نجواى نیاز
سردار جبهههاى نور
یا حسین، دل در تب و تاب ماندن و بىقرار رفتن، صلاى عشق را سر مىدهد. این دل بىنصیب در انتظار نسیم عاشورا، به دیدار چشمهاى خیس از باران عشق که احساس باید کارساز لحظههاى غریب غربتزدهاش باشد؛ در آشوب شنیدن سم اسبان سرخ ویرانههاى شام، باز مرثیه مىخواند و عشق گمشدهاش را فریاد مىزند.
یا حسین، باز آمدهام تا تلاقى دو کربلا را در عاشوراى مکرر نینوائیان در چهار سوى کعبه دل نظارهگر باشم و مشتاقانه به سرایش، در غرب، جنوب و در هر جا که نشان از سیاهى و شبزدگى است و باید جنگید تا سپیده را به غنیمت دلهاى عشق آورد، بروم. هر جا که یزیدى باشد و کاخى بر بىشمار کوخهاى زمان، گردن افرازد. هر جا که تبعیض باشد و ظلمى، همان جا کربلایى برپاست و عَلَمى بر خیمههاى آن افراشته که بوى خون و شهادت مىدهد.
این دل بىتاب، تشنه که مىشود، سراغ لبتشنگىهاى اصغرت را مىگیرد و آب که مىنوشد، نام تو را بر لب زمزمه مىکند و یاد تو را با خویشتن تقسیم مىکند.
دلم تنگتر از حتى یک آه کشیدن است. باز عَلَمهاى ستم یزیدیان را بر چهارگوشه این جهان خاکى برافراشتهاند. باز پرچم سبز عدالت در هزارتوى حیلهها و فریبها و نیرنگها گم شده است و یک بار دیگر لشکر غم برانگیخته تا خون دل عاشقان را ریزد.
یا حسین! در مجلس تو، داد از عشق تو و ولاى تو مىزنند، همانها که با نام تو قسمها مىخورند تا مگر کار دنیایىشان راه بیفتد؛ تا مگر سودى به جیب بزنند و چه بىشرمانه در سوگ تو اشک مىریزند حال آنکه هنوز تو را نشناختهاند.
سر بر ستون مىنهم و اشک درون را بر پهناى صورتم جارى مىسازم و بیزار از این فاصلهها و سالوسها در گوشهاى دیگر چفیهاى خیس از باران عشق مىبینم و چشمانى را که انگار غم صد غربت در آن پر پر مىزند. مىبینم سادهتر از عطر هر گلى تنها به عشق تو به اینجا رسیده و با عشق بر سر و سینه مىزند، نه چشمداشتى از عزادارىات دارد و نه آرزوى دنیایى بر دلش مانده است! دلم را با او یکى مىکنم. فریاد خونگرفتهاش را مىشنوم و با شمیم پاک نگاهش هوایى مىگیرم. او سردار جبهههاى نور است. فریادش، فریاد همه انسانهایى است که از زنجیر تعلقات خاک گسستهاند. یا حسین!
ابوالفضل صمدى رضایى (کیانا) - مشهد
سجاده وصال
کولهبارت را بستى. چشمهاى خیس مادرت را بوسیدى و از زیر قرآن، به سرزمین مقدس عشق سفر کردى. شوق شهادت را مىشد از شراره روشن چشمهایت فهمید. پاکىِ آب، بدرقهات شد به همراه دعاى خیر آنهایى که براى بازگشتت، به دروازههاى انتظار چشم دوخته بودند. رفتى و تمام لحظههاى خوبِ با هم بودن را جا گذاشتى تا خاطرات رنگینترى بیاورى. کولهبارت پر بود از نذر و نیاز دیدار با حسین(ع) ... پشت سنگر عشق، به کمین نشستى تا مبادا، آب و خاکت به دست نامحرمان بیفتد و غریبى، نگاه ناپاک بر ناموست بیندازد. تفنگت را به دست گرفتى و هر که را که خیال خام در سر مىپروراند در همان آغاز راه، ناکام کردى. خدا چشمهایت را دید وقتى، روى سجاده انتظار با صداى بلند اشک، حسینت را مىخواند. خدا صدایت را شنید؛ و لذت این عطش را در تو دوچندان ساخت. چه شوقى داشتى وقتى خمپارهاى، میان تو و دستهایت فاصله انداخت. انگار ابوالفضل شده بودى در صحراى شوریدگى؛ و زیر آماج گلوله، این بار این مَشک خونین قلبت بود که سوراخ مىشد. سوزش درد، جانت را چه عاجزانه تسخیر کرده بود و چه لذتى داشت این دردِ جانسوز. آرى، دنیا با همه وسعتش خار و حقیر مىآمد. چشمهایت را، آرام بستى. بالهایت به پرواز در آمدند. زمین در خون تو غلطید و پاک شد از دسیسههاى شیطانى. اکنون خاک مقدست، آرامش خویش را مدیون تو مىداند. هزار سال فاصله بود بین تو تا بهشت و چه عطرى داشت حُرم نَفَست، که دربهاى بسته بهشت را گشود. آرى، خوشا به سعادتت، که حسین را دیدى.
منیره مقدمزاده - چابکسر
کاروان عشق
رد پاهایى نامنظم روى شنزارى غریب به چشم مىآید. باد سوزانى مىوزد و صورتم را آزار مىدهد. رد پا همچنان هست و صداى مبهمى از ناله، زارى و صداى مبهمى از شترها و ناقههایشان و آهسته آهسته همه جا ساکت مىشود. مىدانم از جایى که هستم فاصله گرفتهاند. باید رد پا را دنبال کنم. شاید به آنها برسم و بدانم که کیستند. کمى جلوتر مىروم. رد پا همچنان ادامه دارد. صدایى شبیه کشیده شدن تیغ بر روى سنگ صاف و صیقلى.
دقیقتر مىشوم. گامهایم را تندتر برمىدارم. از دور، سیاهىِ کاروانى، چشم را مىزند. خورشید عمود مىتابد. صداى در هم گریه کودکان و ... همچنان مىدوم. بىتاب شدهام و نمىدانم چه چیز مرا به طرفشان مىکشاند. سیاهى نزدیک و نزدیکتر مىشود و زنان تشنه و بىحال که از پرتو وجودشان بىتابى به دل زمین نشسته است.
صداى مبهمى از سم اسبها، مىدوند، وحشى وحشى، درست مانند سوارانشان. صداى ناله کودکان، درون گوشم مىپیچد. آسمان گرفته است. خورشید که شرم این حضور را به جان خریده است. بدن از داغى شنها مىسوزد و توان رفتن را از بدنم مىرباید. هنوز هم صداى اسبان مىآید که مىتازند، وحشى وحشى.
مرضیه عابدینى - تهران