى چیزى نمىگوید مادر آهسته گریه مىکند و تو بُهتزده نگاهش مىکنى. آهسته لبخند مىزند و مىگوید: «حتماً تا حالا یه خانم شده! باید ببینم چرا عکسهاشو برام نمىفرستاد و چرا اینقدر قلمبه سلمبه حرف مىزد.» از اتاق مىزنى بیرون بىآنکه جوابش را بدهى. انگار مىترسى بگویى تمام آن نامهها را تو نوشتهاى و ... .
سقف ریخته بود روى سرتان. لاله مانده بود آن زیر. آمبولانسها آژیر مىکشیدند. هیچ چیز سر جایش نبود. بوى سدر و کافور و کفنهایى که از جنازههاى بىسر سرخ شده بودند، توى سرت پیچیده بود.
گفتم: «دخترم آن زیر است باید درش بیاورم. دارد مىمیرد.» سگها را آورده بودند. بو مىکشیدند و عوعو مىکردند. بولدزرها روى آوار خانهها نعره مىکشیدند و تو نتوانستى پیدایش کنى. تمام سالهاى زندگىات را توى قطعه 3 مرور کرده بودى؛ مثل اینکه مردهها هم با گریههایت از خواب مىپریدند و ... .
خلیل از تو عکسهاى لاله را خواسته بود و تو تمام این سالها نتوانستى برایش بنویسى که ... .
مىترسیدى توى آن غربت دوام نیاورد. مىترسیدى تنهاتر شوى ... از اتاق مىآید بیرون. صدایت مىکند. مىترسى به عقب برگردى و بگویى لالهات خیلى سال است توى قطعه 3 خوابیده و من برایت دروغ مىنوشتم اما ... .
با دستپاچگى مىگویى: «هوا گرم است.» لبخند مىزند و مىگوید: «اما برعکس.» انگار فهمیده همه داریم از خودمان فرار مىکنیم.
مىزنى زیر گریه و او فقط نگاهت مىکند. مىخواهى بگویى خلیل، فردا باید برویم قطعه 3 دیدن دخترت، او خیلى منتظر است.
هیکل لاغر ماه افتاده توى حوض و ماهىهاى پولکقرمز توى آب کز کردهاند کنار هم. توى خانه پر شده از سکوت. انگار همه یادشان رفته مىخواهند چه بگویند و او دوباره مىپرسد: «دخترم کجاست ...»
لیلى صابرىنژاد - اندیمشک