سخن اهل دل
دو شعر از: بهجت فروغى مقدم
قطار
قطار رد شد و ما از بلیت جا ماندیم
کنار حسرت خاموش ریلها ماندیم
قطار رد شد و ما - این مسافران غریب -
دوباره با چمدانهاى بسته وا ماندیم
ترن خزید و به تونل رسید و ما کم کم
هزار واگن از شهرمان جدا ماندیم
همین که همنفس چرخها نچرخیدیم
قطار رد شد و ما لاى چرخها ماندیم
نشان ندارد از آن رود زنده این مرداب
ببین کجا دلمان پر زد و کجا ماندیم!
طوافِ کشف و شهود
سلام کعبه، سلام آستان سبز سجودم
سلام قبله من، هستىام، تمام وجودم
سلام عشق نجیبى که صاف و ساده و پاکى
فداى نیمنگاهت، تمام بود و نبودم
شب است و بستهام احرام اشک را به نگاهم
شب است و منتظر یک طواف کشف و شهودم
رسیدهام به تو در اوج عشق و شور و تغزّل
رسیدهام به تو در اوّلین پگاه صعودم
دلم کبوترکى بود از نژاد تحیّر
که سر بریدهام آن را در آستان ورودم
زلال و ساده و بىپرده مىسرایمت امشب
پس از گذشتن عمرى که پردهدار تو بودم
به گرد مجمر چشمت چه رقصها که نکردم
چه زلفها که در این باغ دلگشا نگشودم
به زیر بارش چشمان آشناى تو امشب
چه پاک و آبى و آرام و مهربان شده بودم
رمیدهام ز خود و پاى دامن تو دمادم
چو باد غرق قیامم، چو بید غرق سجودم
مرا کبوتر این گنبدِ ستارهنشان کن
که روى بام تو معنا شود فراز و فرودم
رسیده لحظه بدرود و مثل لحظه احرام
دوباره در تب لبیک، گُرگرفته وجودم
تب زلزله
زهرا رضوى
عاقبت آشیان کلاغى شد
سرو دوختهات بر گوشه چهارقد
*
اذان که از گلدستهها پرواز کرد
تو چه مىکردى؟
چقدر سر به هوایى!
چطور یادت نمىآید
دستهایت را
هنگام وضو کجا گذاشتهاى؟!
... حتى مراقب نبودى
تا گریبانت را نشکافند
- آجرهاى بىحرمت -
... حالا این کفشهاى بدونِ پا به چه درد مىخورند؟
*
چقدر سر به هوایى!
وقت نماز
سر برهنه
پیش چشم هزار نامحرم
دراز کشیدى
با دامنى آغشته به ریحان و زعفران
چشم بر آسمان و آفتاب
*
آبرویمان ریخت
حتى فکر نکردى
بعد از تو
تمامِ نانها در تنور مىسوزند
و ما باید خاکستر بخوریم
ساده
زیبا طاهریان
بیا به خانه من امشب
به خانهاى که چراغش هنوز فانوسى است
و شعلهاى تنها
به خانهاى که هنوز
درون سادگى خویش پیچیده است
به خانه من اگر آمدى، پیاده بیا
و پا به روى صمیمیت دلم بگذار
- بدون کفش -
اگر زمین دلم خاکى است
*
بیا به خانه من امشب
و پشت پنجرهاى بنشین
که آسمان صداقت را
همیشه مىبیند
بیا و مردمک چشمهاى پنجره شو
خودت بگو:
کدام گوشه این آسمان هنوز گم است
*
نیامدى و ندیدى
همیشه گوشه پندارهاى محو نشستى
همیشه هم گفتى:
- خطوط مبهم دستانت
مرا به سمتِ گمشده وهمها مىخواند ...
ولى ندیدى هیچ:
چقدر چهره خاموشىام
شفاف است.