مرثیهاى بر نخلهاى خمیده
بم شهر بىسقف، شهر زخم، شهر غم
«گزارش خبرنگار اعزامى پیام زن به منطقه زلزلهزده بم»
گزارش و عکس: محبوبه پلنگى
آن سوى غروب ماه، در چند مترى طلوع خورشید، دیوارها، مرز بین کودک و مادر شد. مادر در زیر سایه عشق فرزند، دستش را روى قلب او گذاشت؛ ناگهان طوفان مصیبتبار روزگار، قلب کودک را به دست مادر سپرد و دست مادر، کودک را به خدا تقدیم کرد.
چه سپیدهدمى بود؛ خورشید ارگ هنوز سر برنیاورده، در شفق خون مردمان بم غروب کرد و ما با صداى شیون دخترکان پریشانروى و آشفتهموى از خواب پریدیم. دیوارها شکسته بود و سقفها فرو ریخته؛ و ما در میان ویرانهها، همه چیز را بر باد رفته دیدیم. زندگى، آرامش، آرزو، امید و ... .
پدرها مردند، مادرها به خاک شدند؛ مصیبت و مرگ و آوارگى و بىخانمانى از گرد راه رسید. گرد یتیمى، گرد بىپدرى، گرد بىمادرى، گرد بىبرادرى، گرد بىخواهرى و گرد بىهمزبانى بر چهره شهر پاشیده شد. آنهایى که رفتند، رفتند و آنهایى که ماندند، پریشان، مصیبتدیده، داغدار، خاکسترنشین و آواره در میان آوارها براى جستجوى عزیزانشان و اجساد آنها ماندند.
همه جا صداى لا اله الا اللَّه و بعد جسد.
من از خواب پریدم. مگر نه اینکه بم خانه من بود. دیده بودم همسایگانم با دستهایشان، خشتها و گلها را بر روى هم چیدند و سقف را که پرده آخر بود و نگاه آسمان را از آنان جدا مىکرد براى آرامش کشیدند. اما خانه آنان، خانه من، امن نبود. خشتها و گلها فرو ریخت و خانه، سرایى براى آرامش ابدى شد.
فرودگاه بم، دومین روز زلزله
فرودگاه بم که تا پیش از این، حداکثر دو پرواز در هفته داشت، در اولین شب پس از وقوع زلزله تا سپیدهدم بیش از 200 پرواز داشته است. این را یکى از مسئولین مىگوید. سالنهاى فرودگاه، در اثر زلزله آسیب دیدهاند، دیوارها ترک خورده و بخشى از سقف فرو ریخته است. با این همه هر دو سالن فرودگاه مملو از مصدومین حادثه است و نیروهاى مردمى و نظامى در تلاشند تا مصدومین را مرتباً به فرودگاه برسانند و آنها را براى درمان به بیمارستانهاى شهرهاى دیگر منتقل کنند.
چهرههاى جوان در قالب گروههاى امداد در داخل فرودگاه وول مىخورند.
«به شهر بم خوش آمدید.» تابلو منحنى شده است.
شهر مثل جنگلى از آوار شده است. به عمق جنگل نمىتوان رفت. باید راه را در همان خیابان بگیرى و بروى. تنها خانههاى کنار خیابان در دسترس است. نخلها ماندهاند. پس طبیعت، بىرحم نیست. ما به دست خودمان خانهها را آوار کردهایم.
کسى که براى اولین بار پس از زلزله وارد شهر شده نمىتواند باور کند آن شب سوت و کورِ اول را. و الان شهر شلوغ است. انگار هزاران توریست وارد شهر بم شده است. ترافیک بیداد مىکند. زندگى وارد شهر شده است. اما چه زندگى ... .
به دنبال حرف و سخنى از شب گذشتهام. غم بم چهرهها را خاکآلوده کرده است. در همین مدت کوتاه زنى بر آوارى بىرمق و ناامید نشسته است. از شب اول حادثه مىگوید: شب حادثه، در تاریکى به صبح رسید. صداى نالههاى دلخراش همه مردمى که کمک مىخواستند و صداى ضجه کسانى که زخمى بودند و زخم دیگرى در دل از مرگ عزیزشان داشتند، حزنانگیز بود. اما هیچ کس نبود. فریاد از میان آوارها به عرش مىرسید و آنچه که باید در همان ساعات اولیه اتفاق مىافتاد یا حداقل پس از 24 ساعت، اتفاق نیفتاد. همه فقط فریاد مىزدند، فریاد ... .
در شهر همه گیج و بلاتکلیف و سرگردانند. مردان و زنان و کودکان باقىمانده، از زلزله خسته و مضطرب، بر آوار خشم طبیعت نگاه مىکنند. هموطنان بسیارى داوطلبانه بدون هیچ گونه آموزش و برنامهریزى براى کمکرسانى، خود را به بم رساندهاند. در شهر، ستاد اطلاعرسانى و آموزش و اعزام داوطلبان چه متخصص و چه غیر متخصص وجود ندارد. تمام ارگانهاى دولتى، کارمندان خود را از سراسر کشور به شهر بم اعزام کردهاند.
در شهر بوى خاصى پراکنده است؛ بم صاف است. خانهاى ندارد. حالم دگرگون است. احساس خفگى مىکنم. بوى تعفن مىآید. نام خیابانى را که در آن قدم مىزنم، نمىدانم. اکنون در بم هیچ کس نمىداند کجاست. انتها و ابتداى بم با هم فرقى ندارد. قبرستان را از هر طرف نگاه کنید یک شکل است. ماشینهاى له شده از آوار دیوارها و اجساد زیر خاک که چند صد کیلو آوار را بر دوش مىکشند شانههایم را به درد مىآورد. بوى خاک، بوى دود، آتش، بوى سوختن نخل خرما به مشام مىرسد. احساس خفگى مىکنم. صداى گریه کودکان در فضا پراکنده است. محشرى است. فریاد کمکخواهى مردم گیجم مىکند. همه کمک مىخواهند. خواهش مىکنند. فریاد مىزنند و گاهى غر و لندى مىکنند که با دوربین چه مىتوانید بکنید، دوربین را کنار بگذارید بیایید جسدها را از زیر آوار بیرون آوریم و من صداى فرو ریختن دیوارهاى کاهگلى را دوباره مىشنوم.
دستان کوچکى با همراهى دستان مردى آواربردارى مىکند. او داوود است با عمویش. در جست و جوى پدر و مادر و خواهران و برادرانش است. او با دستان کوچکش با خاک بازى مىکند. تلاش بى فایده است. باید منتظر بود کسى بیاید که بیلى داشته باشد.
پیرزنى بالاى جسد خونین پسرش منتظر ماشین یا مرکب و وسیلهاى است تا او را به جاى امن ببرد، جایى که دیگر آوارى بر روى او نریزد. او «عیسى عیسى»کنان، مویه مىکند و مىخواند: «نوگلم، واى واى! عیسى عزیزم، واى واى، عزیز مادر، واى واى.» اما هیچ کس صداى او را نمىشنود. اینجا محشر است و باید هر کسى به فکر بازماندگانش در زیر خاک باشد. مادر عیسى سه نوگل دیگر در زیر خاک دارد اما دستانش بىتوان است و یاراى کندن زمین را به تنهایى ندارد.
اشک از چشم دوستان خبرنگار و عکاس سرازیر شده است. یکى از آنها دوربین را رها مىکند، به سراغ مادر عیسى مىرود تا شاید کمکى کند. قدرت و تاب عکس گرفتن از بقیه سلب شده است. دوربینها را «لاک» مىکنند و آوارها را با چشم مىکاوند. حجم فاجعه بسیار بزرگ است. در دید نمىگنجد. سگهاى خارجى با اولین گروه امدادگران از راه رسیدهاند. فکر نمىکنم با این حجم، سگها، بتوانند از عهده «زندهیابى» یا «جسدیابى» بربیایند.
دستها آجرها را پرت مىکنند. رمق از دست و پاى ما گرفته شده است. در هر خرابهاى بغضى مىترکانیم. کمتر بینندهاى باور دارد که اینجا یک زمان شهر بوده است. دیدن آوارهاى فرو ریخته و گمانِ بودنِ انسانهایى زیر آن آوارها دل هر آدمى را مىشکند و قلب را مىفشرد. باید نرم و آهسته قدم برداشت. مبادا که کسى در زیر پاى ما جان بسپارد. شهر شلوغتر شده است. حضور امدادگران داخلى و خارجى، شهر را شلوغتر مىکند. اما شهر، خاموش، ویران و بُهتزده است. درهمریختگى، حجم و وسعت فاجعه را مىنمایاند. نمىدانم این همه آوار را چه کسى و یا چه کسانى مىخواهند جابهجا کنند در حالى که صداى نفس از زیر آوار مىآید.
چادرهاى هلال احمر یکى پس از دیگرى عَلَم مىشوند. بازماندگان مبهوت زلزله، به امید و انتظار خبرى از عزیزان در خاکشان در سرماى کویر در کنار خرابههاى خانهشان، سکنى مىگزینند و چشم به خاک مىدوزند که شاید صداى نفسى را از لابهلاى آوار بشنوند. این صحنهها غمى جانکاه را در کام فرو مىریزد.
پنجرهاى شکسته و فرو ریخته در آوار مرا به یاد شعر نیما مىاندازد:
«و درون دردناک من زیر دیگر گونه زخم من مىآید پُر
هیچ آوایى نمىآید از آن مردى که در آن پنجره هر روز
چشم در راه شبى مانند امشب بود بارانى
بچهها، زنها
مردها، آنها که در آن خانه بودند
دوست با من، آشنا با من در این ساعت سراسر کُشته گشتند.»
قدم زدن در شهر بم حتى براى کسانى که با جنگ آشنا هستند، نیز زجرآور است. بوى مرگ فضا را پر کرده است. شهر به شش منطقه تقسیم شده است. اما تحرک و رفت و آمد تنها در دو منطقه جریان دارد. مناطق دورافتاده و کوچههایى که باریک بودهاند اصلاً در دسترس نیستند.
لودرها، بیلها را به دل خاک انداختهاند و از خرابه به خرابهاى دیگر مىرود. جایى مىرود که متقاضى داشته باشد و کسى با خواهش و تمنا آن را به خرابه فرا خواند. راننده لودر، بیل را به عمق خاک مىاندازد، همان جا که سگ نشان داده است و بعد بیل بالا مىآید. بیل مکانیکى، تنها دست على را با خود آورده است. مادر فریاد مىزند و «على على»گویان پخش زمین مىشود. باقىمانده تن على را اژدهاى زلزله بلعیده است ....
بچههاى خبرنگار، امدادگران، باقىمانده همسایگان همه گریه مىکنند.
سوار اتوبوس مىشویم؛ باید به منطقه دیگر برویم. این منطقه با آن منطقه چه فرق دارد. ابتدا و انتهاى قبرستان یکى است. شهر صاف صاف است. خاک است و آوار. پس آن منطقه هم این منطقه است.
چادرهاى هلال احمر بین خانوادهها در اینجا هم توزیع شده است و دارد برپا مىشود. بوى عجیبى مىآید. آزاردهنده است. مردم در حریم خیابان منتظر کمکهاى امدادرسانان هستند تا چادرها را از میراث به جا مانده از زلزله و کمکهاى مردمى پر کنند! آب معدنى، تلى از انواع و اقسام نانها، نوشابه، صابون، پوشک بچه، پتو، عروسک و ... .
یکى از امدادرسانانِ زن، با جعبهاى از عروسک به دخترکانِ جا مانده از زلزله، عروسک تعارف مىکند. در صورتهاى خاکآلودشان، نمىشود برق شادمانى چشمانشان را کتمان کرد. یکى از افراد گروه، پوزخندى مىزند و زیر لب مىگوید از این عروسکها، زندهاش در دل خاک زیاد است. او نمىداند عروسکهاى زیر خاک موهایشان دیگر صاف نیست. تمیز نیستند، لبهایشان گلگون نیست. آنها کبود شدهاند. آخر مادرشان دو روزى است که موهایشان را شانه نزده است.
اذان ظهر است. باید به پایگاه خبرنگاران، تیپ 1 سیدالشهدا برویم. در بم همه ادارات تبدیل به چادر شدهاند. اداره راه، هلال احمر، ارشاد، مخابرات و ... به دنبال اداره هواشناسى مىگردم. ظاهراً بم، اداره هواشناسى نداشته است و شاید هم بوده، نمىدانم!
بعد از بازى کردن بچهها با کنسرو لوبیا و تُنماهى و دست دست کردن آنها با این پدیده سرد، بىاشتهایى ناشى از دیدن صحنههاى شهر، دوباره یادآور مىشود.
دوباره شهر را مرور مىکنیم
«بعد از گذشت دو روز از زلزله، کسى به سراغم نیامد. زنگ هم نزدند. حالا فهمیدهام هیچ کس زنده نمانده است. هر پنج نفرشان مردهاند. اینجا در این خرابههایند.» این صداى زنى است که در بیمارستان کرمان تحت مداوا و درمان بوده است و حالا آمده است تا تنهاى زخمى و کبودشده و خسته فرزندانش را از زیر آوار، مرهم بگذارد. دست تنهاست. لودرى نیست. بیل و کلنگ ندارد. توان بیرون کشیدن 5 نفر را از زیر خاک ندارد و از طرفى بىقرار است. تا کى منتظر نوبتش براى لودر یا بیل صبر کند. از ما کمک مىخواهد. دو تا از عکاسان، دوربین را کنار مىگذارند. آجرهاى شکسته و خاک را با دستانشان کنار مىزنند. تمامشدنى نیست. مگر تمام مىشود؟ آخر خانه او دو طبقه بوده است. بچهها در طبقه اول، همه خوابند! با بیرون آمدن یکى از آنها شمارش پیرزن همسایه به 169 تا مىرسد. او از دیروز تا به حال به چشمش 169 جسد همسایهها را دیده است ....
بچهها عکس مىگیرند، ثبت مىکنند، مىگریند، زار مىزنند.
دیدن یاریگران از ملیتها و کشورهاى مختلف، اشک در چشم مىنشاند و وجدان خفته خیلىها را بیدار مىکند. زنده باد انسانیت! انسانیت هنوز نمرده است. خانوادههایى که در چادرها اسکان موقت داده شدهاند، زبالههایى که در همین دو روز در اطرافشان پراکنده شده است، نبود دستشویى و توالت و آب مصرفى و سایر مسائل بهداشتى، هوا را متعفن کرده است.
صداى صلواتى توجه همه را به خود جلب مىکند. هر صلوات یعنى تولد مردهاى از شکم خاک؛ و ما چه بىرحمیم که از این ویرانه و خاک به ویرانه دیگرى سرک مىکشیم و صلوات سر مىدهیم؛ و یا به دنبال صداى صلوات مىگردیم. به نظر مىرسد بم، روزهاى زیادى صداى صلوات را تکرار خواهد کرد. لودرها محدودند، پوزه سگها زیاد به خاک مالیده مىشود. آنها هم جان دارند خسته مىشوند، مرغ و خروسهاى زیر آوار آنها را گاهى گول مىزنند!
باز هم صداى صلوات، دختر همسایه سر تا پا کبود از دل خاک بیرون مىآید، موهایش پریشان است و یک چشمش از جایش بیرون زده است. صلوات! مرده و زنده فرق نمىکند. همه از خاک، تولد مىخواهند. همه به دنبال گمشدهشان هستند. از آوار، جسد مىخواهند. آنها خوب مىدانند پس از چند ساعت زندگى زیر آوارى از خشت و خاک و بتون معنا ندارد.
احساس خفگى مىکنم. نفسم بند آمده است. در روستاها چه مىگذرد؟ این وضعیت شهر بم است که ترافیکى از کمک و امدادرسانى را با خود دارد، روستاهاى دورافتاده از شهر چه وضعیتى دارند؟ مردى از روستا خود را به شهر رسانده است. عجله دارد. آمده است کفن ببرد. او مىخواهد عزیزانش را غسل بدهد. کفن بپوشاند. او مسلمان است. باید آداب مسلمانى را به جاى آورد. به او مىگویند پتو، چادر شب، ملافه، همه کفن هستند، او زود برمىگردد. او نگران اجساد عزیزانش است که روباه و کفتار و سگهاى ولگرد آنها را نخورند.
تقسیم امکانات رسیده و کمکهاى مردمى نیز معضلى است. افراد پشت ماشینها مىدوند. پتوها از کامیون پرت مىشوند. رقص رنگهاى متفاوت پتو در فضا و بىرنگى، صورت بازماندگان، ناهماهنگ است. افراد یا خانوادههایى توانستهاند چندین چادر و بستههاى آب و غذا را انبار کنند، در حالى که گروهى از مردم هنوز فاقد چادر و امکانات اولیه هستند.
آفتاب در بم زود غروب مىکند. هوا تاریک شده است. سردى هوا خود را مىنمایاند. هنوز کسانى هستند که چادر ندارند. به یکى از چادرهاى زلزلهزدگان مىرویم. از افراد خانواده هیچ کس آسیبى ندیده است ولى فامیل، 32 نفر مردهاند. خانه آنها محکم بوده است. همان روبهروست و آنها از میان چادر از آن محافظت مىکنند. در زیرزمین خانه، انبار خرما دارند. مىگویند اگر غافل شده بودیم دزدها دیشب بارشان را زده و رفته بودند. آنها نگران غارت و دزدى هستند و احتمال وقوع جنایت و قتل و آدمربایى و فروش زنان را که تا قبل از زلزله، آمار بالایى در بم داشته، مىدهند.
زن خانواده مىگفت: «همان شب اول خیلىها از سرما مردند، و خیلىها زیر آوار جان دادند. شاید الان هم خیلىها زنده باشند زیر آوار. مردم روستاهاى اطراف مىآمدند و براى نجات زندگان زیر آوار کمک مىخواستند. اما کسى نمىدانست چه کند. همه زیر آوار، کس و کار داشتند. مشغول کندن زمین با دست و بشقاب شکسته و بیل بودند. آن شب خیلىها از بىغذایى، سرما، با یک زخم یا شکستگى دست و پا به علت خونریزى جان دادند.»
به مقرّ اسکان برمىگردیم. با بچهها بحثمان آن شب تا ساعتها بر سر همین است. در هنگام وقوع این چنین حوادث که ثانیهها نیز اهمیت دارند و به دلیل نبود یک سازمان متولى که بتواند در اسرع وقت وارد عمل شود، معادلات به هم مىریزد. بىنظمىهایى که در کمکرسانى در همان روز مشاهده کردیم و یا برخى سوء استفادههایى که از کمکهاى نقدى و جنسى مردم توسط افراد سودجو در شهر به چشم دیدیم، دوباره مرور شد. اگر چه نهادها و مکانهاى بسیارى براى کمکرسانى آمده بودند، اما بیشتر آنها نقش جمعآورى هدایا و کمکهاى مردمى را به عنوان یک واسطه به عهده دارند تا نقش کمکرسانى و امداد تخصصى. کما اینکه به وضوح دیدیم که در همین جریان زلزله با این وسعت فاجعه، حتى سازمانهایى مثل هلال احمر، به دلیل در اختیار نداشتن کمترین امکاناتى مانند هلىکوپتر، ماشین آواربردارى و ... در امدادرسانى، هزینه گزافى، چون جان انسان را پرداخت.
روز دوم در بم
با چند پسلرزه امروز را زودتر آغاز مىکنیم. روز سوم زلزله است. زنگ مدرسه را در بم نزدهاند! چرا صبحگاه برگزار نشده است؟ دعاهاى صبحگاهى را احسان نخوانده است. على در پشت پرچین خانهشان به انتظار امید، همکلاسىاش سرک مىکشد تا او را با صداى بلندى بترساند. شیر نیمهباز حیاط مدرسه، چک چک آب و خون است. امروز روز سوم است. بم، مشقهایش را ننوشته است. دفتر حضور و غیاب معلم، دیگر لازم نیست. بچهها خودشان مىدانند چه کسانى غایبند و هرگز نمىآیند. معلم، مشقها را خط نخواهد زد. او مىداند چه کسانى مشقهایشان را نوشتهاند و نمره کسانى را که مانور زلزله را در مدرسه اجرا کردهاند، 20 داده است. پرچم مدرسه برافراشته است و مدرسه ساکتِ ساکت. دفتر، کتابهاى برگ برگ شده مریم و زهره، کیف گم شده کوکب و لاله را امروز باباى مدرسه به نشانه، روى آرامگاه آنها خواهد گذاشت و نقاشى منیره که سفره شب یلداى بم را کشیده بود، برنده جایزه جهانى خواهد شد. ناظم مدرسه امروز براى هیچ کس تأخیر نمىگذارد؛ مىداند حسن مىخواهد چشمان پدرش را ببندد و گلنسا مىخواهد روى پتوى گُلگلى مادر آب بریزد ... .
روى تخته سیاه مدرسه که با دیوار، فرو ریخته است، با گِل و گچ مىنویسم: «زلزله اینجا، زلزله آنجا، زلزله همه جا.»
شهر شلوغ است. خیلىها امروز از راه رسیدهاند. بولدوزرها به کار افتادهاند. ترافیک بیداد مىکند. هزینه ماشینها بالاست. در شهر سوخت نیست.
کامیونهاى حامل مواد غذایى و دیگر اقلام مصرفى و نیز هواپیماهاى بارى از اقصى نقاط دنیا از راه مىرسند. امدادگران ژاپنى، اسپانیایى، آمریکایى، فرانسوى و سوئیسى، توجه همه را به خود جلب کرده است. تلاش و دلسوزى آنها به چشم همه مىآید. بىادعا با کولهپشتى همراه لوازمى از قبیل پتو، کیسه خواب، مواد غذایى، دستکش و سایر ملزومات امدادى و بهداشتى، بدون آنکه بارى را به گروههاى پشتیبانى ایرانى تحمیل کنند، مشغول کار شدهاند و این شاید الگویى باشد جهت پىریزى سازمانهاى امدادى با قابلیت مانور بالا در کشور زلزلهخیز ما.
وضع شهر از نظر بهداشتى، در وضع اسفبارى قرار دارد. جوىها آب گرفتهاند و بارش یک باران کافى است تا گرفتگى جوىها را به سیل بدل کند. نان با تمام اَشکالش از نوع فانتزى گرفته تا سبوسدار محلى مهریز در جوىهاى خیابان تلنبار شده است. در توزیع مواد غذایى و کالاهاى رسیده هیچ گونه مدیریتى اعمال نمىشود. حجم این مواد چندین برابر نیاز است اما ساماندهى این مهم، صورت نمىپذیرد. هیچ نهادى، نهاد دیگر را قبول ندارد. هر نهادى جداگانه عمل مىکند. رانندگان نیسانها، کامیونها و وانتهاى حامل اجناس در صف طولانى تخلیه بار سرگردانند. تخلیه کمکهاى مردمى و پرت شدن و ولو شدن آنها در دل خیابانهاى خاکآلوده، همه را متعجب کرده است.
بولدوزرها همان طور به دل خاک چنگ مىاندازند. بوى تعفن همه جا را گرفته است. کمتر کسى ماسک دارد. حتى امدادگران با تقاضاى کودکان، ماسکهایشان را اهدا مىکنند. سه دختربچه مشغول تماشاى بولدوزر هستند. چشمان هر سه عفونت کرده است. سرفه هم مىکنند و در میان خاکها وول مىزنند. از من ماسک مىخواهند اما ندارم.
خانمى مىگوید: هِى عکس نگیرید. عکس و فیلم که درد ما را درمان نمىکند. ما ماسک نداریم. توالت و دستشویى نداریم و ... .
این همه چادر و اجناس داخلى و خارجى که براى ما مردم مىفرستند به کجا مىرود؟ چرا به دست ما نمىرسد و ... .
احساس مىکنم بوى نعش و مرده مىدهم. بوى جسد، بوى عفونت، عفونت لاشهاى که از سرما ترکیده و در این ازدحام، سردرگم و کلافه.
دخترى نیمهجان در دامان مادر، در میان خاک ولو شده است. مادر فریاد مىزند: «بچههایم زیر آوارند. آنها را بیرون بیاورید. آنها را باید غسل دهم. کفن کنم.» و بعد آرزوى مرگ خود را مىکند. «خدایا مرا بکش چه روزهایى را دیدم ...».
هزاران دست معجزهگر به خاک نشستند و صاحبانش به هلاکت رسیدند. کودکان از مادران جدا شدند، عشقها به فنا رفت، سرما بیداد کرد، استخوان ترکاند، اما مادران هماره مادرند. حتى احترام نعش عزیزانش را دارد.
هواى ابرى بم، امروز ترسى به دل همه انداخته است. اگر باران ببارد. اگر آسمان، براى بم گریه کند. چه مىشود؟ این همه نعش در زیر خاک و آوار، که امیدى به بیرون آوردنشان تا هفتهها نیست، شسته خواهند شد. باد خواهند کرد و ... .
بوى نعش، بوى جسد در فضاى شهر پاشیده شده است.
زلزله هجى مىشود. دوباره هجى مىشود. یخچال مچاله شدهاى که عکس «میکىموس» و چند عکسبرگردانى را دارد که دستان کوچکى چهره سفید آن را آذین بسته بود، مىگوید این تل خاک هم چند روز پیش خانهاى بوده است. اما الان آنجا خانه نیست. هیچ کس در خانه نیست. نمىشود درِ خانه را کوفت. اینجا دیگر هیچ مادرى در کیف کوچک دخترکش لقمه نمىگذارد ... .
خاله عذرا به این خانه چشم دوخته است و براى خواهرش و سه فرزند او و شویش مىگرید. او دیگر درِ خانه خواهرش را نمىکوبد. خواهرش خواب است.
چادرى براى جمعآورى کودکان یتیم برپا شده است. هلال احمر این چاد را برپا کرده است. مسئول این چادر مىگوید: «در همان ساعات اولیه، چند کودک و نوزاد شیرخواره و کودکان 4 تا 6 ساله شناسایى و به بهزیستى کرمان منتقل شدند.»
مادرى به دنبال فرزندش به چادر سر مىکشد. فرزندش آنجا نیست. در دو روز اول که مشکلات زیادى در بم وجود داشت، بسیارى از کودکان ثبت نشدند و در حال حاضر معلوم نیست کجا هستند. همان روز، یعنى روز سوم حادثه دوشنبه 8 دى، اتوبوسى حامل 50 کودک از بم به سمت تهران حرکت مىکند که توسط پلیس راه اصفهان متوقف مىشود و راننده این اتوبوس دستگیر مىشود و کودکان به بهزیستى اصفهان ارجاع مىشوند.
از طرفى در همین دو سه روز اول حادثه، بسیارى از کودکان از بیمارستانها گرفته شدند در حالى که نیاز جدى به مداوا داشتند. مسئولین در این فکر هستند که با همکارى نیروى انتظامى و بهزیستى، کودکان را باز گردانند و برخورد جدى با باندها و بازپس گرفتن کودکان از آنان را عملى کنند.
خون خشکیده شده در سر کودک، موهاى او را به هم چسبانیده و مادر بالاى سرش گریه مىکند. هیچ کس، وقتى براى پانسمان سر کودک ندارد. مادر ناى رفتن ندارد؛ آخر برادرانش و خواهرانش با شوهرش و دو پسرش زیر آوارند. تا درمانگاه صحرایى، راه دور است. مادر از خاک، دل نمىکَنَد.
بچهاى را امدادگران به سمت چادر مىبرند، او هم لابد پدر و مادرش را گم کرده است. یا شاید در قایمباشکبازى، آنها را در زیرزمین خانهشان پیدا نکرده است.
دردناکترین قسمت این فاجعه بچههایى هستند که هنوز نمىدانند مادرشان مرده است و درک نمىکنند نبود پدر چه تلخ است. دیدن چهرههاى کودکانهشان در این چادرها کنار هم، تنهایى آنها را رخکش هر بینندهاى مىکند. شعر گل رخسار، شاعر ملى تاجیکستان که در پیامى براى آقاى خاتمى، رئیسجمهور براى همدردى با وقوع زلزله بم فرستاده شد زمزمه مىشود:
«این خاک چه مىگوید، با نعره خاموشى؟
این طفل چه مىجوید، از مرز فراموشى؟
این پشته پشتاپشت، از پشت که روییده؟
سنگان بلند و پست، از مشت که روییده؟
این برق شرر افزا، از آتش تیز کیست؟
زلف خم مجنون بید، چل کاکل سبز کیست؟
این رعد خروشنده از خشم که نالان است؟
این چشمه بىصاحب، از چشم که گریاناست؟»
چشمها روى یک دو در میخ شدهاند، دوربینها زون کردهاند. این سوتر جوانکى روى ویرانههاى خانه گلى سر در گریبان است. تاب دیدن اجساد عزیزانش را ندارد. در خاک ولو شده است.
پسرکى در چند مترى او بازى مىکند و با پایش به سنگهاى کلوخى تىپا مىزند. فوتبال بازى مىکند. دروازهاى نیست. او گُلى مىزند یا نه؟ نمىدانم. شهر او بىدروازه است. بچههاى خبرنگار شکلاتى تعارفش مىکنند. شکلات را با اکراه مىگیرد. برادرش از راه مىرسد دست او را مىکشد. او نمىخواهد برادر کوچکش نعش پدر و مادر و سه خواهر دیگرش را که بیرون آوردهاند، ببیند. او دیگر بزرگ شده است. راستى او چه زود بزرگ شد. به بالاى سر اجسادِ بیرون آوردهشده مىرویم. زنى لبها را بر خاک نزدیک کرده است و مىبوید. او بوسه بر جان عزیزانش مىگذارد. آرام مىگرید.
بوى اجساد در فضا بیشتر شده است. معدهدرد امانم را بریده است. هیچ کس گرسنه نیست. اینجا کسى اشتها ندارد. غم بم، همه را سیر کرده است. دیوارهاى فرو ریخته نشان از تسلیم این مردم صبور در برابر طبیعت دارد، و سکوت کویر را به ضجه و زارى سپرده است. اشکها کویر را خواهند شست؛ دیگر کویر خشک نخواهد ماند.
با بوقهاى ممتد ماشین به خود مىآیم. ساعتها در میان خاک راه رفتهام. بوقها تمامشدنى نیست. انگار تهران اینجاست. وانتى، باقىمانده اندک وسایل خانهاى را حمل مىکند تا از شهر خارج کند. مردم هنوز از زلزله مىترسند. پسلرزهها مردم را رها نمىکنند. بافت شهر قدیم کاملاً خراب شده است. هر جا که مىروى، سراغ هر که را مىگیرى، دستکم سى چهل نفر از خانواده و فامیلش را از دست داده است و من دو روز است که فهمیدهام یک پتو معادل یک جسد است. چقدر سخت است پس از یاران ماندن.
چند قدم جلوتر، تلخترین صحنهاى که یکى از دوستان عکاس و فیلمبردار آن را ثبت مىکند، جسد کودکى است که از زیر آوار، از آغوش پدر و مادر بیرون کشیده مىشود. جمجمه کودک کاملاً متلاشى است و تمام بدن او زیر آوار له شده است. روى دست کسانى که او را بیرون مىکشند جسد ولو مىشود مثل خودِ بم.
شهر تمامشدنى نیست. کوچهها خاکى خاکىاند و صاف. اینجا مرزها شکسته شده و همه با هم، فامیل و همخانواده هستند. همدلى و همراهى همسایهها با هم در بیرون کشیدن اجساد و مویه کردن و زار زدن و گله کردن از قهر طبیعت، همزبان است. مرثیهخوانى با لهجه زیباى بمى با صداى سوزناکى جمع را فرا مىخواند. دیالوگى در فضا پر مىشود که پاى رفتن و ناى ماندن و زیستن را از همه مىگیرد.
مادرى مىخواند: «قد بالاى بلندش دیده بودى؟»
زن همسایه در جوابش مىخواند: «دیده بودم.»
و بعد با گریه ادامه مىدهد:
«گل خوشآب و رنگم دیده بودى؟»
و صدا مىآید که: «دیده بودم.»
و بعد «واى واى، حسین واى» مادر به هوا مىرود، به بالاى بالا تا به خدا برسد. گل خوش قد و قامت و خوش آب و رنگ مادر را در پتویى مىگذارند تا به بهشت زهرا ببرند.
اینجا هر پتو یعنى یک جسد. هر مادر و پدر داغدار، کودک بىسرپرست بمى، برادرى، برادر ازدستداده و خواهر مرده، پتویى تدارک مىبیند.
غروب شده است. خسته و درمانده و رنجیده از خشم طبیعت به سوى کمپ مىرویم. گروههاى خارجى با لباسهاى یکدست، مرتب و بىوقفه در تلاشند تا شاید انسانى را زنده از زیر آوار بیرون آورند. شاید لبخندى را دوباره به شهر هدیه کنند. اما سه شب از زلزله گذشته است و هنوز خاکهاى دستنخورده خانههاى ویران بر شهر آوارند.
در راه کمپ، پسرى جوان به ما نزدیک مىشود. عزادار است. سیاه پوشیده است. تا حالا 12 نفر از افراد خانوادهاش را از زیر خاک با کمک بولدوزرها و نیروهاى خارجى و سگشان بیرون کشیده است. روى مژگانش خاکى است. مىگوید: «بنویسید آن شب، زلزله، با 3 پیشلرزه شهر را براى یک لحظه بیدار کرده بود. اما متأسفانه خیلىها آن را جدى نگرفتند. حتى مسئولان آن را جدى نگرفتند. و اى کاش مىگرفتند؛ و حالا تو را به خدا فکرى به حال کمکرسانى بکنید. کمکرسانى دقت مىخواهد، مدیریت مىخواهد، مردم ایران خیلى مهربانند. مردم دنیا خیلى مهربانند، همه چیز فرستادهاند، اما درست توزیع نمىشود. سودجویان از روستاهاى اطراف به شهر حمله کردهاند و ...».
دیگر هیچ چیز نمىشنوم، دلم مىخواهد بمیرم. تا رسیدن به کمپ، باز صداى لا اله الا اللَّه مىشنوم و صلوات. جسد کودکى است.
فریاد مىزنم. سنگها و کلوخها را آرام کنار بزنید. آرام، آهسته؛ شاید کودک خواب باشد. خشتها را آرام بردارید. آن آهنپاره را نگاه کنید. مواظب باشید. او ضعیف است. پوستش خراشیده نشود. او در خواب است. در رؤیایى شیرین زیر تلى از خاک، دستان پدر او را در بغل گرفته است.
وقتى به چادر استقرار مىرسیم، اشک امانم را مىبُرد. یکى از بچهها از رقص پیرزنى هلهلهکنان در آشوب روز اول مىگوید. او از همسایگانش شنیده است. در آن جمعه سرد و سیاه قرار بوده است پیرزن لباس سفید عروسى به تن دخترش بکند؛ و آن روز بعد از واقعه، وقتى جسد دختر را مىبیند، هلهلهکنان، کِل مىزند، مىرقصد، دور خود مىچرخد و به چرخ زمانه شاباش مىگوید، و در این میانه حرکات موزون، سماع، رقص، گریههاى جانسوز، خندههاى بلند با اشک، امان از همسایههاى زنده مانده از زلزله را، به خون گریه کردن وا داشته است. سرما از زیر چادر و درزهاى آن، امان همه را بریده است. همه مىلرزند، سرما استخوان مىترکاند؛ و من به سرماى شب اول، همراه با سکوت و سوز دل غریبانه مردم محروم بم مىاندیشم. راستى آن شب چگونه گذشت.
سه سین از هفت سین نوروز، سوز و سکوت و سرما، قبل از فرا رسیدن نوروز از جانب طبیعت به مردم صبور و مظلوم بم هدیه شد. شاید ارمغان شروعِ سالِ نو میلادى بود براى مادران جگرسوخته که تا صبح آن شب بیدار ماندند، و پدران که لحظهاى آرام نگرفتند و تا عرش، نعره زدند و آنها بر قطارهاى جنازه فرزندانشان، خواهران و برادرانشان مویه کنند.
آرى سوز و سکوت و سرما بود آن شب براى دخترکان و پسرکانِ یتیم که بر تبسم سرد مادر و دستان پینهبسته پدر تا صبح گریستند.
روز چهارم در بهشت زهرا
بهشت زهرا، گورستانى بزرگتر از شهر بم؛ در میان ماشین خبر مىرسد زیباترین آواز قنارى امروز در بم شنیده شده است! گوشها تیز مىشود. دو قنارى با صدایشان و آوازشان توجه امدادگران را جلب مىکنند، آواربردارى مىشود و سه نوجوان مجروح در کنار قفس از دل خاک بیرون آورده مىشوند. و این زیباترین آوازى است که پرندهاى براى شهر مدفونشدهاى مىخواند.
اینجا بهشت زهرا است. روز محشر است. غبار است و شیون و جنازه. بولدوزرها و لودرها همچنان در حال کَندن هستند. گودالى به عرض 4 الى 5 متر و عرضى در حدود 50 الى 60 متر و عمق یک متر. بهشت زهرا امروز شلوغتر از شهر است. اجساد در کنار هم در انتظار هستند. روحانیون دو روزى است که به بم آمدهاند. سخت در تلاش و فعالیتند. آنها به احترام مسلمانبودن مردهها هر کارى از دستشان برآید مىکنند و سعى دارند تا آنجا که ممکن است همه را تیمّم بدهند و برایشان نماز بخوانند. کفن رسیده است. کفنها سه تکه به ردیف آماده جنازههاست. بوى تعفن و کافور همه را کلافه کرده است. همه ماسک دارند. روحانیون ماسک زدهاند. فرصتى براى شمردن جنازهها نیست. کسى را غسل نمىدهند. کلنگها بلند مىشوند، لودرها مىکَنند و بولدوزرها با بیل خود دوباره خاک را بر سرشان آوار مىکنند.
در هر گوشه از بهشت زهرا گروهى جمع شدهاند و به آواز مادر یا پدر یا فرزندى گوش مىدهند. على رفت، ممد رفت، زهرا رفت، کبرا رفت، داوود رفت، و دیگر نمىتواند 5 تاى بقیه را ادامه دهد. صدایش در گلو خفه مىشود. خود، بر خاک آوار مىشود و چند قطره آب و گلاب بر چهرهاش مىپاشند و او دوباره نفس بریده مىخواند: «على رفت ...».
ده تن از دانشجویان دختر دانشگاه زاهدان وظیفه تیمّم اجساد زنان و دختران را در اینجا بر عهده گرفتهاند. آنها با چشمانى بىرمق، دستانى سرد و لرزان انجام وظیفه مىکنند. این ده نفر، سنى حدود 22 تا 25 سال دارند. آنها نمىدانند که تاکنون چند زن و دختر را تیمّم دادهاند. فقط خیلى خستهاند. اما تمامشدنى نیست. اجساد از راه مىرسند. کفنهاى سه تکه آماده است. بعد از تیمم زنها و دختران، آنها را در قبرهاى دستهجمعى مىگذارند و علامتى روى آنها، براى گم نشدن قبر، برگهاى خشکشده، کاغذ، آجر، مقوا، پارچه و ...، این بىنشان که منم.
«بابا جایت کوچک است، بابا ببخش مرا. حق پدرى را ادا نکردم. بابا تو را چه کنم؟ باباجان!» این صداى حزین مردى است که پسر بلندقامتش را در قبرى کوچک و کمعمق مىگذارد. به من مىگوید بنویس، عکس بگیر. ما مجبوریم همه کارمان را خودمان کنیم.
پیکانى از راه مىرسد. زنى پریشان از آن پیاده مىشود. از صندوق عقب پیکان، جسد به هم پیچیده دختر و نوهاش را بیرون مىآورند. فریاد مىزند. هر دوشان زنده بودند، صدایشان را مىشنیدم. دستانم پس از کَندن مقدارى از زمین و خاک، دیگر توان نداشت، تنها بودم. بسیار فریاد زدم. کمک خواستم، صدایم را کسى نمىشنید، ساعتها طول کشید، دو مرد آمدند. وقتى با دست، زمین را کندیم دیگر دیر شده بود. اعظم و دخترش مرده بودند. هر دوى آنها مرده بودند ... .
رنگ بر رخ کسى نیست. همه سفید شدهاند. همه مردهاند. بهشت زهرا جاى مردههاست. ما اینجا چه مىکنیم؟ مردى به دنبال بولدوزرى مىدود، به او اعتراض مىکند، فریاد مىزند و مىگوید تو فاطمه مرا دوباره کشتى. من سنگى را براى نشان او گذاشته بودم چرا دوباره سنگ را برداشتى حالا من جواب فاطمه سهسالهام را چه بدهم؟ قبر او را چگونه پیدا کنم. صداى مرد از فرط فریاد و زارى، چون مویه مادران شده است. دیگر نایى ندارد. از این طرف بهشت زهرا مىدود و بىقرارى مىکند و گریه مىکند و چون طفلان، پاى بر زمین مىکوبد و باز دوباره برمىگردد. یکى از روحانیون او را در بغل مىگیرد و هر دو گریه مىکنند. مرد کمى آرام مىشود. سرش را بر دوش روحانى مىگذارد و بعد دوباره صدایش اوج مىگیرد: به من بگویید فاطمهام را کجا پیدا کنم؟ دوباره سر بر شانه ... .
بهشت زهرا دنیاى غریبى است. همه رنگها پریده است. بوى کافور و اجساد بیداد مىکند. دستگاههاى گندزدایى بر خاکها کُلُر مىپاشند. احساس خفگى از بودن به همه دست داده است. آنجا بىارزش بودن دنیا همه را به خود آورده است. بودن، نبودن و ... .
لودرها پتوپیچان، کفنپوشان را از دنیا جدا مىکنند. قطار سفید جنازهها، کویر را هم مىگریاند ... .
یکى از روحانیون از وضعیت مردگان مىگوید و از وضعیت سه مرده که با تکان دادن انگشتِ دست، شکم و تنفس، متوجه زنده بودنشان مىشوند. فکر مىکنم اگر آنها زندهبهگور مىشدند، شاید مثل هزاران نفر که هنوز زیر آوار بم هستند!
عمق گورها بسیار کم است. باران و باد، لایههاى خاک را خواهد برداشت و مجدداً جنازهها بیرون خواهند آمد. ترس از دزدانى است که آخرین زیورآلات زنان و دخترانِ به خون نشسته را از خاک گورها بربایند و از آنها به غنیمت بگیرند. فقط تعداد کمى از قبرها با سیمان پوشیده شده است.
پنج جسد مىآورند. مادرى فریاد مىزند. صدایى بلند مىگوید: «لا اله الا اللَّه» و این کلام، بدرقه راه مردگان است. مادر به دنبال صدا مىدود. مىخواهد جنازه را ببیند. تلاش مسئولان کفن و دفن بىفایده است. یکى مىگوید: «بگذارید ببیند، شاید آرام شود.» پتو باز مىشود. بوى اجساد، آزاردهنده است. مادر با تندى پتو را باز مىکند. چیزى مشخص نیست. تکهگوشتى سیاه شده و صورتى باد کرده. نمىتوان او را شناخت. او گمشده مادر نیست. و او تا ظهر این کار را تکرار مىکند. اما هنوز پسرش را نیاوردهاند ... .
گلى گم کردهام مىجویم او را
به هر گل مىرسم مىبویم او را
مادرى با دستانش به کمک دختران تیم تیمّم آمده است. خودش اجساد دختران 15 ساله و 20 ساله دانشجویش را تیمم مىکند. چینى شکستهاى در دست دارد. تکهاى نوجهاز دخترش علامت قبر دو عزیزش مىشود این چینى شکسته!
و عبداللَّه در گوشهاى از این گورستان، که اینک از شهر بزرگتر شده است، مادر و خواهران و برادرانش را صدا مىکند. او نمىداند اینجا همه خواب هستند.
اذان ظهر است. به طرف شهر، با تنى خسته، که بوى اجساد و کافور و کُلُر مىدهد، حرکت مىکنیم. شهر در تکاپو است. لباسهاى بىتن در سطح شهر پاشیده شده است. در حاشیه خیابانها و پیادهروهایى که چادرها را بعضاً در آنها برافراشتهاند، تنپوشهایى به اندازه و رنگها و جنسهاى مختلف پایمال شده بر زمین نقش بستهاند.
در میان آوار، لودرها در تکاپو هستند. چمدانهاى شکسته، پنکه پاره پاره از سقف فرو ریخته، کولرهاى مچاله شده که روزى در گرماى کویر، عرق از پیشانى مىستاند و خنکاى زندگى را بر تن خسته کویریان مىریخت، با لباس بىتن همآغوش است. آفتاب، شهر را پر کرده است. گرما اوج گرفته، هواى کویر ظهر با شب چندین درجه متفاوت است. با وجود این همه رفت و آمد فکر مىکنى شهر مثل چند روز پیش، جمعه سیاه، در خواب است و هنوز بیدار نشده. راهى نیست باید از روى دیوارهاى فرو ریخته، از سقفهاى آوار شده و یله داده بر زمین بگذریم. گلنار، دختر بازمانده از یک خانواده هفت نفرى، کنار عمه چهاردهسالهاش، بىخیال و بىحرکت، گروه گروه خبرنگاران و عکاسان و امدادگران را مىپاید. عروسکى در بغل دارد. عمهاش مىگوید گلنار خاله این عروسک است. این عروسک دختر همسایه، مهشید است. گلنار از مهشید خبر ندارد. عمهاش مىگوید او مرده است؛ بهتر است گلنار نداند. گلنار از پرواز شب قبل از زلزله مىگوید. شب جمعه بود. پرندههایى در آسمان از این طرف به آن طرف مىرفتند. صداى این پرندهها مادرم را ناراحت کرده بود. او مىگفت هر وقت پرندهها این کار را مىکنند اتفاق بدى مىافتد. مادرم کیف رضا را از لباس پر کرد شیر خشک و شیشهاش را هم گذاشت. پدرم آمد. مادرم مىدانست اتفاق بدى مىافتد. اتفاق بد یعنى زلزله. مادر گلنار و رضا و کیفش و پدرش را روز پیش با صداى پرندهها تشییع کرده بودند ... .
بزرگترین رنج و عذاب بر جاى مانده از این زلزله به کودکانى برمىگردد که والدین خود را از دست دادهاند. باید مواظب روحیات و بهداشت روانى این کودکان بود. آمار غیر رسمى 2000 کودک را در بم، گمشده اعلام مىکند و آمار رسمى 500 کودک را. از طرفى جراید مىنویسند و هشدار مىدهند که احتمال فعال شدن باندهاى سرقت کودکان و زنان جوان در بم هست. خانوادههاى زلزلهزده که سرپناه درستى ندارند از گم شدن و ربوده شدن فرزندانشان نگرانند. آسیبهاى روحى و روانى ناشى از زلزله و نگرانى گم شدن فرزندان و ربودن دختران جوان، دردى مضاعف را براى این مردم در این برهه از زمان به ارمغان آورده است.
یک گروه از امدادرسانان خارجى که با امدادرسانان داخلى متفاوت هستند، با لباس یکدست و با سگهاى «جنازهیاب» و «زندهیاب» در حالى که پشت یک تویوتا نشستهاند از جلویمان مىگذرند. آنها یک لیدر ایرانى دارند. پس از مشخص شدن یک منطقه از 6 منطقهاى که شهر تقسیم شد، سگهاى «جنازهیاب» یا «زندهیاب»، کار خود را آغاز مىکنند. بو مىکشند و سپس با پارس کردن خود، محل را نشان مىدهند. سپس گروههاى امدادى مشغول مىشوند. ابتدا یک لودر مىآید، خاک را برمىدارد، راه را بازتر مىکند و آنگاه بقیه با بیل و کلنگ و دست به جان خانه ویران مىافتند تا از شکم خاک، جنازهاى متولد شود. در ایام کریسمس هستیم و تعطیلات سال جدید. بودن امدادگران خارجى در جشن سال نو؟ انگیزههاى انسانىشان، ستودنى است.
غروب شده است. هوا رو به سیاهى مىرود. عمده نگرانى مردم در خیابانها از دزدى و غارت است. دزدىهاى روز اول زلزله از بازار زرگرها بر سر زبانهاست. و حالا شبها، چه کسى چادرهاى لرزان از باد و پسلرزه و غارت را تضمین مىکند؟ چادرهایى که هیچ شببندى ندارند و هیچ جایى براى قفل در آنها تعبیه نشده است. پنج روز بعد، پنج روز از زلزله مىگذرد. شهر انگار تکان نخورده است. آوارها سر جایشان است. در قسمت کمى از مناطق مىتوان رد پاى لودر را دید. چشمها خشکیده، اشکها ماسیده بر چهرههاست. بوى اجساد فضا را پر کرده است. بوى کُلُر مىآید. بوى کافور مىآید. بوى اجساد از ماسک هم مىگذرد و مشام را مىآزارد. شایعه بیمارى و اپیدمى بیمارى زیاد است. اما هیچ کس تأیید نمىکند. شایعه قرنطینه شدن نیز هست، این را هم هیچ کس تأیید نمىکند. شهر دوباره به حرکت افتاده است. همه آمدهاند. شلوغ است. همه در رفت و آمدند تا کارى کنند اما شدت خرابىها به قدرى بالاست که هر روز که از واقعه مىگذرد عمق فاجعه بیشتر، چهره مىنمایاند. همه چیز نابود و به هم ریخته است. امیدها در این روز کاملاً به یأس تبدیل شده است. چه کسى دیده است که در زیر آوار پس از پنج روز، زندگى جریان داشته باشد؟
پیرزنى چادر به کمر بسته با پسرانش به کمک آمده است. او که از خطر مرگ خود و فرزندانش را حفظ کرده است، اما بسیارى از فامیلش را از دست داده است. او مىگوید: «چند روز پیشتر از زلزله حال عجیبى داشتم. بادهاى زردى مىوزید. به فرزندان و نوههایم گفتم بلایى در پیش است براى همین، همه را شبها در جاى امن مىخواباندم. شب قبل از زلزله یعنى شب جمعه، زمین دو بار لرزید. ما همه در حیاط خانه خوابیدیم.»
جسدى از دل خاک بیرون کشیده مىشود. پسران پیرزن او را به این طرف مىآورند. بدنش هنوز گرم است، اما مرده. این است فرصتهاى طلایى از دست رفته به دلیل عدم مدیریت بحران.
مردم آمدهاند. رضا، ممد، حسن، معصومه و نجیبه را نجات دادند. گرچه براى مینا، نرگس، على و احمد دیر شده بود. همه شهر مات و مبهوت در حرکتند و روى آوارها پرسه مىزنند. از چشمهاى پرنشاط خبرى نیست. در دل زمین خاک شدهاند.
خوابگاه دختران دانشجو
کتابهاى برگ برگ بىنام و نشان، که نه پایانى دارد و نه آغازى. تختهاى در هم شکسته، کفشهاى لنگه به لنگه که صاحبانش را مىجوید و کتاب فلسفه، دفترچه حساب بانکى محبوبه دانشجویى که فقط 2800 تومان پول داشت ... ولى محبوبه با توشهاى پُر به سوى خدا پَر کشید. خواهر کوچک محبوبه در انشاى خود خواهد نوشت؛ زندگى بر سر عروسکها آوار شده بود، عروسکها قرار بود در آغوش کودکان باشند. کودکان بزرگ شوند، درس بخوانند و مثل خواهر محبوب دانشجو بشوند. زندگى بر کتابها، کفش و کتاب فلسفه و دفترچهاش آوار شد. محبوبه دیگر به دانشگاه نمىرود.
امروز موبایلها خوب زنگ مىخورد. خبرها از گوشه گوشه شهر مخابره مىشود. هر یک از دوستان خبرنگار و عکاس و فیلمبردار، صحنهاى را مىبیند، مخابره مىکند و همه را مطلع مىکند. از خبر و گزارشهاى مربوط به اجساد کشف شده در سطح شهر یا اجساد باقىمانده در آوار و نارضایتى مردم مصیبتزده بم و از تقسیم ناهماهنگ و سازماندهىنشده امکانات با گذشت هر روز از واقعه، ابعاد این فاجعه بیشتر نمایان مىشود.
روز ششم واقعه
در اتوبوس بم - کرمان، راه برگشت را طى مىکنم. دلم سخت گرفته است. هوس نوشتن کردهام. قلم را روى کاغذ مىکشم، در میان خاک و خون و فریاد، دختران و پسران کوچک به دنبال مادر خود مىدوند، پسربچههاى بازیگوش سربههوا بازى مىکنند. دختران مجروح، عروسان بىداماد، محروم از داشتن آینهاى براى دیدن زخمهاى خویشند. دیوارهاى ریخته، کمرهاى خمیده، چشمهاى پر آب و دلهاى پر آه مردم صبور بم، دلم را پر ز غم کرده است. سرماى شبانه کویر، خواب را در میان چادرهاى حزنانگیز از چشم داغداران ربوده است. زندهها پتوها را از خود در این سرما دریغ مىکنند و به مردگانشان مىسپارند تا مردگان مبادا بیشتر از نصیبشان صدمه ببینند. قلمم تر شده. همه چیز از جلوى چشمم رژه مىرود. این چهار روز بر من چهار قرن گذشته است. اتوبوس مىرود، مىتازد، مرا در خم جاده پر پیچ و خم گم مىکند تا از بم دور شوم، اما این خاطرات، مرا با مردم این دیار پیوند داده است. من به گرسنگان مجروح دلشکسته، دل بستهام. به چهره نجیب آفتابسوخته کویریان عادت کردهام. در فکر این هستم که مبادا گرگهاى باراندیده آموختهکار آذوقههاى آنان را ببرند. من به مردان گورکن و زنان پر شیون فکر مىکنم که ارتباطشان با معناى زندگى قطع شده است. به این مىاندیشم که چگونه بم را دوباره بم کنیم. باشد که مسئولین، متخصصان، روانشناسان و مددکاران را به یارى بازماندگان و زندهها که در چهار گوشه کشور پراکنده شده یا در کنار ویرانههاى خود آرمیدهاند، فرا بخوانند. مردم بم بیشتر از گریههاى ما، نیازمند روحیه، شادابى، احساس زنده بودن و رهایى از احساس گناه ناشى از زنده بودن هستند. آنها را باید به زندگى دوباره فرا بخوانیم. آسیبهاى روحى ناشى از زلزله و داغ عزیزان را باید از چهرههایشان بزداییم.