«به بهانه گفتگو با چند تن از زنان مسلمان شوروى سابق»
مردى که پشت خزر خواب بود
مریم بصیرى
خود بهشت است انگار. گفتى وقتى بروى ایران، دیگر مىروى وسط بهشت، وسط دنیاى اسلام و حالا آمدهاى؛ با دخترت و خاطره مردى که در آن سوى آبهاست، مردى که پشت خزر خوابیده است و شاید یادش نیست «شَلاله» کجاست و چه مىکند.
«آینور» دنبال کبوترها مىدود و مىخندد. کبوترى او را تا پاى حوض مىکشاند. او هم مىنشیند و با آب بازى مىکند. دخترک هم مثل خودت انگار پر در آورده و از قفس تنگ خانهتان رها شده است.
امامزاده خیلى زیباست، آنقدر زیبا که هرگز تصورش را هم نمىکردى. از وقتى پا به این حیاط گذاشتهاى، آرامتر شدهاى و دیگر دلت بىتابى نمىکند. اینجا آرامبخش است و انگار همه چیز با زبان بىزبانى با تو حرف مىزند.
جلوتر مىروى و به ایوان نگاه مىکنى؛ ایوانى که همه جایش آینهکارى است و «تورال» مىگوید اسمش ایوان آینه است.
تنها مسجد قدیمى شهرتان از سنگ سفید بود و یک گنبد کوچک، سبز و ساده داشت. اما اینجا قشنگ است، خیلى قشنگتر. همه جا کاشیکارى است، همه جا رنگ است و نور و گلدستههایى که «تورال» به تو و «سوینچ» نشان مىدهد.
چیزهایى که مادربزرگت جسته و گریخته از بهشت مىگفت همیشه در تصوراتت شبیه نقش و نگار همین مسجد و امامزاده بود. جایى که سبز است و آبى، جایى که روحت را مىبرد آن بالا بالاها. البته مىدانستى دریاچه بهشت باید خیلى بزرگتر از حوض وسط حیاط باشد، اندازه خزر، شاید هم بزرگتر. باورت مىشد «شلاله»، تو در بهشتى بود که همیشه در خیالاتت ساخته بودى و آرزوى دیدنش را داشتى. بهشتى که مىدانستى فقط آدمهاى خوب به آنجا مىروند؛ و تو حالا در بهشت روى زمین بودى و عطر خوشى در هوا مىچرخید. بوى بهشت مىوزید و تمام وجودت را عطرآگین مىکرد، حتى خوشبوتر از عطرى که «گوندوز» براى اولین بار به تو هدیه داده بود و فکر مىکردى خوشبوترین عطر دنیاست.
شوهرت گفته بود برو، هر جا که دلت مىخواهد برو، مرزها که دیگر باز شدهاند، برو ببین اوضاع کسب و کار در ایران چه جور است. مىگویند اجناس روسى آنجا خریدار دارد؛ و تو باورت نشده بود که چطور مردَت به همین راحتى گذاشته بود همراه دوست چندین سالهات «سوینچ» و شوهرش که از مدتها پیش تصمیم گرفته بودند به ایران بیایند، همسفر شوى.
با خوشحالى رفته بودى خانه قدیمى مادرت و به خواهرهایت گفته بودى مىروى یک جاى خوب، جایى که شاید زندگىات را عوض کند و تو را از آن همه سردرگمى و گنگى در آورد و تو بالاخره بفهمى کى هستى و چه دینى دارى و جایت کجاى دنیاست. جایى که مادربزرگ همیشه تعریف مىکرد، مادرش در آنجا به دنیا آمده است.
خوشحال بودى، آنقدر که کتکهاى «گوندوز» را فراموش کرده بودى و دعایش مىکردى که گذاشته است به ایران بیایى. باید همه چیز را برایش تعریف مىکردى؛ باید او را هم مىکشاندى به ایران. راه دور بود و پر از سختى، اما مقصد شیرین بود، شیرینتر از عسلهاى کوهستانهاى آذربایجان.
با همسفرانت آمده بودى پایتخت ایران و پس از یک روز و شب در اتوبوس نشستن، دوباره نشسته بودى توى اتوبوس و حالا در امامزاده بودى. در باره قم چیزهایى شنیده بودى، مىدانستى هر کس بخواهد درس بخواند، معمولاً مىآید ایران و در این شهر ماندگار مىشود. از وقتى با «سوینچ» همسایه شده بودید، دلت مىخواست تو هم درس مذهبى مىخواندى. قرآن خواندن یاد مىگرفتى و درست و حسابى مثل «سوینچ» مسلمان مىشدى. شوهر او دیندار بود و کمى هم فارسى مىدانست. «تورال» دفعه قبل که به ایران آمده بود، چیزهایى یاد گرفته و به «سوینچ» گفته بود و او دور از چشم «گوندوز» آن چیزها را به تو یاد داده بود. دیگر مىدانستى تمام دین اسلام آن چیزى نیست که مىدانى، در واقع تو هیچ نمىدانستى. دنیاى ناشناختهها هر روز جلوى چشمانت قد مىکشید و تو در اشتیاق آموختن مىسوختى و از ترس «گوندوز» چیزى نمىگفتى.
قبل از دوستى عمیقترت با «سوینچ» چند بار بیشتر نماز نخوانده بودى، آن هم بدون وضو، بدون اینکه لباس مناسبى به تن کنى و یا اینکه حتى موهایت را بپوشانى. وقتى براى اولین بار نماز خواندى، چیزى در دل مادرت تکان خورد. هر چند ندیده بودى هیچ وقت خودش نماز بخواند، ولى با دیدن تو برق خوشى در چشمانش درخشید و آن شب با چه آب و تابى براى پدرت تعریف کرد که دخترش مسلمان شده است و پدر بىتفاوت تلویزیون نگاه کرد و با دیدن فیلمهاى خندهدار، غش غش خندید.
اما تو دلت مىخواست درست نماز بخوانى، آن طور که «سوینچ» مىگفت اسمش حضور قلب است و حواست فقط باید به خدا باشد و بس.
دوست داشتى بروى بایستى جلوى آینههاى ایوان تا نمازت مثل آنها هزار برابر شود، آنقدر زیاد تا تلافى چند سال نماز نخواندن تو را پر کند. خود «سوینچ» مىگفت قبل از اینکه شوهر کند خانوادهاش اصلاً نمىگذاشتند حرفى از دین و خدا بزند؛ اما او و خواهرش هر روز پنهانى نماز مىخواندند. یکى دور از چشم دیگران نماز مىخواند و دیگرى از پشت پنجره سرک مىکشید تا کسى پیدایش نشود. چند سال بود که کسى نمىدانست آنها واقعاً مسلمان شدهاند و دوست دارند احکامشان را یاد بگیرند؛ فقط تو که از کودکى با «سوینچ» دوست بودى مىدانستى او و خواهرش «خیاله» بر عکس پدر و مادر و برادرش، از دین خسته نشدهاند. چقدر از اینکه در مدرسه بىدینى را تبلیغ مىکردند، دلخور بود و به تو مىگفت چرا مىگویند دین افیون ملتهاست و چرا نمىگذارند بدانیم از کجا آمدهایم و پس از مرگ به کجا خواهیم رفت؟
با فکر کردن به حرفهاى دوستت و با شنیدن چیزهایى که در مدرسه به شما یاد مىدادند و مىخواستند خدا را براى همیشه فراموش کنید، شیفتهتر مىشدى که حتماً سر از دین در بیاورى و بدانى چرا دین مانع پیشرفت بشر است و یا به قول «تورال» چرا وقتى دین نباشد آدم افسرده و کسل است و حوصله زندگى را ندارد. کنجکاو بودى که جواب سؤالاتت را پیدا کنى اما «گوندوز» کارى به این کارها نداشت و اگر حرفى از خدا مىزدى، مىزد توى دهنت و مىگفت حوصله این حرفها را ندارد و آدم در دنیا فقط باید خوش باشد و خوش.
شنیده بودى ایرانىها عقبمانده هستند، چون دین دارند. هواپیما و مترو ندارند و نمىگذارند زنهایشان از خانه بیرون بیایند. اما تا جایى که تو دیده بودى، خیابانهاى ایران پر از زن بود؛ هر چند همه سیاه بودند و همان لحظه اول، ناگهان دلت از دیدن آن همه سیاهى گرفت. ولى زنهاى زیر آن چادرهاى سیاه مهربان بودند و به رویت لبخند مىزدند. با اینکه نمىدانستى چرا همه آنها سیاه پوشیدهاند، اما انگار داشت از چادر سیاه خوشت مىآمد. «تورال» از قبل براى زنش یک چادر رنگارنگ خریده بود. تو هم باید یکى مىخریدى؛ باید با پول کمى که دور از چشم «گوندوز» از روى حقوقت در کارخانه قالیبافى برداشته و در صندوقچه یادگار مادرت پنهان کرده بودى، براى خودت یک چادر مىخریدى و مىانداختى روى موهایت. حتى فکر آنکه با آن چادر جلوى «گوندوز» بایستى، تنت را به لرزه مىانداخت. حتماً چادر را از سرت مىکشید و جاى انگشتانش را روى صورتت یادگار مىگذاشت.
چادر سفیدى که دم درِ امامزاده داده بودند تا بپوشى، مىکشى روى سرت و زیر گلهاى صورتىاش که بوى گلاب مىدهد، آرزو مىکنى «گوندوز» اخلاقش بهتر شود و وقتى برگشتى بایراملو قبول کند خانهتان را جمع کنید و بیایید ایران. تو با «سوینچ» مىرفتى درس مىخواندى و او هم مىرفت سراغ تجارت و پول در آوردن خودش. هر چند مردَت زیاد هم اهل کار نبود و هر چند وقت یک بار که مأموران کلانترى مىآمدند دمِ در خانه تا ببینند او کار مىکند یا نه، همیشه مىگفت سرش شلوغ است و آمده خانه تا استراحت کند و آن استراحتش روزها و روزها طولانىتر مىشد و «گوندوز» فقط به طمع یک خرید و فروش پر از پول، روزها در خانه مىخوابید و شبها مىرفت سراغ خوشگذرانىهایش.
«سوینچ» کنارت مىایستد و تو را از خودت بیرون مىکشد. مىگوید که باید بروید داخل امامزاده. شنیده بودى حضرت «حکومه» خواهرى در ایران دارد. قبر او یک سنگ کوچک توى قبرستان باکو بود و تو فکر مىکردى حضرت معصومه هم قبرى کوچک مثل خواهرش دارد، اما همه چیز بر خلاف تصوراتت بود. اصلاً نمىتوانستى آنچه را که مىبینى باور کنى. شوکه شده بودى. تا آن موقع چیزى که مىگفتند اسمش ضریح است، ندیده بودى. برایت عجیب بود که مىدیدى یک اتاقک زیبا و شبکهاى وسط ساختمان است و زنان سیاهپوش دورش مىچرخند و به آن چنگ مىاندازند. سالها بود که به نظم و ترتیب و در صف ایستادن عادت کرده بودید. کار آن زنها و شلوغ کردنشان برایت غریب بود، غریب و غیر قابل باور. نمىتوانستى بفهمى براى چه تقلا مىکنند تا حتماً دستشان به آن شبکهها بخورد. هر چند دوست داشتى خودت هم آنها را لمس کنى، ولى جمعیت زیاد بود. همه جا پر از آدم بود و تو رسیدن را در آرامش و سکوت مىخواستى. دلت مىخواست همان طور که «سوینچ» گفته بود در یک جاى ساکت، از ته دل دعا بخوانى، نماز بخوانى و بعد با حضرت معصومه درد و دل کنى. پیش خودت فکر کنى چرا آن چند امامزادهاى که در آذربایجان هستند آن همه غریب و کوچکند و این امامزاده اینقدر پرشکوه و شلوغ.
به اندازه تمام سلولهاى مغزت سؤال توى سرت بود. مىخواستى کسى به همه سؤالهایت جواب بدهد. دلت مىخواست کمى فارسى بلد بودى و مىتوانستى با مردم قم حرف بزنى. دلت مىخواست از تعجب و حیرت فریاد بکشى.
«تورال» رفته است تا دو تا اتاق ارزان توى یک مهمانپذیر کرایه کند. وقتى هم که مىآید چنان شاد و سرخوش است که انگار «سوینچ» بعد از مدتها برایش بچه آورده است. همین که شما را توى ایوان مىبیند، مىگوید «رامیز» را دیده است. کاملاً اتفاقى وقتى داشته وارد حیاط امامزاده مىشده، ناگهان «رامیز» را دیده، اویى که چند سالى بود کسى خبرى از وى نداشت و مىگفتند رفته ایران، ولى کسى نمىدانست کجا رفته و چه مىکند.
«تورال» دوستش را که کنار حوض وضو مىگیرد نشانتان مىدهد. آن مرد لباس غریبى پوشیده است، مثل بعضى از مردهایى که آن روز دیده بودى، لباسش بلند است و چیزى هم روى سرش پیچیده است که از زیر آن، روى موهایش مسح مىکشد. «تورال» مىگوید لباس ملاهاى ایران این شکلى است و «رامیز» بعد از چند سال درس خواندن توانسته این لباس را بپوشد و تو فکر مىکنى همه چیز ایران با آذربایجان فرق دارد.
«رامیز» خیلى اصرار مىکند که همراه او به خانه کوچکش بروید و با همسر ایرانىاش آشنا شوید، ولى مىروید به مهمانپذیر، به جایى که تا مىرسید، «آینور» از خستگى خوابش مىبرد و تو پنجرهها را باز مىکنى. اتاقت روبهروى چند گنبد است. یک گنبد فیروزهاى نقشدار و یک گنبد طلایى. روى تخت، کنار «آینور» مىنشینى و به گنبدهاى چراغان نگاه مىکنى. با اینکه خستهاى، اما خوابت نمىبرد. اولین شبى است که پس از هشت سال دور از «گوندوز» مىخواهى در یک کشور غریب، بخوابى. البته شب قبل هم دور از او بودى. توى اتوبوس کمى چشمهایت را روى هم گذاشته بودى ولى از ترسى ناشناخته و هیجان و انتظار، دائم از خواب مىپریدى و باز سعى مىکردى از پشت شیشههاى تاریک اتوبوس، جاده را نگاه کنى.
«آینور» خوابِ خواب است. عروسک پنبهاىاش را بغل کرده و بعد از کلى جنب و جوش و تقلا، خوابش برده است. چقدر دلت مىخواهد مىتوانستى او را بغل کنى و از روى رودخانه خشکیدهاى که بین تو و گنبد فاصله انداخته است پرواز کنى و بروى آنجا و نگذارى دخترت هم مثل خودت و مادرت چیزى از دین نداند و فقط به اسم، مسلمان باشد.
چشمهایت کم کم بىتاب مىشوند. بىخوابى حسابى خستهات کرده است. بیست و پنج ساعت توى اتوبوس نشسته بودى تا از باکو به تهران برسى. خسته بودى، خسته و گیج، اما خوابت نمىبرد. مبهوتِ مناظر و آدمهایى بودى که اتوبوس از کنارشان مىگذشت. چیزهایى که از صبح تا آن موقع پس از روشن شدن هوا و ورود به مرز ایران دیده بودى، همه برایت عجیب بود. مخصوصاً بعدازظهر که به قم رسیدید، انگار وارد دنیاى دیگرى شده بودى؛ دنیایى که براى تو واقعاً بهشت بود، بهشتى شلوغ که در آن طرف رود خشکیده در میان چلچراغها مىدرخشید.
دلت مىخواست زودتر صبح شود، خستگى از تنت بیرون برود و بتوانى باز به امامزاده بروى و دل سیر نقش و نگار دیوارهایش را نگاه کنى. زیر ستونهایش نماز بخوانى و آرزو کنى که بتوانى ایمان بیاورى تا بعد از مرگ به بهشت واقعى بروى. آرزو کنى که مثل «سوینچ» و «تورال»، تو هم بتوانى درس مذهبى بخوانى و مثل آن معلمه بروى براى تبلیغ.
وقتى براى اولین بار همراه خواهرت «ملاحت» رفته بودى مسجد، یک خانم معلمه که در مشهد ایران درس خوانده بود، مجلس جشنى براى تولد حضرت فاطمه برپا کرده بود. آن روز، اولین روز زیباى زندگىات بود. شنیده بودى که فاطمه دختر پیامبر اسلام است، همین و بس؛ و مىدانستى که مسجد، جاى نماز خواندن و گریه کردن است. باورت نمىشد تو و «ملاحت» مثل بقیه زنان در مسجد شعر بخوانید و جشن بگیرید. بعد همه به هم شیرینى تعارف کنند.
اولین آشنایى نزدیک تو با اسلام پس از آن چیزهایى که مادربزرگت از مادرش آموخته و سالها پیش نصفه و نیمه به تو یاد داده بود، دیدن همان زنان بود که براى تولد همسر امام على و مادر امام حسن و امام حسین شادى مىکردند. فقط همین قدر مىدانستى که باید به فاطمه احترام گذاشت؛ هیچ حرفى از مقام مادر امامان بودن او، نشنیده بودى و اینکه این دختر، پیامبران را به دوازده امام، متصل مىکند. آن معلمه برایتان گفت که زن در اسلام ارزش دارد. گفت فاطمه سرآمد همه زنان است، گفت او همه علوم را مىدانست و به دیگران یاد مىداد.
همان روز و همان جا توى مسجد دلت پر کشید که تو هم بتوانى درس دینى بخوانى و مثل آن خانم معلمه حرفهاى قشنگ بزنى. آن وقت رفتى توى فکر که کاش «گوندوز» هم آنجا بود و مىشنید که در اسلام باید به زن احترام گذاشت. «گوندوز» آنجا نبود اما جاى لگدهایى که به پشتت زده بود هنوز با تو بود و گاهى درد مىکرد. وقتى با بهانه و بىبهانه کتکت مىزد، «آینور» از ترس در بغلت پنهان مىشد و صورتت را نوازش مىکرد. «گوندوز» روز به روز اخلاقش بدتر مىشد و حتى حرف مادرش هم در او تأثیرى نمىگذاشت. هر بار که به خانه مىآمد و دهانش بوى لاشمرده مىداد، مىفهمیدى باز تا جایى که پول داشته خورده و سیاهمست شده است و روزگارت را سیاه و سیاهتر خواهد کرد.
«گوندوز» دیگر مرد چند سال پیش نبود. وقتى تازه عقد کرده بودید، انگشترى را در دستت کرد و روسرى ابریشمى به سرت انداخت و تو فکر کردى او دیگر مرد رؤیاهایت است، مردى زیبا و قوى که مىتوانى جلوى تمام دوستانت به داشتنش افتخار کنى. اما کم کم فهمیدى او هم مثل پدرت است و تمام سختىهایى را که مادرت براى بزرگ کردن تو و خواهرهایت به تنهایى در آن ده سال کشیده است، تو هم باید بکشى. اما تو نمىخواستى مثل مادرت بروى شکایت کنى و طلاق بگیرى. «گوندوز» باید عوض مىشد، باید همان مرد رؤیایى تو مىشد، باید مىآمد ایران و اصلاً مثل «تورال» درس مىخواند. مثل او مىشد مرد زن و زندگى، مىشد مرد دین و خدا.
صداى اذان مىآید؛ همان صدایى که غروب آفتاب براى اولین بار شنیدى و «سوینچ» گفت یک جور دعوت است براى نماز. چقدر از شنیدن این صدا به خود بالیدى. فکر مىکردى بزرگترین سعادت دنیا به تو روى آورده است که توانستهاى به امامزادهاى در قم بیایى و با صداى روحبخشى که هیچ از آن نمىفهمیدى، نماز بخوانى.
سرت را کمى از پنجره بیرون مىآورى و مىبینى پنجره اتاق «سوینچ» روشن شده است. کمى بعد درِ اتاقت تِقى مىکند و صداى دوستت از آن طرف در مىگوید مىخواهند بروند امامزاده.
«آینور» در جایش غلت مىزند و عروسکش مىافتد روى زمین. بغلش مىکنى و روسرى به سرت مىاندازى و راه مىافتى. «سوینچ» خیلى شاد است و مىگوید «رامیز» مىتواند آنها را راهنمایى کند تا در مدرسهاى فارسى یاد بگیرند و بعد اصول اولیه دین را بخوانند. تو هم خوشحال مىشوى، انگار این وعدهها را به تو دادهاند و قرار است تو در ایران بمانى و به قول «تورال» فقه و فلسفه بخوانى. بعد «تورال» مىگوید که دوستش قرار است شما را به مشهد ببرد، جایى که برادر حضرت معصومه در آنجا دفن شده است.
صبح دلانگیزى است. «آینور» را توى بغلت جابهجا مىکنى و نسیم صبحگاهى را مىبویى و به جاى اینکه از روى پل رد شوى، از خوشى در آسمانها سیر مىکنى تا به امامزاده برسى.
بعد از سفر، از بایراملو به باکو، سفر از آذربایجان به ایران، بزرگترین سفر زندگىات است و دوست دارى این سفر همیشه و همیشه تکرار شود و تو در کنار این امامزاده و در کشور مادر مادربزرگت ماندگار شوى و آن طورى که آن خانم معلمه مىگفت، امامان را بشناسى و بدانى چرا و چگونه باید عبادت کرد.
دمِ در امامزاده معصومه، چادرى به تو مىدهند و داخل مىشوید. چقدر سخت است هم «آینور» را بغل کنى و هم چادر را. «تورال» دخترکت را در آغوش مىکشد و تو راحتتر قدم برمىدارى. حیاط برعکس شب پیش خلوت است. چند نفرى بیشتر توى ایوان پر از آینه نیستند. زنى قرآن مىخواند. کنارش مىایستى و گوش مىکنى. پنجمین بارى است که صداى قرآن خواندن کسى را به زبان عربى مىشنوى. چقدر دوست دارى بدانى آن زن چه مىخواند و چطورى عربى یاد گرفته است. صداى قرآن لذتبخش است و دلنشین و تو دوست دارى همان جا کنار آن زن بنشینى و به قرآن خواندنش گوش کنى، اما «سوینچ» دستت را مىکشد تا با او به داخل بروى، مىترسد تو را گم کند. اما تو گم شدهاى، از دیروز که پا به ایران گذاشتهاى میان همه چیز و همه کس گم شدهاى. دیگر لازم نیست کسى به زبان روسى، قرآنهایى را که تازه ترجمه و چاپ شده است، برایت بخواند، اینجا همه قرآن را عربى مىخوانند، نماز مىخوانند و دور اتاقک مشبک امامزاده معصومه مىنشینند و گریه مىکنند.
تو هم مىنشینى؛ «آینور» را روى پاهایت مىخوابانى و مثل زنى که کنارت نشسته و به آرامى ناله مىکند، انگشتانت را به شبکههاى اتاقک گره مىزنى و صورتت را به خنکى دلنشین آنها مىچسبانى. چشمهایت را مىبندى و آرزو مىکنى. به همه چیزهایى که مىخواهى خدا به تو بدهد، فکر مىکنى و به دخترت، به شوهرت و به خواهرهایت که چقدر کنجکاو بودند بدانند کجا مىخواهى بروى و ایران چطور جایى است و مگر مسلمان شدن، درس خواندن مىخواهد ... و به «مدینه» مادرِ مادربزرگت فکر مىکنى و به مادربزرگ که مىگفت مادرش همیشه دلش مىخواست به ایران برگردد ولى با آمدنش به آنجا، مرزها براى همیشه بسته شد و «مدینه» و شوهر تاجرش با آرزوى برگشتن به آذربایجان ایران، هر دو در آذربایجان شوروى مردند.
دلت نمىآید چشمهایت را باز کنى. «آینور» روى پاهایت تکان مىخورد، ولى چشمهایت را باز نمىکنى. زنى که کنار تو نشسته و خودش را به اتاقک چسبانده است، با صداى بلندترى ناله مىکند و چیزهایى مىگوید؛ و تو فکر مىکنى شاید شوهرش او را کتک زده است، اما به صداى آن زن هم چشمهایت را باز نمىکنى. دوباره مىروى توى فکر، مىروى خانه قدیمىتان، مىروى بالاى سر قبر مادرت، مىروى پیش پدرت که پس از طلاق، دیگر او را ندیدى و فقط پولهایش هر ماه به شما رسید. مىروى توى فکر «گوندوز»، فکر مردى که حتماً حالا پشت خزر و رو به رود ارس خوابیده است و خواب مىبیند «شلاله» تمام بازار ایران را زیر پا گذاشته و برایش تجارت راه انداخته است و او به زودى پولدار خواهد شد.
دلت نمىخواهد چشمانت را باز کنى؛ آرام شدهاى، آنقدر آرام که مىخواهى براى همیشه همانجا بنشینى و به صداى زنى که در همان نزدیکى قرآن مىخواند گوش کنى. چشمها باز نمىشوند. چشمها گرم مىشوند، گرم و گرمتر، بعد از دو شب بىخوابى، خوابت مىگیرد، سرت را تکان مىدهى تا خوابت نبرد. سعى مىکنى چشمانت را باز کنى، ولى خوابى، نه بیدارى، فکر مىکنى که خوابى. اصلاً وسط خواب و بیدارى هستى، وسط آسمانهایى، توى مسجد خودتان هستى، همان مسجد کوچکى که خانم معلمه در آنجا سخن مىگفت؛ اما او دیگر نبود و تمام زنها چشمانشان را به دهان تو دوخته بودند، تو بودى و گنبد سبز و ساده مسجد؛ تو بودى و عطرى که از بهشت مىوزید.