نجواى نیاز
شاعر دلسوخته
شاعر دلسوخته رهگذر توام. به خاکِ در عطش سوخته معراج تو، خیره مىشوم. به قلب آتشگرفته فرات که بالهاى خونین کبوتر، سقّاى حَرَمت را، شستشو مىدهد، باران اندوه امانم نمىدهد. به هر سو که مىنگرم نجابت عشق است و چشمهاى هیز رذالت و ظلمت. یک سو، رقص شعلههاى آتش در خیمه و شیون زنان و سوى دیگر، صداى «العطش» کودکان و گهواره خالى طفلى شش ماهه، که تیغ قساوت، راه زندگى را در گلویش مىبندد. گویى که سوگند ابلیس در حال انجام است. اما نه، اى شیر میدانهاى جنگ، تو را هفتاد و دو تن از ملائک زمینى و هزاران حورى بهشتى یارى مىرساند. گوشهاى زمین از شدت اصابت ضربه شمشیرهاى حق و باطل، دیگر چیزى نمىشنوند. آسمان با چشمهاى بُهتزدهاش نگاه مىکند. آه، که چه سوزناک است. بالاخره، هولناکترین فاجعه قرن اتفاق مىافتد. شمشیرى ناجوانمردانه، همان گونه که فرق على(ع) را شکافت و دستان عباس را درید، بر گردن مبارک تو، فرود مىآید ... سوارى بىسر، در دشت مىتازد، و دخترى با دیدن سیماى خونآلود پدرش، زمانه را وداع مىگوید و خواهرى پرپرشدن یکایک عزیزانش را از نظر مىگذراند و چه وحشیانه، این خفتگان در بستر اهریمن پاى مىکوبند.
آرى، آغوش خاک، بوسهگاه جسم بىسرت مىشود؛ و زلال خونهاى بهناحق ریخته، دریاچه در حسرت فرو مُرده فرات را سیراب مىکند. چرخ نیلى فلک، فرش زیر پایت مىشود تا جبرئیل و اسرافیل به استقبالت بیایند و باز هم ایزد قهّار، ابلیس را نفرین کرده و از بارگاه ملکوتىاش بیرون براند. آرى، امروز، روز توست. روز میلاد تو در قلب عاشقان راهت. روزى که دوستدارانت از جاى جاى زمین به دیدارت مىآیند و بر خاک مقدس معراج تو، بوسه مىزنند و با تو تجدید بیعت مىنمایند.
یا سیدالشهدا، شاعر دلسوخته رهگذر توام. دستهایم را به نیایش اشک و دل را به رؤیاى با تو بودن سپردهام. در خلوت شبانهام، به کربلا آمدهام و کابوس مهیب زمان را به اقتدار گنبد زرین حَرَمت دخیل بستهام. بدان امید، که خودت شفاعت ما را بفرمایى ... .
منیره مقدمزاده - چابکسر
نیلگون متحوّل
انعکاس خورشید. روشنایى خیرهکننده از برق شمشیر. آواز سِنجها و طبلها. شیران شرزه در هم آمیخته همچون بادهاى سهمگین و خشمناک. لبهاى خشکیده و دلهاى آتشگرفته. آواى دل، براى عشق و فرزند. هفتاد و شش لاله در میدان مانده و در خون خفته. صداى شمشیر در حکایت عشق. درختى عظیم و ستبر با چند شاخه خشکیده و اصل ریشه مانده. طوفان به پا شد. هواى خاکسترى بر همه دشت سایه افکند.
هواى عشق دمیدن گرفت. دشت به صحرا تبدیل شد. شاخه به ثمر رسیده علىاکبر، در اوج شکوفایى خشکید. برخورد پیکان با ساقه غنچه تازهشکفته علىاصغر، جوهر رنگین، نقش زیبا، آسمان متغیّر، تحول آبى نیلگون، رنگ لاله در همه جا پراکنده. سفره سرخ و سفید به پهناى آسمان. روشنایى چهره به چهره، مهگرفته شد. فریاد دلانگیز و حزنآلود «هَل من ناصِرٍ مَن یَنصُرُنى» بر فضا طنین افکند. انعکاس آواز ملکوتى در همه صحرا افتاد. شقایقها در جوهر عشق غلتیده. چشمه خون برکه شد. آزادگى رفت. اسارت جایگزین شد. نواى عشق نواخته شد و افول کرد. لحظاتى بعد «زندهباد تاریکى»، بیداد کرد. جام مى ناب مرده سر برافراشت و تلخىاش نمودار شد. با نظاره نور آتش و غنچه نوشکفته افتاده علىاصغر، و سرخى فوقالعاده سفره متعلق؛ قلمه تازهروییده سجاد جان گرفت. طعم عشق، خوشایند مزاج بود. زنده شد، جان گرفت، رشد کرد، شاخه کشید. با صداى برقآساى کوبنده زینب، صداى غیر، خفه شد. گرد و خاک پراکنده و هر گروه به گوشهاى خزید. نسیم، دوباره بوى عنبر آورد. دود آتش زبانه کشیده براى غیر و گسترده شد. شراب عشق چشیده شد و از حلاوتش، قلمه به ساقه، ساقه به شاخه، شاخه به تنه بزرگ اسلام تبدیل شد. برگها سایه افکندند. در طرفةالعینى صحرا به دشت، دشت به جلگه و جلگه به باغ تبدیل شد. شاخه و برگها به هم آمیخته شد و سنگ عشق را بنا نهاد. بعد ساختمان شد و بعد بنایى عظیم. مى ناب عشق شقایقها، روشنایى چشمگیر، شاخههاى به هم پیوسته، دست در دست هم، تشکیل درختى عظیم و اعجابانگیز دادند. گلى خارقالعاده در آن شکفت. پرچم آن مزیّن به «اللَّه» و کاسبرگ آن «اسلام».
سیمیندخت مصطفایى - گیلانغرب
سلام بر عشق
نوشتهاند تا کربلا راهى نیست. شب قبل از عملیات است. حنابندان عشق برپاست؛ ملکوتیان به زمین آمدهاند و نشانهاى خونرنگ را بر بالهایشان نقش مىبندند. یکى سر گلگون مىکند، دیگرى دستها را تا مچ و دیگرى ... هر کس کُنجى گرفته، وصیت مىنویسد، اما عشق را که نمىتوان به نوشتار کشید و ما باز هم باید تشنه بمانیم. ما تشنهایم و عباسمان از پى آب مىرود. اما او دیگر برنمىگردد و یا با آستین خالى از دست و سرشار از عشق فریاد مىزند که اماممان را رها نکنیم، تنهایش نگذاریم و ما تشنه مىمانیم تا تشنهتر و تشنهتر شویم و آنگاه انتظار. تا خودمان عباسى شویم براى طفلان یاور ولایت. صبح زود، حمله داریم. بچهها همدیگر را در آغوش مىکشند، دیدهبوسى مىکنند و با هم خداحافظى چندروزهاى مىکنند. تا در همیشه بىزمان سلام ابدى بر هم بدهند. مولودى شهادت زمزمه مىکنند، نوبت به ما مىرسد او را در آغوش مىکشم، او مىگرید، پشتش مىلرزد و بعد به تو مىرسم. برق شوق را بیش از همه در تو مىتوان دید. چه دیدهاى؟ تو را چه ندایى رسیده است؟ گونههایت عشق رنگ شده است. یک ساعت به اذان مانده است. همه قامت بستهاند تا رکعاتى را به عشق اقتدا کنند، تو را مىیابم و کنارت را مىگزینم. با هم قامت مىبندیم. سجده آخرست. سر برمىدارم، اما تو سر بر آستان افلاک سودهاى. با تمام ابهت به پاى بوس محبوب رفتهاى، بوى بهشت را حس مىکنم. نمىدانم چرا؟ براى ما هم قطعهاى از بهشت را بیاور و بردار. همه عشقبازى را در سجده آخرت به جاى مىآورى، مىدانم. مىشناسمت. صداى حاجى را مىشنوم. سید! برمىخیزم. به سویش مىروم و حاجى با همان آرامش همیشگى به صبر مىخواندم. چى شده سید، نگرانى؟! نمىدانم! بچهها را بگو آماده باشند. به سجاده نمازم برمىگردم، سجده شکر به جا مىآورم. گونه راست را بر خاک مىنهم و سپس گونه چپ را. خدا، چه مىبینم؟ این که نهایت عشقبازى است. تفسیر سجدههاى آخرت را دانستم و این عاشقانهتر از همه، که دیگر از عشقبازى برنخواهى گشت، که آستان ملکوت را گلفرش قدمهایت کردهاى و محبوب به استقبالت شتافته. دیگر پاى بوسى لازم نیست و برخیز! و دستان اشتیاقت را در گردن وصال بیاویز. برخیز! اینجاست که سجده یعنى بهشت! دستان نیازم را برمىآورم، الهى، تا کى؟! برمىگردم. تاب دورى از تو را ندارم، ناى ایستادن بر روى پاهایم را ندارم، بدنم سنگینى مىکند. انگار که به زمین چسبیده باشم. داغ داغ شدهام. به تو فکر مىکنم. اما! باید رفت. و امروز بعد از پانزده سال تو را بر شانههاى شهر مىبرند. هیچت نمانده است؛ حتى تکه استخوانى از تو، همه را به پیشگاه او هدیه کردهاى.
خدا! چه کنم در این دنیاى تنهایىام! یادت مىآید! آن شب آتش دشمن سنگین شده بود، نتوانستیم تو را به عقب برگردانیم و بعد هر چه گشتیم پیدایت نکردیم. به کدامین وادى پناه برده بودى؟ این گونه با لبخندت آزارم نده. حالا که خودمانیم، اما این انصافِ با هم بودن بود؟ مگر قرار نبود که ... مگر همپیمان نشده بودیم که ... به صندوقچه یادگارىهایت پناه مىبرم. قلم سبز رنگت بیش از همه به چشم مىآید. عجب گردى گرفته است. آن را برمىدارم. به اندازه یک تفنگ سنگین است. بر روى شانههایم بارش را احساس مىکنم. خدایا این که یک قلم بیشتر نیست. خوب که فکر مىکنم من هم باید بنویسم؛ از عشقت، از ایثارت، از ایمانت، از وفاى به ولایت ... .
هاجر مرادى - اصفهان
کاروان عشق
رد پاهایى نامنظم روى شنزارى غریب به چشم مىآید. باد سوزانى مىوزد و صورتم را آزار مىدهد. رد پا همچنان هست و صداى مبهمى از ناله، زارى و صداى مبهمى از شترها و ناقههایشان و آهسته آهسته همه جا ساکت مىشود. مىدانم از جایى که هستم فاصله گرفتهاند. باید رد پا را دنبال کنم. شاید به آنها برسم و بدانم که کیستند. کمى جلوتر مىروم. رد پا همچنان ادامه دارد. صدایى شبیه کشیده شدن تیغ بر روى سنگ صاف و صیقلى.
دقیقتر مىشوم. گامهایم را تندتر برمىدارم. از دور، سیاهىِ کاروانى، چشم را مىزند. خورشید عمود مىتابد. صداى در هم گریه کودکان و ... همچنان مىدوم. بىتاب شدهام و نمىدانم چه چیز مرا به طرفشان مىکشاند. سیاهى نزدیک و نزدیکتر مىشود و زنان تشنه و بىحال که از پرتو وجودشان بىتابى به دل زمین نشسته است.
صداى مبهمى از سم اسبها، مىدوند، وحشى وحشى، درست مانند سوارانشان. صداى ناله کودکان، درون گوشم مىپیچد. آسمان گرفته است. خورشید که شرم این حضور را به جان خریده است. بدن از داغى شنها مىسوزد و توان رفتن را از بدنم مىرباید. هنوز هم صداى اسبان مىآید که مىتازند، وحشى وحشى.
مرضیه عابدینى - تهران